بی قرار پرواز(1)

خنده عنصري است كه در اغلب عكس هاي شهيد سيد مهدي ميرافضلي فرد به چشم مي خورد تا نشاط او را در كارش كاري كه عاشق آن بود به تصوير بكشاند.اودر كنار شغل اصيلش "عكاسي خبري و تدوين گري" ،نقاشي خوبي هم بود و در نهايت نقش پرواز را با خون خويش بر عرصه رسانه ها نقش بست.
شنبه، 8 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بی قرار پرواز(1)

بی قرار پرواز(1)
بی قرار پرواز(1)


 






 

گفتگو با خانم فاطمه ابوالحسني(همسر شهيد سيد مهدي ميرافضلي)
 

درآمد
 

خنده عنصري است كه در اغلب عكس هاي شهيد سيد مهدي ميرافضلي فرد به چشم مي خورد تا نشاط او را در كارش كاري كه عاشق آن بود به تصوير بكشاند.اودر كنار شغل اصيلش "عكاسي خبري و تدوين گري" ،نقاشي خوبي هم بود و در نهايت نقش پرواز را با خون خويش بر عرصه رسانه ها نقش بست.

در ابتدا به اختصار شهيد سيد مهدي ميرافضلي را معرفي كنيد.
 

بيست و يكم شهريور ماه 1347 در خانواده مذهبي به دنيا آمد .در دوران كودكي يك سال و نيم بيشتر نداشت كه پدرش شهيد ميرافضلي را از دست داد.پدر سيد مهدي از افراد بسيار خوش نام و واقعا دستگير همه بودند.با اينكه تقريبا 40 سال از فوتشان مي گذرد در يزد و روستاي سريزد كه پدران هر دوي ما آنجا بودند ، خاطراتي كه از پدر آقاي ميرافضلي نقل مي كنند حاكي از آن است كه ايشان شخص بسيار خوش نامي بودند. وقتي با هم درباره پدرش صحبت مي كرديم با اينكه در كودكي پدرش را از دست داده و هميشه ناراحت بود،اما به زبان نمي آورد .آقا مهدي مي گفت ،من زياد راجع به پدرم از اطرافيانم يعني از مادر و خواهر و برادر و فاميل نشنيده ام .چون بچه بود و نمي خواستند در اين باره برايش نقل كنند.مثل علي خود من كه حالا پدرش را از دست داده است .اما وقتي راجع به پدرشان از من مي پرسد هر آنچه بخواهد درباره ايشان بداند.مثلا به او مي گويم كه پدرش چگونه بود.چه كار مي كرد و امثالهم.
آقا مهدي هم بعد از ازدواج با كساني كه پدرش را خيلي مي شناختند ارتباط داشت . هميشه به دنبال خاطراتي از ايشان بود .در اين مورد به شدت مشتاق بود .طوري كه هميشه واكمن خبرنگاري يا دوربين فيلمبرداري اش همراهش بود و در خصوص پدرش مصاحبه و فيلم مي گرفت .مثلا در ايام عزاداري محرم كه به يزد مي رفتيم و در مراسم محلي كه اسمش نخل برداري بود شركت مي كرديم ،هر كس وقتي مي فهميد آقا مهدي پسر سيد محمد آمده است،شروع به نقل خاطراتي از ايشان مي كردند.وقتي در اين باره صحبت مي كرديم ،هميشه اين موضوع برايش مهم بود كه چرا پدر من اين قدر خوش نام است ؟وقتي كسي مخلصانه كار مي كند خدا مي خواهد اسم اين فرد هميشه سر زبان ها باشد.خدا پدرشان را رحمت كند و فكر كنم خود آقا سيد مهدي هم از بس كه دنبال اين مسائل بود همين مسير را رفت و به شهادت رسيد. شهادتش براي همه بسيار سنگين بود. با وجود گذشت چهار سال تا حالا نبودش را باور و حس نمي كنيم.

از دوران خاطرات بچگي شهيد ميرافضلي بگوييد.
 

انگار دوران ابتدايي در يزد بود و از اول راهنمايي به تهران آمد . چند سالي در تهران پيش خواهرشان در منطقه شرق تهران فكر كنم در خيابان دردشت ساكن بود .ايشان از اين جهت كه هم خواهرشان تنها بودند و هم اينكه در تهران درس مي خواند در تهران ساكن شدند ،اما دوران دبيرستان به يزد برگشت و در دبيرستان تجسمي يزد در رشته گرافيك ادامه تحصيل داد.در دوران سربازي به تهران رفت و پيش خواهرش ماند.ايشان در نيروي هوايي سپاه خدمت مي كرد و در سال 1368 وارد خبرگزاري ايرنا و در روابط عمومي آن مشغول به كار شد.هم زمان كارهاي گرافيكي هم انجام مي داد.
چهارده سال ،سابقه كار در حوزه روابط عمومي داشت .واقعا از دل و جان هم كار مي كرد. كارهايي را كه فراتر از وظايف و حيطه مسئوليتش بود،انجام مي داد.به او مي گفتم : «آقاي ميرافضلي!آن موقع ها كه در روابط عمومي بوديد چقدر كار عكس و عكاسي و گرافيكي انجام مي داديد!»البته خودم هم در مراسم مختلف مثل عروسي ها و تولد دخترها و پسران بچه هاي همكار اداره ، كمك خودش بودم ،فيلم و عكس تهيه مي كرديم .تا اينكه وقتي پسرم علي به دنيا آمد كارم سخت و فعاليت هايم محدودتر شد و مثل قبل نمي توانستم به اين كارها ادامه بدهم.

از خاطرات همكاري مشترك با شوهرتان در مراسم مختلف بگوييد.
 

ما خيلي خاطره داريم .وقتي آدم عروسي هاي مختلفي مي رود با افراد و فرهنگ هاي متفاوت آشنا مي شود.هر جا كه مي رفتيم چون روابط عمومي آقاي مهدي خوب بود زود با افراد گرم مي گرفتند.من به شوخي به او مي گفتم :«فلاني!الان فاميل هاي عروس و داماد كه هيچ حتي پدربزرگ و مادربزرگشان را دعوت مي كنيد كه به خانه مان بيايند». اگر بين خانواده هاي عروس و داماد اختلافي پيش مي آمد،يا دودستگي اي وجود داشت كه ما به خوبي اين مسئله را در عروسي ها احساس مي كرديم ،هر طوري با هر ترفندي آنها را با هم آشتي مي داد و هم نزديك مي كرد. بعد به شوخي به او مي گفتم:«اگردر شوراي حل اختلاف باشيد بهتر نبود؟»

از نحوه ارتباط با فرزندانشان بگوييد.
 

بي نهايت بچه هايش را دوست داشت و روابط گرمي با آنها داشت .خيلي با بچه ها مهربان بود .اسم من فاطمه است .در 12 سالي كه با هم زندگي كرديم به هيچ وجه فاطمه خانم از زبانش نيفتاد.مثلا وقتي خواهر و برادرهايم مرا فاطمه صدا مي زدند ،با لحن خاصي به آنها مي گفت: «فاطمه چيست؟فاطمه خانم!»آنها هم با حالتي همراه با اندكي اعتراض مي گفتند: «او خواهرمان است!» اما به هر حال خيلي احترام مي گذاشتند و اين احترام گذاشتن ها خيلي برايشان مهم بود.مثلا هميشه با غرور خاصي دخترمان را به نام زينب السادات صدا مي كرد.اسم زينب را هم خودشان روي دخترمان گذاشته بود و خودشان در شناسنامه نامش را با خط خودش نوشت .هر كس در مدرسه شناسنامه زينب را مي ديد مي گفت،با چه خط قشنگي نوشته شده!
آقا مهدي يك بار قبل از ازدواج به سوريه مشرف شده بود.يك موقعي كه در جمع فاميل نشسته بوديم گفتند كه من خانم و بچه هايم را از حضرت زينب گرفتم .او خيلي به ما لطف داشت .براي ارادتي كه به حضرت زينب (س) داشت اين اسم را روي دخترش گذاشت مي گفت :«هر انسان عاقلي اين اسم انتخاب مي كند. چون اميرالمؤمنين كه بهترين و كامل ترين انسان است ،اسم دخترش را زينب گذاشته است».ايشان هم اين اسم را انتخاب كرد و چون سيد بود زينب السادات گفتنشان با افتخار خاصي بود.
پسرم، سيد علي وقتي دو سال و نيم داشت با پدرش با زبان قشنگ بچگي صحبت مي كرد. با همان زبان شيرين وقتي آقا مهدي زنگ مي زد روزانه چندين بار با همان زبان شيرين با پدرش صحبت مي كرد.هر روز هم مي گفت : «بابا مسواك بخر!بابا عسل بخر و ...» . جالب اينجا بود كه آقاي ميرافضلي هم هر شب مسواك مي خريد .به او مي گفتم :«بچه كه اين قدر مسواك نمي خواهد.»مي گفت : «اشكالي ندارد!بچه خوشحال مي شود».آقا سيد مهدي بي نهايت بچه ها را دوست داشت و عاشق بچه هايش بود. زينب ارتباط تنگاتنگي با پدرش داشت .مثلا وقتي آقا سيد مهدي مسافرت مي رفت به پدرش مي گفت :«بابا!چه طوريه همه اسم مرا مي دانند؟» وقتي از محل كارش ،خبرگزاري تماس مي گرفت ،يزدي صحبت مي كرد.به همكار كنار دستش مي گفت:«فلاني !چرا شما اينجا ايستاده ايد؟»آن فرد هم به آقاي ميرافضلي مي گفت:آخرلهجه اي كه شما صحبت مي كنيد خيلي برايم جالب است».من به آقاي ميرافضلي مي گفتم:«بزن كانال دو!عادي صحبت كن».ايشان هم مي گفت:«اينجا كسي نيست فقط آن سمت فلاني ايستاده.»خلاصه با هم يزدي حرف مي زديم .بعد از شهادت به بچه ها خيلي سخت گذشت.خصوصا براي زينبم كه بيشتر با پدرش خاطره داشت و با او در ارتباط بود، اما با توجه به خواب هايي كه از پدرش مي ديد ، فكر كنم بعد از شهادت هم هيچ وقت ارتباطشان با هم قطع نشد .اهل تعريف خواب هم نبود چون مي ترسيد اگر آن را تعريف كند ديگر خواب نبيند يا اينكه مي گفت، مامان! اگر خوابم را براي شما تعريف كنم ، براي ديگران تعريف مي كنيد.خلاصه يك روز وقتي خواب بود يك باره از خواب پريد. معلوم نبود خوشحال بود يا ناراحت. پرسيدم:«زينب! چه شده؟!»جواب داد: «مامان!خواب بابا را ديدم.»اين راهم بگويم زماني بود كه زينب خيلي دلش گرفته بود و مي گفت:برويم شمال و دريا!خلاصه از او پرسيدم:«چه ديدي؟» گفت :«ديدم من و بابا با هم در پارك سرسبزي مثل بهشت بوديم كه به بابا گفتم ،من خيلي دوست دارم بروم استخر و آب ببينم».مثل اينكه در خواب دريا را هم ديده بود. بعد با پدرش به بهشت زهرا سر مزار ايشان رفته و كنار ان نشسته بودند. ايشان دستي روي قبرش كشيده بود.همه فاميل هم جمع بودند.او رو به زينب كرد و گفت : «بابا!اينها فكر مي كنند من مردم. درحالي كه زنده ام.»فكر مي كنم بين او و پدرش رمز و رازهايي هست كه فقط خودشان از آن خبر دارند و سايرين از آن بي خبرند.از بعد از آن خواب ديگر هيچ وقت خوابي را برايم تعريف نكرد. هر وقت به او مي گفتم:«زينب جان! جديدا خواب بابا رو نديدي؟»با حالت بي اطلاعي جواب مي داد: «نه!»بعد كه نيمه جدي به او مي گفتم: «نديدي؟!يا نمي خواهي بگويي». او مي گفت :«اگر خوابم را برايتان تعريف كنم آن را براي ديگران تعريف مي كنيد.»

چقدر از اين حرفه عكاسي در حوزه خانواده و شخصي استفاده مي كردند؟
 

دوربين هميشه با او بود. از هيچ صحنه ، اتفاق و منظره اي به راحتي نمي گذشت . مثلا وقتي با هم سفر يزد مي رفتيم ،از گل هاي آفتابگردان كنار مزارها و از همه چيزهايي كه حتي به چشمان ما نمي آمد عكس مي گرفت .حتي ايشان دو نمايشگاه عكس هم برگزار كرد. بعدا ديديم از چيزهايي كه به چشم ما نمي آمد چه عكس هاي قشنگي گرفته است .

از اولين برخورد و نحوه آشناييتان را بگوييد.
 

درباره آشنايي بايد بگويم ما نسبت دور فاميلي با آقا سيد مهدي و خانواده ايشان داشتيم و پدرشان را مي شناختيم ،ولي چون با هم ارتباط نداشتيم ،وقتي از اقوام با ما تماس گرفتند و گفتند خانواده فلاني مي خواهند به خواستگاري بيايند ،پدرم با تعجب پرسيد:«مگر سيد محمد هنوز پسر مجرد دارد؟»
خلاصه 26 ساله بود كه به خواستگاري من آمد. روز شانزدهم خرداد بود كه از تعطيلي ها استفاده كرده بود و تمام خانواده و برادر و خواهرها را براي خواستگاري به تهران كشانده بود. برايم جالب بود. پرسيدم:«چطور شد همه را آورديد؟» جواب داد :«من به آنها اخطار كردم كه اگر با من خواستگاري نياييد اصلا ديگر ازدواج نمي كنم».براي همين همه از ترسشان آمدند.مادربزرگم شانزده خرداد از مكه برگشته و خانه ما هم خيلي شلوغ بود. به دو مناسب هم حاجي داشتن و هم خواستگاري همه فاميل بودند.شهيد گفته بودند ، در آن شلوغي اصلا نفهميدم و نديدم عروس خانم كجاست و كدامشان بود!
يادم نمي آيد كه به آقاي ميرافضلي بله گفته باشم .در اين باره كسي از من نپرسيد تا من جواب را بدهم .خيلي جالب بود.وقتي صحبت هايمان تمام شد رو به خانواده شان كرد و گفت : «به خواهرم اينها بگوييد دارند مي آيند .سر راه عاقد را هم با خودشان بياورند.»من به ايشان گفتم :«آقاي ميرافضلي!شما كه از من نپرسيد قبول كرديد يا نه!»گفتند:«من مي دانستم شما قبول كرده ايد». اعتماد به نفس بالايي داشت .

بی قرار پرواز(1)

از نحوه تعامل و برخوردهايشان بگوييد.
 

آقا مهدي بسيار مهربان ،صميمي ،با معرفت و با مسئوليت بود.اگر كسي كاري برايش انجام مي داد،هيچ وقت تشكر از زبانش نمي افتاد . قبل از شهادت ايشان خانه مان در بلوار آسيا بود. در حال حاضر تا زمان نوسازي آن منزل به خيابان آيت الله كاشاني آمده ايم . وقتي وارد حياط آن خانه مي شد و مي ديد بچه ها مشغول بازي اند اول به آنها سلام مي داد.بچه هاي آن آپارتمان خيلي او را دوست داشتند. زينب كه جاي خودرا داشت .هميشه هر وقت مي امد با زينب نقاشي كار مي كرد، همه همسايه ها پيشنهاد مي دادند كه آقاي ميرافضلي براي بچه ها كلاس نقاشي بگذارد تا بچه ها هم استفاده كنند،اما ايشان قبول نمي كرد و مي گفت ،من بايد با زينبم خيلي كار كنم تا نقاشي را خوب ياد بگيرد.نسبت به علي هم همين طور بود .مي گفت ،من علي را ورزشكار مي
كنم و با او كلنجار مي رفت. مثلا موقعي كه از سر كار مي امد ،علي پشت پدرش مي رفت به علي مي گفتم:«مامان جان!بابا خسته است بيا پايين».آقا مهدي مي گفت :«چه كار به بچه داريد بگذاريد بازيش را بكند.»هميشه وقتي مي آمد خسته و كوفته كيف دوربين را زمين مي گذاشت دولا مي شدو علي پشتش مي نشست .وقتي براي غذا صدايشان مي كردم مي گفت :«نه!الان كه بيدارند بايد باهاشون بازي كنم.اگر بچه ها بعد از خوردن غذاي من خوابيدند آن وقت چه كار كنم.» وقتي اين رفتارها را مي ديدم ناخودآگاه رفتار و خصلت ها پيامبر نسبت به بچه ها به يادم مي افتاد.
در شش ماه اول زندگي جايي را اجاره كرديم . عروسيمان شهريور ماه بود،ولي سالن خالي وجود نداشت .همه سالن ها پر بودند.طوري كه يكي از دوستانش كه خانه باغي در بزرگراه اشرفي اصفهاني داشت بسيار اصرار كرد كه عروسيمان را آنجا برگزار كنيم . خلاصه عروسي را آنجا گرفتيم .بعد هم در همين خانه اجاره اي بوديم كه پدرم گفتند: «بياييد پيش ما .به هر حال وضعيت كارمندي است . تا زماني كه بخواهيد خانه اي را دست و پا كنيد پيش ما باشيد.»به اين ترتيب به طبقه بالاي منزل پدرم رفتيم .همين چند ماه چند ماه اينجا باشيد شد 5 سال .روابط بسيار خوب و نزديك بود. طوريكه اگر پدر و مادرم هفته يا يك ماه مرا نمي ديدند مسئله اي نبود،اما آقا مهدي را هميشه بايد مي ديدند.ارتباط بسيار صميمانه اي داشتند و احترام دو طرفه زيادي نسبت به هم قائل بودند.وقتي كسي از ما مي پرسيد:«دامادتان پيش شما زندگي مي كند؟» مادرم به من مي گفتند:« فاطمه!باور مي كني من آقا مهدي را به اندازه احمدخودمان يا حتي بيشتر دوستش دارم!»
آقاي ميرافضلي خواهرانم را مثل خواهران خودش مي دانست.روابط صميمي و نزديك بود. داغ همسرم بر خواهرهايم هم تأثير گذاشت و آنها هم بسيار متأثر شدند.ايشان با برادرم هم صميمي بود.شايد صميميتي كه بين آقا مهدي و او وجود داشت ،بين دو نفر كه با هم برادر بودند نبود.بسيار خوش اخلاق بود.آقا مهدي به مأموريت هاي مختلف زميني و هوايي مي رفت .از زماني كه مي رفت تا موقعي كه بر مي گشت اضطراب وجودم را فرا مي گرفت .تا حدي كه وقتي برمي گشت و مرا مي ديد مي گفت :«نگران نباش! چرا اين طوري؟ آرام باش!»من هم مي گفتم :«وقتي شما خيالتان از ما راحت است .از خودتان راحت است!»از مأموريت زياد با منزل تماس مي گرفتند.در مأموريتي همراه رئيس جمهور به خراسان جنوبي رفتند.اين مأموريت سه روز طول كشيد.دراين مدت علي برقراري مي كرد و مرتبا مي گفت :«بابا كو؟چرا بابا نمي آيد؟»خيلي بهانه مي گرفت و گريه مي كرد. از مأموريت روزي ده بار به خانه زنگ مي زد و با علي و زينب السادات صحبت مي كرد.درپنج سالي كه خانه پدرو مادرم بوديم مي گفت :«از بابت شما خيالم خيلي راحت است.»آن روزي كه اين مأموريت پيش آمد،خيلي اتفاقي عازم اين مأموريت شد.در همان خراسان جنوبي دوربينش شكست و خبرگزاري دوربين ديگري را برايش فراهم كرد.آقا مهدي از شهريور تا زمان شهادتشان در يك آتليه روي عكس هاي پرسنلي كاركنان خبرگزاري كار مي كرد.براي اينكه اين عكس ها را براي کارت هاي شناسايي آماده كند. وقتي شرايط خريد دوربين آماده شد،ايشان عكس هاي پرسنلي همه كاركنان را كه 700 نفر بودند براي كارت هاي شناسايي آماده كرد. شب آخر كه آمدند او داشت آموزش رانندگي مي رفت .آذرماه بود و يكسري گرفتاري هايي هم برايمان پيش آمد.عيد همان سال با هم به يزد رفتيم.تا قبل از اينكه علي دو ساله شود سختم بود به مسافرت بروم ،اما اين بار آقا مهدي گفت ،ديگر علي بزرگ شده .خلاصه رفتيم و اقوام و فاميل را در يزد ديديم .يك دفعه با همسرم تماس گرفتند و مأموريتي برايش پيش آمد كه مي بايست با رئيس جمهور به فرانسه مي رفت .همين باعث شد ما زودتر برگرديم .خلاصه وقتي به خانه رسيديم و در را باز كرديم و چراغ روشن كرديم ،ديديم لوله طبقه بالايي در سقف ما تركيده و نصف گچ سقف ريخته است .تمام خانه را آب برداشته بود و همه فرش ها خيس شده بود.اگر بخواهم آن صحنه را توصيف كنم بايد بگويم كف خانه مثل شاليزار شده بود.آب پايه هاي ميزرا هم پوست پوست كرده بود.اگر ديرتر مي آمديم ، امكان داشت سقف خانه بريزد.خلاصه خيلي وحشتناك بود.وقتي آن صحنه را ديدم دستم داشت مي لرزيد .از فروردين تا شهريور و مهردرگير تعميرات خانه بوديم .آقاي ميرافضلي هم به خاطرمشغله كاري گاهي برا ي كار تعميرات منزل مي رسيد و گاهي هم نمي رسيد.
وقتي از سر كار به منزل مي آمد كلي از بچه ها عكس مي گرفت وبا كامپيوتر روي اين عكس ها كار مي كرد.من به شوخي به ايشان مي گفتم :«اين جزو اضافه كاريتان حساب نمي شود؟»
آقاي ميرافضلي رشته كارگرداني را در منطقه باغ فردوس خواند و در كارگرداني هم سر رشته داشت .اوايل ازدواجمان دوره كامل فيلمبرداري را هم گذراند.12 سال با هم زندگي كرديم كه ثمره ازدواجمان يك دختر و يك پسر به بنام هاي علي و زينب السادات است .زينب السادات در اول مهر 1374 به دنيا آمد وعلي 1382.همان موقع كه نمايشگاهش را بر پا كرده بود، به من مي گفت :«شما هم بيا!».چون نمايشگاه گرم بود،مي گفتم :«بچه كوچك است .نمي تواند طاقت بياورد و گريه مي كند. اگر گريه كند شما بايد بيرون برويد و بچه را آرام كنيد.»ايشان هم مي گفت:«اشكالي ندارد،اما هميشه زنيب را باخودش به نمايشگاه مي برد».آقاي ميرافضلي از بس با ابهت وافتخار زينب السادات را صدا مي كرد كه زينب به پدرش مي گفت :«بابا! هر وقت با هم بيرون مي رويم اسمم را صدا نزن.دوست ندارم كسي اسمم را بداند .چون دليلي ندارد!آخر مگر مااسم كسي را مي دانيم كه كسي اسم ما را بداند!»

ازمراسم و ايام خاصي كه با هم بوديد بگوييد.
 

اگر شرايط كاري آقاي ميرافضلي مساعد بود، هيمشه براي مراسم عزاداري و محرم به يزد مي رفتيم . در يزد مراسم مختلف و محلي مثل نخل بردراي ،جوش زني و... داريم .در حسينه هاي عزاداري ويژه اهالي يزد با آقاي ميرافضلي مي رفتيم و او هم از كل مراسم فيلمبرداري مي كرد.وقتي فيلم را تهيه مي كرد روي سي دي مي ريخت .همه اهالي و فاميل آن فيلم را مي خواستند .آقا مهدي هم آن را براي همه تكثير مي كرد.او فيلمبرداري از مراسم محلي را خيلي دوست داشت .
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط