ياد روزهاي زندان (3)
گفتگو با جلال رفيع
اشاره كرديد به سعه صدر ايشان در مقابل مخالفين. در بحث هايي كه در مي گرفت و واكنش هاي بعضا طنزآميزي كه ايشان داشتند، چه خاطراتي داريد ؟
مرحوم آيت الله رباني بيش از ديگران با اين شيوه تفسير مخالفت مي كردند ؟
يك روز ديگر ايشان داشتند مطلب ديگري را بيان مي كردند و كلمه «تكامل» را زياد به كار بردند. يكي دو نفر از آقايان اعم از روحاني و غير روحاني شروع كردند به بحث با آقاي طالقاني كه، «شما اين لفظ را بيش از حد به كار مي بريد. لفظ «تكامل» دستمالي شده، بي اعتبار شده و بيشتر، ماركسيست ها هستند كه اين لفظ را به كار مي برند و مفهوم مادي دارد.» آقاي طالقاني گفتند، «شما مي گوييد به جايش چه چيزي را به كار ببريم؟» آنها گفتند، «تعالي و كمال را به كار ببريد. لفظ تكامل، منفور شده و بينش هاي مادي در آن هست.» آقاي طالقاني شروع كردند به بحث كه، «ما نبايد اين قدر عقب نشيني كنيم كه همه واژه ها و همه تعبيرات نو را بدهيم به ديگران، اگر اين طور باشد، ما دائما بايد برويم عقب تر تا برسيم به دويست سيصد سال پيش و هر چه در اين فاصله، كار نويي كرده ايم. با سوء ظن به آنها نگاه كنيم.» يكي از كساني كه طرفدار آقاي طالقاني بود،گفت كه استاد مطهري در يكي از كتاب هايي كه به عنوان هزاره شيخ طوي منتشر شد و در آنها مقالاتي را در مورد شيخ طوسي گردآوري شده بود، مقاله اي را آورده بودند كه در آن گفته بودند كه ما به شيخ طوسي ها همچنان محتاجيم، منتهي به شيح طوسي هاي قرن بيستمي. گفته بودند بعضي ها شيخ طوسي ها ده قرن قبل را عينا قبول و دوست دارند، در حالي كه شيخ طوسي اگر در زمان ما بود، شيخ طوسي اگر در زمان ما بود، شيخ طوسي زمان ما بود. به هر حال سوءظن وناراحتي به قدري شديد بود كه گاهي جلسه تفسير آقاي طالقاني بحراني مي شد. بعد از اينكه ايشان جواب مي داد و مي ديد حرفش اثر ندارد و بيشتر از قوه تعقل، قوه احساس بر شرايط و اوضاع حاكم شده است و نزديك است كه همه از هم مكدر شوند، لبخند شيريني مي زد و مي گفت، «حالا به عقل ناقص ما اين رسيد، تا ببينيم به عقل ناقص ساير علما چه مي رسد.» بعد مي خنديد و مي گفت، «شما كه مدعي نيستيد كه عقلتان كامل است ؟ عقل كل كه ما نيستيم. شما هم مثل من هستيد. عقل كل كه هادي سبل، حضرت محمدبن عبدالله (ص)...» و همه صلوات مي فرستادند. اين از هوشياري و زرنگي ايشان بود كه همه را وادار مي كردند به صلوات فرستادن و موضوع را ختم به خير مي كردند. اين طنزي بود كه آيت الله طالقاني، هميشه به كار مي بردند.
يك روز خشم و خشونت بيشتري در جلسه تفسير ايشان ايجاد شد و علتش هم اين بودكه يكي از دانشجويان به نام آقاي محمدي كه قبلا سابقه همكاري با سازمان مجاهدين خلق را داشت و حتي عضو رسمي و در سطوح بالاي سازمان بود، مي گفت، «من منتقد سازمان هستم و به شكل سابق تأييد شان نمي كنم و به جزوات و تعاليم و رفتار و كردارشان انتقاد دارم و آنها مرا طرد كرده اند و به همين دليل هم رژيم، مرا به اين بند فرستاده كه عملا از آقايان بيشتر تأثير بپذيرم، چون مي داند كه من با آنها مشكل دارم.» معهذالك آنهايي كه بدبين بودند، مي گفتند حتي همين اشخاصي هم كه دم از جدا شدن از سازمان مجاهدين خلق مي زنند، يا دروغ مي گويند يا اگر عالما و عامدا و تعمدا دروغ نمي گويند، به هر حال باطنا، احساسا و عادتاً تحت تأثير تعاليم آنها هستند و قابل اعتماد نيستند و باز موجب انديشه پراكني هاي انحرافي در ذهن نسل جوان مي شوند.اين آقا يعني محمدي، در مورد يكي از آيات قرآني اظهار نظر كرد و خطاب به آقاي طالقاني گفت، «در بعضي از تفسيرهايي كه گفته شده، اين طور هم هست» و شروع كرد نظراتي را مطرح كردن. آيت الله طالقاني طبق همان روحيه اي كه داشتند، خونسرد گوش دادند. يكدفعه يكي از آقايان شروع كرد با تندي به آقاي محمدي جواب دادن كه، «آقاي محمدي! دست بردار از اين حرف ها. شما ها جوان هاي مردم را منحرف كرديد. اين سازمان شما، جامعه مذهبي را به انحراف كشاند و هنوز هم ول كن معامله نيستيد.» آقاي محمدي آمد دفاع كند، جنگ مغلوبه شد. از اين طرف كسي، از آن طرف كسي و خلاصه دو سه گروه پيدا شدند يكي دو نفر شروع كردند از آقاي محمدي دفاع كردن، اكثريت در نقد آقاي محمدي شروع كردند و به حرف زدن و عده اي هم در اين ميان مي گفتند كه ما با تفسير آقاي محمدي و با نظرش موافق نيستيم، ولي با اين شيوه برخورد عليه او هم موافق نيستيم. بحث و جدل زياد شد و متأسفانه حالت احساسي شديدي به خود گرفت و به كدورت هاي سنگين انجاميد. آقاي طالقاني هر چه تلاش كردند بحث را كنترل كنند و وضعيت آرام تري به محيط بدهند، موفق نشدند. هر چه آمدند شوخي كنند، موفق نشدند و ناگهان از كوره در رفتند و گفتند، «مگر دشمن را فراموش كرده ايد؟ شما چنان داريد با هم جر و بحث مي كنيد كه اگر كسي الان از در وارد شود، خيال مي كند ما دو گروه دشمن هستيم و اگر شمشير اينجا باشد، به روي هم تيغ مي كشيم. اگر بخواهيد اوضاع را به اين شكل پيش ببريد، من از جمع شما جدا مي شوم. چيزي هم ندارم، ولي همين امروز اين تشك و ملافه و چند كتابم را بر مي دارم و مي روم يك گوشه اي. اگر شده در حياط بنشينم، اين كار را مي كنم، اگر شده توي راهرو بنشنم، مي نشينم و همه برنامه هايم را تعطيل مي كنم و هيچ برنامه جمعي اي را انجام نمي دهم. هر چند زندان در زندان، سخت است، اما احساس مي كنم متأسفانه گاهي اوقات بايد زندان در زندان را پذيرفت. من به شما اتمام حجت مي كنم كه اين كار را مي كنم. اگر مي گوييد نه، همين الان بلند شوم.» آقاي طالقاني غير از اينكه شخصيت با عظمتي داشتند ؛ كلامشان هم نافذ بود و آن بيان و چهره و نگاه و شيوه و ابهت و تن صدايشان، به خصوص در حالت جدي و عصباني، بسيار تأثير گذار بود. به خصوص سخني كه گفتند كه، «من تنها زندگي خواهم كرد و هر كس از من بپرسد به او خواهم گفت كه من متأسفانه ديگر در جمع دوستان هم نمي توانم باشم.»باعث شد كساني كه آيت الله طالقاني را دوست داشتند و از ارادتمندان ايشان بودند ؛ كه حقا اكثريت اين گونه بودند، متوجه اين قضيه شوند و سكوت كنند. بعضي هم از آقاي طالقاني استمالت كردند كه، «شما ناراحت نشويد. به هر حال اين جور قضايا پيش مي آيند.» بعضي هم شروع كردند به عذرخواهي، چون مي دانستند حرفي كه آقاي طالقاني زدند، جدي بود و بر سبيل و تعارف يا صرف تهديد نگفتند. آن روز جلسه عملا تعطيل شد. بعد، من وارد گود شدم. من هميشه يك نقش طنزگويي هم داشتم. بر گشتم و گفتم، «آقاي محمدي جان! شما نگران نباش. اين آقايان و فقط به اين خاطر كه تو دانشجو و كت و شلواري و غير روحاني و غير حوزي هستي، با تودرگير نشدند. بلند شو با هم برويم به حوزه هاي علميه. توي حجره هاي حوزه علميه، همين آقايان روحانيون و طلاب در حين مباحثه، كتاب هايي را كه درباره شان بحث مي كنند، به سرو كله هم مي كوبند اين يكي كتاب لمعه را به سر آن يكي پاره پوره مي كند، آن يكي مكاسب را بر سر اين جمعيت خنديدند و يكي از اين دو نفر هم گفتند، «تو داري وسط دعوا نرخ تعيين مي كني؟داري از اين قضيه سوءاستفاده مي كني و عليه ما طلبه ها تبليغ مي كني؟» خلاصه اين شوخي را هم ما كرديم و قضيه ختم به خير شد. آقاي طالقاني يكي دو روز گفتند كه مي خواهم استراحت كنم و جلسه تفسير را تعطيل كردند، ولي بعد دوباره جلسات دائر شدند. من هميشه قبل از جلسه تفسير ايشان چهار پنج دقيقه اي با تكيه به صوت، قرآن مي خواندم. بعضي روزها هم آقاي معاديخواه مي خواند. آقاي لاهوتي هم صدايش خوب بود. من هم نسبتا به شكلي قابل تحمل مي خواندم. يك روز كه آقا داشتند سوره آل عمران را تفسير مي كردند، رسيدند به آيه، «...حتي اذا فشلتم تنازعتم...» كه ناظر بر گذشته است. خطاب است به مسلمانان در جنگ احد كه مي گويد،«شما بر دشمنان غالب بوديد و سپس سستي كرديد. آقاي طالقاني در ترجمه فشلتم فرمودند، «اين را به فارسي بايد گفتن فشتلم يعني بعد از دعوا، شل شديد.» ايشان در حين تفسير، از اين شوخي ها هم مي كردند.
وقتي آقاي طالقاني داستان جنگ هاي صدر اسلام را مي گفتند، يكي از زنداني ها، حاج اسدالله تجريشي كه از بازاريان سليم النفس و شريف و خونگرمي بود ؛ بنده خدا به محض اينكه آقاي طالقاني تفسير مي گفتند، شروع مي كرد كه به زار زار گريه كردن. روزهاي بعد آقاي طالقاني قبل از اينكه شروع به تفسير كنند، به محض اينكه مي رسيدند به آيه اي كه درباره جنگ و اصحاب پيغمبر (ص) بود، يكمرتبه بر مي گشتند و مي پرسيدند، «اين حاجي تجريشي كجا نشسته ؟» مي گفتند، «آقا! اينجاست.» مي گفتند، «حاجي تجريشي جان! نمي خواهم روضه بخوانم ها ! دارم تفسير مي گويم. روضه نمي خوانم.» و اينها را با خنده مي گفتند، «اين جور كه تو گريه مي كني، به آقايان برخورد. خيال مي كنند روضه خواني است و من دارم جاي آنها را مي گيرم.» خيلي شوخي مي كردند. آيت الله مهدوي كني هم گاهي انتقاداتي به نحوه تفسير آقاي طالقاني داشتند، منتهي خيلي با هم رفيق و صميمي بودند. من قبل از اينكه به زندان بيفتم، آخرين بار قبل از دستگيري، آيت الله طالقاني را در مسجد جليلي ديدم. ماه رمضاني بود در سال 54 و مراسم احيا بود. من با تعدادي از دانشجوها به مسجد جليلي رفتم مسجد جليلي جزو آخرين پايگاه هايي بود كه رژيم هنوز تعطيل نكرده بود. بقيه پايگاه ها يكي پس از ديگري تعطيل شده بودند. بعد هم با دستگيري آيت الله مهدوي كني، اين پايگاه هم عملا تعطيل شد. آن شب پاي منبر آيت الله مهدوي كني بودم و ايشان قرآن به سر گذاشته بودند و يادم هست كه آن شب با آن تن صداي مؤثر و زيبا و با لحن و لسان بسيار تأثير گذار هميشه شان، با حالت دعا و گريه مي خواندند، «اللهم انا نرغب اليك في دوله كريمه تعز به الاسلام و اهله و تذل به النفاق و اهله» كه تمام مجلس از سويداي جان گريستند و من هم گريستم. فاجعه تلخ سازمان مجاهدين هم كه پيش آمده بود و همه واقعا متأثر شدند. من ناگهان ديدم در در مجلس جليلي غلغله اي شد و جمعيت كنار رفت. رفتم ببينم چه خبر است. اول فكر كردم مأمورين آمده اند. بعد ديدم يك جمعي دارنده راه را باز مي كنند و آيت الله طالقاني آمده اند. ايشان آمدند و به محض اينكه وارد حياط مدرسه مسجد جليلي شدند. در حياط كنار در روي زمين نشستند. هر چه ديگران تعارفشان كردند، ايشان گفتند همين جا خوبست، چون مي ديدند به قيمت ايذاي ديگران مي خواهند ايشان را جلو ببرند، آن هم در تاريكي اين حركت را اين يك بار ديگر هم در خبرگان نشان دادند و روي زمين نشستند. من آخرين بار آقاي طالقاني را آنجا ديده بودم، آندو در زندان هم خيلي با هم شوخي مي كردند. آن روز بر سر نحوه تفسير و مباحثي كه مطرح شدند، آيت الله كني هم اظهار نظر و انتقاد كردند. نمي دانم همان روزي بود كه آقاي محمدي نظرش را گفت و بحران به وجود آورد يا روز ديگري بود. جلسه تفسير تمام شد و همه رفتند به حياط زندان تا هوايي بخورند، اما آقاي مهدوي، احساسا برانگيخته شده بودند، آقاي طالقاني از جايشان بلند شدند، رفتند پيش آقاي مهدوي ودستشان را گرفتند و به زور كشيدند و گفتند، «بايد برويم توي حياط قدم بزنيم و يا اينجا بايد هم كشتي بگيريم.»آقاي مهدوي مي گفتند، «نه نمي شود. جان شما نمي شود. » درست مثل دو دانش آموز دبيرستاني، مثل دو تا دانشجو، مثل دو تا ورزشكار كه در محيط صميمي ورزشي با هم شوخي مي كنند. آن قدر آقاي طالقاني به كشيدن دست و پاي آقاي مهدوي ادامه دادند كه بالاخره آقاي مهدوي خنده شان گرفت. آقاي طالقاني گفتند، «خب! حالا يك چيزي! اخم نكنيد. بخنديد.» درست است كه آقاي طالقاني از سلاح يا بهتر است بگويم از طريق تعقل و تفكر و استدلال استفاده مي كردند، ولي از طنز و رفاقت و شوخي و صميميت هم استفاده مي بردند و همه اينها نشانه آن عرض و طول و عمق دريايي بود كه در اين مرد بزرگ وجود داشت. همان سعه صدر و قدرت شگفت انگيز و تحملي كه عرض كردم در ايشان بود.
بعضي چيزها در بيرون زندان قابل هضم نيست، به خصوص ما كه عادت كرده ايم وقتي درباره شخصيت ها سخن مي گوييم، فقط به عظمت هاي خيره كننده شان اشاره كنيم. مثلا اگر آقاي طالقاني را جلوي مغازه سبزي فروشي مي ديديم كه داشتند سيب زميني و پياز مي خريدند، احساس مي كرديم كه آيت الله طالقاني، كوچك شده اند، در حالي كه اين طور نيست و اتفاقا عظمت يك شخصيت برجسته به آن است كه چون يك انسان است به همه لوازم انسان بودن عمل كند و در عين خاكي بودن، افلاكي باشد كه اين يعني هنر. من خاطره ملخ را خيلي جاها تعريف كرده ام كه بگويم اگر ديديد آيت الله طالقاني در حياط زندان، دائما خم مي شوند و چيزي را از روي زمين بر مي دارند، تعجب نكنيد. در آن روزها سن من از همه آنها كمتر بود و بسيار كنجكاو و نسبت به مسائل حساس بودم و انرژي زيادي هم داشتم. دائما هم مراقب آقاي طالقاني بودم. يك روز ديدم ايشان دارند در حياط زندان خم مي شوند و چيزي را بر مي دارند و دوباره اين كار را تكرار مي كنند. توجهم جلب شد. رفتم جلو و گفتم، «آقا! داريد ورزش مي كنيد ؟ چيزي گم شده ؟» انگشتشان را روي بين گذاشتيد و گفتند، «صدايش را در نياور. مي خواهم با يكي از رفقا شوخي كنم.» گفتم، «كي ؟» گفت،«اگر به كسي نمي گويي،به تو مي گويم. مي خواهم سر به سر آقاي لاهوتي بگذارم.» آقاي لاهوتي نمي دانم واقعا از بعضي چيزها ترس و نگراني داشتند و مثلا از حشرات مي ترسيدند و يا اگر مثلا كسي موقع وضو گرفتن آب دهان در محل وضو مي انداخت، واكنش نشان مي دادند يا فيلما و از بابت رفاقت و شوخي و اينكه دوستان عادتا همديگر را سر كار مي گذارند، اين جور رفتار مي كردند. افراد معمولا متحير بودند كه آقاي لاهوتي آيا واقعا ناراحت مي شوند يا يك كمي هم پاي شوخي در ميان است.آقاي طالقاني هميشه با لهجه رشتي در آقاي لاهوتي مي گفتند، «آشيخ حسن! آقاي لاهوتي جان! تودر مقابل شكنجه هاي ساواك اين همه مقاومت نشان دادي. اين همه شلاق خوردي. اين همه تو را اذيت كردند، نترسيدي. از يك حشره مي ترسي؟ بايد اين ترس شما بشكند. يك مبارز نبايد بترسد.» و همه اينها را به شوخي مي گفتند. خلاصه ديدم كه آقاي طالقاني دارند ملخي را مي گيرند. لحظاتي كه گذشت، ديدم صداي داد و بيداد آقاي لاهوتي به هوا بلند شد. آمدم داخل بند و ديدم همه دارند مي خندند و آقاي لاهوتي هم دارند پيراهنشان را عوض مي كنند و با همان لحن و صدايي كه هم شوخي بود و هم جدي دارد داد و بيداد مي كنند كه، «چرا اين كار را كرديد؟» و آقاي طالقاني هم از خنده غش كرده اند و مي گويند، «اي مرد! نبايد بترسي. اگر ساواك چنين كاري با تو مي كرد تكليفت چه مي شد؟ تو از شلاق نمي ترسي. از حشره مي ترسي؟ آن هم اين حشره كه هيچ ضرري ندارد. ما كه مار و عقرب توي لباس شما نينداختيم.» اين جور داستان ها بر خلاف آنچه كه برخي گمان مي كنند در جهت تخفيف شخصيت افراد است، ابدا اين طور نيست. آنچه كه مي خواهم بگويم دو تمثيل از دو ساخت مختلف است، اما مثالي كه مي خواهم بزنم، از وجهي با آنچه كه گفتم فرق دارد. مولانا درباره پيامبر اكرم(ص) مي گويد:
آنكه عالم محو گفتارش بدي
كلميني يا حميرا مي زدي
آن كسي كه همه منتظر بودند كه ايشان برايشان از ملكوت آسمان سخن بگويند، از ملكوت تمام پديده ها، « ونري ابراهيم ملكوت سماوات و الارض» كه درباره حضرت ابراهيم (س) و به طريق اولي درباره پيامبر اسلام (ص)،آمده است. اين شخص افلاكي و بالاتر از افلاك، مي آمدند مي نشستند روي خاك و به يكي از همسرانشان مي گفتند، «اي گل سرخ من! با من حرف بزن.» اين همان است. صميميت نشان دادن است. حرف زدن است، شوخي كردن است. آواز خواندن است. از افلاك به خاك آمدن است. انساني كه بخواهد در كالبد جسماني، فرشته صفتي در پيش بگيرد، شيوه اش همين است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22