افسانه روح بزرگ

«او مردي است لاغر اندام با جثه اي ضعيف، سر او بي مو و کچل نيست. خودش سرش را از ته مي تراشيد. چشمانش درخشان و نافذ و گوش هايش بزرگ و برجسته است. دندان هايش کما بيش افتاده اند. قيافه او زشت اما دوست داشتني است. به انگليسي فصيحي سخن مي گويد. صدايش آهنگي حزن انگيز دارد اما بذله گوست.
يکشنبه، 9 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
افسانه روح بزرگ

افسانه روح بزرگ
افسانه روح بزرگ


 





 
«او مردي است لاغر اندام با جثه اي ضعيف، سر او بي مو و کچل نيست. خودش سرش را از ته مي تراشيد. چشمانش درخشان و نافذ و گوش هايش بزرگ و برجسته است. دندان هايش کما بيش افتاده اند. قيافه او زشت اما دوست داشتني است. به انگليسي فصيحي سخن مي گويد. صدايش آهنگي حزن انگيز دارد اما بذله گوست. هميشه چهار زانو روي زمين مي نشيند و در طول صحبت اصلاً دست هايش را تکان نمي دهد. آدم از ديدن او به ياد سقراط مي افتد ». ماري رولان وقتي در بندر مارسي گاندي را ديد، اين نامه را براي برادرش نوشت. برادر اورومن رولان که با نوشتن « ژان کريستف » و «بتهوون » در آن روزها، خواهان و خواننده بسيار داشت. از ده سال پيش از اين با گاندي مکاتبه مي کرد. بي آنکه او را از نزديک ديده باشد. رولان همچنين کتابي درباره زندگي او نوشته بود که روزهاي اول هيچ ناشري در لندن و پاريس متن آن را از او نمي گرفت. آنها نه گاندي را مي شناختند و نه تمايلي به چاپ آثارش داشتند اما وقتي کتاب بالاخره منتشر شد در سراسر اروپا خواهان پيدا کرد، به زبان هاي مختلف دنيا ترجمه شد و بيش از 50 بار چاپ شد. پروتستان هاي اروپا اعتقاد داشتند در اين کتاب روح مسيح احيا شده است. به نظر آنها گاندي مسيحي بود که فقط يک صليب کم داشت
وقتي موهنداس کرمچند گاندي در دوم اکتبر 1869 در شهر کوچک ساحلي پوربندر متولد شد، پدر گاندي، در حکومت کوچک پوربندر وزير بود. مادرش پوتلي باي هم چهارمين همسر او بود. گاندي ها در نظام طبقه بندي جامعه هند، به «کاست » بازرگانان تعلق داشتند. نام گاندي به معناي عطار است.
پدر و مادر هر دو از پيروان مذهب هندو بودند اما مادرش که روشن ترين خاطره گاندي از او دينداري اش است از فرقه مذهبي کوچکي بود به نام پرانامي هم که در ميان آنها اعتقادات هندويي و اسلامي چنان به هم آميخته بود که در معابدشان قرآن و کتب مقدس « ويشنو » به يک اندازه محترم بود. براي پيرامون پرانامي هم صلح و سازش ميان همه مذاهب از اصول اساسي بود و هم زندگي بسيار ساده يعني گياه خواري، پرهيز از الکل و دخانيات و روزه هاي ادواري. گاندي کوچک، اولين بار از پدرش کلمه « آهيمسا » را شنيد. آهيمسا يعني « آزار نرساندن ». نفي خشونت آن هم نه فقط نسبت به آدم ها و جانداران بلکه نسبت به خاک و آتش و باد؛ چرا که آنها هم زنده اند. در نوشته هاي آنها آمده است : « کسي که آتش برافروزد موجودات زنده را مي کشد و کسي که آن را خاموش کند آتش را کشته است. پس خردمند مومن آن است که آتش نيفروزد ».
چنانچه رسم هندوها بود در کودکي او را سه بار براي ازدواج نامزد کردند. در مرتبه اول و دوم نامزدهايش مردند و سرانجام نامزدي سوم در 13 سالگي به عقد و ازدواج کشيد. او در راجکوت ـ شهري که در آن تحصيل مي کرد ـ به تماشاي نمايش يک گروه هنر پيشه دوره گرد رفته بود که دستش را گرفتند و براي دامادي به پوربندر بردند. البته براي اين پسرک 13 سال نحيف، ازدواج چيزي نبود جز لباس نو، نواختن طبل، تماشاي مراسم عروسي و داشتن يک دختر غريبه براي بازي و تفريح. اين دختر کاستورباي نام داشت و هم سن خود گاندي بود.
در همين سال ها بود که به وسوسه هم کلاسي اش در دبيرستان بزرگ ترين کفري که ممکن است از يک هندو سر بزند را مرتکب شد و گوشت خورد. بار اول اصلاً به مذاقش خوش نيامد و حالش بهم خورد. اما دوستش به او گفته بود اگر گوشت بخورد از اين ضعف و لاغري نجات پيدا مي کند.
گوشتخواري او يک سال طول کشيد و بعد از فرط عذاب وجداني که بابت دروغ گفتن به پدر و مادرش داشت با خودش قرار گذاشت تا آنها زنده اند ازاين کار خودداري کند اما در واقع او تا آخر عمر هرگز گوشت نخورد. گاندي در اين دوره عصيان، گناهان ديگري هم مرتکب شد : سيگارکشيد، از برادرش دزدي کرد و نزديک بود به همسرش خيانت کند که خجالتي بودنش به کمکش آمد ! بعد از دزديدن تکه اي از طلاي بازوبند برادرش نتوانست طاقت بياورد. اما جرأت نداشت حرف بزند، پس همه چيز را نوشت و آن را به دست پدر داد. پدرش وقتي کاغذ را خواند به جاي آنکه عصباني شود، اشک هايش سرازير شد و آن کاغذ را پاره کرد. اين برخورد او تاثيري عجيب و ماندگاري بر گاندي گذاشت. او اکنون « آهيمسا » ي واقعي را ديده بود و اين سرود مذهبي مرتب در گوشش زنگ مي زد که « فقط کساني که با تير محبت تنبيه شده اند از نيروي آن آگاهند ».
چنان که او خود گفته است از همين دوران اين دستور که « بدي را با نيکي پاسخ ده » اصل هدايت کننده زندگي اش شد. در سپتامبر 1888 گاندي پس از اتمام دبيرستان براي ادامه تحصيل به لندن فرستاد شد. پدر دو، سه سالي بود که از دنيا رفته بود اما همه مي دانستند که او دوست داشته پسر کوچکش حقوق بخواند. مادرالبته از اين پيشنهاد ناراحت بود. اما بالاخره طي مراسمي، گاندي سوگند ياد کرد که به شراب، زن و گوشت دست نزد. حالا مي توانست به سفر برود.
بعد از ورود به انگليس بزرگ ترين مصيبت، سوگندي بود که براي امتناع از گوشت خواري ياد کرده بود. تا بالاخره يک روز که در حال پياده روي بود به رستوران مخصوص گياه خواران برخورد کرد و مثل يک بچه شادماني کرد. بعد از اين اتفاق تصميم گرفت همه کارهاي سخت و حتي غير ممکني را که يک جنتلمن انگليسي انجام مي دهد، انجام بدهد. از فروشگاه ارتش چند دست لباس شيک خريد و در « باند استريک » سفارش دوخت يک دست لباس شب داد. باند استريت آن روزها مرکز آدم هايي بود که فکر و ذکري جز «مد » نداشتند. گاندي به اينها هم بسنده نکرد؛ در کلاس رقص و آداب سخنوري اسم نوشت، ويولني خريد و شروع به آموختن زبان فرانسه کرد و...اما همين که پولش ته کشيد عقل بر او چيره شد. روزي به خودش گفت : «مرد حسابي تو که نمي خواهي هميشه اينجا بماني، ياد گرفتن آيين سخنوري در مجالس انگليس به چه دردت مي خورد؛ رقص چطور مي تواند از تو جنتلمن بسازد ؟ تو شايد مدرسه اي و بايد فقط سرت توي درس باشد ». بعد ويولنش را فروخت و معلم هايش را جواب کرد.
بعد از اين به مسائل جدي تري متوجه شد. شروع به خواندن گيتاي انگليسي کرد و به قول خودش « آن را گنجي بي قيمت يافت ». منظومه بلند «روشنايي آسيا » را که درباره زندگي بودا بود، خواند، به مطالعه کتاب هاي مقدس اديان پرداخت. زندگي محمد (ص) را در کتاب « قهرمانان » کارلايل خواند و تورات به نظرش کتابي کسالت آور آمد اما انجيل به شدت تکانش داد وبيش از همه موعظه مسيح بر فراز کوه در باب پنجم انجيل متي : « هر کس به گونه راست تو سيلي زد، گونه ديگرت را به سوي او برگردان و..... ».
يک سال قبل از ترک لندن گاندي به پاريس رفت. از يک هفته اي که در اين شهر ماند خاطره سه چيز در ذهنش باقي ماند؛ بناي عالي نتردام با مجسمه هاي زيبايش، مد و هرزگري.
ژوئن 1891 گاندي در حالي که اجاره نامه و کالتش را زير بغل داشت از کشتي آسام در بندر بمبئي پياده شد. مادرش که او براي ديدار دوباره اش لحظه شماري مي کرد، مرده بود. خانواده آنها ديگر نفوذي در ناحيه نداشت و در شهري چنين کوچک تعداد وکلاي دادگستري بيش ازحد لزوم بود. گاندي تصميم گرفت در بمبئي وکالت کند اما فارغ التحصيل کالج «اينترتمپل » لندن در نخستين جلسه دادرسي از ترس سرش گيج رفت و نتوانست يک کلمه حرف بزند. بعد از اين شکست به شهر خودش برگشت و کوشيد امور خانه و زندگي را با درآمد ناچيزي که از عرض حال نوشتن در مي آمد سروسامان دهد به قول خودش در خانه «يک محيط نيمچه انگليسي » ترتيب داده بود. غذا را با کارد و چنگال و روي ميز مي خورد، صبح ها کاکائو درست مي کرد و... اما پول اينها را از کجا بايد مي آمد ؟
يکي از تجارت خانه هاي مسلمانان به نام دادا عبدالله در پوربندر از او دعوت کرد براي دفاع در دعوايي که در آفريقاي جنوبي عليه يکي از بازرگانانش مطرح بود به آنها کمک کند. گاندي اين پيشنهاد را فوراً پذيرفت. اين کار ماموريتي مبهم بود و هنگامي که در آوريل 1839 او از بمبئي با کشتي راهي آفريقاي جنوبي شد دقيقاً نمي دانست در آنجا چه چيزهايي در انتظارش است و مسلماً اين را هم نمي دانست که مهم ترين تصميم زندگي اش را گرفته است. دو روز بعد در راه ژوهانسبورگ اتفاقي افتاد. فقط وساطت يک مرد انگيلسي باعث شد مامور او را براي نشستن يک سفيد پوست از قطار بيرون نکند.
گاندي در روزهاي اول حضور خود در آفريقا متوجه شد وضع هندي ها وزير دست بودنشان در مقابل انگليسي ها اينجا در آفريقا جنوبي از هند وخيم تر است. اينها همه چنان برگاندي گران آمد که او هندي هاي مقيم پروتوريا را در جلسه اي جمع کرد و براي اولين بار در حضور عده اي نطق کرد. از هندي ها خواست عادات خود تغيير دهند تا اروپايي ها نتوانند آنها را به کثيف بودن متهم کنند...تلاش او در پاييز 1839 به نتيجه رسيد. يک هندي پس از اينکه با زور از قطار اخراج شده بود به دادگاه شکايت کرد و در دعواي خود موفق شد.
گاندي تا 20 سال پس از اين در قاره آفريقاي جنوبي ماند و در تمام اين مدت فکر و تلاش اصلي اش کسب آزادي هايي براي جامعه هندي هاي آنجا بود. در جولاي 1914 وقتي سرانجام از راه لندن به هند برگشت، شهرتش پيشاپيش خود او به وطنش رسيده بود.
از سال 1904 به بعد است که او شيوه زندگي اش به کلي تغيير مي دهد. يک زندگي بسيار ساده و جمعي را در پيش مي گيرد و در اقدامي نمادين و در سوگواري معدنچيان هندي که در حال اعتصاب کشته شده اند، لباس اروپايي اش را کنار مي گذارد و با پاي برهنه و سر تراشيده در برابر مردم ظاهر مي شود به جاي مبارزه از راه هاي قانوني، « ساتيا گراها » را بنيان مي گذارد. گاندي نام شيوه مبارزه اش را ساتيا گراها که به معناي نيروي حقيقت است انتخاب کرد چون عنوان « مقاومت منفي » را ـ که نهضت او به آن مشهور شد ـ دوست نداشت.
سال ها بعد گاندي از آدم هاي که بيش از همه بر او اثر گذاشته اند نام برد؛ تولستوي، جان راسکين و جواهر سازي هندو به نام ري چندباي که گاندي همراه از او به عنوان پيرو استاد خود ياد مي کرد. در سال 1914 وقتي به هند بازگشت، در همان روزها اول به شهر احمدآباد که از مراکز پارچه بافي است نقل مکان کرد و «آشرام » (معبد ) ساتياگراها را تاسيس کرد که نوعي صومعه بود و در آن داشتن اموال شخصي، پارچه خارجي، گوشت خواري و زياده خواري، کشتن جانوران و...ممنوع بود. همين روزها بود که حکيم و شاعر مشهور هندي رابيندرانات تاگور ـ که بعدها از مخالفان سر سخت او شد ـ در دانشگاه از او استقبال کرد و لقب مهاتما يا روح بزرگ را در شعري که براي او سرود به گاندي داد.
در همين روزها او پوشيدن پيراهن ساده و کلاه را هم کنار گذاشت و بالنگي خودش را پوشاند. گاندي با اين جامعه ساده و فقيرانه ماه ها در سراسر هند سفر کرد. اين سفرها آغاز محبوبيت بزرگ او ميان روستاييان هندي بود. آنها اين مرد نحيف نيمه عريان را با آن ساعت کوکي درشت و تبسم شطينت آميز چشم ها در پشت عينک پنسي ذره بيني، يکي از جلوه هاي « کريشنا » مي ديدند؛ خدايي که به عقيده ايشان هر چند گاه يک بار به صورت انسان در ميان آنها ظهور مي کند تا به نيکي و پاکي رهبرشان باشد.
گاندي سه بار به زندان رفت، دوبار روزه سکوت گرفت و يک بار مبارزاتش را فقط به همين دليل متوقف کرد که پيروان او در حال عصبانيت چند انگليسي را کشته بودند. انگليسي ها تا حدي زياد به سبب نفوذ او در امپراتوري خود احساس درماندگي مي کردند ولي عقايد او در شکل گيري نهايي آينده هند اعتقاد داشت، با تقسيم شده هند کاملاً مخالف بود ! اما سخنان او در محمد علي جناح که به چيزي کمتر از تشکيل دولت مستقل پاکستان رضايت نداد، کارگر نيفتاد. هنگامي که سرانجام کنگره با تقسيم شبه قاره موافقت کرد، به گاندي احساس عميق خيانت دست داد و گفت 30 سال تلاش او « پاياني شرم آور » داشته است. او حالا پيرمردي بود هفتاد و چند ساله که تلاش مي کرد همچون پادشاهي پيرو قلمروي گمشده صلح و مهر بشري را پيدا و برقرار سازد.
در ژانويه 1948 در دهلي به روزه اي طولاني و بزرگ دست زد تا پيروان مذاهب مختلف را در پايتخت با يکديگر آتشي دهد و موفق هم شد؛ هرچند از ضعف و رنج آن روزه به سختي جان سالم به دربرد. ده روز بعد بود که نوه برادرش گفت اگر از بيماري بميرد بايد به جهان اعلام کرد که او « مهاتما » دروغين بوده است و اگر انفجاري روي دهد يا کسي گلوله اي بر سينه اش بنشاند، در حالي که نام مقدس « راما » بر لبانش است. آنگاه مي توان گفت گاندي مهاتما راستين بوده است.
فرداي اين شب، سي ام ژانويه 1948 ساعتي پيش از غروب آفتاب گاندي در حالي که به سوي مجلس دعا و نيايش شامگاهي اش مي رفت با گلوله يک جوان هندو و در حالي که نام راما بر لبانش بود، کشته شد. او خود يک بار گفته بود در اين زندگي آرمان ها هرگز تحقق نمي پذيرند؛ با اين حال منتقدانش اعتقاد داشتند مهمترين چيزي که او ناديده گرفت وسعت و واقعيت شر و بدي بود. او هرگز نپذيرفت پايان رنج و محبت، چيزي جز عشق و دوستي است.
منبع:نشريه همشهري جوان، شماره 248.




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط