گفتگو با مهدي حبيب لي، پدر شهيد
درآمد
وقتي كه باران مي باريد، نگاهم به زمين بود و دانه هايي كه با دست خود در آن پنهان كرده بودم. آفتاب كه مي تابيد، رويش جوانه ها، روحم را به پرواز در مي آورد. مي نشستم زير سايه درخت و آيات كتاب آسماني را زير لب زمزمه مي كردم.
او دو ستاره درخشان را در حريم خانه خود پروراند و در صحنه نور باران آسماني، آنها را به پرواز درآورد و خود نيز به عنوان يك بسيجي تركمن در تمامي صحنه هاي اجتماعي حضوري فعال داشت.
از كودكي و خاطرات شهداي بزرگوارتان بگوييد.
انسان اگر گنجي داشته باشد آن را نگه مي دارد وحفظ مي كند. اولي كه اينجا مسئول نگهداري اسبهاي مسابقه بود.
نامشان را مي فرماييد؟
عبدالرحمن حبيب لي.
چند ساله بودند كه به جبهه رفتند و از چه طريقي ؟
هيجده سالش بود و سربازي رفت. قبل از سربازي هم كه اسب داشتيم و گاوداري هم مي كرديم و كمكمان بود. سرپرستي همه كارگرها را او مي كرد.
در چه سالي شهيد شدند و كجا؟
سال 1366و در سومار، 34 روز مانده بود سربازيش تمام شود.
از خصوصيات اخلاقي ايشان بگوييد.
هميشه به فكر فقير بيچاره هاي كشاورز بود. خيلي خير بود. هر چه داشت براي چهار نفر پنج نفر كارگرش مي برد. مي رفت مي ديد كدام يكي خانه شان كم و كسري دارد.من هم اختيارات زيادي بهش داده بودم.
شما خودتان كجا بوديد و چه مي كرديد؟
من آق قلا خانه خودمان بودم. قبلا كه درس مي خوانيم براي ديني، پانزده سال ديني درس خوانديم. بعد از آن هم كه به آخوندي رسيديم. اينها همه بچه بودند. اول خيلي سختي كشيديم. بعد الحمدالله روبه راه شد. بچه ها كم كم بزرگ شدند.
پسر بزرگتان براي سربازي ابتدا كجا رفتند؟
اولش هوابرد شيراز رفت. خودش اصرار داشت كه بايد بروم جبهه و آنجا را ببينم. خيلي قوي و قلدر بود. چترباز بود و او را فرستادند جبهه براي نشانه گيري كه ببيند كجا را بزنند كجا را نزنند. 34 روز هم كه مانده بود براي پايان خدمتش، در بمباران سومار، براي نجات يك بچه جانش را فدا كرد.
پسر دومتان چه نام داشتند و در چند سالگي به جبهه رفتند؟
ارازمحمد حبيب لي.
معني اسم فرزندتان چيست؟
اراز به يك معني يعني سلامتي، يعني سلامت باشي، زنده باشي. به زبان تركمن است.
مي فرموديد.
ايشان هم هيجده ساله بود كه به جبهه رفت. مدرسه مي رفت. چهار پنج كلاس مانده به تمام شدن، گفت،«آقاجان ! اگر اجازه بدهيد من مي روم قرآن بخوانم و قاري بشوم.» او را فرستاديم به جائي كه به آن آق قميش مي گويند. جائي است نزديك جنگل گلستان. آنجا رفت و دو سال قرآن خواند. حافظ قرآن بود. بعد كه نوبت سربازيش شد، گفتم بروم برايش معافي بگيرم، چون شهيد داشتيم. اين گفت، «نه مي خواهم بروم به راه برادرم و بروم جبهه.» بعد رفتم نامه گرفتم از بنياد شهيد كه موقع تقسيم، اين يكي را يك جاي محفوظ نگه دارند. نامه را دادم دستش و به من دروغ گفت كه نامه را برده و داده، در حالي كه نداده بود. براي همين او را فرستادند مهاباد. پرسيدم، «چرا اين قدر علاقه داري كه بروي آنجا؟» مي گفت، «همان راهي را كه برادرم رفت، علاقه دارم بروم.»
چه سالي بود و در كجا شهيد شدند؟
سال 73 در مهاباد. در درگيري كلومله ها شهيد شد.
از خلق و خوي پسرهايتان بگوييد.
اولي را كه گفتم خيلي تعصبي بود و مي گفت هر چه كه هست بايد داد به فقير بيچاره ها. سي هزار تومان آن موقع خيلي ارزش داشت. با آن يك ماشين مي دادند.
دو تا مي دادند؟
به قول شما دو تا مي دادند. مي آمد اين پول را مي گرفت مي برد زندان براي كساني كه ملاقاتي نداشتند تخس مي كرد، يا سربازهايي كه پول نداشتند يا ملاقاتي نداشتند بين آنها تخس مي كرد. بعد از شهيد شدنش چند نفر مي آمدند و پول مي آوردند كه، «پسرتان اين را به ما داده، براي ما كمك كرده » گفتم، «به جاي پس دادن پول، براي شادي روحش فاتحه اي بخوانيد. هر چه كه او داده، انگار خودم دادم. حلالتان خيلي خير بود. دومي كه محبتش مثل دختر بچه ها بود. با همه در و همسايه ها سلام و عليك داشت و حالشان را مي پرسيد. با همسايه ها هم رفتارش عين رفتاري بود كه با من و مادرش رفتار مي كرد.
آيا شما خودتان قرآن يادشان داديد يا آنها را جائي مي فرستاديد؟
نه جائي مي فرستادم.
مادرشان كه انشاءالله در قيد حيات هستند.
بله.
چه طور اين فقدانها را تحمل كرديد. هم شما و هم خانم.
در قرآن خداوند متعال بارها فرموده اند كه اگر در مصائب تحمل كنيم، نعمتهايي را ارزاني مي فرمايند كه در مخيله ما هم نمي گنجد. ما كه در قرآن خوانديم و سعي كرديم عمل كنيم. اين مادرشان هم كه يك سالي حال عجيبي داشت. شام درست مي كرد و بعد از شام بشقابي را پر مي كرد و سر خاك بچه ها مي رفت و مي گفت، «مي خواهم با بچه هايم شام بخورم.» يك سال روزگار ما اين بود. برديم اين طرف و آن طرف و دعا كرديم و كمك خدا بود كه الان الحمدالله خوب شده.
چه خاطره خوشي از شب تجليل از ايثارگران داريد.
در همان كنگره دوم خرداد، همان جا رئيس جمهور آمد، خانم را آورده بودم. با اين چيزها روحيه اش باز مي شود. حاج آقا دهقان زحمت مي كشند. سالگرد بچه ها و اين جور مراسم براي روحيه ما و مخصوصا مادرشان خيلي خوب است. دست همه شان درد نكند.
شما چند فرزند داريد؟
پنج تا، سه تا پسر و دو تا دختر. يكي از آن دو شهيد بزرگ تر و بقيه از آنها كوچك ترند.
لطفا كمي از زندگي پدر و مادري خودتان بفرماييد.
پدر و مادر ما كه رفتند.
خدا رحمتشان كند. مي خواهيم بدانيم در چه خانواده اي بزرگ شديد؟
پدرم بي سواد بود. در هفت هشت سالگي يتيم مانده بود. او با برادرها و عموهايش مي رفتند گاوچراني. يك روز پدرم خوابش مي برد و گاوهايش را گم مي كند. غروب بوده و گريه مي كرده كه چطور برگردد. بعد مي بيند كه پيرمردي ريش سفيد و خيلي قدبلند از طرف قبله مي آيد، به او سلام داده و با او دست داده و گفته چه مي خواهي ؟ بچه بوده و حاليش نشده و گفته من گاوهايم را مي خواهم. آن آقا يكي دو بار تكرار مي كند كه چه مي خواهي و او از ترسش كه چطور بدون گاوها برگردد. مي گويد گاوهايم را مي خواهم.
اي كاش خير دنيا و آخرت خواسته بود.
ها والله! خلاصه اين آقا مي گويد، «گاوهايت را من جمع كرده ام و پشت اين نيزارها هستند، غصه نخور. برو بردار آنها را ببر.» او رفت گاوها را جمع كرد و آن آدم غيب شد.او بر مي گردد و شاعر مي شود. ما ميگوييم شاعر، شماهم مي گوييد شاعر مثل حافظ. اين حاج سيدي شاعر مي شود ؛ شاعر تركمنها. بعد هم كه ايشان را فرستاديم حج. از مكه كه آمد، بيست سال شده كه عمرش را داده به شما. من بچه كه بودم، يقه ما را چسبيد كه توبايد بروي ملا شوي. من مدرسه درس خواندم. كلاس پنجم را كه خواندم. پدرم ما را ول نكرد. گفت، «تو بايد بروي آخوندي بخواني.» گفتم، «بابا ! فردا توي زندگي در نمانيم.» گفت، «نه درنمي ماني» بالاخره رفتم و پانزده سال هم درس آخوندي خواندم.
از آن سالها كدام يك از مدرسين يادتان مانده كه روي فكرتان تأثير گذاشتند؟
اولا استاد ما حاج نظر آخوند ماهري بود. يك آدم مؤمن و خداشناس. خودش هم در آن دوره مجتهد بود. بعد از ايشان، شاگردش حاج محمد آخوند قزل كه در آق قلا درس مي داد. نه من كه همه اهل آق قلا براي ايشان خيلي احترام قائل مي شدند و خيلي روي من تأثير داشت.
شما ابتدا به اصرار پدرتان به علوم ديني پرداختيد. چه موقع خودتان علاقمند شديد؟
من كم كم علاقمند شدم. بعد هم كه چون نامه رسان آقاياني كه گفتم بودم، رژيم شاه به اصطلاح بچه هاي امروز گير داد. اولها در قضيه کودتا زير زيركي كار مي كردم، ولي بعد دلير شدم و واضح حرف مي زدم. در علوم ديني هم كه افتادم گفتم بايد تا آخرش بروم. خلاصه خيلي علاقه پيدا كردم. خداوند هم كمك كرد. سال 77 هم خدا قسمت كرد مكه رفتيم. آرزوي حالاي ما اين است كه مادر بچه ها را يك بار ديگر مكه ببريم و ديگر آرزويي نداريم.
از فرزندانتان بگوييد.
چهارتا را كه عروسي كرديم و فقط يكي مانده ته تغاري. دومي را كه شوهر داديم تقريبا يك ماه گذشته. اين راهم دستش درد نكند آقاي رئيس جمهور خدا بهش صد سال عمر بدهد، از صد سال بيشتر به درد نمي خورد. خدا حفظش كند براي ما خيلي كمك كرد. جهيزيه آن دخترم راتقريبا او داده.
از خاطرات شيرين دوران كودكي، درس خواندن و نخواندن ها و شيطنت هاي شهداي بزرگوارتان چه به ياد داريد؟
والله درس خواندن و نخواندن ها، اولي كه يك خرده شيطنت مي كرد. خدا بيامرز رفيقي داشتم در تهران، فرش فروشي مي كرد. مي گفتند حاج آقا صالحي. آمده بود اينجا مي گفت، «من همه چيز را بلدم.» خيلي هم تند صحبت مي كرد. ما اسبي داشتيم. حاج آقا صالحي گفت من اسب سواري بلدم. پسر بزرگم او را سوار اسب كرده و با شلاق زده و اسب پريده بالا و بنده ي خدا را محكم زده زمين و پسرم حالا نخند كي بخند. رفتم ديدم آن بنده خدا زير اسب افتاده!
ايشان اسب سوار بسيار ماهري بودند، درست مي گويم؟
بله. اسباب سوار بي نظيري بود.
در مسابقات كورس تركمن صحرا هم شركت مي كردند؟
خير. من اجازه نمي دادم شركت كند. فقط اسبها را نگه مي داشت. هميشه سوار اسب مي شد، ولي مسابقات كورس نمي گذاشتم برود، چون خيلي دوستش داشتم و نمي خواستم صدمه ببيند. از وقتي كه نماز و روزه از همان بچگي بر او واجب شد، گمان نمي كنم حتي يك روزش را رها كرده باشد. ماه رمضان ها، زبان روزه تا سحر مي رفت كاه مي آورد و سحري مي خورد و مي خوابيد تا ساعت نه و ده و باز مي رفت كشاورزي. محمد كارهاي آن جوري را تحملش را نداشت. اما او هم يك روز نشد كه نماز و روزه اش قطع شود. از همان مدرسه گلستان كه مي آمد، آخوندهاي محل ما مي گفتند تو بيا برو اذان بده. صوتي داشت كه همه عاشقش بودند. بعد از شهادتش چهل پنجاه نفر آمدند اينجا قرآن خواندند و گريه كردند و مجلس را يك كم ناراحت كردند، از بس كه عاشق صوتش بودند. هميشه براي اذان، جلسات قرآن رفتن شوق داشت.
چگونه روحيه خود را حفظ كرديد.
حضرت رسول (ص) تنها پسرش را از دست داد، چطوري روحيه اش را حفظ كرد يا حضرت داوود (ع) كه در يك سجده به دلش آمد كه من خودم يك قومي هستم، به كسي احتياج ندارم، چهل پسر را از دست داد. اين دست من و تو نيست. بايد خداوند خودش يك صبر و تحملي عطا كند. من خودم هم يك خرده بي تابي مي كردم. نمي شود. آدم يك جوجه اش را از دست مي دهد، ناراحت مي شود. آن وقت چطور مي شود دو جگر گوشه ات بروند و ناراحت نشوي ؟ هر كس مي گويد نشده، دروغ مي گويد. ما هم خيلي ناراحت شديم، ولي بعد فكر كرديم اينها رفتند مثل رستم، مثل شير. آقا امام حسين (ع) كه به كربلا رفت و همه فرزندان را داد، به خودمان گفتيم او كه براي خودش نرفته، او براي اسلام، براي خاكش، براي وطنش جانش را فدا كرده. از اين جهت خوشحاليم و مي گوييم الحمدلله ما سهميه خودمان را فرستاديم. خداوند بايد شهادت را نصيب كند. من ده سال هم كه بروم بجنگم، قسمت نباشد شهيد نمي شوم. پسر بزرگ من كه از آن دو تا هم بزرگ تر بود، در مريوان، دوسال آنجا بود. چهارماه مانده بود سربازيش تمام شود، او را آوردم گرگان. او هيچ چيزش نشد. صبر هم دست ما نيست. دست خداست. عرض كردم، مادرشان يك سال تمام ديوانه شده بود. قبرستان اينجا به خانه مان نزديك است. بشقاب برنج را پر مي كرد و خورشت مي ريخت مي برد قبرستان. مهمان از تهران از جاهاي ديگر كه مي آمد او را كه مي ديد، گريه مي كرد. شبها بايد بي خوابي مي كشيديم كه يك وقت او نگذارد از خانه بيرون برود. شكر خدا،دعاي خير براي او و براي من تأثيرگذاشت. چقدر از خدا راضي هستم در دنيا، آخرتمان راهم خدا خير بگرداند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 19