داستان مرد عاشق 1
این مقاله شرح عاشقی یک عاشق کاهل است که مولوی داستان را در دفتر ششم مثنوی معنوی خود آوره است وبنده حقیر فرا خور فهم خود به شرح اجمالی ومعنایی آن پرداخنم امیدوارم لذت بسیار ببرید
این مثنوی از سه بخش تقسیم شده که در سه مقاله به حول قوه خدا ارایه خواهم کرد .
در بخش اول مولانا شرح داستان عاشقی را در عهد دوری را بیان میکند:
عاشقی بودست در ایام پیش
پاسبان عهد اندر عهد خویش
در روزگاران قدیم عاشقی زندگی میکرد که راز دار و عهد بان روز گار خویش بود.
سالها در بندوصل ماه خود
شاه ماتُ ماتِ شاهنشاه خود
این عاشق سالها به دنبال وصل به معشوق تلاش میکرد وتمام توجه خویش را به شاهنشاه خود معطوف کرده بود ، البته باید عرض کنم ، هم بَنا بر سبک وشیوه اشعار مولوی وهم از قرائن موجود در ابیات بعدی که خدمتتان عرض میکنم روشن است عاشق ویا مرد استعاره ایست برای عارف ومنظور از معشوق هم یقینا خداست
عاقبت جوینده یابنده بود
که فرج از صبر زاینده بود
گفت روزی یار او کامشب بیا
که بــپــخـتـم از پی تو لـوبیا
در نهایت بعد از تلاشها وصبر فراوان عاشق دریچه فرج گشاده گشت و یار او را پذیرفت ، ومعشوق روزی اورا به پذیرایی توسط خویشتن پذیرفت واو را لایق پذیرایی دانست.
در فلان حجره نشین تا نیم شب
تابیایم نیم شب من بی طلب
مرد قربان کرد و نانها بخش کرد
چون پدید آمد مهش از زیر گرد
معشوق اورا امر کرد که در نیم شب در فلان حجره منتظر باش که راز وصل درین است ، عاشق سرمست زین وعده خشنود راهی شهر گشتو قربان و فدیه داد تا اینکه شب شد و ماه از زیر گردون آشکار گشت.
شب در آن حجره نشت آن دوستدار
بـرامــیــد وعــده آن یـار غــار
شب که شد عاشق به وعده گاه درآمدو منتطر آمدن یار عزیز خود وقت سپری کرد.
بعد نصف الیل آمد یار او
صادق الوعدانه آن دلدار او
عاشق خود را فتاده خفته دید
اندکی از آستین او درید
گردکانی چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی گیر این می باز نَرد
شب که از نیمه گذشت درست در زمان قرار معشوق آمد و به سوی محل قرار روانه شد اما دید که عاشق خود فتاده وخفته است (( جادارد اینجا عرض کنم که گاهی ما ابناء بشر مانند کودکی خواهان چیزی میشویم که اصلا لیاقت آن را نداریم وبه جا ی آنکه در پی مشرب بزرگتر باشیم در پی شراب فزون از ظرف خویشیم واین میشود که بعد از وصول به قسمت اندکی از مقصود بکل همه را رها کرده و به بازی خویش مشغول میشویم مانند همین عاشق که به دنبال عشق با کمی وعده سر خوش میشود و اصل را وا مینهد))
هنگامی که معشوق عاشق خودرا اینچنین سرد دید کمی از آستین اورا پاره کردو چند عدد گردو برای بازی به آن صبیان العقول هدیه کرد به این کنایه که تو هنئز طفلی بیش نیستی با همین چند گردو سر خوش باش
نتیجه: آن که اگر این مرد پس از آن همه صبر باز کمی صبر میکرد به جای ابیات عتاب آمیز بعدی مانند حافظ سخن از وصل سحر گاهی میکرد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر ان طلمت شب آب حیاتم دادند
منتظر مقاله شماره 2 و3 باشید ابیات بعدی دارای زیبایی های فرا وانیست
منبع:دفتر ششم مثنوی صفحه 951
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hamedso
این مثنوی از سه بخش تقسیم شده که در سه مقاله به حول قوه خدا ارایه خواهم کرد .
در بخش اول مولانا شرح داستان عاشقی را در عهد دوری را بیان میکند:
عاشقی بودست در ایام پیش
پاسبان عهد اندر عهد خویش
در روزگاران قدیم عاشقی زندگی میکرد که راز دار و عهد بان روز گار خویش بود.
سالها در بندوصل ماه خود
شاه ماتُ ماتِ شاهنشاه خود
این عاشق سالها به دنبال وصل به معشوق تلاش میکرد وتمام توجه خویش را به شاهنشاه خود معطوف کرده بود ، البته باید عرض کنم ، هم بَنا بر سبک وشیوه اشعار مولوی وهم از قرائن موجود در ابیات بعدی که خدمتتان عرض میکنم روشن است عاشق ویا مرد استعاره ایست برای عارف ومنظور از معشوق هم یقینا خداست
عاقبت جوینده یابنده بود
که فرج از صبر زاینده بود
گفت روزی یار او کامشب بیا
که بــپــخـتـم از پی تو لـوبیا
در نهایت بعد از تلاشها وصبر فراوان عاشق دریچه فرج گشاده گشت و یار او را پذیرفت ، ومعشوق روزی اورا به پذیرایی توسط خویشتن پذیرفت واو را لایق پذیرایی دانست.
در فلان حجره نشین تا نیم شب
تابیایم نیم شب من بی طلب
مرد قربان کرد و نانها بخش کرد
چون پدید آمد مهش از زیر گرد
معشوق اورا امر کرد که در نیم شب در فلان حجره منتظر باش که راز وصل درین است ، عاشق سرمست زین وعده خشنود راهی شهر گشتو قربان و فدیه داد تا اینکه شب شد و ماه از زیر گردون آشکار گشت.
شب در آن حجره نشت آن دوستدار
بـرامــیــد وعــده آن یـار غــار
شب که شد عاشق به وعده گاه درآمدو منتطر آمدن یار عزیز خود وقت سپری کرد.
بعد نصف الیل آمد یار او
صادق الوعدانه آن دلدار او
عاشق خود را فتاده خفته دید
اندکی از آستین او درید
گردکانی چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی گیر این می باز نَرد
شب که از نیمه گذشت درست در زمان قرار معشوق آمد و به سوی محل قرار روانه شد اما دید که عاشق خود فتاده وخفته است (( جادارد اینجا عرض کنم که گاهی ما ابناء بشر مانند کودکی خواهان چیزی میشویم که اصلا لیاقت آن را نداریم وبه جا ی آنکه در پی مشرب بزرگتر باشیم در پی شراب فزون از ظرف خویشیم واین میشود که بعد از وصول به قسمت اندکی از مقصود بکل همه را رها کرده و به بازی خویش مشغول میشویم مانند همین عاشق که به دنبال عشق با کمی وعده سر خوش میشود و اصل را وا مینهد))
هنگامی که معشوق عاشق خودرا اینچنین سرد دید کمی از آستین اورا پاره کردو چند عدد گردو برای بازی به آن صبیان العقول هدیه کرد به این کنایه که تو هنئز طفلی بیش نیستی با همین چند گردو سر خوش باش
نتیجه: آن که اگر این مرد پس از آن همه صبر باز کمی صبر میکرد به جای ابیات عتاب آمیز بعدی مانند حافظ سخن از وصل سحر گاهی میکرد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر ان طلمت شب آب حیاتم دادند
منتظر مقاله شماره 2 و3 باشید ابیات بعدی دارای زیبایی های فرا وانیست
منبع:دفتر ششم مثنوی صفحه 951
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hamedso
/ج