روايت يك مدرس پژوهي ناتمام

براي گفت و شنود با دكتر علي مدرسي، موضوعات متنوعي را در نظر گرفته بوديم. پاره اي از آنها درباره عيار برخي مدرس پژوهي ها در جامعه امروز و برخي ديگر در زمينه ناگفته هائي از تاريخچه خاندان مدرس و نيز سلوك...
سه‌شنبه، 18 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روايت يك مدرس پژوهي ناتمام

روايت يك مدرس پژوهي ناتمام
روايت يك مدرس پژوهي ناتمام


 






 

گفتگو با دكتر علي مدرسي
 

درآمد
 

براي گفت و شنود با دكتر علي مدرسي، موضوعات متنوعي را در نظر گرفته بوديم. پاره اي از آنها درباره عيار برخي مدرس پژوهي ها در جامعه امروز و برخي ديگر در زمينه ناگفته هائي از تاريخچه خاندان مدرس و نيز سلوك فكري و عملي وي بود؛ با اين همه پيش از آغاز گفت وگو، جرقه اي فكري، مسير سخن را به سمتي ديگر برد.
دكتر مدرسي با بيش از 60 سال پژوهش درباره مدرس و انتشار بيش از ده اثر در اين باره، خود نيز در روند پژوهش هايش با بسياري از اين سئوالات روبرو بوده و براي يافتن پاسخ آنها تلاش كرده است ؛ از اين رو روايت مدرس پژوهي او مي تواند به تنهائي، پاسخ بسياري از پرسش ها باشد. اين رويكرد، گفت و گوي ما را به گونه اي كه خواهيد خواند، هدايت كرد.

مرحوم مدرس، قاعدتاً نواده زياد دارد. چرا در ميان آنها شما انگيزه پيدا كرديد كه درباره شخصيت و زندگي ايشان، تحقيقات گسترده اي داشته باشيد؟
 

اجازه بدهيد صحبتم را با يك شعر شروع كنم كه نيايش هم باشد:
اي با نامت جهان آغاز شد
دفتر ما هم به نامت باز شد

دفتري كه از نام تو زيور گرفت
كار آن از چرخ بالاتر گرفت
و اما اينكه مي گوييد نوادگان مدرس زيادند؛ اين طور نيست.همين حالا هم كه حدود هفتادمين سال شهادت ايشان است، نوادگان مدرس از پنج نفر تجاوز نمي كنند. خود مدرس در يكي از وصيتنامه هايش كه نسخه آن را به شما مي دهم، مي گويد، «بچه هاي من ! ببينيد جد شما از در تهران ماندن و وارد سياست شدن چه چيزي ديد كه شما مي خواهيد راهش را ادامه بدهيد. شما يا معلم باشيد يا طبيب.» و اتفاقا بازماندگان ايشان يا طبيب بودند يا معلم و به هيچ كار ديگري هم كار نداشتند. اما علت علاقه من به شخصيت و زندگي ايشان اين است كه مادر تمام مسائلي را كه در طي اين دوران بر سر مدرس و خانواده اش آمده بود، برايم تعريف كرده بود. مادرم صبح ها كه بلند مي شد نماز بخواند، سوره ياسين را با صداي بلند مي خواند. من با آواي قرآن او از خواب بيدار مي شدم. نماز مي خوانديم و بعد او داستان زندگي آقا را نه به شكلي منظم كه به صورت پراكنده تعريف مي كرد. مثلا نقل مي كرد كه مرحوم مدرس چهار بچه يتيم را از اصفهان مي آورد تهران. يك همسايه اي به اسم خانم فخيم السلطنه داشتند كه روزها مي آمد از بچه ها نگهداري مي كرد و شب كه آقا بر مي گشت، بچه ها را تحويل ايشان مي داد. يادم هست كه مادرم، او را «مادر» خطاب مي كرد. مدرس يكي از فرزندانش، يعني آقا سيد اسماعيل را فرستاد مدرسه سپهسالار... بيانات مادرم به صورت تاريخ و قصه در روحيه من كه تك فرزند بودم، تأثير عجيبي گذاشته بود. در آن زمان كه كلاس هشتم بودم، از قول مادرم كه صحيح هم مي گفت، بر تمام جوانب و جزئيات زندگي مدرس واقف شده بودم و در شهرضا در كلاس سوم متوسطه درس مي خواندم كه كتابي از مرحوم خواجه نوري به دستم رسيد. اين كتاب بعد از شهريور 1320 منتشر شد. او اين كتاب را به اين دليل نوشته بود كه رضاخان را در قبال كشتن مرحوم مدرس تبرئه كند و دائما در كتاب تكرار كرده بود كه مدرس جاه طلب بود و يك عده از عمله هاي ورامين را به عنوان تأمين مدرسه سپهسالار آورده بود آنجا كه وقتي رضاخان به مجلس مي رود، او را بكشند و طبعا به رضاخان حق داده بود كه وقتي قرار است و مدرس مرا بكشد، چرا من دست روي دست بگذارم و نگاه كنم ؟ در واقع پيشدستي كرده بود، بنابراين حق داشت مدرس را تبعيدكند و ديديد كه او را ده سال هم زنده نگهداشت، ولي مدرس از عقيده اش برنگشت و به همين دليل رضاخان دستور قتل او را داد. اين كتاب واقعا دگرگونم كرد. در مدرسه سپهر شهرضا، من به تنهايي شده بودم يك فرد سياسي و وقتي زنگ مي خورد و بچه ها مي رفتند، تخته و گچ در اختيار من بود كه از آن شعارهاي تند آن زماني بنويسم. تصميم گرفتم شرح حال مدرس را آنگونه كه مي دانستم، بنويسم. در آن زمان كسي جرئت نمي كرد اسم مدرس را ببرد. ما حتي خودمان وقتي مي رفتيم در دبيرستان يا جاهاي ديگر اسم بنويسيم، جرئت نمي كرديم بگوييم نوه مدرس هستيم. وقتي مي پرسيدند از كدام مدرسي ها هستيد؛ مي گفتيم مدرسي هاي دهات اصفهان، چون دهات اصفهان مدرسي زياد دارد. مدرس نجف آبادي، مدرس يزدي و غيره. هر كسي كه جدش تدريس مي كرده، نام خانوادگي اش مدرسي بوده. ما نهايتا سعي مي كرديم كه ما را نشناسند، و گرنه برايمان گرفتاري ايجاد ميكردند. من رفتم در سجل احوال شهرضا شناسنامه بگيرم. فردي كه مسئول بود، نمي توانست بخواند. برايش خواندم علي مدرسي اسفه. پرسيد همين اسفه؟ گفتم بله. پرسيد شماره شناسنامه ؟ گفتم همان جا نوشته.تا آن روز نمي دانستم شماره شناسنامه را بايد حفظ كرد. از اصفهان آمده بودم و مي خواستم بروم در مكتب خانه اسفه اسم بنويسم. من پنج شش سال در خدمت واعظ و پيشواي اسفه، مرحوم ملاحسين جليلي بودم، اين مرد واقعا برايمان زحمت كشيد. نزد آن قرآن، گلستان، بوستان، كليله و دمنه، قابوسنامه، آيات منتخب قرآن، صرف و نحو عربي را خواندم و در اين مدت شش سال، دقيقا كار ده پانزده سال يك طلبه جدي را در قم انجام دادم. موقعي كه وارد مدارس رسمي شدم تا انتهاي دوران تحصيل از آن خرمن، توشه برگرفتم. خدا رحمتشان كند، واقعا كار مي كردند. بعد قرار شد وارد مدارس جديد بشوم كه اين هم علت داشت و بد نيست ذكر كنم كه چرا. مدرس را در 1316 شهيد كردند. در سال 1320 كه رضاخان فرار كرده بود، نامه اي به اسفه آمد و در همان مسجدي كه ملاحسين درس مي داد، آمدند و پيغامي را دادند. ملا حسين سراسيمه حركت كرد به طرف منزل آسيد علي اكبر كه برادر آقا بود. در آنجا ديدم كه نامه اي همراه با اشياي مربوط به آقا آورده اند كه بعدها من اين اشيا را دادم به موزه مدرس در كاشمر. در سال 1321 ما را دعوت كردند كه برويم تهران و ناظر محاكمه قاتلين مدرس باشيم. حالا ديگر همه روزنامه ها و شبنامه ها درباره مدرس مي نوشتند. عده زيادي جلوي دادگستري اعتراض كردند كه اين دادگاهي كه قاتلين مدرس را محاكمه مي كند، دادگاه قانوني نيست. دادگاه كيفري است. اينها قاتلند و بايددر دادگاه حقوقي محاكمه شوند، چون دادگاه كيفري نمي تواند حكم اعدام بدهد. يادم هست يكي رفت بالاي يكي از درخت هاي مقابل دادگستري و از كيسه بزرگي كه مثل گليم بود، اعلاميه هائي را در آورد و پخش كرد. دكتر عبده دادستان بود و دكتر ملكي هم كه خدا رحمتشان كند، وكيل افتخاري فرزندان مرحوم مدرس بود. آقا شيخ الاسلام ملايري و سيد جلال تهراني و مرحوم زعيم هم بودند كه اين آخري از طرفداران آقا بود و فرار كرده و به اروپا رفته بود و بعد از شهريور 20 برگشت. اينها و يكي دو نفر ديگر از نمايندگان مجلس كه اسمشان يادم نيست، حضور داشتند. من وارد اتاق شدم و بدون اينكه بدانم برداشتن كلاه از سر، نشانه ادب و احترام است، اين كار را كردم. آقاي دكتر مدرسي مرا به شيخ الاسلام ملايري معرفي كرد و گفت كه همشيره زاده او هستم. آقاي شيخ الاسلام گفت، «اين خواهر زاده شما خيلي با استعداد است. حيف است در اسفه بماند. او را بفرستيد به مدارس جديد.» شهرضا تا كلاس سوم متوسطه داشت. در آنجا از ما امتحان گرفتند كه ما را در چه كلاسي بگذارند. ما از لحاظ رياضي مسئله داشتيم و ضرب و تفريق هاي امروزي را نمي دانستيم و سياق را به شكلي كه در بازار بود، تا يك ميليون مي توانستيم بنويسيم. حساب و هندسه را بلد نبوديم، ولي از نظر ادبيات، از همه معلم ها جلو بوديم. خلاصه رفتيم مدارس جديد و من از همان موقع تصميم گرفتم كه تاريخ زندگي مرحوم مدرس را بنويسم و شايد هم روح متعالي آقا بود كه در همه جا همراهم بود و اين لطف و عنايت خداوندي بود كه اين عشق را در وجود من گذاشت. بقيه نوادگان آقا كه همه شان الحمدالله تحصيلكرده هستند، هيچ كدام در اين جريان وارد نشدند. مرحوم مدرس چهار پسر داشت. مرحوم سيد اسماعيل بود كه در آن زمان ليسانس و فوق ليسانس بود. دكتر عبدالباقي مدرسي بود كه فرزندانش همه در آلمان و يكي هم در فرانسه درس خواندند. هر موقع كه دكتر مدرسي درباره آقا حرف مي زد، من يادداشت مي كردم و بعد با كمك خودش تصحيح و تكميل مي كردم. آقا خواهري داشت به اسم زهرا بيگم. پسر اين زهرا بيگم به نام آميرزا حسين، شاگرد خود آقا و شاعر بود و تخلص قانع داشت و صاحب ده جلد كتاب هم هست. ايشان هم از جمله كساني بود كه خيلي به مرحوم مدرس علاقه داشت و به خواب هم رفته بود. يادداشت هاي خواب ايشان و مطالبي را كه مي گفت يادداشت و جمع جور كرده ام. نه اينكه ساير نوادگان مدرس اين چيزها بي توجه باشند. مسيري كه من انتخاب كرده بودم، غير از مسير آنها بود. ما روزهاي جمعه مي رفتيم پيش آقاي دكتر عبدالباقي مدرسي. ايشان شرح حال پدرش را به تناسب مجلس براي همه تعريف مي كرد و همه هم گوش مي دادند، ولي تنها من بودم كه يادداشت و جمع آوري مي كردم و آنچه را كه در كتاب «مرد روزگاران» ديده ايد، يادگار آن زمان است.
 

شما قطعا براي دستيابي به اسناد و مدارك درباره زندگي مرحوم مدرس، زياد سفر كرده ايد. قصه ها و رويدادهايي كه هيچ وقت از ذهنتان نمي روندكدامند؟
 

موقعي كه در سال 1332 آن كتاب را شروع كردم، يك شور و التهاب مليتي در ايران، پيدا شده بود و مردم پس از سال ها استبداد و احساس حقارت، داشتند خودشان را پيدا مي كردند. ملت ايران مي خواست به دنيا ثابت كند كه ما ملتي هستيم با اين ويژگي ها، كاري ندارم كه موفق شد يا نشد. اينها يك مسائل تاريخي هستندكه در فرصت ديگري بايد درباره شان بحث شود. در آن زمان بالاخره مي شد درباره مدرس حرف زد. در همان زمان شاه رفت به مشهد و عده زيادي، منجمله حاج آقا حسين ملك با او صحبت كرد كه مردم اينجا خيلي به مدرس علاقمندند. شما بيا و سد را بشكن و پولي بده كه ما اينجا زميني بخريم.شاه بيست هزار تومان داد كه دو هزار مترزمين خريدند براي مقبره مدرس و بعدها خود کاشمري ها همت کردند و پنجاه هزار متر زمين براي اين مقبره خريدند. ما هم رفتيم و قبر مدرس را پيدا کرديم. ببينيد عظمت کار تا به کجاست.سنگي را كه براي گم نشدن قبر مدرس گذاشته بودند، مادر اسدالله علم تهيه كرده بود! او به يكي از بانوان كاشمر پول داده بود كه اين سنگ را ببرد و داخل قبر بگذارد. قرار شد سنگ را به اندازه سي سانتي متر زير خاك بگذارند كه قبر گم نشود، چون دائما مي آمدند زمين را صاف مي كردند كه قبر معلوم نباشد. آن خانمي كه اين كار را كرده بود،همسر يك پاسبان بود و ما را برد و قبر را نشانمان داد. به هر حال در حضور عده اي خاك را كنار زديم و سنگ قبر درآمد و آن خانم گفت كه اين سنگ قبر را خانم امين شوكت الملك داد به من كه بياورم بيندازم روي قبر، يعني مادر وزير دربار، كاري مي كند كه قبر مدرس گم نشود! ببينيد كار خدا را. آدم متحير مي شود كه لطف خدا از كجاست تا به كجا. آنهايي كه بي اعتقادند، واقعا نمي دانم چطور اين چيزها را توجه مي كنند؟ با پيدا كردن اين سنگ قبر،دقيقا مثل اينكه گنج هاي خسرو پرويز را پيدا كرديم. قصه جالب ديگر وقتي بود كه من رفتم به سنندج. من ناچار وقايع را به اشارتي بگويم و رد شوم. مي دانيد كه مرحوم مدرس دو سال براي تشكيل دولت در مهاجرت، در كرمانشاه بود. من فكر مي كردم كه مدرس در اين دو سال قطعا در آنجا آثاري گذاشته است. دو نفر را ديدم به نام آقاي مهدوي و آقاي سردار قليچ خاني كه مطالبشان را داده ام عيناً در يکي از روزنامه ها چاپ كرده اند. مي خواستم بگذارم در كتاب مرد روزگاران، ولي تا آن زمان آماده نشد. سردار قليچ خاني از كُردهاي قوي آنجا بود كه احمد شاه شمشيري را به او هديه داده بود و او هم گذاشته بود بالاي سرش. احتمالاً قليچ به معناي شمشير است. نام سردار را هم احمد شاه به او داده بود. او گفت مدرس وقتي آمد اينجا ما را زنده كرد. مدرس خصلتا مانند پيغمبر بود. ديدن اين مرد برايم خيلي جالب بود و آقاي دكتر مدرسي گفته بود موقعي كه من در زمان مصدق رئيس بهداري كردستان بودم، رفتم خدمت آيت الله مردوخ كه ديگر خيلي پير و شكسته شده بود. وارد اتاق پذيرايي اش شدم كه خيلي هم بزرگ بود. بعدها من هم به ديدن آقاي مردوخ رفتم، ولي ايشان گفت من و شما بايد برويم جاي ديگري. از يك راه باريكي رفتيم به اتاق كوچكي و عين اتاقي را كه دكتر مدرسي برايم مجسم كرده بود، جلوي چشمم ديدم. آيت الله مردوخ فرمودند، «آقاي مدرسي ! بفرماييد آنجا بنشينيد. آنجا جاي جد شماست و شما وارث آنجا هستيد و به هيچ كس ديگري اجازه نداده ام آنجا بنشيند. به جز پسر مرحوم مدرس و حالا هم شما كه نوه اش هستيد.» حدود نيم ساعت، سه ربع آنجا بودم و ايشان درباره مدرس صحبت كرد و گفت كه چطور ما به عنوان شيعه و سني، عليه هم كار مي كرديم و پراكنده بوديم و مرحوم مدرس همه ما را آشتي داد. يك روز فقه حنفي درس مي داد، يك روز فقه شافعي درس مي داد، يك روز فقه شيعه درس مي داد و همه ما را جمع كرد و به ما تفهيم كرد كه همه اهل يكتاپرستي هستيم، پيامبرمان يكي است، قرآنمان يكي است و دليل ندارد اختلاف داشته باشيم، چون از اين اختلاف، ديگرانند كه بهره برداري مي كنند و خلاصه اوضاع ما را دگرگون كرد. متأسفانه من هيچ كتابي درباره اين انسان بزرگوار نديده ام. چند بار تصميم گرفته ام بروم آنجا و تحقيقي بكنم و درباره آيت الله مردوخ به عنوان يك متفكر نوانديش كه افكار مدرس را با آن وضعيت و آن شرايط دشواري كه بود، كه با همه وجود قبول داشت، چيزي بنويسم. او مي گفت بعد از ائمه اطهار، در اسلام مردي مثل مدرس نداشته ايم. خدا شاهد است كه عين اين حرف را به مرحوم راشد هم زد و گفت تاريخ براي من ثابت كرد كه بعد از ائمه اطهار، ما مردي مثل مدرس نداشته ايم.

از برجسته ترين نقل قول هايي كه از افراد در مورد مرحوم مدرس شنيده ايد و به چند تايي اشاره كرديد، شمه اي را بفرماييد.
 

براي من دو نفر پاسبان كه نگهبان مدرس بودند، برجسته ترين حرف ها را زدند. رئيس زندان مدرس كه در بحث ديگري به آن اشاره خواهم كرد، عباسقلي ديهيم بود كه درباره مدرس با من صحبت كرد. دو نفر هم خبر چين مدرس بودند و مدرس با آنها كار و هر دويشان را به دو نفر روحاني تبديل كرد. من با آنها صحبت كردم. افراد در ارتباط با مدرس متفاوتند.كساني كه اهل سياست بودند و با او ارتباط داشتند و درباره اش اظهار نظر مي كنند. عده اي افراد عادي هستند كه از روي عاطفه و احساسات درباره او حرف مي زنند و گروه سوم كساني هستند كه مدرس آنها را پرورش داده، به آنها كمك كرده و با هم رابطه عاطفي برقرار كرده اند. من از سه نفر سه تا نقل قول دارم. يكي همين مرحوم مردوخ رحمه الله عليه هست، يكي هم آقاي راشد است. من چندين بار با مرحوم راشد صحبت كردم.او هم خيلي به مدرس علاقمند بود و مي گفت، «ما فكر مي كرديم اگر مدرس را كه اين همه طرفدار دارد، بگيرند و ببرند كه زنداني كنند، تهران به هم مي ريزد. هميشه هم فكر مي كرديم موسي بن جعفر (ع) را كه يك امام شيعه و فرزند پيغمبر (ص) است مي گيرند و مي برند و هفت سال زنداني مي كنند و هيچ كس هم چيزي نمي گويد. زنداني شدن مدرس، زنداني شدن موسي بن جعفر (ع) را براي ما روشن كرد. من معتقدم بعد از ائمه اطهار، ما هيچ كس مثل مدرس نداشته ايم.» اين اظهار نظر دوستان مدرس است. در كتابخانه مجلس هم سخني شنيدم از مرحوم تقي زاده. من از همه شان به نيكي يادم مي كنم، چون نمي توانم قضاوت كنم كه تقي زاده به بهشت مي رود يا به جهنم. اين قضاوت كار خداوند است.

قبل از پرداختن به آن نقل قول، بفرمائيد آيا مرحوم راشد از ايشان خاطراتي داشت ؟
 

بله، البته نمي دانم كه درباره مرحوم مدرس خوانده بود يا از پدرش شنيده بود، كما اينكه مرحوم آقاي طالقاني را كه من چندين بار با ايشان ملاقات كردم، ايشان هم از پدرش نقل مي كرد. مرحوم مدرس ايشان را براي تدريس به مدرسه سپهسالار آورده بود و در آنجا به اتفاق شيخ عيسي لواساني و چند نفر ديگر، تفسير جديدي را براي قرآن نوشتند. به هر حال ديدم تقي زاده در كتابخانه مجلس نشسته و دارد كتابي قديمي را مطالعه مي كند. رفتم جلو و سلام و عليكي كردم و خودم را معرفي كردم. بر خلاف آنچه كه انتظار داشتم، خيلي هم خوشحال شد. گفتم اجازه مي دهيد چند دقيقه اي وقتتان را بگيرم. گفت خواهش ميكنم. گفتم شما در تمام دوره سياست در مقابل مدرس ايستاديد. گفت، «نه ! اشتباه نكن. من در مقابل مدرس نبودم. عقيده سياسي ما با هم فرق داشت. كسي نبود كه دشمن مدرس باشد. همه مدرس را دوست داشتند. خود رضاخان هم مدرس را دوست داشت، منتهي به خاطر اوضاع سياسي آن روز، يك عده اي مخالف عقيده سياسي مدرس بودند. ما بعدها فهميديم كه بزرگمردي بوده است در ايران و من عقيده ام را در مقدمه يكي از كتاب هاي جمالزاده نوشته ام.» من كتاب «شخصيت و عظمت انسان» جمالزاده را پيدا كردم و در «مرد روزگاران» آورده ام. تقي زاده در آنجا گفته بود ما آن تهور و شجاعت مدرس را نداشتيم كه به رضاخان بگوييم داري اشتباه مي كني. مملكت را داري از بين مي بري. اين ديكتاتوري، مشروطه را از بين مي برد. مدرس حرفش را مي زد، ولي ما جرئت نداشتيم چيزي بگوييم. اينها را در آن مقدمه نوشته،‌ولي لطيف تر و با ملاحظه تر. جمالزاده در آن كتاب انديشه بزرگان را درباره انسان گردآوري كرده بود. اگر بخواهيم از اين قبيل عرض كنم يكي دو نفر نيستند. يك بار هم با مرحوم فرخ در اواخر عمرش صحبت كردم و گفتم، «آقا! شما در كتاب خاطراتت به مدرس پرخاش كردي و گفتي جاه طلب بود، خودخواه بود و مي خواست همه چيز دست خودش باشد و به جد خودش قسم كه هيچ گونه برنامه و طرحي نداشت.» اين را مرحوم فرخ معتصم السلطنه عيناً در كتابش نوشته است. پرسيدم، «آيا واقعا اين جوري بود و عقيده شما اين است؟» گفت، «نه ! مدرس هيچ چيزي را براي خودش نمي خواست. مدرس هيچ گاه از بزرگ ترين حربه اش كه مجتهد جامع الشرايط بودن بود، براي پيشرفت مسائل سياسي استفاده نكرد.» عين همين جريان را بهار بيان كرده است كه «مدرس در مسائل سياسي، هيچ وقت از حربه دين استفاده نكرد.»

اين افرادي كه عقايدشان را درباره مرحوم مدرس تغيير داده بودند، واقعا چقدر صادقانه و از روي آگاهي بود؟
 

دسته اي كه در ميان جامعه ما بودند، يعني مردم عادي در اثر گذشت زمان متوجه شده بودند كه مدرس چه فداكاري هايي براي آنها كرده است، ما افرادي مثل تقي زاده و ديگراني كه اسم بردم، كساني نبودند كه در اثر گذشت زمان متوجه موضوع شده باشند. اينها از همان اول مي دانستند مدرس انسان برجسته و نابعه اي است. موقعي كه مدرس، پشت مدرسه سپهسالار ترور شد، بايد صورت مذاكرات مجلس را بخوانيد تا ببينيد كه كساني مثل سيد يعقوب انوار، كه درست نقطه مقابل مدرس بود، داور كه كاملا مخالف مدرس بود و ديگر نمايندگان مخالف او اعتراف كرده اند كه مدرس چه از لحاظ سياست، چه از لحاظ دين، چه از لحاظ هوش و نبوغ، انسان منحصر به فردي است كه حالا ترورش كرده اند و بايد مسبب و باني اين ترور مشخص شود، در حالي كه همه اينها مخالف مدرس بودند.

پس چرا در آن مقطع همگي آن طور برخورد كردند؟
 

تقي زاده كه گفت ما قدرت و تهور اين را نداشتيم كه خودمان باشيم و حرفمان را بزنيم. رضاخان از همه ما آن قدرت و جرئت را گرفته بود و همه مان شده بوديم آلت فعل و دست نشانده. در مورد نفت يادتان هست كه مصدق گفت ما آلت فعل بوديم. آنها در آن زمان مي دانستند كه مدرس چه قدرتي داشت كه در برابر آن ديكتاتوري خشن و سبع ايستاده بود. اينها مردم عادي نبودند كه بعداً بفهمند. همان موقع مي فهميدند. بعد از شهريور 20 كه فضا باز شد، مسائل ديگري هم مطرح شدند كه تازه هستند و تا به حال گفته نشده اند. در سال 1321 محاكمه مدرس آغاز شد. ناگهان از كرمانشاه يك نفر آمد و گفت من فرزند مدرس هستم. مدرس دو سال آنجا بوده، با مادر من ازدواج كرده و من فرزندش هستم. او اين كار را به اين اميد كرده بود كه شايد مدرس مثل ساير رجال صاحب املاك و اموالي باشد و چيزي به او برسد. دكتر مدرسي خيلي از اين حرف ناراحت شد. شيخ الاسلام ملايري مي گفت ابداً جاي نگراني نيست، چون مدرس اساساً اهل اين جور كارها نبود. اگر چنين اتفاقي پيش مي آمد، در آنجا سر و صدايش بلند مي شد، چون مدرس در آنجا سرشناس بود. مدرس در تهران هم زن نداشت. شيخ الاسلام ملايري به او گفته بود، «ببين! همين وكيلي هم كه اينجا هست و از خانواده مدرس دفاع مي كند، وكيل افتخاري ات و بچه هاي مدرس يك بيست توماني گذاشته اند روي هم كه بدهند به اين آقا و خلاصه تو هم بايد سهمت را بدهي.» طرف ديده بود كه بايد يك چيزي هم دستي بدهد و غيبش زد! بعد هم هر كسي از هر جايي يك كاغذي درآورد كه آقا اين كاغذ را براي من نوشته.در اصفهان خودمان، يك كسي ادعا كرده بود كه مدرس به من اجازه اجتهاد داده. من وقتي خط را ديدم، متوجه شدم كه شبيه خط ملاحسين ده خودمان است و زيرش نوشته سيد حسن مدرس. انواع و اقسام اين چيزها به نام مدرس در مي آمد. اوضاع هم كه به هم ريخته بود. تا رسيديم به آنجايي كه دكتر محمد حسين مدرسي، خواهرزاده مدرس از عراق آمد كه در اينجا براي آزادي مدرس اقدام كند. اتفاقا ديدم در كتابي كه مركز اسناد وزارت اطلاعات منتشر كرده اند، آنجا اشتباه بسيار بزرگي روي داده و نوشته خواهر زاده مدرس به نام نوري زاده، اين را چندين بار خواستم بگويم كه نوري زاده خواهر زاده مدرس زنوري يانوري است. اين بيچاره بنده خدا را چندين بار گرفتند و به او فشار آوردند كه تو مي خواستي مدرس را نجات بدهي. خودش هم زير فشار گفته بود كه بله از عراق آمده ام كه مدرس را نجات بدهم، در حالي كه خواهر زاده مدرس ديگري بود، الان كتابي در آمده به نام گنجينه خواف كه عده كمي از آن اطلاع دارند. يك كتابي هم دارم به اسم «تفسير بسم الله» كه اين را عباسقلي گمنام كه رئيس زندان او از مريدان خاص مدرس بوده نوشته. داستان او هم شنيدني است. من با او در اصفهان ملاقات كردم. بازنشسته شده و آمده بود به اصفهان. او مي گفت مدرس اينها را در زندان مي گفت و من مي نوشتم و هر چه را كه در زندان گفته به خط من است. اين را من گرفتم و هنوز كه هنوز است ترديد دارم كه بگويم طبق گفته عباسقلي ديهيم كه از اول تا آخر رئيس زندان مدرس بوده و يا طبق گفته افرادي كه آنها را دائما عوض مي كردند، اين كتاب واقعا متعلق به مدرس باشد. از جمله اينها فردي بود به نام شمس كه اهل سبزوار بود و آقا كتابي را به او داده بود كه برساند به دست دكتر مدرسي و او اهمال كرده و كتاب پهلوي او مانده بود. من رفتم آنجا كه كتاب را بگيرم و او گفت بايد با برادرم صحبت كنم. آن كتاب را پيگيري كردم. با وجود همه اين مستندات، هنوز آن قدرت را پيدا نكرده ام كه بگويم به اين دليل اين كتاب مال آقاست. حال اين كتاب گنجينه خواف درآمده، واقعا همه مدرس را دوست دارند و مي خواهند براي اين مرد كاري انجام بدهند. شوخي نيست يك كسي كه ده سال زندان را تحمل كرده، قبل از آن هم 23 سال به خاطر اين ملت با استعمار انگلستان جنگيده، يك لقمه نان و ماست خورده و يك لباس كرباس پوشيده و دائما پياده رفته و آمده. ما حساب كرديم كه اگر پياده رفتن هاي مدرس را از اول دوران تحصيل تا زمان زنداني شدنش حساب كنيم، مثل اين است كه دوبار رفته كره ماه و برگشته. يا از اصفهان پياده مي رفته به شهرضا براي ديدن پدرش، يا پياده مي رفته به سراوه براي ديدن مادرش، همين طور دائما پنجشنبه،جمعه ها توي راه بوده. يك بار توي آب انبار افتاده و نزديك بوده خفه شود و يك بار گرگ عقب سرش كرده. طبيعتاً همه دوست دارند براي چنين كسي كاري انجام دهند، از جمله منتشر كنندگان اين كتاب.به هر حال من اين كتاب را گرفتم و تورق كردم. بالاخره من پنجاه سال است كه دارم درباره مدرسي كار مي كنم. اگر يك «را» وسط يك جمله پيدا كنم مي فهمم كه اين خط مدرس هست يا نيست. ادبيات مدرس را مي شناسم. آن هم با آن همه شوق و شوري كه من وارد اين قضيه شدم. الان هفت جلد كتاب از نامه ها و اسناد و تمام مداركي كه از گوشه وكنار درباره مدرس به دست آورده ام، چاپ شده و دست مردم است، يعني خط مدرس دست مردم است. در اين كتاب نگاه مي كنيم مي بينيم خط، خط مدرس نيست. نگاه مي كنيم، مهر، مهر مدرس نيست. مهر مدرس «سيد حسن بن اسماعيل طباطبايي» است، اين مهر اصلا خوانده نمي شود. چندين بار ذره بين گذاشته ام و نتوانسته ام اين را بخوانم. طبق اين كتاب، مدرس در زندان اصلا نمي داند براي چه زنداني شده و چه كسي او را به آنجا آورده.

آيا اين جعل است يا متعلق به كس ديگري است؟
 

من واقعا نمي دانم. اولا مقدمه كتاب پر از غلط است. نامه اي از عيال مدرس در آن آمده كه ما فقيريم، نان نداريم. مدرس عيال نداشت. كدام عيالش اين را نوشته ؟ از قول من خيلي مطالب را آورده اند. اينها دليل دشمني كردن با مدرس نيست. خيلي هم او را دوست داشته اند و خواسته اند يك كاري انجام بدهند، ولي اشتباه كرده اند. مدرسي كه آن قدر تيزهوش است و رضاخان چهار نفر را مي فرستد نزد او كه به او بگويند، «دست از سياست بردار و برو عتبات ساكن شو.» مدرس مي گويد حرف من هماني است كه گفتم. اين مدرس كاملا مي داند او را كجا مي برند و چرا مي برند، اما در اين كتاب، اين بنده خدا اصلا نمي داند قضيه از چه قرار است و مي گويد مرا از اينجا بفرستيد مكه، بروم زيارت كنم و برگردم. آيا اين ادبيات مدرس است ؟ مگر نطق هاي مدرس باقي نمانده اند؟ نثر مدرس نثر بسيار رواني است. مي گويد، «در نجف قحط آب بود.» اين قدر ايجاز كه مسئله به اين مهمي را در چهار پنج كلمه مي گويد و تمام. آن وقت در اين كتاب، مدرس نه زندانش را مي شناسد. نه مي داند چرا آمده. تازه مي خواهد مكه هم برود! آن افرادي را كه زندانبان او هستند، اصلا نمي شناسد، چون نوشته كه يكي آمده بود كه پنج سال بعد فهميدم كه او معتاد است. مدرس با آن همه هوش كه سخنراني هايش را درباره ترياك در مجلس دوم مي توانيد بخوانيد و ببينيد چقدر وارد است، پنج سال بعد مي فهمد كه يكي از آنها معتاداست؟ مدرس در اسفه و سراوه دقيقا مي دانسته كه ترياك را چه جوري تهيه و استفاه مي كنند، آن وقت او يك آدم ترياكي را نشناسد؟ سئوال من اين است كه از اول انقلاب تا زماني كه اين كتاب درآمده‌، حدود 25 سال گذشته. هر سال و هر ماه هم به مناسبت هاي مختلف نام مدرس گفته شده. در مجلات، تلويزيون، روزنامه، كنگره همه جا حرف او بوده و آن وقت يك محقق اين قدر صبر داشته باشد كه 25 سال در پاكتي را كه مطلبي درباره مدرس در آن هست، باز نكند؟ چنين چيزي امكان ندارد.

خود آن خانم هم استاد تاريخ است.
 

بله استاد تاريخ است. خدا عمرش بدهد كه نام مدرس را هم در اين كتاب آورده. همه آنها دستشان درد نكند! كتاب را داده اند به دانشمندان ديگري به آقاي دكتر صالحي كه كار كرده، اما مقدمه كتاب غلط تاريخ فراوان دارد، در حالي كه يك محقق بايد روي اين نكات خيلي دقت كند. نقل قول از من هم در آن كتاب هست.

نقل قولي كه از شما كرده، درست است يا نه ؟
 

من گفته ام كه مدرس در زندان كتابي نوشته و كتاب هم از زندان آمده بيرون، ولي مشخصات آن كتاب غير از اين كتاب است. دكتر عبدالباقي مدرسي آن كتاب را ديده و مشخصات آن را براي ما بيان كرده بود. ايشان اين كتاب را در تربت حيدريه مي سپارد به دست كسي و مي گويد من الان دارم مي روم به خواف. مي ترسم مأمورين اين كتاب را ببينند و بگيرند. اينجا باشد، وقتي برگشتم از شما مي گيرم. موقع برگشتن، دكتر مدرسي را از راه ديگري مي برند و كتاب همان جا مي ماند كه هنوز كه هنوز است ما يك نفر را گذاشته ايم آنجا كه دارد عقب كتاب مي گردد و خيلي هم زحمت كشيده. كتاب ديگري بود كه آقاي شمس كه يكي از سربازهايي بود كه
نگهبان مدرس بود، كتاب دست او بود و داده بود به دست برادرش و به او گفته بود كه اين كتاب خيلي مهم است. بايد نگه داريم تا به دست صاحبش برسانيم. ما دنبال اين كتاب رفتيم. موضوع را در پاورقي مرد روزگاران آورده ام. رفتم و پيدايش كردم و با او حرف زدم. گفت بله اين كتاب را من ديده ام. برادرم اين را توي پيتي گذاشته بود،‌ولي بعدها به دليل وضعيت مكاني نامساعد، خراب و بعد از سال ها جا به جا شد و پيدايش نكرديم. پس قطعا يك چنين كتابي بوده. اين كتاب فعلي متعلق به آقاي ديگري به نام مدرس بوده كه كجا بوده ؟ من نمي دانم. گفته اند كه مدرس ديگري را نمي شناسيم، اين را مي نويسيم به اسم او. من تازگي درباره اين جريان شروع به تحقيق كرده ام. در 700 هجري كسي به اسم ملكه خاتون در كرمان مدرسه اي باز كرد كه آقاي باستاني پاريزي در خاتون هفت قلعه درباره اش نوشته. ايشان در خواف مدرسه اي درست كرد به نام نظامي. پس خواف تقريبا سومين جايي است كه داراي نظاميه شد.براي آنجا دو تا مدرس و يك دربان و موقوفاني را تعيين كرد و شايد اين كتاب مال يكي از مدرسين آن مدرسه باشد. آن مدرسه را خراب و مدرسين آنجا را زنداني كردند. خود آن ملكه را هم گرفتند و زنداني كردند.

اين كتاب محتوي داوري ها و بينش هاي سياسي است و درباره مشروطه اظهار نظر مي كند. آيا مدرسين آن مدرسه چنين توانايي اي داشتند؟
 

نمي دانم، من اين قضيه را همين طور گرفته ام و دارم مي آيم جلو، بلكه دستم به يك سرنخي گير كند. من در حالي كه كار اينها را تقديس مي كنم، نمي توانم بگويم مربوط به مدرس است، چون هيچ چيز آن با مدرس ارتباط پيدا نمي كند، نه خط او، نه ادبياتش، نه حرف زدن هايش، هيچ چيز. اميدواريم كه نويسنده اين اثر هم پيدا شود. ما خيلي از اين ناپيداترها را پيدا كرديم. من كمال احترام را براي اين دو نفري كه روي اين كتاب كار كرده اند، قائلم، چون علاقمند بوده اند كه اين کار را كرده اند و كارشان روي دشمني و عناد نيست، روي سهو است.

از فلسفه نگارش و تاريخچه كتاب زرد و سپس فرجام آن نكاتي را ذكر كنيد.
 

ما از اينجا متوجه كتاب زرد شديم كه در يكي دو تا از نطق هاي ايشان در مجلس آمده كه در مورد قرارداد 1919 كه من شمارش كردم و موافقين با قرار داد مثلا 615 نفر بوده اند. اين را در كتاب زردي كه بعد از من منتشر مي شود، نوشته ام. در سخنراني ديگري كه معلوم مي شود تجديد نظر كرده اند، مي نويسند موافقين قرارداد 700 نفر بوده اند. اولين بار سخنراني هاي آقا را من جمع و آماده چاپ كردم. بعد ديدم آقاي محمد تركمان، زحمت كشيده و او هم سخنراني هاي را جمع كرده. گفتم فرقي نمي كند كه كداممان، آنها را منتشر كنيم. من اگر منتشر مي كردم، چون وارد بودم، همه را با شرح و تفسير منتشر مي كردم، ولي ايشان عين سخنراني ها را چاپ كردند. در آن اثر چند تا از سخنراني ها از قلم افتاده، ولي ايشان خدمت شايسته اي كردند.اسنادي هم كه درباره مدرس گردآوري و چاپ كرد، كار بي نظيري بود. ضمناً براي پيدا كردن اسناد مدرس در مجلس، من و آقاي تركمان با همديگر آرشيو مجلس را بررسي كرديم. من از مرحوم دكتر عبدالباقي مدرسي درباره كتاب زرد پيگيري كردم. ايشان فرمودند آقا در شب ها، من و آقا ميرزا حسين را صدا مي كردند، مطالبي را بيان مي فرمودند و ضمن اينكه خودشان از روي يادداشت هايشان نگاه مي كردند، شرح هم مي دادند و ما مي نوشتيم. دكتر خط خيلي قشنگي هم داشتند. يك قسمتي از كتاب به خط ايشان و يك قسمت به خط آقا ميرزا حسين است كه بر خلاف خط دكتر، خيلي ناخوانا و بد است. مقدمه آن كتاب كه 300 صفحه است، به خط خود آقاست. اين كتاب را مرحوم حائري زاده و مرحوم ميرزا محمد علي كازروني نماينده بوشهر و نماينده كازرون خواندند و در يكي از روزنامه هاي سال 1332 به نام يادداشت هاي مدرس در حدود 25 شماره منتشر كردند كه ما در حدود 10 شماره را داريم. وقتي مي خوانيم مي بينيم كه دقيقا نثر مدرس است. من دنبال يك سند به اندازه كف دست تا شيراز رفتم. به من گفتند مدرس رفته شيراز و روي در امامزاده بي بي شهر بانو يك رباعي نوشته و زير آن هم نوشته سيد حسن مدرس. رفتم آنجا و اين را پيدا و يادداشت كردم. اتفاقا داشت از بين هم مي رفت. موقعي كه برگشتم، ديدم مدرس اين را يادداشت كرده و توي يک كتاب دست نوشته اش آورده كه در مرد روزگاران هم هست. بنابراين بايد دنبال اين كتاب زرد مي گشتم. رفتم سراغ رسا، مدير روزنامه قانون كه از طرفداران بسيار صادق مدرس بود. مدرس پنج بار ترور شد و شرايط طوري بود كه هيچ كس جرئت نمي كرد عكس او را چاپ كند و اين مرد در روزنامه قانون، عكس او را در بيمارستان، بعد از ترور پشت مجلس همراه با تلگراف معروفي كه مدرس به رضاه شاه زد با اين مضمون كه «به كوري چشم دشمنان، مدرس زنده است.» چاپ كرد. رفتم پيش اين آدم و گفتم كه من دنبال چنين جرياني هستم و اين هم خط و خطوط آن است. گفت من اين كتاب را ديده ام. پهلوي فرزندان ملك زاده است. شبي كه آقا را تبعيد مي كردند، جزو كتاب هايي كه بردند، يكي هم اين كتاب بوده و كتاب ديگري كه من حالا آن را دارم. در آن ملاقات يك موضوع تازه اي را هم به من گفت كه خيلي جالب است. او سندي را به من داد كه در آن مدرس به حاج آقا نورالله كه آمده بودند به قم و براي جريان سربازي متحصن شده بودند و حاج آقا نورالله در همان جا مسموم شدند و فوت كردند، نوشته بود كه اين شعر منتسب به ملك الشعرا بهار، «دريغ از راه دور و رنج بسيار» مال بهار نيست، بلكه عشقي و رحيم زاده و صفوي و فرخي و بهار نشستند و هركدام يك خطش را گفتند و آن شعر عالي و كامل سروده شد. بهار اول آن را به اسم عشقي منتشر كرد. بعد هم گفت خودم مي روم پيگيري مي كنم ببينم قضيه به كجا رسيده. بعد دنبال پيدا كردن صاحب امتياز روزنامه اي رفتم كه يادداشت هاي مدرس را منتشر كرده بود. گفتند كه او از اينجا رفته و اثري از او نيست. بعد رفتم سراغ روزنامه اش در مركز نگهداري روزنامه و ديدم كه روزنامه هاي آن دوره هست. مرحوم آشتياني زاده هم گفت ده شماره از آن روزنامه ها را دارد و برايمان فرستاد. خدا رحمتش كند. خيلي ها در اين جريان به ما كمك كردند. ما هر جا مي رفتيم دست خالي بر نمي گشتيم. همه مدرس را دوست داشتند. همين طور جستجو مي كرديم كه رسا گفت كه اينها مهاجرت كرده اند به آمريكا و ديگر به آنها دسترسي نيست. بنده رفتم آمريكا كه پيدايشان كنم. بالاخره يك خطي پيدا كرديم. اينها همه چيزهايي را كه داشتند، چاقو گذاشته و تقسيم كرده بودند و هر قسمش يك جايي بود. يك قسمت از آن به دست ما رسيد، آن هم فقط به عنوان اينكه بخوانيم و شش مقاله از آن در آورديم كه چهار تا از آنها در مرد روزگاران هست ؛ يكي را سروش منتشر كرده، يكي را هم آقاي خسروشاهي در فصلنامه تاريخ معاصر. حالا مي خواهيم اينها را بگذاريم كنار هم و به صورت يك كتاب درآورديم. هنوز هم دنبال كتاب زرد هستيم و عده اي از دوستان هم در آمريكا دنبال اين جريان هستند.

فكر مي كنيد چقدر احتمال پيدا شدن آن هست؟
 

من روح خود مدرس را مأمور پيدا كردن آن كرده ام، چون هر موقع كه از او كمك خواستم، بهتر نتيجه گرفتم. ما مدت 40 سال، يعني از زماني كه ايشان را تبعيد كردند و مشخص شد كه وصيتنامه اي دارد، دنبال اين وصيتنامه بوديم. يك موقعي گفتم خدايا! من ديگر توان ندارم.آقا! خودت يك كاري بكن. باور كنيد سه روز بعد، رفتم جايي و داشتم كاغذهايي را مي گشتم و سه چهار تا نامه از مدرس پيدا كردم. در ميان آنها ديدم نامه اي هست كه آبي رنگ است. كاغذهاي آبي متعلق به دربار دوره قاجار و خيلي بادوام بودند و نمي شكستند و خط هم روي آنها خيلي خوب مي ماند. ديدم چنين كاغذي آنجاست. باز كردم و ديدم نوشته، «بسم الله الرحمن الرحيم. جناب آقاي ملاحيدر علي». ملا حيدر شوهر خواهر مدرس بوده. در يكي از كتاب هاي هم عبدالعلي باقي در مورد اين فرد اشتباه بزرگي كرده. خواندم و ديدم وصيتنامه آقاست. اميدوارم اين كتاب هم پيدا شود. الان خط حسين مكي را دارم. او چهار مقاله كتاب زرد را خوانده و نوشته بود كه من اين را خواندم. اين مقدمه به مراتب از مقدمه ابن خلدون در تاريخ و فلسفه جلوتر و از آن سرتر است. نمي خواهم بگويم مكي تاريخ دان و فيلسوف بزرگي است، اما به هر حال اين اظهار نظر او بعد از خواندن اين چهار مقاله است. نوشته بود كه اگر اينها را خوانده بودم، تاريخي كه مي نوشتم غير از چيزي بود كه نوشتم.

در انتشار آثارتان در مورد مرحوم مدرس با چه موانعي روبرو شديد و آنها را چگونه چاپ كرديد؟
 

اولين كتاب من كه 20 سال روي آن كار شده بود؛ اولين كتاب مستندي بود كه درباره مدرس منتشر مي شد و بعدها سند همه كتاب هاي ديگر واقع شد و هر كسي به يك صورتي گوشه اي از آن را تصاحب كرد كه حلالشان هم باشد و مسئله اي نيست، اين را من قبل از انقلاب نوشتم و آماده كردم. دوستاني داشتيم كه به ما لطف داشتند. احتمال اين وجود داشت كه بريزند و كتاب را ببرند، براي همين ده نسخه از آن تهيه كرديم و گذاشتيم نزد دوستان مختلف كه اگر ريختند و چند نسخه اي را بردند، نسخه هاي ديگر بمانند و از بين نروند. تا اينكه اين جريان را به وسيله محمدرضا طالقاني و يك نفر ديگر به سمع آيت الله طالقاني رسانديم كه اين كتاب را نوشته ايم و آماده است و نمي توانيم با آن كاري بكنيم. گفتند كتاب را بفرستيد ببينم چه كار مي توانم بكنم.كتاب را فرستاديم خدمت ايشان و يك روز هم خودمان رفتيم و ايشان خيلي از كتاب تعريف و به ما اظهار محبت و لطف كردند. گفتيم چه كار كنيم؟ گفتند ما كتاب را توسط دوستاني كه داريم مي فرستيم به فرانسه. سه چهار سال قبل از انقلاب بود. كتاب را ايشان فرستادند آنجا و آنها شروع كردند رويش كار كردن تا يك روزي، يكي از آقايان در يك سخنراني مي گويد كه كتابي از ايران به دست ما رسيده. آقاي تركمان مي گويد كه بله، آقاي طالقاني گفته اند كه اين كتاب را ما فرستاده ايم و پرسيده اند كه چرا اين كتاب را منتشر نمي كنيد؟يكي از آن آقاياني كه روي اين كتاب كار مي كردند، ميگويد كتاب خيلي بزرگ بود. يك مقدار از اشعار و تعريف و تمجيدها را زديم و كتاب جلد اول را درآورديم و بقيه را هم گذاشتيم كه بعداً در بياوريم و اسمش را هم گذاشته بودند؛ «واقعيت ايران و نقش مدرس». در مقدمه هم نوشته بودند كه كتاب به چه شكلي به دستشان رسيده. ما ننوشته بوديم مؤلف آن كيست، چون از ساواك مي ترسيديم. در آن مقدمه نوشته بودند كه اين فقط قسمتي از كتاب است و باقي را بعداً در مي آوريم. همان موقع آقاي تركمان از روي قسمتي از كتاب كه مكتوبات و نامه هاي مدرس بود، كتابي را منتشر كرد. در اين فاصله و در اوايل سال 57، يك نفر در اصفهان با من تماس گرفت. مدير نشر و فرهنگ بدر بود و گفت مي خواهيم بدون اينكه سر و صدايي بكنيم، اين كتاب را منتشر كنيم. كتاب را داديم به او و رفت زير چاپ و درست در روز پيروزي انقلاب، چاپ كتاب در قم تمام و آماده توزيع در همه شهرها شد.پنجاه جلد هم به ما دادند. ناشرش هم آقاي نكويي بود. كتاب كه منتشر شد، حجت الاسلام آقاي رسولي محلاتي كه همسايه دكتر مدرسي در گلابدره بود، به ايشان گفته بود امام يك جلد از اين كتاب را خواسته اند. امام تازه از بيمارستان آمده بودند و در خيابان دربند برايشان منزلي گرفته بودند. دكتر مدرسي گفته بود من مي توانم امشب توسط خواهر زاده ام كتاب را بفرستم، ولي اگر آنجا دم در مشكلي ايجاد شود، اين آدمي نيست كه بايستد و با محافظين بحث كند. كتاب را از آقاي دكتر مدرسي گرفتم و رفتم آنجا. سپرده بودند فلاني كه مي آيد معطل نشود. آنها هم با احترام و محبت زياد مرا بردند داخل و رفتم نزد امام. آقاي هاشمي بود، آقاي صانعي بود. خلاصه ده پانزده نفري بودند. رفتم به اتاق كوچكي كه امام تشريف داشتند. كتاب را ديدند و خيلي خوشحال شدند و گفتند يك جلد از اين كتاب را هم برسانيد به آقاي اخوي كه خيلي به مرحوم مدرس علاقه دارند. امام 53 بار در صحيفه نور راجع به مدرس صحبت كرده اند. ايشان خودشان را مريد مدرس مي دانستند. تابستان ها كه امام مي آمدند منزل آقاي رسولي، پزشكشان دكتر عبدالباقي مدرسي بود. هر وقت نيازي بود كه پزشكي را ببيند، آقاي رسولي، آقاي دكتر مدرسي را كه ديوار به ديوار بودند، خبر مي كرد. من در مجموع، سه بار خدمت امام رسيدم و درباره مسائلي غير از مدرس با ايشان صحبت كردم. يك بار هم رفتم قم خدمت مرحوم پسنديده و كتاب را بردم. از من پرسيدند، «شما نوه مرحوم مدرس هستيد ؟» گفتم، «بله» گفتند،‌«خيلي خوشحالم. مرحوم مدرس يك دختر داشت كه نامش فاطمه بود و مدرسه به او مي گفت شوريه. الان كجاست؟» گفتم، «ايشان مادر من است و الان زنده است.» گفتند، «خيلي سلامشان برسانيد. آسيد اسماعيل كجاست؟»

عجب حافظه درخشاني!
 

گفتم،«آسيد اسماعيل در كاشمرند و سال هاي سال است كه دارند مقبره مدرس را مي سازند.» گفتند، اين آسيد اسماعيل يك پسر داشت كه خيلي با استعداد بود به نام عليرضا، او كجاست؟» گفتم، «او هم فارغ التحصيل شد و در اصفهان دبير است. دو تا پسر هم دارد كه پزشكند.» پرسيدند، «دختر بزرگشان خديجه بيگم كه خيلي شجاع بود و شب تبعيد آقا درجه هاي مختاري را از روي شانه اش كند، چه شد؟» گفتم، «نظامي ها او را لاي درگذاشتند و دنده هايش شكست و ريه هايش صدمه ديدند و چون نگذاشتند تا بيست روز كسي وارد خانه آقا شود، او دچار عفونت ريه شد و فوت كرد.» پرسيدند، «عبدالباقي چه مي كند؟» خلاصه از تك تك افراد خانواده پرسيدند. بعد گفتند، «من دوبار از مرحوم مدرس شنيدم كه مي گفتند من صاحب نوه اي مي شوم كه او مرا زنده مي كند. گمان مي كنم آن نوه، شما باشيد.» گفتم، «نمي دانم، خدا كند.» بعد پرسيدم، «آقا شما خيلي از جزئيات خانواده مدرس خبر داريد و همه را مي شناسيد. جريان از چه قرار است ؟» گفتند، «بله. من و اخوي (منظورشان امام بود) هر وقت از خمين به تهران مي آمديم، وارد خانه آقا مي شديم و ده پانزده روزي آنجا مي مانديم و كارهايمان را انجام مي داديم. مجوز دفتر اسناد رسمي هم كه من در خمين باز كردم، آقا براي من گرفتند. ايشان ما را خيلي دوست داشتند و شب ها كه شام مي خورديم مي آمدند و مي گفتند، «آقايان خميني ها ! شما سير شديد؟ اگر نشديد هنوز آبگوشت مانده.» مرحوم پسنديده و امام(ره) با مرحوم مدرس انس و الفت زيادي داشتند. مرحوم پسنديده حافظه غريبي داشتند و خيلي هم حق شناس بودند و كوچك ترين مسئله يادشان بود.

در حال حاضر درباره مدرس چه تحقيقاتي انجام مي دهيد؟مدرس پژوهي شما هنوز ادامه دارد؟
 

قطعا. تا نفس مي كشم و زنده ام به اين پژوهش ها ادامه مي دهم و اميدوارم به مسائل جديدي برخورد كنم. خيلي مانده تا مدرس شناخته شود. هنوز درباره عرفان مدرس چيزي منتشر نشده. او يك عارف به تمام معناست. او استاد عارفي داشت كه نام او را نياورده و شرح حال او را هم نگفته، در حالي كه تمام اساتيدش را با ذكر جزئيات نام برده و شرح حالشان را آورده. در مورد اين استاد مي گويد كه او دنيا را در كف دست من نهاد. استاد تاريخش هم كه خارج از حوزه بود. اساسا تاريخ خواندن مدرس براي خودش موضوع و بحث جداگانه اي است. يك بار من رفتم قم و در مجله تاريخ اسلام ديدم كه نوشته مدرس موقعي كه براي تشكيل دولت در تبعيد به كرمانشاه مهاجرت مي كرد، روي گاري ايستاد و براي جوان ها سخنراني كرد و گفت، «شما جوان هايي كه از تهران آمده ايد ما را ببينيد. ما در به در شده ايم و داريم مي رويم. حواستان جمع باشد. تاريخ را بخوانيد كه براي آينده تان عبرت باشد. مبادا از تاريخ بگذريد. تاريخ است كه اين ملت را زنده نگه مي دارد.»

جريان مدرس پژوهي بعد از انقلاب را چگونه ارزيابي مي كنيد؟
 

تا يك مدتي گرم و خوب بود و در مسير صحيح خودش حركت مي كرد. بعد تبديل به دكان و نردبام شد و از مسير خودش خارج شد. حتي مي شود تعيين كرد كه دقيقا از چه تاريخي اين اتفاق افتاد.

روايت يك مدرس پژوهي ناتمام

منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط