آیت الله مدرس و ميراث مشروعه خواهان(3)
گفتگو با حجت الاسلام علي ابوالحسني (منذر)
بحث درباره شيوه عملي مدرس بود كه از نوعي «تسامح» حكايت مي كرد...
به هر روي مدرس حالا به رضاخان نزديك شده تا از ويژگي هاي مثبت او، از جمله قدرت و قاطعيتش براي سر و سامان بخشيدن به اوضاع استفاده كند و در عين حال جلوي شرارت ها و خودكامگي هاي او را نيز حدالامكان بگيرد. مدرس براي جلوگيري از خودكامگي ها و لفت و ليس هاي رضاخان (كه حالا ديگر پادشاه شده و در رأس حكومت است) و ژنرال هاي نو كيسه،مقتدر و بلند پروازي وي در كشور، وارد تعاملي «جهت دار و مشروط» با رضاخان مي شود واين، عملا آخرين فرصت حياتي او براي تعديل ديكتاتوري است. او در اين تعامل، مستوفي الممالك را به رضاشاه تحميل مي كند، چون مستوفي الممالك شأن و موقعيت سياسي اجتماعي مهمي دارد و رضاشاه از شرم او نمي تواند بعضي از كارها را بكند و دستورها را صادر كند. مدرس، مستوفي را به رضاشاه تحميل كرده وحالا مستوفي آمده تا دولت را تشكيل بدهد. طبعا بعضي از مهرها توسط شخص رضاشاه به كابينه تحميل مي شوند و نمي شود به هيچ وجه آنها را كنار گذاشت. مي ماند چند مهره باقي. مستوفي و نيز مدرس كه از پشت پرده اين جريان را اداره مي كند. بايد ببينند در اين موقعيت خطير چه كساني را بايد در جدول خالي كابينه، بگذارند كه در درجه اول از پس ژنرال ها و خشونت هاي نظامي رضاخان و نيز امثال تيمور تاش برآيند و در همان اولين برخورد، زير دست و پا نروند؟ طبعا مهم ترين خصوصيت اين افراد، بايد داشتن جوهر و جربزه باشد. وثوق الدوله، سابقه سوء دارد و به موقعش هم با او مبارزه شده است. اما جوهره و جربزه دارد ومي تواند از پس خيلي ها برآيد.
وثوق الدوله، در سال هاي آخر سلطنت رضاخان، مدتي پس از ذكاءالملك فروغي، رئيس فرهنگستان شد. در همين زمان بود كه روزي رضاخان، براي آنكه ترقيات كشور در زمان خويش را به رخ وثوق الدوله ورجال عصر قاجار بكشد، طبق نقل پسر وثوق الدوله علي وثوق، در كتاب «تفنن و تاريخ» (ص84): «از وثوق الدوله پرسيد، «زمان برادر زنت (نصيرالدوله) در ايران چند مدرسه داير بود؟» وثوق الدوله گفت، «به طور قطعي نمي دانم، ولي تخمينا چهار صد باب بود.» شاه رو به حكمت، وزير معارف، كرد و با تحكم پرسيد، «حالا تعداد مدرسه ها چقدر است ؟» حكمت جواب داد، «چهارهزار» (به فاصله هفت سال). شاه مجددا وثوق الدوله را مخاطب قرار داد و گفت، «چه مي گويي؟» وثوق الدوله فورا گفت، «تشنه ام.» آب آوردند. كمي از آن را نوشيد وباقي را بر كف اطاق ريخت و عرض كرد، «مقدار مدرسه و معارف همان بودكه در ليوان ملاحظه فرموديد. منتها ابتدا در ليوان متمركز بود واكنون پخش بر زمين شده و رطوبتي به همان جا رسيده است»! در واقع، مد نظر رضاخان،يك نوع «كميت گرايي» (بدون توجه به «كيفيت » امور) بود كه متأسفانه بلاي ذهن بسياري از ماها نيز هست و همين كميت زدگي بود كه ارتش رضاخاني با آن همه مخارج هنگفت و باد و برودت، به يك حمله متفقين از هم گسيخت و شيرازه اش متلاشي شد! و وثوق الدوله با آن تمثيل شيوا به وي فهمانيد كه درست است كه تعداد مدارس 100 برابر شده، اما حاصل و فايده آن 400 مدرسه بسيار بيشتر از اين 4000 مدرسه است. كميت رشد كرده، اما كيفيت پايين آمده است!
گفتن اين حرف به رضاخان، واقعا جربزه هم مي خواهد!
مستوفي و مدرس مي ديدند كه در برابر رضاخان و چكمه پوشان وي، بايد كساني را وارد كابينه به رضاخان تحميل كنند كه جربزه و جنم رويارويي با آنها را داشته باشند و يكي از اين رجال با استخوان، وثوق الدوله است كه البته اين رجال استخواندار اگر مي خواستند پايشان را كج بگذارند. مدرس مثل شمشير دموكلس بالاي سرشان ايستاده بود و به جلوگيري بر مي خاست. مصدق، در نطق خود در مجلس ششم بر ضد وثوق الدوله و در اعتراض خود به حسن مستوفي بابت آوردن وثوق الدوله به كابينه خويش، خواهان و نگران حفظ استقلال ايران است و كينه مقدسش نسبت به سابقه خيانت بار وثوق الدوله ظاهرا مانع از آن مي شود كه در آن مقطع، اين ظرائف را درك يا به آن توجه كند. بعدا گفته در زمان خودش حتما اين امر را درك كرده كه بايد در اين باره هم پژوهش و تحقيق صورت بگيرد. مصدق در كابينه دومش (زمان نهضت ملي كردن نفت) در انتخاب اعضاي دولت، دقت و سختگيري خيلي بيشتري نسبت به كابينه اولش، انجام داد و برخي از تحليلگران، مسامحه او در كابينه اول را امري «عمدي» و به منظور كاستن از «نگراني و واكنش هاي منفي و كارشكنانه استعمار بريتانيا» نسبت به دولت ملي و تحكيم بنيان دولت جديد، شمرده اند و البته در همان كابينه اول هم، باز دكتر مصدق كار خود را مي كرد و عنداللزوم، نماينده سياسي خود در آمريكا (نصرالله انتظام متهم به ارتباط با انگليس) را به نحوي خارج از نزاكت ديپلماتيك پشت در مذاكرات خود با مقامات بلند پايه آمريكا جا مي گذاشت و بعد هم كه مذاكرات پايان مي يافت، به وي مي گفت، «چون به زودي اسرار مذاكرات پايان مي يافت، به وي مي گفت، «چون به زودي اسرار مذاكرات من با آمريكايي ها بر ملا خواهد شد، مي خواستم تو متهم به لو دادن اسرار به انگليسي ها نشده باشي!» تسامحي كه مرحوم دكتر مصدق در كابينه اول خود در امر انتخاب اعضاي دولت نشان مي دهد، در كلان قضيه، از سنخ همان تسامح (حساب شده و مدبرانه) مستوفي و مدرس در انتخاب وثوق الدوله است كه آن روز مورد اعتراض مصدق قرار داشت...
بدين ترتيب،برخورد مدرس در اينجا ابعاد و زواياي دقيقي دارد كه براي تحليل و قضاوت درست درباره آن، بايد به آنها توجه كامل داشت.
در نگاه بدوي (و بايد بگويم ابتدايي) به ماجراي دفاع مدرس از عضويت وثوق الدوله در كابينه مستوفي و مخالفت مصدق با اين امر، ظاهرا حق با مصدق بوده و انتقاد دكتر عبدالهادي حائري از مدرس به جاست؛ اما وقتي ابعاد و جوانب موضوع، مخصوصا زواياي پنهان اين امر و جغرافياي زماني و سياسي آن را در نظر مي گيريم، ماجرا شكل ديگري پيدا مي كند و به تبع آن، داوري مان تغيير مي يابد. در اين مقطع بايد كساني زمام امور را در دست بگيرند كه بتوانند در مقابل امير طهماسبي ها و بوذر جمهري ها و خدايار خان ها و امثال سرهنگ محمدخان درگاهي مشهور به «محمدچاقو» و تيمور تاش ها بايستند. اين افراد كيانند؟ آيا اين فرد خوب پارسا و به اصطلاح نماز شب خوان مي تواند جلوي اين گرگ ها بايستد؟ خير! در اينجا بايد «درشت ترين آدم ها را وارد عرصه كنيد. مدرس اگر مي توانست، قوام السلطنه را مي آورد و سراغ وثوق الدوله نمي رفت ؛ اما قوام السلطنه در آن زمان به اتهام توطئه چيني براي ترور رضاخان،دستگير و از ايران تبعيد شده بود(البته بعدها مستوفي نزد رضاخان شفاعت و زمينه بازگشت او را به كشور فراهم كرد و رضاخان هم اجازه داد كه او البته به عنوان فردي كاملا منزوي و دور از دخالت در امور سياسي به سر خانه و زندگي شخصي خود برگردد و مثلا مزرعه هاي چايش در لاهيجان را اداره كند!). قوام السلطنه كه در صحنه حضور ندارد، بنابراين بايد كساني را مصدر امور قرار داد كه جربزه و قوت نفس داشته باشند و بتوانند تا حد ممكن، جلوي لفت و ليس ها، غارتگري ها و آدم كشي هاي بركشيدگان حكومت كودتا را بگيرند. مشابه اين ايراد در امثال كسروي در قضيه شيخ خزعل به مدرس وارد كرده اند كه آن هم ناشي از سوء فهم يا غرض ورزي آنهاست و عبدالله مستوفي در «شرح زندگاني من» تحليل نسبتا خوبي در اين زمينه ارائه داده است. شيخ خزعل، سابقه عضويت در انجمن ماسوني و مغازله مستمر با انگليس ها در جنوب ايران را دارد، پس چطور شهيد مدرس، عليه رضا شاه، به او نزديك مي شود؟ جواب اين سئوال با خودش است! او مي خواهد با سنگ خزعل، ديكتاتور مهيبي را كه با كمك هاي بريتانيا مدتي است از راه رسيدن و فضا را به نحو روز افزون بر همه تنگ كرده و به زودي سرطان جاي آزادي و استقلال ايران مي شود. به جان خود بنشاند. در واقع، مصداق همان ضرب المثل فارسي، «كوبيدن مار به دست دشمن» است كه سعدي مي گويد. قرار نيست مدرس با اين نوع افراد همكاري کند تا مثلا به پست و مقامي برسد. او مثل يك بازيگر قهار مهره هايش را مي چيند و با آنها به ميدان حريف مي رود و هنرش هم در همين است، لذا ايراد كسروي كه مي گويد مدرس مي خواست شيخ خزعلي را كه چنين و چنان بود، نجات دهد، به هيچ وجه وارد نيست. مدرس در اوج ارتباط با شيخ خزعل، در نامه هاي سري كه به او مي نويسد، مي گويد، «مردم و آزاديخواهان از سوابق شما خيلي بدشان مي آيد بايد كارهايي بكنيد كه اين سوابق، پاك شوند.شروع كنيد به انجام يك سري خدمات به نفع مردم؛ مدرسه درست كنيد و فلان كار را بكنيد و بهمان كار را انجام بدهيد...!» بعد هم اگر شاخ گستاخي رضاخان به دست خزعل شكسته مي شد و آن وقت خود خزعل مي خواست پايش را اندكي كج بگذارد، مدرس در حد توان خويش،زمين و زمان را عليه او به هم مي ريخت! او با كسي تعارف نداشت و هر چيزي را در نسبت با پيشرفت آرمان هاي بلند و اصلاحي خويش مي سنجيد. من نمي گويم مدرس معصوم بود. خير، معصوم نبود و حتي گاه عباراتي از وي نقل مي شود كه مثلا در فلان موضوع با چند واسطه از انگليسي ها رودست خورده است و اين هم به دليل پيچيدگي بيش از حد سياست در ايران و طراري بيگانگان گوش به زنگ و مترصد جهت بلع اين كشور و ملت است كه سبب مي شود حتي سياستمدار تيزبين و فرهيخته اي چون قائم مقام فراهاني تا پايان عمر درنيابد كه منشي مخصوصش حقوق بگير انگلستان است.
اما سخن اين است كه فهم كار مدرس و شيوه هاي رندانه و مدبرانه او در حوزه سياست، آسان نيست و داوري درباره آن بزرگمرد، اگر بخواهد درست و دقيق باشد، نياز به اطلاع از خيلي چيزها و توجه به خيلي نكته ها و مؤلفه ها دارد.
اين نكته را شخصا از مرحوم لنكراني نشنيده ام، ولي يكي از دوستان دانشور ايشان (آقاي محمود راميان) در يادداشت هاي منتشر نشده خود از آقاي لنكراني نقل كرده است كه قيام مسجد گوهرشاد زير سر مرحوم مدرس بوده است. اگر آقاي راميان درست مطلب را منتقل كرده باشد، بايد بگويم مسئله، خيلي عجيب و قابل اهميت است. مدرسي كه سال ها در گوشه خواف و كاشمر افتاده و دستش ظاهرا از همه جا كوتاه است و علاوه بر اين، در شرايط كهولت به سر مي برد، هنوز هم در حياست سياسي و اجتماعي كشور خود تا اين حد تأثيرگذار است! مي خواهم بر اين نكته تأكيد كنم كه مرحوم مدرس تا لحظه آخر عمر، «مدرس» بود. از اطرافيان مرحوم لنكراني شنيده ام(و ظاهرا منشأ خبر خود لنكراني است) كه در تبعيدگاه مدرس، از وسط خانه اي كه وي در آن تحت نظر مأموران رضاخاني بود، جوي آبي مي گذشت. جوي مزبور از بالاي ده وارد روستا مي شد و از خانه مدرس عبور مي كرد و از پايين ده خارج مي شد. ياران و همرزمان مدرس، طبق قرار و تباني حساب شده قبلي، در بالاي ده، خطاب به مرحوم مدرس نامه مي نوشتند و در آن قضاياي موجود وكارهاي خود را شرح مي دادند و نهايتا مي پرسيدند كه تكليف چيست ؟ آن گاه كاغذ نامه را پاره كرده و به صورت قطعات كوچكي كه توجه كسي را جلب نمي كرد در مي آوردند و به داخل جوي آب مي افكندند.تكه پاره هاي كاغذ از طريق جوي آب به دست مرحوم مدرس مي رسيد. قبلا هماهنگ شده بوده است كه مثلا چه ساعتي و در چه روزهايي اين كار را بكنند؟ قاعدتا ساعاتي بوده كه مأمورين كمتر متوجه مي شده اند و شرايط، براي مدرس امن تر و مهيا تر بوده است. مدرس آن تكه كاغذها را از جوي خانه مي گرفت و مخفيانه مي برد و به هم وصل مي كرد و مي فهميد كه اوضاع از چه قرار است و دستور چه بايد باشد؟ و به همان نحو هم جواب مي داد. نامه را مي نوشت و سپس پاره پاره مي كرد و در ساعتي مقرر در جوب آب مي انداخت و يارانش در پايين دهكده از آب مي گرفتند و طبق دستور العمل هايي كه در آن آمده بود، عمل مي كردند! «شير شير است، گر چه در زنجير»!
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25