انقلاب اسلامي، شکست تجربه ي غرب گرايي و زوال پادشاهي در ايران(1)

شکست تجربه ي غرب گرايي، عامل تسريع زوال پادشاهي در ايران است. اکنون که وارد بيست و هفتمين سال پيروزي انقلاب اسلامي شده ايم، باور کردن اينکه الگوي تجدد و ترقي (مدرنيته) در ايران زماني جاذبه داشته و شايسته ي تقليد پنداشته شده است، دشوار به نظر مي رسد. از اينجا مي توان فهميد که تجربه ي نظام مشروطه
پنجشنبه، 24 شهريور 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
انقلاب اسلامي، شکست تجربه ي غرب گرايي و زوال پادشاهي در ايران(1)

انقلاب اسلامي، شکست تجربه ي غرب گرايي و زوال پادشاهي در ايران(1)
انقلاب اسلامي، شکست تجربه ي غرب گرايي و زوال پادشاهي در ايران(1)


 

نويسنده: دکتر مظفر نامدار (1)




 
شکست تجربه ي غرب گرايي، عامل تسريع زوال پادشاهي در ايران است. اکنون که وارد بيست و هفتمين سال پيروزي انقلاب اسلامي شده ايم، باور کردن اينکه الگوي تجدد و ترقي (مدرنيته) در ايران زماني جاذبه داشته و شايسته ي تقليد پنداشته شده است، دشوار به نظر مي رسد. از اينجا مي توان فهميد که تجربه ي نظام مشروطه ي سلطنتي به عنوان يک الگوي دولت غربي تا چه حد ارزش خود را در نزد افکار عمومي ملت ايران از دست داده است. اگر چه در گذشته اي نه چندان دور و حتي امروز هم به شکل پراکنده جرياناتي در ايران وجود دارند که باورشان نشده است که انديشه ي تجدد و ترقي در اين دويست سال هر چه در اندوخته ي خود داشته در ايران خرج کرده و نه تنها مشکلي از مشکلات اين ملت را حل نکرده است بلکه نظامي به مراتب مستبدتر از نظام قاجاري را بر ملت ايران تحميل کرده است.
با اين وصف، هنوز الگوي غرب گرايي تحت عناوين جديدي چون ملي ـ مذهبي، روشنفکري ديني يا جامعه ي مدني و يا شعار زيباي اصلاحات، مورد تجليل و تحسين و حتي رقابت پاره اي از جريانات سياسي ـ فکري در ايران مي باشد. براي تفکر درباره ي شکست مدرنيته و مدرنسيم و جريانات غرب گرايي در ايران شرح يک سير تاريخي ضروري است، ليکن هدف آن منظور اين مقاله نيست.
وقايعي که بعد از انقلاب اسلامي در ايران رخ داد براي کساني که با افکار و انديشه هاي امام خميني از گذشته ي دور آشنايي دارند و آثار ايشان را خوانده اند مايه ي تعجب نيست، رهبر انقلاب اسلامي و پايه گذار جمهوري اسلامي در جهان، در واقع هيچ ابهامي را در مورد آرمان ها، انگيزه ها، بينش هاو گرايش هاي خود به جا نگذاشت.
امام بارها در نوشته ها، سخنراني ها و اعلاميه هاي متعدد خويش آن دسته از نخبگان سياسي ـ اجتماعي ايران را که به شيوه ي غربي خواسته يا مي خواهند مسائل ايران را حل کنند به باد انتقاد گرفت. امام بارها اعلام کرد که تجربه ي دويست سال اخير نشان داده است ايران کشوري نيست که بتوان به مردم آن گفت براي حل مسائل خود فکر نکنيد، به معنويت، اخلاق و دين کاري نداشته باشيد، در مقابل ظلم و بي عدالتي سکوت کنيد و در مقابل چپاول ثروت ملي توسط بيگانگان ايستادگي ننماييد. به عقيده ي امام همان طوري که آرمان ها، انگيزه ها، ساخت سياسي، اجتماعي، فکري و فرهنگي ايران از نظر شرايط تاريخي براي پذيرش بي چون و چراي غرب در ايران مستعد نبود، نظام مشروطه ي سلطنتي و رژيم پادشاهي و طبقه ي حاکمه ي ايران نيز از نظر سياسي، ساختاري و فکري رژيمي نبود که استعداد ايجاد دگرگوني در ايران را داشته باشد.
به همين جهت از ديدگاه غرب لازم بود که يک شاه مستبد و خشن با يک اليگارشي استبدادي حرکت تاريخي توسعه را در ايران تسريع کند. رژيمي که بايد از عناصر غرب گرايي تشکيل مي شد که ضمن وقوف کامل به رسالت غير تاريخي خويش، آماده باشند تا نقش کارگزاران خود خوانده ي تاريخ را ايفا کرده و ايران را يکي از اقمار نظام سرمايه داري جهاني غرب سازند. همکاري غرب با نظام پادشاهي و شاهان مستبد در يکصد و پنجاه سال اخير ايران به منظور
ايجاد يک نظام ديکتاتوري، مقتدر و منضبط و حرف گوش کن، متشکل از سياستمداران حرفه اي وابسته به خانواده هاي اشراف ايران و تحصيل کرده هاي غرب که جسارت ترديد در ايدئولوژي هاي ليبرال ـ دموکراسي يا سوسيال ـ دموکراسي را نداشته باشند بر همين اساس بود.
در اينجا، بحث درباره ي اينکه تعهد شاه و نظام پادشاهي تا چه حد با حقوق بشر يا دموکراسي يا ليبراليسم تطبيق مي کرد، لزومي ندارد. در ديده ي کساني که عميقا به حقوق بشر يا دموکراسي يا ليبراليسم اعتقاد دارند چنين باوري در مورد نظام هاي ديکتاتوري کفرآميز است. اما جالب اينجاست که شاه و نظام پادشاهي و اليگارشي وابسته به سلطنت و مدافعان مشروطه ي سلطنتي و از همه مهم تر امريکا و اروپا (حداقل در ظاهر) شاه را متجدد و اقدامات او را در وابستگي مطلق به غرب اقداماتي انقلابي و سياست هاي او را سياست هاي مبتني بر پيشرفت و توسعه در ايران القا مي کردند.
آنتوني پارسونز آخرين سفير انگليس در دربار شاه در کتاب خاطرات خود مي نويسد:
در متن اين کتاب من غالبا واژه ي انقلاب را براي تشريح وقايعي که در فاصله ي سال 1978 و 1979 در ايران روي داد به کار برده ام. در واقع همان طور که قبلا هم اشاره کرده ام زلزله ي سياسي که در ايران به وقوع پيوست و چشم انداز کاملا متفاوتي از ايران بر جاي نهاد، اگر از دو انقلاب بزرگ تاريخي معاصر اروپا، يعني انقلاب فرانسه و انقلاب روسيه وسيع تر و عظيم تر نبوده تاشد با آنها برابري مي کند. با وجود اين من امروز بر اين عقيده هستم که از قرن شانزدهم به اين طرف فقط يک انقلاب در ايران روي داده و
آن انقلابي است که رضاشاه پهلوي در ايران به راه انداخت و پسرش محمدرضا شاه پهلوي آن را دنبال کرد. (2)
البته بر سياستمداران غربي، بويژه سياستمداران انگليسي، نمي توان خرده گرفت که چرا يک نظام مستبد، رانت خوار و وابسته به غرب را يک نظام و بلکه تنها نظام انقلابي در ايران قلمداد کرده اند. چون رضاخان و پسرش در هر صورت با حمايت و کودتاي انگليس به روي کار آمده اند و اسطوره سازي هاي رژيم پهلوي با تمام وجوهش بر اساس تئوري هاي نظام مشروطه ي سلطنتي انگليس شکل مي گرفت. تحقير اين دو پادشاه فاسد از طرف انگليس و غرب به نوعي تحقير نظام غربي است که عموما از اين گونه رژيم ها در جهان سوم حمايت کرده و مي کنند. آنچه اهميت دارد اسطوره سازي هاي نيروها و جريانات مدافع روشنفکري، اصلاح طلبي و قانون گرايي در ايران است. نخبگان شبه روشنفکر ايران هر اندازه خود را بيشتر با غرب تطبيق مي دادند بيشتر مورد اقبال شاه در داخل و امريکا و اروپا در خارج قرار مي گرفتند و لاجرم به پشتوانه اي براي دفاع از ديکتاتوري در ايران تبديل شدند. اسطوره اي را که خود ساخته بودند باور کردند و بدين طريق اسير پندارگرايي هاي «ديکتاتوري منور» و يا « دولت مطلقه ي مدرن» شدند.
بسياري از کساني که در ايران، جهان اسلام و حتي غرب، در انتظار شکست نظام استبدادي پادشاهي بودند در عين حال از ظهور قريب الوقوع يک نظام اسلامي غير غربي در ايران متعجب شدند.
براي روشنفکران داخلي، نظام مشروطه ي سلطنتي و قانون اساسي آن علي رغم تمام نقايص و دست اندازي هايي که مستبدان به آن داشتند، طليعه ي يک نظام دموکراتيک (ولو در ابتدا به صورتي ناقص) به نظر مي رسيد.
با وجودي که تمرکز قدرت سياسي در دست افراد معدود و تکيه بر ارعاب و زور و کشتار
مخالفان از مهم ترين ويژگي نظام مصيبت بار مشروطه ي سلطنتي براي ايران بود اما جريانات روشنفکري غرب گراي ايران هيچ گاه جسارت ترديد در ناکارآمدي چنين نظامي براي ايران و امکان جايگزيني يک نظام جديد را به خود راه نداد.
اکنون که نزديک به سه دهه از سقوط نظام مشروطه ي سلطنتي در ايران مي گذرد مي توانيم اين سؤال را طرح کنيم که آيا پادشاه، نظام مشروطه ي سلطنتي را نظام استبدادي کرد يا اينکه نظام مشروطه ي سلطنتي در ايران، جز پادشاه مستبد به وجود نمي آورد؟!
نظام مشروطه ي سلطنتي نظامي بود که رضاخان و سلسله ي پهلوي را به وجود آورد و آن را در ايران قانوني کرد. سپس رضاخان به نوبه ي خود نظامي را ايجاد کرد که جنايات او را نسبت به ملت ايران امکان پذير ساخت. بنابراين مشروطه خواهان سلطنت طلب، ظهور رضاخان و سلسله ي پهلوي را امکان پذير ساختند، بلکه با تعصب نسبت به مشروطه ي سلطنتي و تساهل در مقابل قانون شکني هاي سلسله ي پهلوي تا حد زيادي مانع از بروز انديشه ي جديد يا راه حل جديدي براي چاره جويي ديکتاتوري و عقب ماندگي ايران شدند.
ناسيوناليزم نژادپرستانه که اساسا ميراث مشروطه ي سلطنتي است قوي ترين کيفرخواست در مورد نقش روشنفکران غرب گرا در بقاي استبداد سلسله ي پادشاهي در ايران معاصر مي باشد. نبوغ رضاخان در آن بود که مفهوم باطني ميراث مشروطه ي سلطنتي را خوب درک کرد. ستايش دولت و استفاده از قدرت آن به عنوان وسيله ي تجدد و بازسازي اجتماعي ايران به سبک صورت ظاهري غرب، در دوره ي او به اوج رسيد. همه چيز به وجود شخص ديکتاتور و حکومت تحت فرمانش بستگي داشت.رضاخان در همه جا حضور داشت در مدح او شعر سروده مي شد، آهنگ ها تصنف مي گرديد و ده ها بناي يادبود برپا شد. رضاخان با وجودي که يک پادشاه مستبد کم نظير در تاريخ ايران بود، متأسفانه از طريق روشنفکراني فرمان مي راند که ساختاري پيچيده، رياکارانه و فاسد و روحيه اي سخت ديوان سالارانه داشتند. از آنجا که جامعه براي تحقق اهداف رضاخان يعني براي بناي يک کشور کاملا غربي، سکولار و ضد اخلاق زير و رو شده بود، « اژدهاي دولت» يا همان« لوياتان» توماس هابز از نظر موقعيت،
ثروت، قدرت و امتياز بر تمام تار و پود ايران حاکم شده بود.
هرم قدرت پهلوي را نظامي از ارعاب پشتيباني مي کرد که هيچ کس حتي نزديک ترين ياران شاه از گزند آن در امان نبودند. همه بازيچه ي هوي و هوس فرمانرواي خودکامه ي تخت طاووس بودند و چنين بود که ايران در نظام مشروطه ي سلطنتي به جاي اينکه در قبال يک پروسه ي علمي و تاريخي و مبتني بر نظريه هاي کاملا تحليل شده به پيش رود بر اساس هوس هاي ديکتاتوري زير و رو شده و تمام زير ساخت هاي خود را براي پيشرفت و توسعه از دست داد.
بيان ميزان واقعي خسارت هايي که نظام مشروطه ي سلطنتي و رژيم پهلوي در ايران به بار آوردند، اساسا ناممکن است. هزاران خانواده ي کشاورز ايران به نام اصلاحات ارضي و انقلاب شاه و ملت نابود شدند.
مسئوليت عقب ماندگي، فقر و ناکامي هاي ايران در پيشرفت متوجه نظام مشروطه ي سلطنتي و رژيم پهلوي است. هزاران نفر در ايران به معناي واقعي کلمه نابود شدند. روشنفکران و نخبگان جامعه که خود زمينه هاي ظهور ديکتاتوري پهلوي را فراهم ساخته بودند به مصيبت گرفتار آمده و در زندان هاي رژيم شاه فرسوده شدند. وقتي زمزمه ي انقلاب اسلامي در سال 1356 جنبش بزرگي را در ايران پديد آورد سيل خاطرات، گزارشات و مقالات سياسي در مطبوعات سرازير شد. خيلي از روشنفکران انتظار داشتند در چنين شرايطي، تعديل در قدرت ديکتاتوري به وجود آيد و بر اساس قانون اساسي مشروطه، شاه سلطنت کند نه حکومت.
هيچ کس باور نمي کرد که امکان ساقط کردن نظام پادشاهي در ايران وجود دارد.
حمايت قدرت هاي غربي و در رأس آن امريکا و انگليس و حتي شوروي از بنيادهاي نظام پادشاهي و محمدرضا پهلوي مزيد بر علت بود و جسارت لازم را از نخبگان سياسي و فکري ايران براي دادن شعار سقوط نظام پادشاهي گرفت. در اين ميان فقط يک صدا بود که سازش نمي پذيرفت و به چيزي کمتر از سقوط نظام پادشاهي در ايران رضايت نمي داد و آن امام خميني (ره) بود.

پي‌نوشت‌ها:
 

1. دکتراي علوم سياسي.
2. آنتوني پارسونز، غرور و سقوط، ترجمه ي منوچهر راستين، انتشارات هفته، تهران: 1363. ص 221.
 

منبع:نشريه 15 خرداد، شماره 6.
ادامه دارد...




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.