نقاشي قشنگ با مداد آلبالويي

مداد آلبالويي رنگ، توي جعبه ي مداد رنگي حوصله اش سر رفته بود. نگاهي به بقيه ي مداد رنگي ها انداخت. همه شان خواب بودند.مداد آلبالويي از تو جعبه بيرون آمد. کمي اطرافش را نگاه کرد. کسي توي اتاق نبود، فقط دفتر نقاشي سارا روي ميز افتاده بود.
سه‌شنبه، 5 مهر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نقاشي قشنگ با مداد آلبالويي
نقاشي قشنگ با مداد آلبالويي
نقاشي قشنگ با مداد آلبالويي

 




 
مداد آلبالويي رنگ، توي جعبه ي مداد رنگي حوصله اش سر رفته بود. نگاهي به بقيه ي مداد رنگي ها انداخت. همه شان خواب بودند.مداد آلبالويي از تو جعبه بيرون آمد. کمي اطرافش را نگاه کرد. کسي توي اتاق نبود، فقط دفتر نقاشي سارا روي ميز افتاده بود. مداد آلبالويي سمت دفتر رفت. خيلي وقت بود که نقاشي هاي جديد سارا را نديده بود. مداد آلبالويي گفت: «سلام دفتر نقاشي!» دفتر نقاشي از خواب پريد وگفت: «تو اين جا چه کار مي کني؟ برو پيش بقيه ي مداد رنگي ها.» مداد آلبالويي گفت: «مي خواهم نقاشي هاي جديد سارا را ببينم!» صداي دفتر نقاشي مهربان تر شد و گفت: «خوب اشکالي نداره. زود ببين وبرو! الانه که سارا سر برسه!»
دفتر نقاشي شروع کرد به ورق خوردن. آخرين صفحه، نقاشي يک توپ بود. يک توپ رنگ نشده! مداد آلبالويي نگاهي به توپ انداخت وگفت: « چه قدر دلم مي خواد رنگش کنم!»و قبل از اين که دفتر نقاشي به صفحه ي بعد برود، مشغول رنگ کردن توپش شد. توپ، آلبالويي رنگ شد. مداد آلبالويي از خوش حالي بالا وپايين پريد. دفتر نقاشي داد زد: «آخ ! آخ! آروم تر دردم گرفت.» دفتر نقاشي به صفحه ي قبلي رفت. در آن صفحه، نقاشي يک خورشيد بود. يک خورشيد زرد رنگ. مداد آلبالويي تند وتند لپ هاي خورشيد را آلبالويي کرد. دفتر نقاشي گفت: « واي ! دفتر نقاشي سارا رو خراب کردي!» اما مداد آلبالويي به حرفش گوش نمي داد؛ چون در دفتر نقاشي يک دوچرخه ديده بود. يک توپ دوچرخه رنگ نشده!

نقاشي قشنگ با مداد آلبالويي

همين كه مي خواست دوچرخه را آلبالويي كند، در اتاق باز شد و سارا آمد. مداد آلبالويي به طرف جعبه مداد رنگي دويد؛‌ اما پايش به پاك كن روي ميز گير كرد و محكم روي زمين افتاد. سارا با تعجب به دفتر نقاشي اش نگاه كرد؛ چون دفتر نقاشي روي ميز بازمانده بود.
سارا نقاشي خورشيد را ديد. با خودش گفت: «كي خورشيد منو لپ گلي كرده؟» بعد لبخند زد و گفت: « چه قدر خورشيدم قشنگ تر شده!»‌ سارا دفتر نقاشي اش را ورق زد و توپ آلبالويي را ديد. گفت: « مطمئنم که توپم را رنگ نکرده بودم! ولي خيلي شبيه يک دانه آلبالو شده. يک آلبالوي خيلي بزرگ!» سارا خنديد وگفت: «خوب حالا براي اين که آلبالوي بزرگم تنها نباشه، يک دانه آلبالوي بزرگ ديگه هم مي کشم!» بعد يک آلبالوي ديگر کشيد و آن دو را با خط به هم وصل کرد. يک برگ هم برايش کشيد. نقاشي اش که تمام شد گفت: « خوب اين هم از نقاشي گوشواره ي قشنگم!»
چشمش به مداد آلبالويي افتاد، قلب مداد آلبالويي شروع کرد به تند تند زدن. سارا مداد آلبالويي را از روي ميز برداشت. همان طور كه داشت نقاشي اش را با مداد آلبالويي رنگ مي کرد گفت: « مداد آلبالويي من واقعاً خوش رنگه! از اين به بعد ازش بيش تر استفاده مي کنم؛ چون با رنگ قشنگش، نقاشي هاي خيلي خوبي مي شود کشيد.» لپ مداد آلبالويي از اين تعريف آلبالويي شد؛ اما خوب، مي دانيد که؟ رنگ لپ مداد آلبالويي روي صورت آلبالويي رنگش، اصلا معلوم نشد!
منبع:نشريه مليکا شماره 52




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.