سدي برابر انحرافات

مردمي بودن و با زبان روز با نسل جوان سخن گفتن از ويژگي هاي برجسته شهيد هاشمي نژاد و يكي از عمده ترين رموز موفقيت و محبوبيت ايشان بود. در اين گفتگو به برخي از اين شيوه ها و نيز تلاش هاي بي وقفه شهيد در جلب جوانان و ارتقاي آگاهي آنها اشاره شده است.
چهارشنبه، 6 مهر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سدي برابر انحرافات

سدي برابر انحرافات
سدي برابر انحرافات


 





 
شهيد هاشمي نژاد و سلوك اجتماعي
گفتگو با حجت الاسلام سيد علي اصغر مجتبوي

درآمد
 

مردمي بودن و با زبان روز با نسل جوان سخن گفتن از ويژگي هاي برجسته شهيد هاشمي نژاد و يكي از عمده ترين رموز موفقيت و محبوبيت ايشان بود. در اين گفتگو به برخي از اين شيوه ها و نيز تلاش هاي بي وقفه شهيد در جلب جوانان و ارتقاي آگاهي آنها اشاره شده است.

آشنايي شما با شهيد هاشمي نژاد چگونه و از كجا آغاز شد؟
 

قبل از انقلاب كه «كانون بحث و انتقاد ديني» راه اندازي شد، در خدمت شهيد بوديم و همكاري مي كرديم و بعد كه شهيد به دلايلي اعراض كردند و بنده هم همين طور، در جلسات و محافل مختلف افتخاري شاگردي ايشان را داشتيم. يكي از خاطرات جالبي كه يادم آمد اين است كه يك بار بالاي منبر به مناسبتي نام شاه عباس را بردم. هنگامي كه از منبر پائين آمدم، ايشان قبل از اينكه بگويند «طيب الله»، فرمودند: «ديگر بالاي منبر نام شاه را نياورند. ان شاءالله نام شاه بايد به زباله دان تاريخ ريخته شود» هنوز پنج شش سال به انقلاب مانده بود و ايشان با كمال شهامت و جلوي روي جمعيت اين جمله را گفتند. اين منبر در منزل يكي از آقايان در احمدآباد تشكيل شده بود. ايشان در مجالسي هم كه خودشان منبر نمي رفتند، حضور پيدا كردند.
نكته ديگر اينكه يك بار همراه ايشان به احمدآباد مي رفتيم. ايشان فرمودند: «آقاي مجتبوي! در منبر از مسائلي صحبت كنيدكه مردم بينش در دين پيدا كنند، چون مردم مسلمان هستند، نماز مي خوانند، ولي نمي دانند چرا بايد اين كارها را بكنند. تفقه در دين ندارند، اسلام شناس نيستند.» سپس اين داستان را فرمودند كه ديروز داشتم از پائين خيابان مي آمدم، تنها هم بودم كه اگر ساواكي ها خواستد مرا بگيرند، مزاحم مردم نشوند، چون دنبال بهانه مي گردند كه مردم را به رگبار ببندند. من داشتم مي آمدم، يك پيرمردي آمد و خيلي عوامانه و جسورانه گفت: « آقا!» من مؤدبانه گفتم: «بله آقا؟» گفت: «خون جوان هاي مردم به گردن كيست؟» شهيد هاشمي نژاد فرمودند: «چون كه با كودك سروكارت فتاد/ پس زبان كودكي بايد گشاد و به ايشان گفتم: به گردن مبارك خاتم الانبياء (ص) كه اگر ايشان دين اسلام را نمي آورند و مردم، مسلمان نمي شدند، ضرورتي هم نبود كه شهيد بشوند.» آن پيرمرد سرش را انداخت پائين و همان طور كه سلام نكرده بود، بدون خداحافظي هم رفت.

آيا در حزب جمهوري اسلامي هم با ايشان همكاري داشتيد؟
 

خير، اتفاقا ايشان چندمين بار به من گفتند كه بيا و همكاري كن، گفتم: «حضرت استاد! من آزاد كه باشم، بهتر مي توانم خدمت كنم»، مخصوصا اينكه من مثل برخي از كساني كه منبر مي رفتند، مقيد به اين نبودم كه حتما در مجالس مردانه صحبت كنم و در مجالس زنانه هم منبر مي رفتم. حتي يك بار مقام معظم رهبري پيغام دادند كه بيا منزل ما، من رفتم و ايشان با يكي از دوستانشان نشسته بودندو گفتند: «آقا! خانواده ما در يكي از مجالس حضور داشته اند و مي گويند صحبت هاي شما سازنده است. ما يك دعاي توسلي در روزهاي سه شنبه داريم كه مجلسي زنانه است و خوب است كه شما قبول كنيد و بيائيد در اين مجلس صحبت كنيد.» گفتم: «افتخار مي كنم در خدمت شما باشم.» مقام معظم رهبري در اتاق ديگري مي نشستند و من نيم ساعتي براي خانم منبر مي رفتم. بعد كه ايشان را به ايرانشهر تبعيد كردند، اين مجلس هم منحل شد.
شهيد هاشمي نژاد هم فرمودند: شنيديم كه مجالس شما سازندگي دارد و اگر هم نمي خواهي در حزب جمهوري با ما مشاركت كني، طوري نيست و آزادانه تبليغ كن. متعاقب اين صحبت من به ايشان عرض كردم: «حضرت استاد! من از آقايان بازاري و دانشگاهي و ساير اقشاري كه با من در تماس هستند، پيغامي براي شما دارم و آن هم اينكه مي پرسند در اين شرايط خطرناك، شما پاسدار و محافظ حركت مي كنيد؟» شهيد هاشمي نژاد خنده اي كردند و گفتند: «آقا! خبر نداري كه يكي را هم مرخص كردم.» من يك قدري ناراحت شدم و گفتم: «حضرت استاد! كارخوبي نكرديد، چون شما امروز ديگر متعلق به خودتان نيستيد، بلكه متعلق به انقلاب و اسلام هستيد. اين جمعيتي كه در صحن مي ايستند، به هواي سخنراني هاي شماست.» ايشان گفتند: «آقاي مجتبوي! يك حرف را به شما بگويم. ما موظفيم تا زنده هستيم دادمان را براي اسلام بزنيم، وقتي هم كه خداوند سعادت شهادت را نصيبمان كرد، آن را مثل تازه عروسي در آغوش مي كشيم.» عين تعبير خود ايشان است. من ناراحت شدم و گفتم: «درست است كه شهادت سعادت است، ولي بايد براي مردم كار كرد و وجود شما متنعم است.»

از ساده زيستي شهيد هاشمي نژاد خاطره اي داريد؟
 

بله، يكي از بستگان ما يك روز آمد خانه ما و گفت: «حاج آقا! درست نيست كه آقاي هاشمي نژاد با اين ماشين قراضه در شهر رفت و آمد كنند. ايشان بايد ماشيني داشته باشند كه اگر منافقي قصد سوء داشت، بتوانند از مهلكه فرار كنند. پسرمن، محمد، اسمش از ايران ناسيونال درآمده و يك ماشين نو تحويل گرفته. من با او صحبت مي كنم، اين ماشين را به همان قيمتي كه گرفتيم به حاج آقا مي دهيم و ماشين ايشان را مي گيريم و هرچه ماشين ايشان را قيمت گذاشتند، مابقي را به همان قيمت كمپاني به ما بدهند». براي شهيد پيشنهاد خويشاوندمان را مطرح كردم. ايشان گفتند: «چه مي گوئي؟ انقلاب كرده ايم، ماشين مي خواهيم چه كار؟» گفتم: «انقلاب كردن وسيله مي خواهد يا نه؟» خلاصه يك هفته واسطه بوديم تا بالاخره ايشان را راضي كرديم. ماشين ها قيمت گذاري شدند. ماشين ايران خودرو كه قيمتش معلوم بود و 72 هزار تومان بود. ماشين ايشان را هم 30 تومان قيمت گذاشتند. ايشان گفت من 10 هزار تومان را ميتوانم نقدا بدهم. بقيه را هم خويشاوندان ما قبول كرد كه ايشان به تدريج بدهند. ما ديگر معامله را ختم شده پنداشتيم و قرار بود كه فردا ماشين ها تعويض شوند كه ايشان پيغام داد معامله بي معامله! رفتم و پرسيدم: «موضوع چيست؟ چرا؟» ايشان گفتند: «ديشب فكركردم اگر من 30 هزار تومان قرض داشته باشم، از همه كارهاي مطالعاتي مي افتم. نه، به نگراني اش مي ارزد.» گفتم: استاد! هرچه را كه ما 10 روز رشته بوديم كه شما پنبه كرديد. اين بنده خدا كه از شما چك و سفته نمي خواهد. خودش با ميل خودش مي گويد هروقت پول قرض داشتيد، بدهيد.» گفتند: «اصلا حرفش را هم نزن. من با نگراني قرض، از كار و زندگي ام مي افتم.» به هر حال آن خويشاوند ما هم خيلي خيلي ناراحت شد كه نتوانسته بود به اين طريق خدمتي بكند. كه من سال هاي سال خدمت ايشان بودم. مجلسي در فاطميه داشتند كه سال ها منبر مي رفتم و خيلي به من محبت داشتند. مناعت طبع ايشان، شجاعت ايشان، حزم ايشان، از هر صفت شايسته اي كه تصورش را كنيد، بهره اي داشتند. ايشان انسان كم نظيري در عصر خودشان بودند.

از شجاعت ايشان مصاديقي را به ياد داريد؟
 

ايشان در مجالس، حتي در مقابل باز نشسته هائي كه آريامهر را خدايگان خود تلقي مي كردند، تقيه نداشتند و حرفي را كه مي خواستند بگويند، بدون ذره اي ملاحظه اي مي گفتند.

آيا از نحوه تدريس ايشان هم خبر داشتيد؟
 

بله، ايشان تدريس داشتند، ولي من توفيق حضور در كلاس هايشان را نداشتم. من در همان «كانون بحث و انتقاد ديني» با ايشان همكاري مي كردم و چون اين طرف و آن طرف منبر مي رفتم، كلاس هاي ايشان را درك نكردم.

«كانون بحث و انتقاد ديني» چگونه برگزار مي شد و نوع پرسش و پاسخ ها چگونه بود؟
 

«كانون بحث و انتقاد ديني» در صبح هاي جمعه در مركزي در فلكه صاحب الزمان(عج) تشكيل مي شد و جوان ها جمع مي شدند و ايشان هم به سؤالات شفاهي يا كتبي آنها جواب مي دادند. تا آنجا كه وقت بود، همان روز جواب مي دادند و اگر وقت نبود، هفته بعد جواب مي دادند، ايشان در زمينه ها تقيه نداشتند و همه سؤالات را جواب مي دادند. معمولا حدود 50 نفر از جوان ها مي آمدند، بعد ديگر پيشامدي شد كه جلسات تعطيل شدند.

نقطه افتراق شهيد هاشمي نژاد و آقاي ابطحي چه بود؟
 

تا آنجا كه من متوجه شدم شهيد هاشمي نژاد متوجه شدند كه آقاي ابطحي با مهندس سالور كه در دستگاه طاغوت و واسطه بين دستگاه و آيت الله شريعتمداري بود، ارتباط دارد و ناگهان پا پس كشيدند. در كانون، پاسخ ها با شهيد هاشمي نژاد بود، ولي در آنجا آقاي ابطحي همه كاره بود. مكان را ايشان تهيه كرده بود.

بعد از رفتن شهيد هاشمي نژاد، آيا جلسات كانون ادامه پيدا كردند؟
 

جلسات از رونق افتاد. ما كه ديگر حتي اطراف آنجا هم نرفتيم و لذا نمي دانم كه چه تعدادي مي آمدند، ولي مي دانم كه از رونق افتاد.

از قدرت مناظره و بحث شهيد هاشمي نژاد بسيار گفته اند. آيا در اين زمينه خاطره اي داريد؟
 

ما يك ارتشي همشهري داشتيم كه در بيمارستان ارتش بستري بود و من به عيادتش رفته بودم. يك سرگرد ارتشي هم، هم اتاق ايشان بود. خيلي با ما گرم گرفت: «با اينكه در اسلام نسبت به عيادت از بيماران توصيه هاي مؤكد شده، چرا روحانيون به ديدن آنها نمي آيند؟ آقايان كه اين قدر به مردم تذكر مي دهند كه اين كار ثواب دارد، چرا خودشان نمي آيند؟» من گفتم: «علتش اين است كه اگر يك روحاني به ديدن بيمار ناشناسي بيايد، سوءتفاهم مي شود كه لابد دنبال پاداش مادي است.» خدا عذابش را زياد كند، رضاخان طوري كرده بود كه عامه مردم اين طور فكر مي كردند. اين با ما آشنا شد. يك شب روضه حضرت موسي بن جعفر«عليه السلام» داشتيم و اين سرگرد لباس هايش را عوض كرده و از بيمارستان آمده بود روضه. اين شروع كرد به بحث با ما و منكر معجزات پيامبر«صلي الله عليه وآله» و ائمه«عليهم السلام» بود. ما هرچه از قرآن برايش آيه آورديم، فايده نكرد. آخر به او گفتم: «مي خواهي با استاد ما صحبت كني؟» قبول كرد. من از شهيد هاشمي نژاد خواهش كردم كه يك شب به منزل ما تشريف بياوريد و اين آقاي سرگرد هم بيايد. ايشان قبول كردند و خلاصه در شبي، شهيد هاشمي نژاد چهارساعت و نيم با او بحث كردند و او همچنان سرحرف خودش بود. يادم از يكي از منافقين آمد كه بعد از برگشت از نجف، مي گفت كه همه روحانيوني را كه آنجا بودند. مجاب كرده بود. رفقايش گفتند: «ما كه از سواد تو خبر داريم. سواد تو در حد مجاب كردن يك تازه طلبه هم نيست، آن وقت چطور علماي بزرگ را مجاب كردي؟» گفت: «هرچه استدلال كردند، زيربار نرفتم!» حالا اين آقاي سرگرد هم حكايت همان بود. هر چه شهيد هاشمي نژاد استدلال آوردند، او همان طور روي حرفش مانده بود و كوتاه نمي آمد. بالاخره شهيد هاشمي نژاد تير خلاصي را زدند و گفتند كه «من مي دانم كه شما در تهران در «حزب قرآني» عضو هستي كه كارش انكار معجزات پيامبر (صلي الله عليه وآله) و ائمه (عليهم السلام) است.» طرف اين را كه شنيد ساكت شد.

به رغم تفاوت سن شهيد هاشمي نژاد با جوان ها، چرا در برقراري اين ارتباط تا بدان حد موفق بودند؟
 

آنچه كه موجب جاذبه شهيد مي شد، تواضع ايشان بود. شهيد با آن همه فضلي كه داشتند، هرگز قيافه نمي گرفتند و هنگامي كه مقابل يك جوان قرار مي گرفتند، فرقي بين خودشان و او نمي گذاشتند و لذا جوان ها جذب مي شدند. هميشه تبسم بر لب داشتند و وقتي جواني سئوال مي كرد، با آغوش باز استقبال مي كردند و پيوسته آنها را تشويق و دعا مي كردند.

سدي برابر انحرافات

ويژگي هاي منبر ايشان چه بود كه اين قدر در ميان وعاظ شاخص بودند؟
 

منبرهاي ايشان مثل كتاب «مناظره دكتر و پير» به گونه اي بود كه براي نسل جوان جاذبه داشت و لذا اگر در يك شهري به مناسبتي يكي از آقايان صحبت مي كرد، طيف جوان پاي منبر ايشان مي رفت و مطالب ايشان براي جوان ها جاذبه عجيبي داشت، به خصوص كه علوم جديد را هم ضميمه مي كردند. به عبارت ديگر ايشان به زبان دانشگاهي هم صحبت مي كردند.

ايشان تحصيلات دانشگاهي نداشتند. اين معلومات را از كجا مي آوردند؟
 

مطالعات فوق العاده زيادي داشتند.

از دستگيري ها و زندان رفتن هاي ايشان چه خاطره اي داريد؟
 

يك بار كه پس از آزادي آيت الله واعظ طبسي از زندان به ديدنشان رفتيم، گفتند: «آقايان! زندگي براي ما روحانيون رنگ و بوئي ندارد. شهادت براي ما افتخار است.» و بعد نقل كردند، موقعي كه مرا به سالن شكنجه مي بردند، از جلوي سلول عبور مي دادند كه شايد مرعوب بشوم. مثلاً موقعي كه به كف پاي يك زنداني شلاق مي زدند و گوشت و پوست او كنده مي شد، فرياد مي زد: يا ابوالفضل! و شكنجه گر مي گفت كو ابوالفضل ات؟ چرا نمي آيد تو را نجات بدهد؟ تا آخري كه يك مهندس 27 ساله اي را ديدم كه روي اجاق برقي گذاشته بودند و او را مي چرخاندند كه نخاعض با برق خشك و زجركش شود. جرم او چه بود؟ اينكه محاسن داشت. ايشا مي گفتند من آزاد شده ام، ولي تعهد نداده ام. آقاي هاشمي نژاد هم هنوز در زندان است. من هم فردا در فلان جا منبر مي روم و افشاگري مي كنم و مي دانم كه باز مرا دستگير خواهند كرد. فردا همين جريانات شكنجه ها را گفتند و باز دستگيرشان كردند. منظور اين است كه در آنجا صحبت شد كه شهيد در زندان جلساتي با منافقين دارند و با آنها مباحثه مي كنند. آيت الله طبسي مي فرمودند: «سدي است در برابر انحرافات و گروهك هاي الحادي و منافقين.» نقش شهيد در هدايت جوان ها در زندان به گونه اي بود كه وقتي آزاد مي شدند، منافقين نفس راحتي مي كشيدند كه مي توانند در غياب ايشان، جوان ها را اغفال كنند.

از نقش هاشمي نژاد در زلزله طبس و فردوس خاطراتي داريد؟
 

ايشان از طرف امام و مقام معظم رهبري كمك هائي مي كردند. كمك ها هم مادي بود و هم معنوي و حضور ايشان براي مردم مصبت زده، تسلي خاطري بود.

به نظر شما چرا بخشي از روحانيت از جمله خود شما به شركت در حزب علاقه نداشتند و واكنش شهيد نسبت به اين رويكرد چه بود؟
 

من به طور كلي روي جنبه هاي سياسي اين كار را نكردم. چون شهيد هاشمي نژاد آنجا بودند، من حزب را قبول داشتم و اين طور نبود كه با حزب مخالف باشم، اما به كارهاي اجرائي علاقه اي نداشتم و بيشتر به تبليغ علاقه داشتم. حتي مدتي آقايان آمدند كه به عنوان مسئول دفتر امام جمعه كار كنم. رفتم و ديدم آنجا هم كاري از پيش نمي رود. نامه مي نويسيم، جواب مي دهند كه طبق قانون نمي شود و يا به پدر شهيد نامه داده بوديم كه نزد كسي برود و رئيس آن اداره به او گفته بود: «بيخود بچه هايت را فرستادي كه كشته بشوند!» پرسيدم: «تو جواب ندادي كه اگر پسر من كشته نمي شد، مي داني صدام چه بر سر ناموس تو مي آورد؟» گف: «نه حاج آقا! من حوصله اين جور حرف ها را ندارم.» اينها صحنه هائي بود كه به شدت مرا زجر مي داد، لذا آنجا را رها كردم و دنبال همان وعظ و خطابه و منبر رفتم و پدر شهيدي بعد از 18 سال مرا دعا مي كرد كه: «18 سال پيش كه تو در مسجد موسي بن جعفر(عليه السلام) به نفع انقلاب تبليغ مي كردي، هنوز هم همان طور هستي و تغيير راه و روش نداده اي»، روي اين جهت بود كه دخالت نمي كردم.

از شهادت شهيد هاشمي نژاد چه خاطره اي داريد؟
 

من در مكه مكرمه مشرف بودم. آخر شب كه مي شد، ديگران كه مي خوابيدند، من بالاي بام مي رفتم و راديو را مي بردم كه اخبار را بگيرم. اخبار را گرفتم كه راديو گفت امروز حاج سيدعبدالكريم هاشمي نژاد به دست يكي از منافقين كوردل به شهادت رسيد. يكمرتبه چنان حالي شدم ك نمي توانم توصيف كنم.
نكته اي كه مي خواستم عرض كنم اين بود كه شهيد هاشمي نژاد بلافاصله پس از پيروزي انقلاب به من ماموريت دادند كه به جنوب خراسان به چند روستا كه تقسيم اراضي شده بود، بروم. مدتي به عنوان نماينده ايشان در آنجا مشغول كار شدم. در آنجا روستائي بود به نام دهشك، يكي هم بزناباد. مي گفتند كه بعد كه بعد از زلزله فرح پهلوي آمده بود آنجا به بازديد زلزله زده ها، اما چه بازديدي؟ بعد از پيروزي انقلاب كه ما رفتيم، ديديم اين بدبخت ها دخمه هائي كنار خانه هاي مخروبه شان زده بودند و در آنها مثلا زندگي مي كردند. يادم هست بعضي هايشان كتي به تن داشتند كه يك آستين داشت و يا هر دو آستين به قدري مندرس بود كه روي كت بند نمي شد. يك وضعيت اسفباري بود. من به شهيد گزارش كردم كه ده سال بعد از زلزله، اينها هنوز در دخمه زندگي مي كردند. بعد ما را بردند در دامنه كوه و جائي را به ما نشان دادند كه استخري سه طبقه داشت براي آقايان، خانم ها و بچه ها. كارگرها براي ما توضيح مي دادند كه در آبراه آنجا كه سيمان شده بود، شايد ده ها هزار بطري مشروب از آن زمان مدفون مانده بود. در قسمت ديگري دوش هاي كذائي گذاشته بودند كه دو تاي آنها دوش شير بود. فرح پهلوي آمده بود از زلزله زده ها بازديد كند، به علم گفته ابود اينجا چه جاي با صفائي است! درخت هاي بيد، كنار چشمه آب. شايد شاه يا فرح فقط يك بار آمده بودند آنجا و چنين بساطي را برايشان علم كرده بودند. مي گفتند مي آمدند دم در خانه هاي ما، به زور شيرگاومان را مي گرفتند كه فرح و خانم هائي كه همراهش مي آمدند، دوش شير بگيرند! يك داستان هائي مي گفتند كه انسان حيرت مي كرد. يكي از آن كارگرها مي گفت من بچه ام مريض بود. آمدم اينجا به مهندس عارف گفتم: «آقا! بچه ام دارد مي ميرد. اجازه بدهيد با ماشين شما او را برسانيم درمانگاه.» او چنان مرا زير لگد چكمه گرفت كه: «پدرسوخته ها! نمي گذاريد يك ساعت با رفقايم پيكي بزنم و نفسي بكشم؟»مي گفت: «اگر رئيس كشاورزي گناباد نرسيده بود، او مرا زير چكمه هايش كشته بود. هر چه مي گفتم غلط كردم، مرا نزن، گوشش بدهكار نبود.» يك اوضاع مصيبت باري براي مردم و يك وضعيت باورنكردني براي اينها بود. همه اينها را به شهيد هاشمي نژاد گزارش دادم و ايشان در محافل و مجالس منعكس مي كردند.

آيا كاري براي اين مردم شد؟
 

بله، شركت زراعي تشكيل داده بودند كه تصرف شد و خانه هائي برايشان ساخته شد. به بركت انقلاب زندگي اينها دگرگون شد. مي گفتند از مظهر قنات تا آبادي سيم خاردار كشيده بودند و مردم حق نداشتند بروند مظهر قنات را ببينند، چون به نام فرح پهلوي ثبت شده بود و اين درخت هاي بيد و استخرهاي شنا و آن همه جلوه و زيبائي را در مركز فقيرترين محل ايران، يعني قائنات درست كرده بودند. يك بنده خدائي مي گفت «ق» قائنات از قناعت مي آيد. خداوند ان شاءالله نعمت عظماي انقلاب را بر ما مستدام بدارد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.