مجاهد مقتدر(1)

پيوند خانوادگي در كنار سابقه آشنائي با مبارزات شهيد هاشمي نژاد، بيانات داماد ايشان را از نكاتي شنيدنی و ناگفته هائي سرشار مي سازد كه در ديگر گفتگوها كمتر بدانها اشارت رفته است.
چهارشنبه، 6 مهر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مجاهد مقتدر(1)

مجاهد مقتدر(1)
مجاهد مقتدر(1)


 





 
گفتگو با سيدعلي سادات فاطمي

درآمد
 

پيوند خانوادگي در كنار سابقه آشنائي با مبارزات شهيد هاشمي نژاد، بيانات داماد ايشان را از نكاتي شنيدنی و ناگفته هائي سرشار مي سازد كه در ديگر گفتگوها كمتر بدانها اشارت رفته است.

آيا آشنائي شما با شهيد هاشمي نژاد از هنگام ازدواجتان آغاز شد يا پيش از آن هم با ايشان آشنائي داشتيد؟
 

پدر من با شهيد هاشمي نژاد آشنا بودند و ايشان به منزل ما در تهران مي آمدند و من از سن9، 10 سالگي به ايشان ارادت داشتم. اين ارادت در جريان خرداد 42 بيشتر شد و در سال 43 كه مرحوم پدر ما به دست عوامل ساواك در بيمارستان به شهادت رسيد، ما به مشهد رفتيم و در اينجا در خدمت شهيد هاشمي نژاد بوديم تا در سال 52 كه اين آشنائي منجر به ازدواج ما با صبيه ايشان شد.

از دوران قبل از ازدواجتان، خاطراتي را از شهيد هاشمي نژاد بيان كنيد.
صبح هاي جمعه از ساعت 9 تا 11 در «كانون بحث و انتقاد ديني» مشهد در خدمتشان بوديم و بعد از ظهرها هم به «كانون بحث و انتقاد ديني» قوچان مي رفتيم و شب برمي گشتيم. طبيعتاً اين مجالست ها با خاطرات زيادي همراه است. يكي از مسائلي كه ايشان خيلي مقيد بودند و براي من هم خيلي جالب بود، نظافت و تميزي بود. يادم هست كه در قوچان در خانه دوستي مهمان بوديم و صاحبخانه گفت دست هايم تميز است و شروع كرد مرغ را با دست هاي خود خرد كردن و من با اينكه با چنگال براي حاج آقا گذاشته بودم، ولي وقتي صاحبخانه اين كار را كرد، به آن غذا دست نزدند و بعداً به كسي كه رابط بود گفتند كه چرا صاحبخانه اين كار را كرد و شايد كساني باشند كه از اين كار خوششان نيايد. به حفظ آداب و سلسله مراتب نيز بسيار مقيد بودند. بنده خدائي آنجا بود و پرسيد: «حاج آقا! برويم؟» حاج آقا گفتند: «برويم نداريم. شما منتظر مي مانيد. هروقت ما گفتيم برويم، مي رويم. چون ما با شما خودماني هستيم، دليل نمي شود كه شما رعايت اصول و سلسله مراتب افراد را نكنيد؟»
 

رابطه شهيد هاشمي نژاد با جوان ها چگونه بود؟
 

بسيار صميمي و محبت آميز، به گونه اي كه ايشان اجازه مي دادند هر سئوالي كه داريم مطرح كنيم و با كمال دقت و توجه پاسخ مي دادند.

پس از حادثه مسجد فيل، شهيد هاشمي نژاد در دادگاه محاكمه و سپس تبرئه شدند. از آن اتفاق خاطراتي را نقل كنيد.
 

سيد بزرگواري به نام سرهنگ حجازي كه خدا رحمتش كند، در همسايگي ما منزل داشت و رفيق مسجدي ما بود و با ايشان براي نماز جماعت به مسجد مي رفتيم. ايشان نقل مي كرد كه من و يكي از دوستانم از عواملي بوديم كه باعث تبرئه شهيد هاشمي نژاد از آن اتهام شديم كه در اثر آن محكوم به اعدام شده بود. من خيلي دلم مي خواست كه قبل از فوت سرهنگ حجازي با ايشان مصاحبه اي مي شد كه ريز مطالب را مي گفت، منتهي متاسفانه اين اتفاق نيفتاد و ايشان به من همين مختصر را گفت و توفيقي پيش نيامد كه تفصيل ماجرا را از ايشان بپرسيم و بعد هم تصادف كرد و از دنيا رفت.

نوع برخورد هاشمي نژاد در قضيه ازدواجتان چگونه بود؟
 

دليل علاقه من به ازدواج با صبيه ايشان اين بود كه ما در متن مبارزه بوديم و لذا مي خواستم با كسي ازدواج كنم كه اگر من از بين رفتم يا اعدام شدم، دليل آن را بداند و زمينه هاي كافي در اين مورد داشته باشد و حداقل به فرزندانم بگويد كه دليل كشته شدن من چه بود و اين شناخت را نسبت به راهي كه مي رفتيم داشته باشد. مهم ترين دليل اين بود. بعد هم علاقه ويژه اي كه نسبت به شهيد هاشمي نژاد داشتم و همين طور اظهار لطفي كه ايشان نسبت به من داشتند، عامل ديگر بود. بعدها وقتي اشتباهي پيش مي آمد، شهيد به من مي فرمودند: «اگر اين وضعيت تعديل نشود، رابطه من و شما در حد داماد و پدر زن پائين مي آيد و ما ديگر با هم رفيق نيستيم.» و اين براي من بسيار دشوار بود، چون ايشان در واقع پدر معنوي و راهنماي من بودند و رابطه مان به اين شكل بود.

مراسم ازدواج شما چگونه بود؟
 

مراسم ازدواج ما بسيار ساده و مختصر برگزار شد. يكي از دوستان مشترك پدر من و شهيد هاشمي نژاد، آقاي چمني بودند كه مراسم ازدواج خود شهيد و خانمشان را هم برگزار كرده بودند، ايشان متولي كار شدند و ناهاري پختند و در منزل خودشان از خانم ها و در منزل همسايه روبرويشان از آقايان پذيرائي كردند و تعداد مهمان ها هم كم بود. براي مجلس مردانه در منزل خود شهيد هاشمي نژاد ميز و صندلي چيديم، ولي براي خانم ها در باشگاه فرهنگيان كه حالا آن محل، نمازخانه مسجد آموزش و پرورش خراسان شده، مجلس گرفتيم. شهيد هاشمي نژاد به شدت اصرار داشتند كه داماد به سمت زنانه نرود، چون در چنين مراسمي زن ها به چشم خريداري به داماد نگاه مي كنند و به نظر ايشان در مجلسي حلال و خداپسندانه، نبايد چنين فعل حرامي صورت بگيرد. البته خود من و خانواده ام هم در اين مورد مقيد بوديم كه چنين كاري نشود. دوستان گاهي با من شوخي مي كردند كه مطمئني اين مجلس عروسي بود، چون ما هيچ احساس نكرديم كه به عروسي آمده ايم.

شما تنها داماد ايشان هستيد كه در زمان حياتشان به خانواده ملحق شديد؟
 

بله، گاهي اوقات با بقيه دامادها كه بعد از سال 63 وارد خانواده شدند شوخي مي كنم و مي گويم: «شما داماد خانم آقاي هاشمي نژاد هستيد نه داماد خودشان، چون ايشان در انتخاب شما نقشي نداشتند.»

مدت كوتاهي پس از ازدواج شما، شهيد هاشمي نژاد در سال 54 دستگير شدند. از آن دستگيري خاطره اي داريد؟
 

آن موقع من در تربت جام مسئول كارگاهي بودم كه ساختمان مي ساختيم و در نتيجه مشهد نبودم، ولي با من تماس گرفتند و من به مشهد آمدم. ولي در سال 57 در شب دامادي شيخ حسن راستگو، در حدود ساعت 9 شب روي تراس منزل شهيد هاشمي نژاد نشسته بوديم و شام مي خورديم كه در خانه را زدند. ايشان تشريف نداشتن و همراه با آسيد محمدعلي ابطحي رفته بودند دامادي آقاي راستگو. من رفتم دم در و چند نفر پرسيدند: «حاج آقا هستند؟» گفتم: «رفته اند عروسي.» گفتند: «كي بر مي گردند؟» گفتم: «نمي دانم! لابد هروقت عروسي تمام شد.» هنوز سرجايمان ننشسته بوديم كه دوباره در زدند. رفتم دم در و گفتند كه بايد خانه را بگرديم. گفتم: «براي گشتن خانه بايد شناسائي بشويد. هركسي كه نمي شود بيايد داخل خانه و بگردد. شما از طرف ساواك آمده ايد؟» گفتند: «نخير!» گفتم: «خب بفرمائيد از كجا آمده ايد. كارت شناسائي تان را ببينيم.» البته ما هميشه آمادگي داشتيم. كه مورد تعرض ساواك قرار بگيريم.
بعضي از اين نيروهاي ساواك قبل از ازدواج ما با صبيه شهيد هاشمي نژاد گاهي آمدند و به من گفتند چقدر خوب است كه شما برويد در سازمان مجاهدين كه با رژيم مبارزه مي كنند. من هم مي گفتم: «والله بزرگ ترين خدمتي كه من نمي توانم به اين بچه ها بكنم اين است كه از آنها دوري كنم، چون پدر ما فوت كرده و ما هم بچه يكي يكدانه هستيم و به محض اينكه اولين سيلي را بخوريم، همه چيز را مي ريزيم روي دايره و به دردسر مي افتند.» و با چنان لحن صادقانه اي اين را گفتم كه باورشان مي شد و تصورش را هم نمي كردند كه من متوجه شده ام كه آنها ساواكي هستند.
به هرحال من آن قدر آمادگي قبلي داشتم كه وقتي با اينها روبرو مي شدم، كوچك ترين نگراني در رفتار و گفتار من نبود، تا حدي كه وقتي به خانم و خدا رحمت كند مادر خانمم مي گفتم كه شما برويد داخل خانه، چون مامورين ساواك پشت در هستند، باورشان نمي شد. خلاصه آقايان كارتشان را به ما نشان دادند و ديدم كه روي آن نوشته كميته مشترك ضد خرابكاري. گفتم: «اين كه كارت ساواك است، ولي به هر حال براي ورود به خانه بايد مجوز دادستاني داشته باشيد.» او هم مسلسل يوزي رفيقش را گرفت و گذاشت روي سينه من و گفت: «اين هم مجوز دادستاني!» گفتم: «واقعاً از اين مجوز تازه تر و داغ تر چيزي گير نمي آيد. حالا اجازه بدهيد من به خانم و بچه ها بگويم بروند داخل، بعد شما بيائيد.»
هرچه به آنها اصرار كرديم، حريفشان نشدم تا اينكه آخر سر دعوايشان كردم، چون پايم را گذاشته بودم لاي در و اينها فشار مي دادند و واقعاً داشتم اذيت مي شدم. بالاخره در را فشار دادند و ريختند داخل خانه و اولين سئوالي كه از من پرسيدند اين بود كه راه پشت بام كجاست. گفتم: «اين همسايه بغلي نردبام دارد، بگيريد و با آن برويد روي پشت بام.» گفتند: «ما را مسخره كرده اي؟» گفتم: «نه، ما خودمان هم هروقت مي خواهيم روي پشت بام برويم، همين كار را مي كنيم، چون اينجا راه پشت بام مستقل ندارد.»

مجاهد مقتدر(1)

داخل حمام پنجره اي رو به بيرون داشت كه يكي از ساواكي ها گفت: «اينجا به پشت بام راه دارد؟» گفتم: «تو اگر مي تواني فقط سرت را از آن رد كن، بعد هم كو راه پله؟» رئيسشان عصباني شد و به آن مأمور گفت: «بيا كنار! مي شود تو حرف نزني و آبروي ما را نبري؟»
خلاصه اينها بالا را مي گشتند و من دائماً تكرار مي كردم كه اينجا چيزي نيست و برويد زيرزمين را بگرديد. در زيرزمين در يك ديگ بسيار بزرگ، پر از اعلاميه هاي امام بود و اگر آن را پيدا مي كردند، واقعاً به دردسر مي افتاديم، ولي هرچه من بيشتر اصرار مي كردم، آنها بيشتر به اين نتيجه مي رسيدند كه هر چه هست، طبقه بالاست! بالاخره رئيسشان فرمي به دستم داد و گفت: «مشخصاتت را بنويس.» گفتم: «همه مشخصات ن در پرونده ام در ساواك موجود است.» گفت: «حرف نزن، بنويس.» مي خواست ببيند موقع نوشتن، دستم مي لرزد يا نه. گرفتم و راحت و آسوده نوشتم.
آنها بالاخره در كشوي ميز حاج آقا نوار امام و تنها يك اعلاميه را پيدا كردند. رئيسشان گفت: «خب پس! حاج آقا از اين جور نوارها گوش مي كنند؟» گفتم: «خب معلوم است! حاج آقا شاگرد امام هستند، توقع داشتي نوار... گوش بدهند؟» من مشغول سروكله زدن با اينها بودم كه شنيدم حاج آقا آمدند. رفتيم و ديديم يكي از ماموران، لوله يوزي را گرفته طرف ايشان كه دست ها بالا! رئيس گروه كه پاك عصباني شده بود به آن مامور تشر زد كه سرلوله تفنگ را بياور پائين و با لحني مؤدبانه گفت: «حاج آقا! چند تا سئوال هست كه بايد از شما بپرسيم. لطفا تشريف بياوريد اداره.» حاج آقا فرمودند: «طبق معمول! پس اجازه بدهيد من با خانواده خداحافظي كنم و برويم.»
ايشان رفتند و نامه بسيار مهمي را كه امام برايشان فرستاده بودند، همراه با مدركي ديگر به حاج خانم سپردند و رفتند و من همچنان در حال اصرار كه زيرزمين را هم بگرديد و در حال گلايه كه نگذاشتند مسابقه فوتبال را ببينم. آن شب مسابقه ايران و پرو در جام جهاني پخش مي شد و ما تازه تلويزيون رنگي خريده بوديم. رئيس آن گروه گفت: «بيا برويم خانه ما. ما هم تلويزيون رنگي داريم.» گفتم: «نه تو مي دهي نه من مي ستانم!»
به هر حال حاج آقا را بردند و ما رفتيم داخل كوچه و ديديم سر هر كوچه سه چهار تا ماشين ساواك ايستاده. روي هم چهارده پانزده تائي مي شدند! يكي شان كه كاپوت صندوق عقب يكي از ماشين ها را بالا زد كه به اصطلاح خودشان، مدارك مكشوفه را در آن بگذارد! ديدم پر از مسلسل يوزي است. به هر حال حاج آقا را كه مي بردند، پرسيدم: «حاج آقا براي فردا ناهار چه بپزيم؟» ايشان گفتند: «مطمئني كه آزاد مي شوم؟» گفتم: «صد در صد مطمئنم.» حاج آقا ابطحي، حاج آقا را سر كوچه پياده كرده و رفته و اصلا متوجه نشده بود كه ماموران ساواك آمده اند. به ايشان زنگ زدم كه بيائيد تا ببينيم چه كار كنيم و همان شبانه به منزل علما، از جمله مرحوم حاج سيد جواد تهراني، مرحوم آيت الله فلسفي، مرحوم آيت الله مرواريد و آسيد عبدالله شيرازي رفتيم. همان شب آقاي طبسي و آقاي تهامي را هم گرفته بودند، چون اين سه نفر را هميشه با هم دستگير مي كردند. خلاصه كنم، فردا ظهر حاج آقا آمدند خانه! در اثر فشاري كه علما آوردند، حاج آقا را آزاد كردند.
يكي از خاطرات جالبي كه به يادم آمد اين است كه در سال 57 وليان استاندار مشهد، از حاج آقا خواسته بود كه به ديدن ايشان بروند. حاج آقا به باغ وكيل آباد رفتند و رئيس ساواك و بقيه سران رژيم هم حضور داشتند. وليان از حاج آقا پرسيده بود كه شما چرا اين كارها را مي كنيد؟ حاج آقا گفته بودند چون شما داريد خلاف شرع رفتار مي كنيد و ما هم به پيروي از مرجع تقليدمان، آيت الله خميني در مقابل شما مي ايستيم و برايمان هم هيچ اهميتي ندارد كه چه چيزي پيش بيايند. وليان رويش را مي كند به اطرافيانش و مي گويد: «من اگر يك نفر مثل ايشان در جمع شما داشتم كه اين جوري به آقاي خميني اعتقاد داشت، تمام اين سروصداها را حداقل در استان خراسان مي خواباندم.»

از دستگيري سال 54 و ملاقات هائي كه با ايشان داشتيد، خاطره اي را به ياد داريد؟
 

در اين ملاقات ها فقط به اقوام درجه يك اجازه مي دادند كه بروند. ايشان در زندان وكيل آباد و شهرباني بود، ولي آقاي خاني كه جوان متديني هم بود، بعضي از روزها مسئول دادن ملاقات بود. او بسيار به شهيد هاشمي نژاد و آقاي طبسي و ساير آقايان كه در آنجا زنداني بودند، لطف داشت. طبيعتاً در روزهائي كه ما مي رفتيم خيلي محبت مي كرد و ما را راه مي داد و من هم چند بار با شهيد هاشمي نژاد ملاقات داشتم و با خانواده ايشان مي رفتيم. در زندان مسائل زيادي بود. من پسردائي بزرگي داشتم، يعني در واقع پسردائي پدر و مادرم بود كه دبيرستان علوي مي آمد و بعد در رشته جامعه شناسي دانشگاه تهران قبول شد. من نمي دانم اين رشته جامعه شناسي چه جور جائي بود كه هر يك از دوستان ما كه رفت، ماركسيست بيرون آمد. به هرحال اين آقا كه اسمش را نمي برم، داخل زندان بود و من به شهيد هاشمي نژاد مي گفتم كه حاج آقا با اين حرف بزنيد. شهيد مي گفتند اصلاً فايده ندارد و گوش نمي دهد. به هر حال مائوئيست شده بود و خانواده اش او را به فرانسه فرستادند، چون مي گفتند ممكن است اعدام و باعث آبرو ريزي ما شود.
الان هم آنجاست.
يك سري مسائل در ارتباط با زندان و افرادي بود كه ما با آنها رابطه داشتيم. البته تلفن ها كنترل بود و ما با همان نشانه هايي كه هر دو مي شناختيم با هم حرف مي زديم و بيشتر حرف هايمان هم خبر گرفتن از سلامتي افراد بود. به هر حال هروقت كه من مشهد بودم، خانواده را مي بردم براي ملاقات،ولي وقتي در تربت جام و سركارم بود، خانواده به زحمت مي افتاد.

گفته مي شد كه برخي از اطلاعات را از طريق پيام هائي كه داخل غذاي ايشان تعبيه مي كردند به ايشان مي رساندند. آيا شما در جريان هستيد؟
 

اين قضيه مربوط به زندان سال 42 و بعد از ماجراي مسجد فيل است كه حاج آقا در زندان پادگان لشكر 77 خراسان بودند. آن طور كه من شنيده ام، موقعي كه به ملاقات ايشان مي رفتند و برايشان غذا مي بردند، به اين شكل به ايشان خبر مي رساندند. آن دوره، موقعي بود كه هنوز وضعيت متهم معلوم نبود، در زندان ساواك يا در سال 42 در زندان ارتش بودند و بعد از مشخص شدند دادگاه بود كه زندانيان سياسي را به زندان شهرباني منتقل مي كردند و احتمالا اجازه مي دادند كه برايشان غذا و لباس ببرند، ولي وقتي در سال 54 در زندان وكيل آباد بودند، گاهي مي توانستيم از فروشگاه خودشان كه در داخل زندان بود، ميوه بخريم كه آن را هم به دست ما نمي دادند و خودشان از همان جا به زنداني مي رساندند و فقط پولش را از ما مي گرفتند.

شهيد هاشمي نژاد از برخوردشان با گروه هائي چون مجاهدين خلق چيزي براي شما نقل كردند؟
 

اينها كه ظاهرا جزو گروه هاي مذهبي شان بودند و شديدا ه به مذهبي بودند و ضد امپرياليسم بودن، تظاهر مي كردند. از آنهائي كه ماركسيست بودند، يكي محسن خاموشي بود كه شنيدم در اواخر عمر توبه كرد و دائما در حال خواندن نماز بود. وحيد افراخته اينجا در مدرسه علوي درس مي خواند و سه سال از ما بالاتر بود. اين آدمي بود كه وقتي به سازمان معرفي شد و شروع به فعاليت كرد، نماز شبش ترك نمي شد. حالا چه شد كه چنان موجودي از كار درآمد، خدا عالم است! از شهيد هاشمي نژاد هم درباره او و هم درباره پسردائي ام سئوال مي كردم: «حاج آقا! چطور بچه هائي تا اين حد مذهبي و مقيد اين طوري مي شوند؟ مجموعه اي كتاب به ما معرفي كنيد كه مطالعه كنيم و خداي ناكرده ما منحرف نشويم.» ايشان مي فرمودند: «شما هيچ وقت منحرف نمي شويد.» پرسيدم: «چرا؟» گفتند: «چون شما برخوردتان با اسلام برخورد دلي و عاطفي است. اين آقايان با اسلام برخورد علمي مي كنند، سواد را هم ندارند و حاضر هم نيستند سئوال كنند و منحرف مي شوند.»
در ارتباط با همين محسن خاموشي يادم هست كه يك شب ما در منزل حاج سيد تقي خاموشي بوديم و آقاي لولاچيان كه داماد اين خانواده بود و آقاي مهندس علي نقي خاموشي كه مدتي رئيس اتاق بازرگاني بودند، حضور داشتند. بين سال 52 و 54 و قبل از دستگيري شهيد هاشمي نژاد بود. آن شب محسن خاموشي جرياني را نقل مي كرد كه يكي دو نفر از مجاهدين با لباس پاسبان مي روند جلوي منزل يكي از كله گنده هاي ساواك كه الان اسمش يادم نيست. آنجا يك لبنيات فروشي بوده كه او را مجبور مي كنند مغازه اش را تعطيل كند و برود و منتظر مي مانند تا آن ساواكي از منزلش بيرون بيايد. سرانجام او همراه با دخترش مي آيد. اينها جلو مي روند و مي گويند قربان! عرضي داشتيم. مي گويد بگوئيد. مي گويند جلوي دخترتان نمي شود. او مي گويد اشكالي ندارد، بگوئيد. آنها هم اسلحه را مي گذارند روي سر او و شليك مي كنند. دختر شروع مي كند به جيغ زدن. آنها بمبي را زير صندلي راننده شورولت مي گذارند و فرار مي كنند. مامورين ساواك مي ريزند و جنازه را بر مي دارند و خودشان هفت هشت نفري به تعقيب مجاهدين مي پردازند كه سر كوچه، بمب منفجر مي شود و همه آنها به درك واصل مي شوند. اين چيزي بود كه محسن خاموشي براي شهيد هاشمي نژاد نقل كرد.
موقعي كه جلسه تمام شد و رفتيم بخوابيم، پسرخاله خانم ما، آقاي امير شريف رازي به من گفت: «طرف خودش توي صحنه نبوده كه اين طور با دقت همه چيز را تعريف مي كند؟»من عين اين حرف را به شهيد هاشمي نژاد گفتم. ايشان سخت عصباني شدند كه: «آدم با حدسياتش جان مردم را به خطر نمي اندازد و سر مردم را به باد نمي دهد؟» خلاصه به ما توپ و تشر رفتند كه چرا اصلا چنين فكرهائي كرديد؟
بعد از چند ما ديديم توي روزنامه نوشته كه محسن خاموشي در ارتباط با اين قضيه دستگير شد كه بعد از مدتي هم اعدامش كردند. شنيدم كه مرحوم طالقاني ده پانزده روز قبل از اعدام او به سراغش رفته بودند كه: «سيد بزرگوار! تو چرا منكر خدا و پيغمبر شدي؟» گفته بود: «آقا! ديگر گذشته. شما چون ما را تنها گذاشتيد، ما به اين انحراف كشيده شديم.» مرحوم طالقاني گفته بودند: «اگر ما شما را تنه گذاشتيم، پس من اينجا چه كار مي كنم؟» گفته بود: «به هر حال ديگر كار ما از اين حرف ها گذشته و بناست تا چند روز ديگر اعدام شويم. معلوم هم نيست كه توبه ما در پيشگاه خدا قبول شود.» مرحوم طالقاني پرسيده بود: «تو مطمئني كه ده پانزده روز ديگر مي ميري؟» خاموشي گفته بود: «بله! حكم اعدام ما درآمده.» مرحوم طالقاني گفته بودند: «از كجا معلوم كه در اين فاصله شاه نميرد و رژيم شاه ساقط نشود. كسي به تو تضمين داده كه اين طور نمي شود؟» گفته بود: «نه» گفته بودند: «پس توبه كن.» مي گفتند كه ايشان نمازش را هم مي خواند و بالاخره عاقبت به خير شد.
تعريف مي كردند كه مرحوم صمديه لباف و محسن خاموشي و وحيد افراخته گفته بود: «چند دقيقه ديگر كه صداي اولين صفير گلوله بلند شود و در قلب تو بنشيند، خواهي فهميد كه خدائي هست يا نيست.» وحيد افراخته جواب داده بود: «اتفاقا تو هم با همين قضيه خواهي فهميد كه هيچي نيست و هيچ اتفاقي نخواهد افتاد.» بچه اي كه نماز شبش ترك نمي شد، در اثر اتفاقاتي كه به تغيير ايدئولوژي سازمان منجر شد، تا اين حد منحرف شده بود كه در لحظه مرگ هم نمي خواست چيزي را قبول كند.
بعد از انقلاب، قبل از سال 60، يك بار مجاهدين در تهران شلوغ بازي درآورده بودند و مرحوم هاشمي نژاد رفتند تهران و خواستند كه با مسعود رجوي صحبت كنند. او خيلي هم استقبال كرد و رفتيم و شهيد هاشمي نژاد با او صحبتي داشتند و كلي نصحيتش كردند، ولي نرود ميخ آهنين در سنگ و كارهائي را كه كردند شما بهتر مي دانيد و مشخص است كه وقتي انسان به انحراف كشيده مي شود، كارهائي مي كند كه واقعاً از تصور خارج است. اينها غير از روحانيون و عناصر انقلابي، نزديك به 6000 نفر از افراد عادي را صرفا به دليل طرفداري از نظام ترور كردند و دست به فجايعي زدند كه در تاريخ معاصر، نظير ندارد.

از سال 54 به بعد تغيير ايدئولوژي رخ داده بود و طبق فتواي معروف روحانيت داخل زندان، اينها نجس تلقي مي شدند. مواجهه شهيد هاشمي نژاد با اين افراد چگونه بود؟
 

آنهائي كه انشعاب كرده و از سازمان جدا شده و خود را ماركسيست اعلام كرده بودند كه آدم هاي مزخرفي بودند و نجس تلقي مي شدند. شهيد هاشمي نژاد مي گفتند اصلا حرف زدن با اينها فايده ندارد و هيچ تاثيري روي آنها ندارد. امثال رجوي كه آن زمان مسلمان به نظر مي رسيدند، بعد از انقلاب هم داعيه اسلام و ضد امپرياليسم بودن داشتند، ولي دستشان براي شهيد و ديگران رو شده بود.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.