شهيد هاشمي نژاد در قامت يك پدر(2)

همراهي با پدر در بسياري از محافل و نيز مطالعه و بررسي درباره آثار ايشان، شناخت كاملي را از شهيد در ذهن پسر بزرگ ايشان فراهم آورده است، به گونه اي كه اين گفتگو مشحون از نكات جالب و ناگفته درباره آن شهيد سعيد است.
چهارشنبه، 6 مهر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد هاشمي نژاد در قامت يك پدر(2)

شهيد هاشمي نژاد در قامت يك پدر(2)
شهيد هاشمي نژاد در قامت يك پدر(2)


 





 
گفتگو با سيد جواد هاشمي نژاد

درآمد
 

همراهي با پدر در بسياري از محافل و نيز مطالعه و بررسي درباره آثار ايشان، شناخت كاملي را از شهيد در ذهن پسر بزرگ ايشان فراهم آورده است، به گونه اي كه اين گفتگو مشحون از نكات جالب و ناگفته درباره آن شهيد سعيد است.

چگونه است كه شما در سرخس به دنيا آمده ايد؟
 

من در سرخس به دنيا نيامده ام، بلكه در مشهد به دنيا آمده ام، ولي آن روزها لزوما اين طور نبود كه بلافاصله و از همان جا كه طفل به دنيا مي آمد، شناسنامه بگيرند. يكي از دوستان پدر در سرخس بود و ايشان رفت و در همان جا شناسنامه را صادر كرد و آورد. من در 3 بهمن 1343 به دنيا آمدم، منتهي ايشان شناسنامه را 43/6/1 از سرخس صادر كرد. يكي از اخوي هاي من در مشهد به دنيا آمده، ولي شناسنامه اش مال چالوس است. دو تا از همشيره هايم مشهد به دنيا آمده اند، ولي شناسنامه هايشان مال بهشهر است. همگي ما متولد مشهد هستيم.

علت اين موضوع چه بوده؟
 

دوستانشان در ثبت احوال اين شهرها بوده اند و در آن روزها هم شناسنامه تا قبل از رفتن به مدرسه به كار نمي آمد. اخوي بنده در مشهد به دنيا آمدند و پدرمان براي سخنراني به چالوس رفته بودند و ميزبان رفته و از ثبت احوال شناسنامه گرفته بود و دليل ديگري نداشت.

پس از 27 سال كه نام پدر مي شنويد، اولين حسي كه در شما ايجاد و نخستين ويژگي اي كه از ايشان در نظر شما مجسم مي شود، چيست؟
 

حدود 17 سال داشتم كه ايشان شهيد شدند. چيزي كه بسيار در ذهن من جلوه مي كند اين است كه تقريبا هيچ يك از لحظات زندگي ايشان متعلق به خودشان نبود. آنچه كه مهم است اين است كه ايشان از همه لحظات زندگي خود نهايت استفاده را مي كردند و هرگز عمر خود را به بطالت نگذراندند و همواره در راه مقصدي كه داشتند در تلاش بودند. قاعدتا اين همه تلاش و آن هدف متعالي، نتيجه خوبي را در طول عمري كه چندان هم طولاني نبود، براي ايشان به بار آورد. كتاب «مناظره دكتر و پير» را ايشان در سال هاي 36و37 نوشتند كه هنوز بر سر زبان هاست و كساني كه با انقلاب اسلامي آشنائي دارند، اين كتاب را كاملا به خاطر دارند و اولين اثري بود كه ايشان چاپ كردند و دوره اي از دفاع از اسلام و پاسخ به شبهات مطرح شده در قالب يك رمان دلنشين است كه بسيار مورد توجه جامعه قرار گرفت و در همان اوايل چاپ در سراسر كشور ممنوع الچاپ شد تا زمان انقلاب. اين كتاب اولين اثر شهيد هاشمي نژاد بود كه در سنين جواني نوشته شد و اين قدر مورد استقبال قرار گرفت. كتاب «درسي كه امام حسين(عليه السلام) آموخت» به همين شكل. اين نشان مي دهد كه ايشان، هدف و آرمان خود را صحيح و خالصانه انتخاب كرده و از خدا كمك گرفته و از همه لحظات زندگي خود بهره برده و وقتي در سن 49 سالگي به شهادت مي رسند، اين همه آثار ارزشمند از خود به جا مي گذارند و همه زندگي شان الگوي كامل تلاش و بهره گيري از فرصت است. به نظر من اين نكته يكي از بزرگ ترين ويژگي هاي شهيد هاشمي نژاد است و خداوند در اين زمينه خيلي به ايشان كمك كرده و ايشان يكي از مصاديق بارز (عاش سعيدا و مات سعيدا» بودند.

توانائي قلمي ايشان تحت الشعاع خطابه هاي ايشان قرار گرفته و كمتر درباره آن سخن گفته شده است. كلا چند عنوان قلمي از ايشان منتشر شد و از نظر فروش و جذب مخاطب چگونه بود؟
 

آثار ايشان در حدود ده دوازده اثر مكتوب و بقيه سلسله درس هاي ايشان است كه هنوز هم پياده و چاپ نشده است. ما اخيرا شروع به اين كار كرده ايم و اميدواريم بتوانيم آن را به سرانجام برسانيم و چاپ كنيم. من در بررسي اي كه كردم متوجه شدم كه پس از شهيد مطهري، شهيد هاشمي نژاد بيشترين آثار قلمي را دارند، اما چون خطيب توانائي بودند و اين وجهه بيشتر در معرض عام هست، بيشتر مورد توجه واقع شده، ولي همان طور كه اشاره كردم، كتاب «مناظره دكتر و پير» كتاب بسيار مورد توجهي بود و هر كس كه دستي در انقلاب و توجهي به اين موضوعات داشت، قطعا اين كتاب را خوانده و برايش جالب بوده. كتاب «درسي كه حسين(عليه السلام) به انسان آموخت» در اوايل دهه 40 نوشته شد، ولي ما الان كه آن را چاپ كرده ايم، در ظرف يك سال، دوبار تجديد چاپ شده است. ملاحظه كنيد كتابي كه بيش از 40 سال پيش نوشته شده، چگونه هنوز مي تواند پاسخگوي سئوالات امروز نسل جوان باشد. ايشان در آن دوره زمينه هاي پديد آمدن قيام عاشورا را بررسي كرده و در اين زمينه به تحقيق پرداخته بودند كه چطور شد كه نيم قرن پس از رحلت پيامبر(صلي الله عليه و آله) وضعيت جامعه به سمت و سوئي رفت كه امام حسين(عليه السلام) به نام دين در صحراي كربلا به شهادت مي رسند. اين نكته در فرمايشات مقام معظم رهبري هم هست كه وقتي از عبرت هاي عاشورا سخن مي گويند به اين نكته اشاره مي كنند كه در فاصله نيم قرن، جامعه به حدي منحرف شد كه بسياري از افراد متوجه نشدند كه پسر پيامبر(صلي الله عليه و آله) در راه دين مبارزه كرد و به شهادت رسيد. شهيد هاشمي نژاد انحرافات اجتماعي را از زمان پيامبر(صلي الله عليه و آله) تا قيام عاشورا بررسي كرده اند. آثار قلمي ايشان هنوز زنده است، چون موضوعاتي را كه انتخاب مي كردند، موضوعات زنده اي بودند.

آيا در منزل هم درباره اين آثار قلمي صحبت مي شد؟
 

من فرزند دوم ايشان بودم و همان طور كه اشاره كردم 17 سال داشتم كه ايشان به شهادت رسيدند و سن ما هنوز به آن اندازه نبود كه از ايشان بهره كامل و كافي را ببريم. تازه بعد از پيروزي انقلاب بود كه مي توانستيم از ايشان بهره كافي ببريم كه به شهادت رسيدند. طبيعتا آنچه كه در مورد ايشان فهميديم و دانستيم، به بعد از شهادت ايشان بر مي گردد.

در ايامي كه در منزل بودند، روابطشان با فرزندان چگونه بود؟
 

اولا ايشان حضور كمي در منزل داشتند، تا قبل از پيروزي انقلاب ايشان، هم مدرس بزرگي در حوزه علميه بودند، هم نويسنده بودند، هم خطيب بودند و خطيب بودن ايشان وجهه بسيار بارزي بود. ايشان از اوايل دهه 50 در خراسان ممنوع المنبر شدند، طبيعتا در نتيجه اگر قرار بود منبر بروند، بايد به شهرستان هاي مختلف مي رفتند. در طول سال مناسبت هاي مختلفي براي منبر هست، دهه محرم هست، ماه رمضان هست، ايام ديگر هست. ما هم چون كلاس و درس داشتيم. هميشه همراه ايشان نبوديم و گاه مي شد كه ماه تا ماه هم ايشان را نمي ديديم. موقعي هم كه بودند، تدريس و كلاس و فعاليت هاي ديگر بود. زندگي پركاري داشتند و طبيعتا ارتباط گيري ما با ايشان خيلي كم بود و فقط موقع ناهار كه مي آمدند و يا شب ها اگر كمي زودتر مي آمدند، ايشان را مي ديديم. در سال 54 تا 56 هم كه زندان بودند. بعد از آزادي ايشان هم كه انقلاب بعد از هفت هشت ماه پيروز شد و مشغله هاي آن روزها.
بعد از انقلاب هم كه گرفتاري هاي ايشان زياد شد، چون يكي از سه محور انقلاب در مشهد بودند و مشهد هم بسيار پايگاه مهمي تلقي مي شد و حوزه علميه بزرگي داشت و بعد از تهران، مركزيت خاصي داشت. ماموريت ها و كارهاي انقلابي هم كه بسيار سنگين بود. هجمه اي كه تفكرات مختلف آوردند تا انقلاب را به سمت و سوئي ديگر ببرند و شخصيتي مثل ايشان كه ايدئولوگ و از موسسين تفكر انقلاب اسلامي بودند، طبيعتا ايشان را درگير و گرفتار مي كرد، لذا پس از انقلاب، بيش از قبل از حضور ايشان در منزل و محيط خانواده بهره نمي برديم، ولي به هر حال مي ديديم كه ايشان كجا منبر و سخنراني دارند، ما هم مي رفتيم و استفاده مي كرديم. واقعا فرصت براي ايجاد رابطه خصوصي و شخصي با ايشان فوق العاده كم بود. مردان خدا زندگي شان وقف راه خداست. ما هم راضي هستيم به رضاي خداوند.

آيا در مورد مسائل عبادي تذكراتي داشتند؟
 

محيط زندگي خانواده ها در زندگي آتي فرزندان، تعيين كننده است. اينكه شما تصور كنيد كه ايشان دائما به ما امر و نهي مي كردند، اين طور نبود، بلكه محيط خانه ما به شكلي بود كه ما را به سمت و سوي خاصي مي برد. الان هم در بحث هاي اجتماعي ثابت شده كه شصت هفتاد درصد بزهكاران، اعمالشان ريشه در وضعيت نامتناسب خانواده آنها دارد. محيط خانوادگي ما به گونه اي بود كه طبيعتا بچه ها به سمتي مي رفتند كه قيودات خاصي خود را چه در رفتار اجتماعي و چه در رفتار عبادي خود داشتند. ايشان به دليل گرفتاري هائي كه داشتند، نمي توانستند وقت كافي براي ما بگذارند. حتي گاهي تصميم مي گرفتند كه در خانه جلساتي براي ما بگذارند، اما بعد از يكي دو جلسه ادامه پيدا نمي كرد، چون يا نبودند يا حجم كارشان زياد بود، ولي ايشان حداكثر سعي خودشان را مي كردند كه به ما مطالبي را بياموزند. حتي وقتي سنمان آن قدر مي شد كه مي توانستيم ياد بگيريم، قرائت صحيح نماز را به ما ياد مي دادند و برايمان احكام مي گفتند. نيت ايشان اين بود. هرچند در اين زمينه نتوانستيم از ايشان بهره مند شويم، ولي چون جهت و سمت و سوي محيط خانواده كاملا مشخص بود، طبيعتا بچه ها به سمتي كه مدنظر ايشان بود حركت مي كردند.

نوع موضوعاتي كه در اين جلسات خانوادگي مطرح مي شدند، چه چيزهائي بودند؟
 

همه بچه ها خيلي كوچك بوديم و طبيعتا مطالب ساده را مطرح مي كردند. من خودم نوجوان بودم و بقيه بچه ها از من كوچك تر بودند. البته من گاهي در جلساتي كه ايشان بيرون از خانه داشتند، شركت مي كردم و براي من هم سئوالاتي پيش مي آمد كه مي پرسيدم و صحبت ما بيشتر اين گونه بود. در موضوعات درسي هم يادم هست كه من هميشه در رياضيات مشكل داشتم و ايشان از دوستان يا شاگردان خود كه رياضي بلد بودند، مي خواستند كه هفته اي يكي دو جلسه به من درس بدهند و به اين ترتيب خلاء حضور خودشان را جبران مي كردند و ما هيچ وقت از اين بابت احساس كمبودي نداشتيم، ولي ارتباط ما با ايشان به همان شكلي بود كه اشاره كردم.

در اسناد ساواك آمده كه ايشان در سخنراني هائي كه در شهرهاي مختلف داشتند، از اسامي مختلف استفاده مي كردند و نام اصلي ايشان اعلام نمي شد. اين تغيير نام به چه دليل بود؟
 

دلايل متعددي داشت. كتابي كه در حدود 7، 8 سال پيش از اسنادي كه در ساواك در مورد ايشان بوده، چاپ شده و در آنجا آمده كه اين بخشي از اسناد است. ساواك سايه وار دنبال ايشان بود. نكته جالب اين است كه مثلا در جلساتي پنج شش نفر بيشتر حضور نداشتند، اما در ميان اين عده هم هميشه يك نفر مامور ساواكي بوده، يعني در هر جا و شهرستاني كه ايشان براي سخنراني مي رفتند، اول ساواك و شهرباني مي آمدند كه وضعيت ايشان را مشخص كنند. يادم هست كه هميشه جمعيت زيادي پاي منبر ايشان جمع مي شد. حضور ايشان اغلب وضعيت شهر را تغيير مي داد و ساواك و شهرباني حساسيت نشان مي دادند و برخورد مي كردند، طبيعتا آدمي مثل ايشان ناچار بود كارهائي چون تغيير اسم را انجام بدهد تا بتواند اهدافش را پيش ببرد.
بعد از انقلاب عده اي از روستائي آمدند و گفتند آدمي به منطقه ما آمده و دارد افكار انحرافي را اشاعه مي دهد و ما هرچقدر به افراد گوناگون مراجعه كرده ايم كه بيايند و سروساماني به اوضاع بدهند، كسي توجه نكرده و اين فرد دارد كار خودش را انجام مي دهد. حالا آمده ايم خدمت شما كه اتمام حجت كنيم و بگوئيم كه اگر با اين فرد برخورد مناسبي صورت نگيرد، مخاطرات زيادي در پي خواهد داشت. شهيد گفتند نام مرا نبريد، چون به هر صورت افراد زيادي ايشان را مي شناختند و ممكن بود اگر آن فرد هم مي شنيد، مي رفت و يا واكنش ديگري نشان مي داد. گفتند برويد و بگوئيد آقاي به اسم سيد حسيني هست كه مي خواهد در مقابل مردم با شما مناظره كند و از آنجا كه ايشان واقعا سيد حسيني هم بودند، اين حرف درست هم بود. اينها رفتند و اين مطلب را گفتند و يكي دو روز بعد برگشتند و گفتند كه آن فرد مي گويد مشكلي نيست. پدرم مرا برداشتند و دو نفري رفتيم. بعد از انقلاب بود و ايشان بايد مسائل امنيتي را هم رعايت مي كردند، ولي هيچ وقت اين جور چيزها برايشان ايجاد محدوديت نمي كرد. ماشين را برداشتند و من همراهشان رفتم و در آنجا ده، در مسجدي مناظره صورت گرفت و آن فرد بيش از حدود نيم ساعت نتوانست در مقابل ايشان مقاومت كند و كاملا صحنه را باخت و بعد از آن مناظره از آن روستا رفت و ديگر برنگشت. اينكه اشاره كرديد چرا با اسامي مختلف مي رفتند، دلايلي از اين قبيل هم داشت. قبل از انقلاب مرتبا زير نظر بودند و طبيعتا كارهاي تبليغي شان را هم نمي توانستند معوق بگذارند و ضرورت ايجاب مي كرد كه از اسامي مختلفي استفاده كنند.

آيا در سفرهاي ديگري هم همراه پدر بوديد؟
 

در مواقعي كه مدرسه تعطيل بود و مي شد همراهشان رفت، اين كار را مي كرديم. ايشان در شهرستان هاي مختلفي به صورت ده روز و پانزده روز يا كل امام ماه رمضان مي رفتند و ما همراهشان بوديم.

آيا سفر اصفهان و شيراز را كه همراه ايشان رفتيد و منجر به دستگيري شان شد به خاطر داريد؟
 

بله ايشان براي ده روز در مسجد سيد اصفهان دعوت داشتند. ايشان چون در استان خراسان ممنوع المنبر بودند، به شهرستان ها مي رفتند. سن من خيلي كم بود و چندان از مطالبي كه ايشان مي گفتند، چيزي به خاطر ندارم، ولي به آنجا مي رفتم. تابستان بود و صحن مسجد پر از جمعيت مي شد. ما متوجه نشديم، ولي قطعا ايشان از مطالبي كه اظهار كرده بودند، مي دانستند كه ساواك مشكلاتي ا ايجاد خواهد كرد و لذا گفتند مي رويم شيراز. ما شيراز را هم نديده بوديم و خوشحال شديم و همراه ايشان رفتيم و در مسافرخانه اي مستقر شديم. فردا صبح هم رفتيم و جاهاي ديدني شيراز را ديديم و ظهر كه برگشتيم ناهار را خورديم كه بعد از ساعتي، ساواك ما را پيدا كرد و آمد كه ايشان را ببرد. پدر گفتند زن و بچه ام همراه من هستند. در اين شهر غريب هستيم و دست كم به اصفهان برگرديم كه آنها را نزد ميزبان خود بگذارم. قرار شد با ماشين پدر برگرديم. حدود يك ربع نيم ساعتي در اين مورد بحث كردند و نهايتا ايشان را عقب ماشين خودشان گذاشتند و ماشين ديگري هم پشت سر آن راه افتاد. يادم هست من جلوي نشسته بودم و اينها با سرعت عجيبي حركت مي كردند. بالاخره ما را در اصفهان به منزل ميزبان رساندند و ايشان را بردند. ما به مشهد برگشتيم و پدر از آنجا بود كه در سراسر كشور ممنوع المنبر شدند.

اشاره كرديد كه در شهرهاي مختلف، شما را به ديدن مكان هاي تاريخي مي بردند. آيا نگاه خاصي به ميراث تاريخي و فرهنگي داشتند؟
 

عرض كردم كه خيلي كوچك بودم و خود من تفكيكي بين اين امور قائل نمي شدم و همين كه پدر، ما را به ديدن جاهاي ديدني شهرها مي بردند، برايمان جالب بود. واقعا تصوري از اين ديدگاه پدر يا مثلا توجهشان به ادبيات و شعر نداشتم، مضافا بر اينكه در رژيم گذشته، تنها جاهائي كه لطمه اي به سلامت اخلاقي فرزندان نمي زد، رفتن به همين جور جاها بود و نمي شد بچه ها را به تفريحگاه هاي ديگر برد، لذا من تصور خاصي از اين نگاه پدر ندارم.

آيا از دستگيري هاي ديگر پدرتان چيزي به ياد داريد؟
 

دستگيري هاي كوتاه مدت و بازداشت براي سئوال و جواب كه فراوان بود و چيز خاصي نبود كه به عنوان تك خاطرات در ذهن ما مانده باشد. حتي موقعي كه خود من هم به دنيا آمدم، مي گفتند كه ايشان در زندان بودند، چون حادثه مسجد فيل مشهد بود كه پس از سخنراني ايشان، دو نفر كشته شدند. يادم هست كه فراوان مي آمدند و ايشان را دستگير و مثلا بعد از 24 ساعت يا يك هفته آزاد مي كردند.

مواجهه ايشان با اين دستگيري ها چگونه بود؟
 

برايشان خيلي عادي بود. معمولا يا صبح زود يا آخر شب مي آمدند و خانه را بازرسي كامل مي كردند و ايشان را مي بردند. معمولا هم دستنوشته اي، اعلاميه اي، چيزي همراه ايشان بود. يادم هست شيوه ايشان اين گونه بود كه مي گفتند اجازه بدهيد لباسم را عوض كنم. چون اين لباسي كه تنم هست تميز يا مناسب نيست. معمولا در اين گونه مواقع، مشكل خاصي در تعويض لباس نيست و اين كار را انجام مي دادند و به اين ترتيب اسناد و مدارك را در خانه مي گذاشتند و مي رفتند. ايشان چون هميشه مي دانستند كه در معرض دستگيري هستند، مراقبت ها و احتياط هاي لازم را در مورد اسناد و اسامي افراد به كار مي بردند. من آن كتاب چند هزار صفحه اي ساواك را درباره ايشان مطالعه كرده ام و ديده ام كه در هيچ جا نام كسي از زبان ايشان لو نرفته است. بسيار آگاه و هشيار بودند. ايشان از اول زندگي در معرض اين گونه مسائل بودند و هوش و ذكاوتي بالائي هم داشتند و اين ايجاب مي كرد كه هميشه هوشيار و آگاه باشند. يادم هست كوچك بودم و در ماشين پدر نشسته بودم كه ايشان در پاسخ به صحبت هاي فردي گفتند چرا اين حرف را مي زنيد؟ يعني حتي از بيان حرف هائي در محفلي تا اين حد خصوصي هم جلوگيري مي كردند و تا اين حد، هوشياري به خرج مي دادند. ايشان خيلي دقت مي كردند و حواسشان جمع بود.

ايشان غير از منبرهائي كه مي رفتند، ظاهرا در منزل هم جلساتي را برگزار مي كردند. نحوه تشكيل اين جلسات چگونه بود؟ چه كساني منبر مي رفتند؟ موضوعاتي كه مطرح مي شدند چه بودند؟
 

ما معمولا در دو مقطع زماني در منزل روضه داشتيم، يكي ايام فاطميه بود و يكي هم در شهادت حضرت جواد(عليه السلام) بود، چون ايشان علاقه خاصي به اين دو بزگوار داشتند و به همين دليل هم نام دو فرزند اولشان فاطمه و جواد است. اين سنت علماست كه در ايام خاصي در منزل خود روضه مي گذارند و پدر ما هم از همان اوايل تا هنگام شهادتشان اين جلسات را داشتند و ما هم ادامه داديم و نگذاشتيم تعطيل شوند. دو سال زندان آخر ايشان هم به دليل يكي از همين جلسات روضه برايشان پيش آمد. ايشان چون ممنوع المنبر بودند، نمي توانستند در جائي سخنراني كنند. در آن دوران هم اوج خفقان شاه بود و او مي خواست به حساب خودش، ايران را به طرف دروازه تهران بزرگ ببرد! و بيشتر هم هدفش زدودن آثار و وجهه اسلامي كشور بود و قصد داشت كشور را به طرف سكولار و غربي شدن ببرد، غافل از اينكه مردم ايران عميقا مذهبي هستند كه به نظر من اين بزرگ ترين دليل بود كه مردم عليه حكومت شاه قيام كردند. اين وضعيت جامعه بود و فردي مثل شهيد هاشمي نژاد با آن پرشوري و آگاهي نمي توانستند ساكت بنشينند. ممنوع المنبر هم كه بودند و غير از جلسات خصوصي كه اين طرف و آن طرف داشتند، از اين فرصت روضه منزل خودمان هم استفاده و مسائلي را بازگو كردند. طبيعتا چون همه هم مي دانستند كه در آن جلسه قرار است خود ايشان صحبت كنند، علاوه بر اتاق ها كه در هنگام روضه خواني پر مي شد، حياط و كوچه ما هم پر از جمعيت شده بود. شاه هجمه وسيعي به دين داشت و لذا از چند جبهه به دين حمله مي كرد.
يكي از اين جبهه ها اين بود كه مي خواست در كل جامعه اين تفكر را جا بيندازد كه ائمه(عليهم السلام) ما هميشه هم با حكومت زمان خود مبارزه نمي كردند و جز در مورد امام حسين(عليه السلام)، بقيه امامان با وضع موجود خود سازگار بودند و با حاكمان خود تعارضي نداشتند. اين فكري بود كه رژيم سعي داشت به جامعه القا كند. در آن جلسه، شهيد تك تك زندگي ائمه اطهار(عليهم السلام) و علمائي را كه بعد از آنها نسبت به وضع اجتماعي خود اعتراض داشتند، بررسي و بيان كردند و نتيجه گرفتند كه اتفاقا هيچ يك از آنها نسبت به شرايط سياسي و اجتماعي خود بي تفاوت نبودند و به همين دليل هم همگي شهيد شدند. طبيعي است كه مخاطب منظور ايشان را درك كرد و لذا باز كردن اين بحث توسط فردي مثل شهيد هاشمي نژاد كه دانش وسيعي درباره دين و هوش و فراست خاصي هم داشتند، حكومت شاه را حساس و نگران مي كرد، به همين دليل يك هفته بعد آمدند و ايشان را دستگير كردند و ايشان از سال 54 تا اواخر 56 در زندان بودند.

از ملاقات هائي كه با ايشان داشتيد، خاطره اي داريد؟
 

يكي از شرايط زندان اين بود كه فقط اقوام درجه يك ايشان مي توانستند به ملاقات بيايند. پدر و مادر ايشان كه فوت كرده بودند و فقط ما به ديدن ايشان مي رفتيم. يكي از شرايط زندان وكيل آباد اين بود كه هم مو و هم محاسن زنداني را كوتاه مي كردند و ما قبلا ايشان را به آن شكل نديده بوديم. ايشان و آيت الله طبسي را با هم دستگير كرده بودند. ما بار اولي كه آنها را به اين شكل ديديم، خيلي يكه خورديم. خود اين دو بزگوار مي گفتند بار اولي كه مي خواستند موهاي سر و محاسن آنها را بتراشند، فوق العاده ناراحت شدند. احساس مي كنم رژيم اين جور كارها را براي شكستن روحيه و مقاومت افراد انجام مي داد. آيت الله طبسي مي فرمايند هر دو ما به شدت عصباني و ناراحت بوديم، ولي بعد از اصلاح، وقتي چشممان به همديگر افتاد، براي چند دقيقه اصلا نمي توانستيم جلوي خنده مان را بگيريم. خود ما هم وقتي پدرمان را ديديم، خيلي تعجب كرديم و خنده مان گرفت.
نكته ديگر اينكه در جو خفقان آن موقع، يك مامور شهرباني بود كه معلوم مي شود در هر شرايطي آدم هاي خوب، خوبند. اقوام درجه دو به بعد حق ملاقات با زنداني ها را نداشتند، ولي اين بنده خدا به هر نحو ممكن آنها را هم راه مي داد كه واقعا براي همه حيرت آور بود و با كمك او، تقريبا همه اقوام را به ملاقات پدر برديم. در آن شرايط كه تمام حركات و حرف هاي زندانيان سياسي تحت نظر مستقيم ساواك بود، واقعا يك مامور جزء شهرباني بايد خيلي جرئت به خرج مي داد كه در دل زندان شاه اين كارها را بكند. من هنوز آن مامور را مي بينم و خيلي به او علاقه دارم. ايشان بعد از انقلاب مسئول انتظامات آستان قدس رضوي بود و مدتي پيش هم بازنشسته شد و الان هم از خادمين حرم و در قسمت نذورات هست و همه ايشان را مي شناسند. بسيار انسان مؤمن و پاك و فداكاري است. واقعا خداوند حجت هاي خود را در هر جائي مي گذارد.

شهيد هاشمي نژاد در قامت يك پدر(2)

از روزهاي انقلاب كه در كنار پدر بوديد چه خاطراتي داريد؟
 

پدر ما هيچ وقت سكون نداشتند و هميشه تحرك داشتند. ما در دهه فجر هر روز يك جاي كشور بوديم. اعتصاب همافرها كه پيش آمد، ما در بهشهر بوديم. ايشان در ايام انقلاب بسيار پرتحرك و پركار بودند و بحث ممنوع المنبر بودن هم رفته بود كنار و ايشان در همه جا منبر داشتند. در بهشهر بوديم كه خبر آمد گارد قرار است به همافرها حمله كند و رژيم دستور داده نيروهاي شهرباني و ژاندارمري از ساير شهرها هم به طرف تهران حركت كنند. پدر از اين موضوع با خبر شدند و مردم را جلوي شهرباني كشاندند و عده زيادي جمع شدند و جلوي خروج نيروها را از شهر گرفتند.
در ايام پيروزي انقلاب و در 21 بهمن ما در تهران بوديم و صحنه هاي عجيب و پرشوري بود. ايام بسيار عجيب و غريبي بود و شور و حال حيرت انگيزي در كشور ديده مي شد. روزهاي آخر رژيم بود و رژيم داشت آخرين نفس هايش را مي كشيد. روز 22 بهمن داشتيم به طرف مشهد بر مي گشتيم و در بهشهر بود كه از راديو شنيديم كه گفت اين صداي انقلاب است. شهيد دو روزي در بهشهر بودند و به اوضاع سر و سامان دادند تا بحث انتخاب اولين دولت توسط امام پيش آمد. ايشان حتي اسامي كساني را كه قرار بود انتخاب شوند، مي دانستند.

واكنش شهيد نسبت به انتخاب مهندس بازرگان چه بود؟
 

در اوايل انقلاب، هدف ساقط كردن رژيم شاه بود و لذا موضع گيري هائي كه بعدها پيش آمد، در آن روزها مطرح نبودند. مشي حضرت امام و انقلاب هم اين بود كه تا جائي كه مي شود بايد به همه نيروها امكان حضور داد. قصد روحانيت هم اين نبود كه بخواهد در همه صحنه ها حضور داشته باشد. اغراض بعدها بود كه يكي پس از ديگري آشكار شدند و در گروه هاي سياسي و نحله هاي فكري به تدريج افكار دروني خود را بروز دادند و چندان طولي نكشيد كه اينها در مقابل نظام قرار گرفتند. به هر حال دهه فجر را در سفر بوديم.

ظاهرا زماني كه در تهران بوديد، خدمت امام هم رفتيد.
 

بله، وقتي كه ما رسيديم به تهران، به مدرسه علوي رفتيم و بعد هم حكومت نظامي شد و نتوانستيم بيرون بيائيم شب را همان جا مانديم. يادم هست مرحوم زباني املشي بودند. صبح كه شد براي نماز رفتيم طبقه پائين كه سالني بود و من براي اولين بار امام را زيارت كردم. مواجه شهيد با حضرت امام بسيار جالب بود. 15، 16 سال از تبعيد امام گذشته بود در اين فاصله قيافه ها تغيير مي كنند و بديهي است كه امام، پدر را نشناسند و لذا پدر به مرحوم احمدآقا گفتند كه شما مرا به امام معرفي كنيد و امام قبل از اينكه براي نماز تشريف بياورند، مرحوم حاج احمدآقا شهيد را معرفي كردند. امام به محض اينكه متوجه شهيد شدند، آغوش خود را باز كردند و ايشان را در آغوش گرفتند و بسيار برخورد عاطفي و گرمي داشتند. نماز صبح را پشت سر امام خوانديم. آن روزها مردم از يك در مي آمدند و از در ديگر مي رفتند و به نوعي تجديد بيعت با امام بود. ما هم جلوي دري كه خبرنگاران مي آمدند ايستاده بوديم و اين منظره عجيب را تماشا مي كرديم. امام گاهي مي نشستند و استراحت مي كردند. شهيد در اين فاصله خدمت امام عرض كرده بودند: «بد نيست كه شما مشهد هم تشريف بياوريد.» امام فرموده بودند: «قول مي دهيد صحيح و سالم بيايم و برگردم؟» شهيد گفته بودند: «نه! چنين قولي نمي دهم.» اين دفعه اولي بود كه ما خدمت امام رسيديم. شهيد علاقه عجيبي به امام داشتند و با شور و شوق زيادي راجع به امام حرف مي زدند.

ظاهرا شهيد هاشمي نژاد قبل از تبعيد امام با ايشان نامه هائي را هم مبادله مي كردند. از آن مكاتبات چيزي به ياد داريد؟
 

من چون كنجكاو بودم، پدر مرا در جريان برخي از امور مي گذاشتند، ولي نامه اي كه به شكل مشخص در خاطرم هست، نامه اي است كه ايشان با حروف لاتين، پس از شهادت حاج آقا مصطفي براي امام نوشته بودند كه آن را دادند من خواندم. من تازه كلاس دوم راهنمايي بودم و مي توانستم حروف را سرهم بدهم و بخوانم. يادم هست وقتي نامه را خواندم و متوجه شدم كه امام مخاطب آن هستند، خيلي حيرت كردم. در اين نامه شهيد ضمن تسليت به نكته اي هم كه مدنظر ايشان و آقاي طبسي بود، اشاره و نامه را به نام هر دو امضا كرده بودند. پاسخ نامه از سوي امام هم بسيار شورانگيز بود و مضموني شبيه به اين داشت كه از من يكي دو نفس ديگر باقي است و اين انقلاب را شما و امثال شما هستيد كه بايد پيش ببريد. علاقه پدر به امام، علاقه اي شگفت انگيز بود و با شور و شوق عجيبي از امام حرف مي زدند. يادم هست كه ما اين نامه را در قابلمه اي در زيرزمين خانه گذاشته بوديم و ماموران ساواك به خانه مان ريختند و همه جا را زير رو كردند، ولي خوشبختانه به طرف زيرزمين نرفتند. نمي دانم اين نامه بعدا چه شد. واقعا نامه جالبي بود و اين كاش حفظ مي شد.

آيا باز هم ديداري با امام داشتيد؟
 

بله، وقتي ايشان به قم تشريف بردند، چند بار خدمتشان رسيديم. بعد هم كه به جماران تشريف بردند، همراه شهيد خدمتشان مي رفتيم. چند بار هم بعد از شهادت ايشان رفتيم.

در ديدارهاي پس از شهادت چه موضوعاتي مطرح مي شدند؟
 

اولين جلسه بعد از شهادت پدر در خدمت امام، واقعا به ما آرامش داد. در جلسه اول كه ما به خود نبوديم، اما در جلسات بعدي متوجه شديم كه امام شناخت و علاقه خاصي به شهيد داشتند. ايشان بسيار در اين باره محزون بودند و فرمودند نمي دانم من بايد به شما تسليت بگويم يا شما به من. در آنجا احساس كرديم كه پدر جايگاه بالائي نزد امام دارند و اين باعث دلگرمي و غرور ما شد.

پس از شهادت پدر خدمت مقام معظم رهبري هم رفتيد؟
 

ايشان كه از قبل با پدر سابقه طولاني داشتند و جلسه بسيار گرمي بود و مطالبي را درباره شهيد براي ما فرمودند. همان اوايلي بود كه ايشان به رياست جمهوري انتخاب شده بودند، چون انتخابات 4 روز پس از شهادت پدر انجام شد. حالا هم حداقل سالي يك بار كه ايشان به مشهد تشريف مي آوردند، خدمتشان مي رسيديم. گاهي تهران هم كه مي آيم، زماني كه همزمان با نماز باشد، خدمتشان مي رسيم و كسب روحيه مي كنيم. آخرين بار بعد از فوت والده، در ايام عيد خدمت آقا بوديم و نماز مغرب و عشا را در خدمت ايشان خوانديم و سلامي عرض كرديم. بسيار ابراز محبت فرمودند و تسليت گفتند و از والده ما تعريف كردند. ايشان چون مشهد تشريف داشتند و از وضعيت زندگي ما چه قبل، چه بعد از انقلاب آگاهي كامل داشتند، فرمودند: «مادر شما در زندگي زجر زيادي كشيدند، وضع زندگي پدر شما چه قبل و چه بعد از انقلاب به گونه اي بود كه ايشان خيلي زجر كشيدند و خيلي تحمل كردند.» در طول مدتي كه از فوت والده گذشته بود، اين واقعي ترين جمله اي بود كه من در مورد وضعيت ايشان از كسي شنيده بودم. تقريبا تمام بار زندگي خانوادگي بر دوش والده بود. اين اواخر كه شهيد از شدت مشغله، گاهي فراموش مي كردند كه ما كلاس چندم هستيم. ما پنج شش بچه بوديم و تمام بار زندگي پشت صحنه شهيد هاشمي نژاد با تمام فراز و نشيب ها و نگراني هايش روي دوش مادر ما بود و آقا بيشترين آگاهي را در اين مورد داشتند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.