مورد شناسي تحريف انديشه در فلسفه سياسي معاصر (2)
نويسنده: محسن رضواني
2. پنهان كاري به جان پنهان نگاري
در مباحث خانم دروري نوعي جبرگرايي خوابيده است؛ چرا كه او هر گونه اعمال خلاف از سوي شاگردان، فرزندان و غيره را به استادان و والدين نسبت مي دهند. از اين رو، هيچ گونه جايگاهي براي اختيار و اراده انساني باقي نمي گذارد. به نظر او اگر عمل شاگردان و پيروان اشتراوس اشتباه است، اين اشتباه آنان نيست، بلكه به زعم او، به خاطر اين است كه آنان درست تعليم نيافته اند. گويي هر گونه خطاي انساني، همواره در ارتباط با نوع آموزش استاد است. علاوه بر آنكه، آندسته از انسان هايي كه وي به عنوان پيروان اشتراوس نام مي برد، (28) صرفاً مبتني بر تلقي و برداشت ايشان است و پيروان اصلي اشتراوس عمدتاً در محافل ادبي و دانشگاهي بسر مي برند و هيچ گونه نقشي در دولت فعلي آمريكا ندارند. (29)
اما از اشتباهات بزرگ شاديا دروري در همه آثارش اين است كه همواره آموزه «پنهان نگاري» (30) را با «پنهان كاري» (31) خلط كرده است. اين مسئله آن قدر مهم است كه تقريباً تمام نتايجي كه وي از انديشه اشتراوس به دست مي آورد، ناشي از عدم تمايز گذاري ميان اين دو مفهوم است. آموزه «پنهان نگاري» يكي از مباحث بسيار مهم اشتراوس در فهم فلسفه ي سياسي است كه ريشه در آثار فيلسوفان سياسي اسلامي دارد. به نظر اشتراوس، پنهان نگاري شيوه اي است كه در آن فيلسوف سياسي انديشه هاي خويش را به گونه اي نگارش مي كند كه فهم واقعي آن براي همگان ميسر نيست. به لحاظ تاريخي، متفكران بسياري همچون افلاطون، فارابي، ابن سينا، ابن رشد، ابن ميمون و ديگران اين شيوه را در آثارشان به كار مي بردند. فارابي در رساله ي «تلخيص النواميس» به صراحت درباره ي پنهان نگاري افلاطون مي گويد: «افلاطون حكيم به خود اجازه نمي داد كه علوم و دانش ها را براي همگان اظهار و بيان نمايد، لذا روش رمز، لغز گويي، معماآوري و دشوارنمايي را برگزيد». (32) به نظر اشتراوس، افلاطون در تمام آثارش از همين شيوه و روش پنهان نگاري در بيان مقصود خويش بهره برد. (33)
اشتراوس در كتاب تعقيب و آزار و هنر نگارش، دلايل پنهان نگاري را بيان مي كند. اما نه آنگونه كه شاديا دروري برداشت كه «خردمند بايد ديدگاه هايش را به دو دليل پنهان نگه دارد: احساسات مردم را زنده نگه دارد و نخبگان را از انتقام حفظ كند.» (34) بلكه پنهان نگاري به سه دليل صورت مي پذيرد كه «تعقيب و آزار» روشن ترين و آشكارترين آن است. اكثر جوامع گذشته داراي حكومت هاي استبدادي بودند كه بر اساس سنت و مذهب خاصي اداره مي شدند. چنين حكومت هايي از تقيب و آزار براي حمايت از سنت هاي سياسي و مذهبي رايج استفاده مي كردند. در چنين جوامعي، فيلسوفان سياسي نمي توانستند انديشه هاي خود را، كه نوعاً در چالش با حكومت هاي رايج بود، به صورت آشكار نگارش كنند. بنابراين، مي بايست شيوه اي اتخاذ مي كردند تا از خشم و غضب صاحبان قدرت در امان باشند. (35) علاوه بر تعقيب و آزار، دو دليل مهم ديگر يعني «وظيفه ي سياسي» و «آموزش فلسفي» نيز وجود دارد كه از اهميت بيشتري برخوردارند. در وظيفه ي سياسي، فيلسوفان سياسي به خاطر آنكه تشتتي در افكار مردم پديد نيايد، از بيان صريح حقايق فلسفي خودداري مي كنند؛ زيرا اگر فيلسوفان بي پرده مطالب خويش را بيان مي كردند، بي ترديد باورها و سنت هايي كه به نوعي براي زندگي عمومي ضروري است، به صورت جدي متزلزل مي شد. در آموزش فلسفي، فيلسوفان سياسي به دنبال ارتقاي فلسفيدن براي محققان و دانشجويان آينده خويش هستند. آنان از دانشجويان و محققان آينده خود مي خواهند تا با انديشه خويش حقايق امور را كشف كنند. بنابراين، عمده ترين دلايل پنهان نگاري همانا ترس و عشق است. (36)
بنابراين، ملاحظه مي شود كه آنچه خانم دروري به عنوان «پنهان كاري» برداشت مي كند، با آنچه اشتراوس به عنوان «پنهان نگاري» بر آن تاكيد مي ورزيد تا چه حد با يكديگر تفاوت دارند؛ بدين معنا كه پديده پنهان نگاري مربوط به فيلسوفاني است كه هيچ گونه دسترسي به قدرت ندارند و نه كساني كه در راس قدرت نشسته اند و يا حداقل به قدرت دسترسي دارند. فيلسوفان به دليل تعيقب و آزار قدرت مندان بي خرد ناچار به «پنهان نگاري» براي خواص هستند. در حالي كه، مسئله مورد نظر نومحافظه گرايان «پنهان كاري»، قدرت مندان با نفوذ و يا حتي كساني است كه در قدرت حضور دارند. آنها چه چيزي را بايد پنهان كنند و از چه كسي بايد هراس داشته باشند. مهمتر از همه تعقيب و آزار تنها يكي از دلايل «پنهان نگاري» و آن هم دليل ساده و آشكار بود، دو دليل ديگر از اهميت فلسفي خاصي برخوردار است كه ريشه در فهم و درك «ظاهر و باطن» حقيقت دارد كه هرگز شاديا دروري به آن اشاره نمي كند. بنابراين همان گونه كه فارابي بيان مي كند؛ «افلاطون حكيم از اين جهت علوم را پنهان مي كرد تا علم در دست نااهلان نيفتد تا دگرگون شود. علم در دست كسي نيفتد كه ارزش آن را نداند، علم را در غير جاي خود بكار نبرد». (37)
3. افلاطون حيله گر به جاي افلاطون حكيم
بنيادي ترين موضوع، تمايز گذاري ميان انسان هاي قديم و جديد است. به نظر اشتراوس، فيلسوفان قديم، مانند افلاطون، خردمند و مكّار بودند، اما فيلسوفان جديد، مانند لاك و ديگر ليبرال ها، احمق و بي نزاكت هستند. خردمندان قديم فكر مي كردند كه عوام الناس لايق نه حقيقتند و نه آزادي و اعطاي چنين گنچ هاي والا به آنها همانند ريختن مرواريد به پاي خوكان است. بر اين اساس، آنها معتقدند كه جامعه نيازمند برگزيده اي از فيلسوفان يا روشنفكران است تا «دروغ هاي اصيل» را براي مصرف توده ها جعل كنند. تعجبي ندارد كه فيلسوفان قديم احتياجي به دموكراسي نداشته اند. افلاطون سد راه انديشه دموكراتيكي شد كه هر دونالد، ديك يا جورجي به طور برابر شايسته حكومت كردن هستند. (40) شاديا دروري به طبقه بندي انسان ها دست مي زند و بيان مي كند كه سه نوع انسان وجود دارند: خردمند، (41) شريف (42) و عوام؛ (43) انسان هاي «خردمند» عاشق حقيقت خشك و مطلق هستند. اينان خدا و وظايف اخلاقي را گرامي نمي دارند، بلكه همواره به دنبال اميال «برتر» خويش هستند. انسان هاي «شريف» عاشق عزت و افتخارند. اينان معتقدان راستين خدا، عزّت و ظايف اخلاقي هستند و همواره آماده دست زدن به اعمال شجاعانه بزرگ و از خودگذشتگي هستند. انسان هاي «عوام» عاشق ثروت و لذت اند. اينان خودخواه، تنبل و سست هستند و تنها با ترس مرگ يا حادثه قريب الوقوع مي توانند بالاتر از خواست شهواني شان برانگيخته شوند. (44)
شاديا دروري انسان مطلوب افلاطون و اشتراوس را نوع اول مي داند كه در عين خردمندي، مكّار و حيله گرند: اشتراوس همانند افلاطون معتقد است كه آرمان سياسي مطلوب، حكومت انسان خردمند است». به تصور دروري، افلاطون پي برد كه حكومت انسان خردمند در جهان واقعي دست نيافتني است، از اين رو، در كتاب «قوانين» به حكومت قانون رضايت داد. اما اشتراوس به هيچ وجه از اين راه حل حمايت نكرد و اشاره به «شواري شبانه» در كتاب قوانين افلاطون مي كند تا مطلبش را تبيين كند:
راه حل واقعي افلاطون، آنگونه كه توسط اشتراوس فهميده شد، حكومت پنهاني مرد خردمند است. اين حكومت پنهاني به وسيله كار احمقانه و شديد انسان هاي شريف پيش مي رود. هر چه قدر آنان ساده لوح و كودن باشند، براي خردمند راحت تر است تا آنان را كنترل و اداره كند. (45)
شاديا دروري معتقد است اينكه اشتراوس حكومت خردمندان را مي ستايد، به خاطر ارزش هاي محافظه گرايانه كلاسيك مانند نظم، ثبات، عدالت يا احترام به اقتدار نيست، بلكه حكومت خردمندان به عنوان پادزهري براي مدرنيته است. مدرنيته به نظر اشتراوس دوره اي كه در آن اكثريت عوام پيروز شده اند؛ دوره اي كه آنچه دل هاي عوام مي خواست داشته باشند، تا حد زيادي به آن رسيده اند مانند ثروت، لذت و تفريح بي پايان. اما آنان ناآگاهانه براي دستيابي آنچه مي خواستند، تا مرتبه حيوانيت پايين آورده شدند. (46) شاديا دروري، اين تصوير اشتراوس از مدرنيته را تصوير هولناك مي داند كه كاملاً با تمايل به عزّت، افتخار و احساسات ديني مطابقت مي كند كه شريف نومحافظه گرا آرزوي آن را دارد. به نظر دروري «تركيب دين و ناسيوناليسم، اكسيري است كه اشتراوس به عنوان شيوه حمايت مي كند، براي برگرداندن مردان طبيعي، آرام و لذت گرا به انسان متدين ناسيوناليست كه مشتاق جنگيدن و مردن براي خدا و كشورشان هستند». (47)
دروري در اشتباه فاحشي بحث در خصوص سخنگوي اصلي كتاب جمهوري افلاطون را به كل ديالوگ هاي افلاطون تعميم داده و مي گويد:
در ديالوگ هاي افلاطون همه مسلم مي گيرند كه سقراط سخنگوي افلاطون است. اما اشتراوس در كتاب شهر و انسان ادعا مي كند كه تراسيماخوس سخنگوي واقعي افلاطون است. بنابراين، مي توانيم حدس بزنيم كه اشتراوس در معرفت افلاطون و به بيان ديگر تراسيماخوس، سهيم است. خردمندي كه اعتقاد دارد عدالت فقط به نفع قوي تر است؛ آنهايي كه در قدرت هستند قوانيني را به نفع خود مي سازند و آن را عدالت مي خوانند. (48)
اين نوع تصوير از افلاطون شناسي اشتراوس منجر به اين مي شود كه شاديا دروري اشتراوس را با ماكياولي مقايسه كرده و اهداف هر دو را يكسان بداند: لئو اشتراوس به كرات از واقع گرايي سياسي تراسيماخوس و ماكياولي دفاع مي كند. اين نوع نگاه به جهان به روشني در سياست خارجي حكومت جاري ايالات متحده مشاهده مي شود. بنابراين، به اين نتيجه رسيدند كه توجيه اخلاقي براي دروغ دارند تا از تعقيب و آزار بگريزند. اشتراوس تا آنجا پيش مي رود كه بيان مي كند پنهان كاري و فريب كاري و در واقع فرهنگ دروغ، عدالت خاص انسان خردمند است.» (49)
دروري در تفسير اشتراوس از تمثيل غار افلاطوني نيز مي نويسد: «اشتراوس در تفسيرش درباره ي تمثيل غار افلاطون، تاكيد مي كند كه فيلسوفاني كه به غار بر مي گردند، نبايد مردم را به حقيقت دعوت كنند. به جاي آن، فيلسوفان بايد سعي كنند تا تصاوير درون غار را اداره كنند، تا اينكه مردم در غفلت و گيجي باقي بمانند كه كاملاً لايق آن هستند.» (50)
به نظر مي رسد، فهم اين مطالب به خوبي رويكرد شاديا دروري را در مباحث انديشه سياسي روشن خواهد كرد. از همين جا مشخص خواهد شد كه چرا او اشتراوس را مورد نقد قرار مي دهد. مشكل خانم دروري صرفاً فلسفه سياسي اشتراوس نيست، بلكه هرگونه تفسيري فضيلت مدارانه از افلاطون است. خانم دروري با ساختن چنين تصويري، از زبان اشتراوس به افلاطون نسبت مكر و حيله مي دهد، نسبتي كه در عين اينكه بسيار عجيب به نظر مي رسد، اما كاملاً متاثر از انديشه هاي كارل پوپر است. كنار هم قراردادن خردمندي و حيله گري به معناي آن است كه هر كس ادعاي خردمندي دارد و يا از آنان دفاع مي كند، به نوعي به مكر و حيله دست زده است. اما او توضيح نمي دهد، به چه دليل تفسير پوپر از افلاطون، تفسيري درست است؛ به گونه اي كه امروزه امري مسلم و مفروض در برخي محافل علمي غرب شده است. حتي وي ادعا مي كند كه اشتراوس تنها مفسري است كه چنين تفسيري از افلاطون ارائه مي دهد. منظور وي از تفسير شوم، همان پنهان كاري و دروغي است كه در واقع برداشت نادرست از مفهوم «پنهان نگاري» است. اين تصوير نادرست موجب شده است نظريه «بيان تدريجي حقيقت»، كه ريشه در فلسفه افلاطون و متون ديني و متفكران اسلامي دارد، كاملاً به گونه ديگر تفسير شود.
شاديا دروري، با تاثيرپذيري از تفاسير مشهور غرب، به ويژه كارل پوپر، مسلم مي گيرد كه افلاطون ديدگاه هايي كه در جمهوري بيان كرده بود را در قوانين تعديل كرد. بنابراين، از حكومت انسان خردمند به حكومت قانون رضايت داد. (51) حقيقت آن است كه اين نوع برداشت از افلاطون هيچ گونه سازگاري با محتواي آثار افلاطون ندارد. تفسير درست آن است كه سه اثر برجسته سياسي افلاطون؛ يعني جمهوري، مرد سياسي و قوانين مكمل هم هستند و نه تنها تعديلي در دو اثر بعدي وجود ندارد، بلكه تقويت كننده نظريه اي است كه در جمهوري بيان شده است. افلاطون در كتاب جمهوري، حكومت مطلوب خويش را بيان مي كند. به نظر وي، دولت كامل تنها به وسيله فيلسوفاني كه از غار به سوي نور صعود كردند و ايده خير را نگريستند متحقق مي شود. در كتاب مرد سياسي بيان مي دارد كه همواره چنين مرداني در جامعه وجود ندارند . در آن صورت بايد حكومت هاي نزديك به حكومت مطلوب را شناسايي كرد كه همانا مونارشي، آريستو كراسي و دموكراسي خوب است. در كتاب قوانين به قوانيني اشاره دارد كه در صورت نبود فيلسوف شاه (مرد سياسي راستين)، مردان سياسي ديگر بايد مراعات و اجرا كنند. افلاطون در اين كتاب، ناباورانه قانوني را طرح ريزي مي كند كه شباهت زيادي به وحي و آموزه هاي وحياني دارد.
مسئله سخنگويي «تراسيماخوس»، موضوعي است كه اشتراوس با تاثيرپذيري از نوشته هاي فارابي بيان مي كند. فارابي در رساله ي فلسفه ي افلاطون از تمايز ميان شيوه ي سقراط و شيوه ي افلاطون سخن مي گويد. وي شيوه ي افلاطون را تلفيقي از شيوه ي سقراط و شيوه ي تراسيماخوس مي داند. شيوه ي سقراط با تاكيد بر «بررسي علمي عدالت و فضيلت» مشخص شده است. اما شيوه ي تراسيماخوس براي جمهور و عوام مناسب است. افلاطون شيوه ي سقراط را كه براي روابط فيلسوف با افراد نخبه مناسب است، با شيوه ي تراسيماخوس، كه براي روابط فيلسوف با جمهور مناسب است، تلفيق مي كند. فارابي در اين رساله تصريح مي كند كه «فيلسوف، ملك، قانونگذار بايد بر هر دو شيوه، قدرت و تسلط داشته باشد؛ يعني هم بر شيوه ي سقراط، كه مربوط به خواص است و هم بر شيوه ي تراسيماخوس، كه مربوط به عوام و جمهور است». (52) به نظر اشتراوس، افلاطون با تركيب شيوه ي سقراط و تراسيماخوس، از برخورد با عوام و در نتيجه سرنوشت سقراط خودداري كرده است. بر اين اساس، جست و جوي انقلابي براي تاسيس مدينه ي فاضله، ضرورتاً متوقف شد. افلاطون معتقد شد كه عقايد پذيرفته شده بايد به صورت تدريجي به حقيقت يا چيزي نزديك به حقيقت جايگزين گردد. جايگزيني عقايد پذيرفته شده، اگر با اظهار نظري همراه باشد كه خيلي آشكارا عقايد پذيرفته شده را رد نمايد، نمي تواند تدريجي باشد. (53) البته اين مسئله نه به معناي پذيرش ديدگاه هاي تراسيماخوس توسط افلاطون، بلكه به معناي نشان دادن وضعيتي است كه افلاطون در آن زندگي مي كند. افلاطون مي خواهد سخنان تراسيماخوس را كه حاكي از شرايط متحقق آن زمان است- بيان كند تا نشان دهد جامعه اي را كه وي در آن زندگي مي كند، تا چه حد با انديشه هاي تراسيماخوس سازگاري دارد. بنابراين، مشكل شاديا دروري آن است كه از يك سو، روح فلسفه افلاطون را درك نكرد و صرفاً به مباحث ظاهري وي تمسك كرده است، مباحثي كه پوپر مفسر آن است، و از سوي ديگر، نتوانست ريشه هاي انديشه اشتراوس را در فلسفه ي سياسي اسلامي جستجو كند.
ادامه دارد ...
منبع: دو فصلنامه علمي - تخصصي معرفت سياسي (3)