شهيد هاشمي نژاد و جوانان(4)

مردمي بودن و تواضع شهيد هاشمي نژاد، مردم عادي به ويژه جوان ها را پيرامون ايشان گرد آورده بود، به نحوي كه تحت مديريت شهيد، كارهاي سترگي را به سرانجام رساندند و در پرتو تعاليم وي از زبده ترين نيروهاي انقلاب شدند. در اين گفتگو ضمن شرح مفصلي از شهادت وي، به اين شيوه ها اشارت رفته است.
چهارشنبه، 6 مهر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد هاشمي نژاد و جوانان(4)

شهيد هاشمي نژاد و جوانان(4)
شهيد هاشمي نژاد و جوانان(4)


 





 
گفتگو با علي اصغر نعيم آبادي

درآمد
 

مردمي بودن و تواضع شهيد هاشمي نژاد، مردم عادي به ويژه جوان ها را پيرامون ايشان گرد آورده بود، به نحوي كه تحت مديريت شهيد، كارهاي سترگي را به سرانجام رساندند و در پرتو تعاليم وي از زبده ترين نيروهاي انقلاب شدند. در اين گفتگو ضمن شرح مفصلي از شهادت وي، به اين شيوه ها اشارت رفته است.

اولين بار كجا و چگونه با شهيد هاشمي نژاد آشنا شديد.
 

زماني كه حادثه 15 خرداد در مشهد رخ داد، من 12 سال بيشتر نداشتم. يك سال قبل از اين حادثه شب جمعه اي بعد از سفر كربلا با گروهي از خدمه حرم امام رضا (عليه السلام) و سران هيئات مذهبي در قم به خدمت امام (رحمه الله عليه) رفتيم. من قبل از اين ديدار، از حرم امام رضا (عليه السلام) راهي زيارت امام حسين (عليه السلام) شده بودم و با توجه به اينكه سن كمي داشتم، در مجلس افتخار اين را پيدا كردم كه در حضور امام مداحي كنم. مداحي من در آن مجلس نظر همه را جلب كرد. پدر اشعار زيبائي به من آموخته بودند و به ياد دارم در ابتداي مداحي اين شعر را خواندم:
اندر حضور عالم كمتر نما تكلم
دانا خوش باشد با لعل پرتبسم
در محفل بزرگان پاي سخن به هم بپيچ
جائي كه آب باشد باطل بود تيمم
وقتي كه اين شعر را خواندم علماي حاضر در مجلس صلواتي فرستادند و مجلس گرم شد. من هم كه تشويق شده بودم شعر ديگري خواندم:
لايق نبد قطره به عمان بردن
خار و خص صحرا به گلستان بردن
اما چه كنم شيوه موران اين است
ران ملخي نزد سليمان بردن
همه حاضرين دوباره صلواتي فرستادند و به قول مداحان مجلس گرفت. البته در حال حاضر چندان در كار مداحي نيستم. در ضمن پدرم شعري به من ياد داده بودند كه وقتي مشهد مي آيم، آن را بخوانم. مضمون آن اين بود:
سلام شاه طوس را بر جدش حسين برديم
عوض بگرفته ايم روز جزا آن روضه رضوان
بند بند شعر ماوقع سفر را شرح مي داد و بعد دوباره در خلال ابيات آن بيتي كه ذكر كردم، خوانده مي شد. اما مقابل ديوار نماز خواندند و جمعيت پشت سرشان به ايشان اقتدا كردند. وقتي مجلس تمام شد، علما رفتند و امام هم نشستند و به ديوار تكيه دادند. من در خارج شدن از اتاق كمي عقب ماندم. وقتي كه داشتم از اتاق خارج مي شدم، امام همچنان نشسته بودند. خواستم تا دست ايشان را ببوسم. امام وقتي فهميدند من همان نوجواني هستم كه مداحي كرده است، دو دستم را گرفتند و مرا به سمت خودشان كشيدند. در همين حل چون نيم خيز شده بودم و كوچك هم بودم، تعادلم را از دست دادم و روي زانوهاي ايشان افتادم و همان جا نشستم. امام هم دستشان را روي سينه من گذاشته بودند تا سرم را ببوسند. نمي دانم تا به حال دستان لطيف امام را در دستانتان گرفته ايد يا نه. البته من بعد از انقلاب مكرراً خدمت ايشان مي رسيدم و دستشان را مي بوسيدم. چهره روحاني و منور امام، وقار، جلال و بشاشيتي كه در چهره ايشان بود، تأثير عجيبي روي من گذاشت.
آن ديدار گذشت تا اينكه در سال بعد، 1342، در روز سوم عزاي امام حسين(عليه السلام) كه با 15 خرداد مصادف شده بود، از آنجا كه هيئتي بوديم در مشهد، مراسم عزاداري داشتيم. در همان روز باخبر شديم كه در تهران قيام 15 خرداد حضرت امام خميني(رحمه الله عليه) اتفاق افتاده است. چهره نوراني و محبت امام به عنوان مرجع در ذهنم مانده بود و اين ماجرا را دنبال كردم. از طرفي حادثه طيب پيش آمد و او به شهادت رسيد. طيب هيئت داشت و با پدرم هم رفت و آمد داشت. او سفري به مشهد كرد و من او را ديده و به شخصيتش علاقمند شده بودم. خلاصه اين موضوع را هم دنبال كردم.

شهيد هاشمي نژاد و جوانان(4)

اين مسائل ادامه داشت تا اينكه در برج ششم، هفتم همان سال سالگرد شهادت حضرت فاطمه (سلام الله عليها) -دهه فاطميه- فرا رسيد. آقاي هاشمي نژاد در محله ديدگاه كه هيئتمان در آن محله بود، در منزل آقاي فاطميان منبر مي رفتند. من هم با وجود سن كمي كه داشتم، با پدرم پاي منبر ايشان نشستيم. وقتي ديدم كه شهيد هاشمي نژاد حرف هاي جالبي مي زنند و در صحبت هايشان به حضرت امام (رحمه الله عليه) اشاره مي كنند، پايبندشان شدم. چند شب بعد از اين ديدار اعلاميه اي صادر شد و شهيد هاشمي نژاد به مسجد فيل دعوت شدند. اين دعوت از طرف هيئت پوست فروشان مشهد كه مسئول آن آقاي دستوري بود، صورت گرفت. من با اينكه كم سن و سال بودم، ولي در مجلس مسجد فيل شركت كردم و به صحبت هاي آقاي هاشمي نژاد دادم.
شهيد هاشمي نژاد دو شب در مسجد فيل منبر رفتند و راجع به مباحث جالبي صحبت كردند. آن زمان هيچ كس جرئت نداشت كه در اختناق حاكم، عليه رژيم، دولت وقت و اسدالله علم حرفي بزند، اما شهيد هاشمي نژاد صريحاً گفتند: «ما اين دولت را به هيچ عنوان قبول نداريم.» گفتن چنين حرفي در آن ايام جرئت زيادي مي خواست، به خاطر دارم كه آن جلسه مصادف با تصويب لايحه انجمن هاي ايالتي و ولايتي بود. شهيد هاشمي نژاد هم در سخنراني شان درباره اين لايحه صحبت مي كردند. از طرفي چون ايام، ايام سوگواري شهادت حضرت فاطمه(سلام الله عليها) بود. حاج آقا راجع به حقوق زن هم صحبت هائي كردند. در ضمن حاج آقا داستان هائي راجع به ائمه را به مسائل دولتي ربط مي دادند. مثلاً از يزيد مي گفتند و يزيد را به شاه ربط مي دادند. جمعيت كثيري از مردم در خيابان نشسته بودند و به صحبت هاي ايشان گوش مي دادند.
شب دوم آن قدر جمعيت زياد بود كه نتوانستم داخل مسجد بروم، بلكه بيرون مسجد بودم. شخصي به نام ضابطي از طرف ساواك مسئول نظارت بر هيئت ها بود. به آقاي دستوري -كه مسئول مجلس بود- سفارش كرد كه به شهيد هاشمي نژاد بگوئيد امشب منبر نروند، چون ساواك او را دستگير مي كند. (پدر چون هيئتي بود اين ماجرا را برايم تعريف كرد.) عده اي رفته بودند تا حاج آقا را از مجلس قبلي شان به مسجد بياورند. در همين اثنا اين پيغام را هم به آقاي هاشمي نژاد رساندند. آقاي هاشمي نژاد گفتند: «بحثي نيست. اگر مي خواهند مرا بگيرند، من خودم مي آيم، ولي مجلس را ترك نمي كنم».
آقاي فصيحي كه مرد مبارزي بود و منبرهاي پرشوري هم داشت - البته نه به پرشوري منبرهاي شهيد هاشمي نژاد- به منبر رفت. بعداً متوجه شديم وقتي آقاي فصيحي از منبر پائين آمده و بيرون رفته بود، مأمورين او را تنهائي گير آورده و دستگير كرده بودند. معمولاً 15-20 نفر حاج آقا را همراهي مي كردند، ولي آن شب شهيد هاشمي نژاد به همراهان گفته بودند: «با من نيائيد.» خلاصه آقاي هاشمي نژاد مصّر بودند به مسجد بيايند. حاج آقا به منبر رفتند. در خلال صحبت هايشان ناگهان برق ها خاموش شد. عده اي از خودي ها مي خواستند از اين فرصت استفاده كنند و شهيد هاشمي نژاد را فراري بدهند. حاج آقا مي گفتند: «من نمي آيم.» به ياد دارم زماني كه برق قطع شد، برگزار كنندگان مجلس چراغ توري هائي را كه بيرون مسجد بود، داخل آوردند. وقتي كه برق آمد، شهيد هاشمي نژاد خطاب به مأموران ساواك گفتند: «اگر مي خواهيد مرا بگيريد، من حاضرم.» بايد بگويم سخنراني ايشان پرخاشگرانه و پر از شور و هيجان بود، طوري كه مو بر بدن ساواكي ها راست مي شد و لرزه بر اندامشان مي افتاد. حتي به خاطر دارم كه حاج آقا مستقيماً اسم علم را بر زبان آوردند و گفتند: «من اين دولت را قبول ندارم، چون خودتان اين دولت را انتخاب كرده ايد و مردم در انتخاب آن نقشي نداشته اند.»
آن زمان بردن نام علم به طور مستقيم خيلي عجيب بود و شجاعت زيادي مي خواست. بزرگ ترين هنر شهيد هاشمي نژاد در سخنراني ها، هيجان دروني شان در هنگام صحبت كردن بود؛ هيجاني كه از صداقت، ديانت و اخلاص و بي آلايشي ايشان برمي خاست. اين شور و هيجان از ته دل بود و بر قلب و جان همه مردم مي نشست و فوق العاده گيرا بود. وقتي منبر ايشان تمام شد، آماده شدند تا از مسجد بيرون بيايند. به خاطر دارم حدود 50-60 نفر پاسبان و پليس آنجا ايستاده بودند و جمعيت زيادي از مردم حدود 6-7 هزار نفر در مسجد و خيابان حضور داشتند. مطمئنم كه اين تعداد از پنج هزار نفر كمتر نبود، طوري كه حتي كاروانسراي مجاور هم از

معمولاً كساني كه در هيئت ها فعال هستند به خاطر دادن غذا به حاضرين، تعداد نفرات حاضر را به خوبي تشخيص مي دهند. 5-6 هزار نفر خيلي زياد است. آيا از اين آمار مطمئن هستيد؟
 

يقين دارم كه پنج هزار نفر حضور داشتند حياط مسجد، روي پشت بام، كاروانسراي زغال فروشان و خيابان مملو از جمعيت بود. براي اين تعداد پنجاه نفر نيرو گذاشته بودند و مسلماً پنجاه نفر نمي توانستند اين جمعيت كثير را از جايشان تكان دهند. در واقع بايد يك لشكر را براي اين تعداد مي گذاشتند. من بالاي بلندي رفته بودم و از بلندي همه صحنه ها را به خوبي مي ديدم. وقتي كه آقاي هاشمي نژاد از مسجد بيرون آمدند، فولكسي در كوچه كنار مسجد توقف كرد. زماني كه حاج آقا را سوار ماشين كردند، مردم هيجان زده شدند و فوراً دوچرخه اي را جلوي ماشين پرتاب كردند. دو نفر هم روي زمين خوابيدند و فرياد زدند بايد از روي جنازه ما رد شويد تا بتوانيد آقاي هاشمي نژاد را ببريد.

قبل از اينكه ماشين حركت كند آيا درگيري و تيراندازي هم شد؟
 

مردم فرياد مي زدند و جلوي پليس را گرفته بودند. گمان كنم پليس هم مي خواست با مردم درگير شود. قبل از حركت ماشين، تيراندازي شد و در همان لحظه دو نفر به شهادت رسيدند. يكي از شهدا كسي بود كه روي زمين دراز كشيده بود، چون به ياد دارم از زمين بلند نشد. هفت، هشت نفر هم در اين اثنا به شدت زخمي شدند. در نهايت مأمورين ساواك موفق شدند ماشين را از ميان جمعيت عبور دهند. بعداض آقاي هاشمي نژاد تعريف كردند كه ماشين از مسجد به سمت پائين خيابان حركت و بعد به سمت 17 شهريور رفت. گويا آن قدر مأموران داخل ماشين هول شده بودند كه به بيراهه و به طرف باغي رفتند و ماشين در گل گير كرد. بعد حاج آقا را از ماشين پياده كردند و از ايشان خواستند تا در هل دادن و بيرون آوردن آن از گل كمك كنند. پس از آن حاج آقا را به مركزي در لشكر 77 بردند و ايشان را تحت بازجوئي قرار دادند. حتي بحث اعدام آقاي هاشمي نژاد هم به ميان آورده شد. ساواك قصد داشت ايشان را عامل شلوغي حادثه مسجد فيل و كشته شدن آن چند نفر جلوه دهد. شهيد هاشمي نژاد به مدت دو سه ساعت از خودشان دفاع كردند. نكته مهم اين است كه حاج آقا قانون اساسي را قبول داشتند و هميشه از قانون و قانونمند بودن حمايت مي كردند و خطاب به رژيم مي گفتند: «شما خلاف قانون عمل مي كنيد.»

منظورتان قانون مشروطه است؟
 

بله، شهيد هاشمي نژاد به قانون اساسي مشروطه بسيار احترام مي گذاشتند و بسيار به آن پر و بال مي دادند تا در نهايت بتوانند از آن استفاده كنند. به عنوان مثال مي گفتند: «طبق اين ماده و تبصره اگر انحرافي به وجود آمد، روحانيون موظفند تذكر دهند و جلوي رژيم بايستند. من هم در حال انجام وظيفه هستم. من خلافي انجام نداده ام، شما خلاف كرده ايد و من دارم خلافتان را تذكر مي دهم.» مأموران رژيم هم در مقابل اين صحبت ها حرفي براي گفتن نداشتند. حاج آقا به حق عالم مجاهد و سياستمداري قوي بودند. من تا به حال تحليل هائي مشابه تحليل هاي سياسي ايشان نديده ام و در نهايت هم تحليل هايشان درست بود. به نظر من ايشان روي مسائل دقيق مي شدند و اتفاقات را تحليل مي كردند.
روزي كه اعلام شد دولت شريف امامي براي دولت آشتي آمده است، حوالي ساعت دو بعد از ظهر به خاطر كاري با منزل آقاي هاشمي نژاد تماس گرفتم. از آنجائي كه ايشان بسيار جوانمرد، آقا، با صفا و بزرگوار بودند و نمي خواستند در كسي كدورت و رنجسي ايجاد كنند، پشت تلفن به من گفتند: «نعيم جان! مي شود از تو خواهش كنم بعد از اخبار با من تماس بگيريد.» گفتم: «حاج آقا! خواهش مي كنم. شما امر بفرمائيد. ببخشيد اصلاً حواسم نبود كه اخبار در حال پخش است.» در واقع حاج آقا منظورشان اين بود كه اگر حرفي براي گفتن داري مي تواني بزني، اما مايل بودند اخبار را گوش كنند. با وجود اينكه اخبار بسيار برايشان مهم بود، ولي مطمئن بودم اگر به صحبتم ادامه مي دادم، ايشان اخبار را رها مي كردند و به صحبت هاي من گوش مي دادند. اين مسائل نشان دهنده جوانمردي ايشان بود. زماني كه شهيد هاشمي نژاد به تماشاي اخبار مشغول بودند، من هم از طريق راديو ماشين اخبار را گوش مي كردم. اخبار همان ساعت راجع به بيوگرافي شريف امامي دولت آشتي و اينكه او فرزند روحاني است و از اعضاي نهضت آزادي بوده است، صحبت و اعلام كرد كه شريف امامي آمده است تا مردم را نجات دهد.
خلاصه بعد از پايان اخبار دوباره با آقاي هاشمي نژاد تماس گرفتم و در مورد كاري كه با ايشان داشتم، صحبت كردم. بعد از اين ماجرا جلسه اي برگزار شد كه بسيار هم بزرگ بود و قرار بر اين بود كه حاج آقا در آن جلسه منبر بروند. آقاي هاشمي نژاد آن روز بر منبر پيرامون شخصيت شريف امامي و بيوگرافي او صحبت كردند و آينده دولت او را تحليل كردند. اتفاقاً سخنان ايشان در آن جلسه ضبط شد و نوار اين سخنراني وجود دارد. خدا را شاهد مي گيرم كه هر اتفاقي كه شهيد هاشمي نژاد درباره دولت شريف امام پيش بيني كرده بودند، به وقوع پيوست من متعجب بودم حاج آقا با وجود اينكه قبل از منبر هيچ مطالعه اي نداشتند، چطور پيش بيني كرده بودند كه دولت شريف امامي چندان دوام نخواهد داشت و همچنين او جلوي مردم مي ايستد و دست به كشتار مردم مي زند.

شهيد هاشمي نژاد و جوانان(4)

نكات بسياري هم درباره علم، وارستگي، ديانت، معنويت و عرفان ايشان وجود دارد، اما بهتر است كه مصداقي از جوانمردي ايشان برايتان بگويم. سال 58 زماني كه من داماد شدم، از حاج آقا دعوت كردم تا در مراسم عروسي من شركت كنند. مراسم عروسي را در تالار برگزار كرده بوديم. اوايل انقلاب بود و از آنجائي كه تالارها متعلق به دوران حكومت شاهنشاهي بود، وضع درستي نداشت. روحانيون به ندرت به مجالس در تالار مي آمدند و ترجيحاً در مجالسي كه در منازل برگزار مي شد، حضور مي يافتند، با وجود اين، شهيد هاشمي نژاد در مجلس عروسي من شركت كردند، ولي از آنجائي كه آن روز بايد در جلسه اي شركت مي كردند، كمي زودتر به مجلس ما آمدند و با همان چهره بشاش، عنايت، لطف، آقائي، بزرگواري و خضوعشان به من گفتند: «ببخشيد كه من زودتر به مجلس آمدم، چون امروز بايد در جلسه اي شركت كنم، وگرنه دوست داشتم ديرتر بيايم.» گفتم: «همين كه آمده ايد بسيار ممنونم. به ما افتخار داديد.»
خلاصه آن روز گذشت. بچه هاي حزب از من خواستند كه سور دامادي را بدهم. من هم قبول كردم، ولي به آنها گفتم كه روز و ساعت آن را حاج آقا بايد تعيين كنند. آقاي هاشمي نژاد هم به برنامه نگاهي انداختند و يك شب را براي اين كار معين كردند. من هم به ساير دوستان اطلاع دادم. ساعت 4- 5 بعد از ظهر روز مقرر حاج آقا با من تماس گرفتند و گفتند: «نعيم! آقاي بهشتي يا باهنر (دقيقاً به خاطر ندارم) به مشهد آمده اند و امشب محفلي داريم و بايد از ايشان پذيرائي كنيم. خلاصه امشب كار دارم، ولي چون از قبل به تو قول داده ام اگر بگوئي نه، به جدم قسم به محفل نمي روم.» من گفتم: «حاج آقا من كه هستم كه بخواهم به شما اجازه بدهم. اشكالي ندارد.» شهيد هاشمي نژاد مرا قسم دادند و گفتند: «واقعاً از صميم قلب اين حرف را مي زني؟» گفتم: «حاج آقا اين حرف ها چيست؟» بحث انقلاب و كارتان است. من خيلي از لطفتان ممنونم. امشب در جمع دوستان هم اعلام مي كنم كه چه عذري داشتيد و چرا نيامديد.»
راجع به جوانمردي حاج آقا نكته ديگري هم بايد بگويم و آن اشاره امام به ويژگي اخلاقي ايشان است. يك روز بعد از ماجراي به شهادت رسيدن آقاي هاشمي نژاد،اخبار را از راديو گوش دادم تا ببينم امام در مورد شهادت آقاي هاشمي نژاد چه مي فرمايند.
حضرت امام (رحمه الله عليه) درباره خصايص شهيد هاشمي نژاد صحبت كردند (روز شهادت حضرت جوادالائمه يا روز شهادت خلف صالحين) امام اشاره اي به سيادت ايشان داشتند و فرمودند: «اين عالم مجاهد و اين شهيد جوانمرد، به دست گروه جنايتكار به شهادت رسيد.» تا آن روز هيچ كدام از ما به جوانمردي شهيد هاشمي نژاد پي نبرده بوديم و پس از شنيدن فرمايشات امام از راديو چنان گريه كردم كه ديگران نمي توانستند آرامم كنند. امام فرمودند: «من خصايص شهيد هاشمي نژاد را از نزديك لمس كرده بودم.»
حاج آقا حوالي ساعت هفت و نيم صبح به شهادت رسيدند و امام ساعت هشت و نيم، نه صبح از اين حادثه مطلع شدند. به فكر فرو رفته بودم كه امام تا چه حد تمركز داشتند كه با وجود فرصت كم توانسته بودند مطالب را در ذهنشان جمع آوري و تا اين حد دقيق به خصايص شهيد هاشمي نژاد اشاره كنند. فوراً با جماران تماس گرفتم و از بچه هاي دفتر پرسيدم امام بين زمان مطلع شدنشان از خبر شهادت آقاي هاشمي نژاد و سخنراني درباره شخصيت ايشان چقدر فرصت داشتند؟ دوستان گفتند: «امام از جايشان بلند شده بودند و در حال ورود به حسينيه بودند كه سيد احمدآقا جلو آمدند و خبر شهادت آقاي هاشمي نژاد را به امام دادند. امام فوراً دستشان را روي شقيقه هايشان گرفتند و كمي تمركز كردند و فرمودند: «انا لله و انا اليه راجعون.» چند ثانيه اي ايستادند و بعد در جايگاه نشستند و در همان ابتداي فرمايشاتشان در مورد شهادت آقاي هاشمي ناد صحبت كردند. اين مسئله نشان مي دهد كه امام چقدر نسبت به شاگردانشان شناخت دقيق داشته اند. در اين باره جالب است بگويم كه من در جماران ديده ام كه امام روي عكس هاي شهدا را امضا كرده اند. به اين عكس ها كه دقيق شدم، متوجه شدم كه آقاي روي عكس هر شهيد يك نقطه را امضا كرده اند. مثلاً روي قلب يك شهيد را امضا كرده اند كه معناي خاصي دارد. امضاي امام روي شقيقه شهيد اشاره به افكار آن شهيد دارد. امضا روي قدم هايش مبين راه شهيد و روي دست بيانگر قلم ‌آن شهيد است.

شما به تحليل قوي و سريع آقاي هاشمي نژاد اشاره كرديد. از آنجا كه شما با ايشان از نزديك در ارتباط بوديد، به نظرتان منبع اين گونه تحليل هاي قوي از جانب ايشان چه بود؟ آيا كلاس تحليل سياسي داشتند يا دوره خاصي ديده بودند يا اينكه در اين زمينه مطالعه ويژه اي داشتند؟
 

بعضي از افراد استثنائي هستند و ذكاوت خدادادي دارند و در مطالعات كار و فعاليت هايشان در رشته اي خاص به تجربه هاي ويژه اي مي رسند. ايشان دوران ابتدائي فراگيري علوم اسلامي را در روستاي كوهستان خدمت آيت الله كوهستاني به نحو احسن و با درايت بالائي گذراندند. در سن 17-18 سالگي به قم، مركز سياست و علم آمدند و وارد بحث و انتقادات ديني شدند و در دامان امام رشد يافتند. در واقع حاج آقا از همان دوران طفوليت در عرصه علم و دانش بودند و در همان ايام طفوليت در مسائل رضاشاه دخالت داشتند. در 31 سالگي كه ايشان را گرفتند. البته در همان زمان به اجتهاد رسيده بودند. آقاي هاشمي نژاد در مجلس خبرگان هم هنگام تصويب بندبند قسمت هاي مختلف قانون اساسي، بحث و مسائل را بسيار پربار و عالمانه تحليل مي كردند. اين تحليل هاي قوي به گذشته پربار ايشان و مطالعاتشان وابسته است. حاج آقا در طول عمر پربارشان بعضي شب ها 4-5 ساعت و شب هاي ديگر حتي كمتر از اين مي خوابيدند و به مطالعه مي پرداختند. اگر نگاهي دقيق به كتاب «مناظره دكتر و پير» بيندازيد، تعجب خواهيد كرد كه ايشان چگونه در آن سن مسائل را به اين خوبي تحليل و اين كتار با تحليل كرده اند.
در مورد پيش بيني هاي ايشان لازم است به ماجراي اولين استاندار خراسان بعد از انقلاب -آقاي طاهر احمدزاده- اشاره كنم. وقتي كه آقاي هاشمي نژاد در مورد طاهر احمدزاده در سخنراني هايشان صحبت مي كردند، بدن من مي لرزيد و با اينكه مي دانستم مسائلي وجود دارد، اما با خود مي گفتم چرا حاج آقا اين حرف را علني مي زنند؟ چرا با ما در اين باره صحبت نكرده اند؟ در آيند چه اتفاقي خواهد افتاد؟ همه ما آرزو داشتيم كه مسئولين از خود ما باشند و در اين ميان طاهر احمدزاده، پدر شهيد و آدمي انقلابي به عنوان استاندار خراسان انتخاب شده بود. با وجود اينكه آقاي طاهر احمدزاده اولين استاندار خراسان بعد از انقلاب بود و همه مردم او را دوست داشتند و با اينكه بسيار مردمي بود و با دوچرخه رفت و آمد مي كرد، ولي آقاي هاشمي نژاد به گونه اي مسائل را مطرح مي كردند كه تحليل هايشان به دل مردم مي نشست و بعد از پايان منبر حاج آقا، راه پيمائي اي برگزار شد و مردم مشهد يكپارچه عليه احمدزاده شوريدند.

به چه دليل آقاي هاشمي نژاد با طاهر احمدزاده مخالف بودند؟
 

طاهر احمدزاده با مجاهدين خلق همكاري هائي داشت و اين همكاري را ادامه داده بود. شهيد هاشمي نژاد از دوران حضورشان در زندان مجاهدين خلق را شناخته بودند و با آنها بحث داشتند و از قبل از انقلاب آنها را طرد كرده بودند.

ولي گويا وقتي احمدزاده به عنوان استاندار خراسان انتخاب شد، آقاي هاشمي نژاد به استقبال او رفتند و بسيار او را تحويل گرفتند. بعدها چه تغييري ايجاد شد كه باعث شد اين اختلافات به وجود بيايد؟
رفتار احمدزاده تغيير كرد. همه ما انقلاب كرديم تا صادقانه خدمت كنيم، اما طاهر احمدزاده همچنان به ارتباطش با مجاهدين خلق ادامه و حتي امكاناتي را در اختيار آنان قرار داد. مسائل ديگري هم وجود داشت كه البته چندان در اين باره دقيق نشده بودم.
 

عكس العمل مردم در مورد سخنراني هاي آقاي هاشمي نژاد چه بود؟
 

قبل از سخنراني ايشان طاهر احمدزاده استاندار محبوب استان خراسان بود، اما بعد از سخنراني مردم راه پيمائي كردند و شعار دادند: «مرگ بر استاندار، مرگ بر طاهر احمدزاده».

اين راهپيمائي نهايتاً چه نتيجه اي داشت؟
 

طاهر احمدزاده آن زمان در مكه بود. وقتي از سفر حج بازگشت، از كار بركنار و در واقع كارش تمام شد. در راه پيمائي ها مردم معيار هستند. در اين مورد خاطره اي هم به يادم آمد. يك روز كه قرار بود با ماشين، مهمانمان را تا جائي برسانم، در خيابان خسروي از كوچه آيت الله خامنه اي رد شدم. آن زمان ايشان در همسايگي ما مي نشستند. اتفاقاً آقا را ديدم كه آن طرف خيابان ايستاده بودند. بعد از چند ثانيه كه مهمانمان را پياده كردم، دوباره برگشتم و ديدم كه آقاي خامنه اي هنوز آنجا ايستاده اند. ايشان را سوار كردم تا به چهارراه شهدا برسانم. به آقا گفتم: «حاج آقا! ما اهالي محل بدون اينكه با شما مشورت كنيم و اجازه بگيريم، اسم كوچه را عوض كرديم و نام شما را بر كوچه گذاشتيم.» اين ماجرا دو سه ماه قبل از پيروزي انقلاب بود. اين مسئله باور همه ما بود. همان گونه كه مردم در راه پيمائي فرياد زدند: «مرگ بر طاهر احمدزاده»، در واقع نشان دادند كه ما ديگر احمدزاده را به عنوان استاندار قبول نداريم. حتي قبل و بعد از پيروزي انقلاب، بعد اي پايان راهپيمائي ها قطعنامه صادر مي كرديم. در زمان شاه هم همه مردم با اتحاد، حرم را تصرف كردند و تك تك مسئولان را از پشت ميزهايشان بيرون انداختند و آيت الله طبسي در اتاقي كه متعلق به وليان، نايب توليت بود مستقر شدند. اگر به اين ماجرا نگاهي بيندازيم خواهيم ديد كه مردم معيار هستند و تمامي اين فعاليت ها به دست مردم صورت پذيرفت.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط