ذهن بسط يافته
نويسنده: فرزين آقازاده
پاسخ هاي جديد به پرسش هاي قديم
وقتي به وب گردي سرگرم بودم فهميدم که موضوع «ذهن بسط يافته» پيش تر ها مطرح شده است و چيز تازه اي نيست. بنابراين منطقي تر بود که به سراغ منابع مربوطه مي رفتم و مي گشتم و بسياري چيزها مي يافتم تا آنها را دست مايه کار خود داشته باشم اما چنين نکردم. شايد نادرست باشد؛ اما ارزش يک ذهن عاري از پيش داوري و خالي از تراوش مغز ديگران، بسيار زياد است خواستم خود را با مرور محصول افکار ديگران و حرف هاي تکراري سرگرم نکنم و خودخواهانه، تنها آن چه بکر است و براي بار نخست در انديشه خودم مي آيد را مطرح کنم؛ به همين دليل اگر کم و کاستي در اين نوشته ديديد بدانيد که درست پس از اتمام اين کار احتمالاً درست به مانند شما خواننده گرامي، به سراغ منابع و اطلاعات موجود در باب ذهن بسط يافته، که انگار آن را «ذهن توسعه يافته» نيز مي نامند، خواهم رفت تا آن کمبودها را برطرف کنم.
دارم فکر مي کنم که اون شماره لعنتي چند بود... هر کاري مي کنم يادم نمي آيد. تصميم مي گيرم از يکي بپرسم... ببخشيد شما مي دونين شماره...؟ حالا آن شماره به ياد من آمده است. من از حافظه يک نفر ديگر استفاده کردم. خيلي ساده با استفاده از حرکات زبان و لب هايم چند تا رمز صوتي براي او فرستادم و در جواب، آن شماره را گرفتم. انگار نه انگار اين حافظه يک نفر ديگر بود که داشت کار مي کرد. در آن لحظه بخشي از حافظه من بود که از راه دور به آن دسترسي پيدا کردم.مگر من ميدانم وقتي که دارم تلاش مي کنم تا چيزي را به ياد بياورم اين بالا، پشت چشم هايم چه مي گذرد؟ نه؛ حدس هايي مي زنم، اما درست نمي دانم. ياخته هاي عصبي مغز من پيام مي فرستند و با هم اطلاعات را مبادله مي کنند. مرکز حافظه در فلان جا و به همان جاي مغز است اما من فقط مي توانم تصور کنم که در آن لحظه در مغز من تلاطمي پيدا مي شود؛ بعد آن چيز را به ياد مي آورم شايد هم نه، اين طورها هم نباشد. اما فرض را بر اين بگذاريم که دارم تلاش مي کنم اطلاعاتي را از جايي بيرون بکشم که شايد موفق شوم شايد هم نه. همين اتفاق وقتي مي افتد که مي خواهم آن اطلاعات را از توي مغز بغل دستي ام استخراج کنم. معلوم نيست که حتماً تلاشم نتيجه بخش باشد. اصلاً همين وضع وقتي ايجاد مي شود که داريم در رايانه شخصي مان دنبال يک فايل مي گرديم. هزار ترفند مي زنيم تا آن را بيابيم. اگر مي توانستم تمام اطلاعات داخل آن فايل را در ذهن خودم ضبط مي کردم. آن وقت همه جا در اختيار من بود. هر جا که مي رفتم. هر وقت که مي خواستم. اما نمي شود که من بنشينم و يکماه وقت بگذارم تا تمام يک متن را حفظ کنم آن هم جوري که هر لحظه بتوانم هر جا و هر جمله آن را که دلم مي خواهد فراخوان کنم و در ياد بياورم. براي همين است که آن را در رايانه ذخيره مي کنم. هر وقت دلم خواست با چند حرکت ظريف، چند تا رمز حرفي و رقمي به کار مي برم (يعني چند تا دگمه مي زنم و ماوس را بالا و پايين مي برم) تا فايل دلخواهم جلوي چشمانم روي يک صفحه قرار بگيرد که به آن صفحه مانيتور يا صفحه نمايش مي گوييم. چه فرقي مي کند؟ اين هم مثل اين است که دارم به ذهنم فشار مي آورم تا چيزي را به خاطر بياورم. قديم ها فقط بعضي که نابغه بودند مي توانستند بعضي متن هاي بزرگ و طولاني را خوب حفظ کنند و هر جاي آن را که از ايشان مي پرسيدي جواب مي دادند و همه شاخ درمي آوردند و آن شخص را به برنامه ديدني ها دعوت مي کردند تا همه ببينند و از تعجب دهانشان باز بماند. اما الآن کافي است گوشي پيشرفته من همراهم باشد تا هر کس دلش خواست از من چيزي از متن مثلاً شاهنامه يا ديوان حافظ را بپرسد و من با زحمتي اندک برايش بخوانم. خيلي ساده و سريع. گويا رايانه ها ساخته شده اند تا دستيار و کمک حال مغزهاي ساده آدم هاي کم هوشي مثل من باشند. يک حسابدار را تصور کنيد که ماشين حسابش را از او بگيريم. فکر کنم خيلي ناتوان مي شود. اين ماشين ابزار ذهن اوست. اگر مي شد ماشين حسابي درست کنيم و در مغز آن حسابدار کار بگذاريم آن وقت با يک نابغه طرف بوديم که رئيسش از توانايي هاي عجيب و غريب او در حيرت مي ماند فکر کنيد در يک جلسه کاري وقتي او و همکارانش را زير سوال مي برند، با محاسباتي که در ذهنش انجام مي دهد يک دفعه آمار و ارقام حيرت آوري به زبان مي آورد و همه را ميخکوب مي کند. کسي توانايي مقابله با او را نخواهد داشت.
مي توان گفت آنچه در محدوده ذهن يک فرد قرار مي گيرد، بسيار بيش از آن چيزي است که مي پنداريم. همه آنچه با حواس خود حس مي کنيم بخشي از ذهن ماست. اگر هدفوني بر گوش دارم و موسيقي گوش مي دهم، اين موسيقي قسمتي از ذهن ماست. يا در لحظاتي که دارم به يک تابلوي نقاشي نگاه مي کنم، نه اين که آن بوم و رنگ هاي چسبيده بر سطح آن بخشي از ذهن من باشند، بلکه الگوي موجود در آنها بخشي از ذهن انساني است که آن را نقاشي کرده و اکنون که به آن مي نگرم بخشي از ذهن من شده است. پس در واقع آن بوم و رنگ ها نيز سخت افزار ذهن ما هستند که الگوهاي ذهني ما بر آنها سوار مي شوند، اگر کائنات را از موجودات ذي شعور خالي فرض کنيم، پرمايه ترين موسيقي ها هم چيزي جز ارتعاشات منظم و بي معني در مولکول هاي هوا نخواهند بود. يا تابلوهاي بزرگ و باشکوه صفحاتي هستند که موادي لزج و چسبناک بر آنها ماليده اند که حالا خشک شده و سطح آن ترک خورده است. زيباترين مجسمه هاي ميکل آنژ در ميان يک زمين سنگلاخ فقط و فقط سنگ هايي خواهند بود که شکل آنها با ديگر سنگ ها متفاوت است و مرور زمان آنها را هم مثل ديگر سنگ ها خواهد فرساييد و خرد خواهد کرد. اما اين سخت افزارهاي بي معني با حضور ذهن است که رنگ و جان مي گيرند. شايد بتوان گفت که هر پديده مجازي گسترشي است بر قلمرو ذهن انسان. يک عکس، يک فيلم سينمايي، يک تصوير رايانه اي، يا هر نوع اطلاعات رايانه اي ديگر نيز همه از همين مقوله اند. آن رنگ، آن صدا و آن تجسم خيره کننده همه بخشي از ذهن ما هستند. در واقع ذهن ما پس از برقراري ارتباط با دنياي اطراف انگار مثل يک بادکنک باد مي شود و از محدوده مغز ما بيرون مي زند و تمام دنياي اطرافمان که از گوشه گوشه آن تصوير و صدا و بو دريافت مي کنيم دربر مي گيرد. شايد بتوان گفت اين بادکنک آن قدر مي تواند غول آسا باشد که تمام کائنات را در بر بگيرد و از آن نيز فراتر شود. اما اين فضاي سه بعدي مبناي جهت يابي ماست. باز هم لحظه اي چشمان خود را ببنديد و به صداهاي دور و نزديک مختلفي که از اطراف شما مي آيد توجه کنيد و تلاش کنيد جهت و موقعيت قرار گيري عامل صدا را تعيين کنيد.... در مجموع يک فضاي سه بعدي خواهيد داشت که تمام اطراف شما را فراگرفته و حس شنوايي شما تمام آن را پوشش مي دهد. بينايي ما نيز همين وضع را دارد منتها وقتي چشم و سر خود را نچرخانيم و در يک راستاي ثابت نگاه کنيم قدري کمتر از حجم يک نيم کره از فضاي اطرافمان را پوشش مي دهد و براي در برگرفتن تمام آن فضاي کروي بايد سرخود را به اطراف بگردانيم. بساوايي نيز براي خود فضايي دارد که تقريباً آن فضا برابر با سراسر بدن ماست. باز هم با بستن چشم ها و لمس نقاط مختلف بدن با يک دست يا با يک شيء مثل يک شبح مي ماند که شکل بدن ما را دارد و تقريباً بر آن منطبق است. در مورد بويايي چيزي نمي گويم؛ اما در اين ميان انگار محدوده سه بعدي حس چشايي از همه کمتر باشد و من گمان مي کنم که بر عکس براي حس شنوايي از همه کامل تر است.
اما بدتر از همه چيز محروميت از اينترنت است. جايي که هر چه اطلاعات بخواهي در آن مي يابي. و وقتي نباشد احساس مي کني مثل رابينسون کروزوئه به يک جاي دور رفته اي و رابطه ات با عالم رنگ باخته است. وقتي به اينترنت دسترسي دارم مي دانم که آدم خيلي مطلعي هستم چون هر وقت بخواهم درباره خيلي چيزها مي توانم اين اطلاعات خودم را که در گوشه دور دستي از ذهنم به خاطر سپرده ام فراخواني کنم و از آن دانستني ها استفاده کنم.
براي ادامه بحث بايد به دو مطلب قديمي اشاره کنم که در مجله "دانشمند" و در شماره هاي پيشين منتشر شده است. آنهايي که خوانده اند که هيچ، براي آنها که نخوانده لب کلام را در دو ـ سه خط مي گويم. شايد گروه اول تاسف بخورند که چرا آن همه پرحرفي را تحمل کرده اند وقتي در دو ـ سه خط مي شد ماجرا را دريابند! اما بدانند که هر دو مقاله بسيار پرارزش و جزئيات آنها بسيار مهم بوده است.
اول، ماجراي متيو نگل جواني که فلج شده بود. دانشمندان سلول هاي مغز او را مستقيماً و با کمک الکترود و سيم به رايانه متصل کرده بودند و او مي توانست با تمرکز قواي فکري خود مکان نماي رايانه را جابه جا کند و کليدهاي روي صفحه نمايش را بفشارد.
دوم، داستان تراشه اي که مي بيند. دانشمندي به نام کوابنا بواهن توانسته بود شبکيه و بخشي از مغز را به صورت مصنوعي يا شبه عصبي بسازد که به مانند مشابه هاي زنده و واقعي خود عمل مي کردند. البته نه کاملاً مشابه چرا که دقت و کارايي شبکيه واقعي در کار نبود و در ضمن يک رايانه کمکي هم بايد در کنار اين ساختار شبه عصبي کار مي کرد تا بعضي کمکها را به آن بدهد که در ساختار واقعي چشم و ناحيه بينايي چنين کمکي وجود ندارد و خود نورون ها از پس تمام کارها بر مي آيند. ابداعات بواهن مي تواند اميدي بيافريند براي ترميم آسيب هاي مغزي به روش کاشت بافت هاي شبه عصبي و چشم اندازي باشد براي نجات آنان که از يکي از حواس خود محروم شده اند تا دوباره يا حتي براي اولين بار چشم به روي طبيعت زيبا بگشايند يا نغمه پرندگان و عطر گل ها را بشنوند.
خب؛ ابزاري که در مغز متيو نگل کاشته بوند از مغز خروجي هاي الکتريکي مي گرفت که چون الگو داشتند و بر اساس نظم خاصي صادر مي شدند مي شد روي آن حساب و بر اساس آن برنامه ريزي کرد. برعک در ماجراي چشم مصنوعي کوابنا بواهن ما خود را براي فرستادن ورودي هايي به مغز آماده مي کرديم و پا را از اين هم فراتر گذاشته مي خواستيم بخشي از بافت مغز را با بافت مصنوعي جايگزين کنيم و پيوند بزنيم. بنابراين با شکل گيري بيشتر اين فناوري هاي نوين در آينده، احتمال دارد بتوانيم به راحتي با مغز ارتباط دو جانبه داشته باشيم. هم از آن خروجي بگيريم و هم به آن ورودي بفرستيم. اين يکي از آرزوهاي بزرگ است که گويا در حال برآورده شدن است تا علم پزشکي را وارد عصر جديدي کند و با چند معجزه جانانه روح تازه اي به کالبد اين دانش کهن بدمد. بگذاريد دقيق تر ببينيم که اين ماجرا چه ربطي به موضوع صحبت ما يعني ذهن بسط يافته دارد. باز هم سخنان خود را با تکيه بر حس بينايي پيش مي برم. فرض کنيد که بتوانيم يک واسط بينايي به جاي چشمان انسان قرار دهيم. ابتدا بايد بگويم که چشم ما نيز در واقع يک واسط بينايي است که نقش پيوند دهنده و رابط ميان محيط و مغز را ايفا مي کند. اما جالب توجه اين است که دستگاه عصبي در واقع از خود پرده شبکيه آغاز مي شود. حتي پردازش اطلاعات نوري دريافت شده نيز در شبکيه آغاز مي شود و اطلاعاتي که از طريق عصب بينايي به مغز مي رود قبلاً در لا يه هاي سلول هاي شبکيه قدري پردازش شده است. مي توان گفت که عصب بينايي و در انتهاي آن پرده شبکيه در حکم بازوي مغز مي باشند که آن را به درون محيط فرستاده است تا از آنجا اطلاعات جمع کند و آن اطلاعات را به کار گيرد. باقي حواس ما نيز همين وضع را دارند. اما ببينيم آن واسط بينايي جديد چگونه است.
ارتباط دو جانبه با مغز انسان، بسط ذهن او را در پي دارد.
بنابراين، با فناوري بواهن ميسر خواهد شد که ورودي هاي الکتريکي را به مغز بفرستيم و با فناوري به کار رفته براي متيو مي توانيم از مغز خروجي الکتريکي بگيريم. اين يعني ارتباط دو طرف و بي واسطه مغز ما با تجهيزات الکترونيکي. اين همان چيزي است که از آن با عنوان "بسط ذهن" نام بردم. اين ذهن بسط يافته مي تواند فرمان جست وجو در ميان فايل هاي تصويري را صادر کند و اگر لازم باشد جست وجو را محدودتر کند و عکس ها را يک به يک در بخش بينايي خود مرور کند و آن يکي را که لازم دارد انتخاب نمايد. در واقع ما مي توانيم مجموعه تمام اين تجهيزات الکترونيکي مسي و سيليکوني به علاوه توده مغز خاکستري پر از فسفر را، در کنار هم، جايگاه و بستري براي ذهن يک فرد بدانيم. بدين ترتيب حجم حافظه انسان بسيار افزايش مي يابد. جزئي از آدم هايي که او مي شناسد در حافظه نوروني اش و باقي در حافظه الکترونيکي او ثبت خواهند شد. به هر حال يک چنين ابداعي هم اکنون نياز به دستگاه هايي بزرگ و حجيم خواهد داشت، اما شک نيست که در آينده همه تجهيزات الکترونيکي روز به روز کوچک تر و کوچک تر خواهند شد و اين واقعيتي است که امروز نيز روند آن را به چشم خود مي بينيم. مثلاً تا چند سال پيش يک فلاپي ديسک به اندازه کف دست، فقط يک و نيم مگابايت جا مي گرفت اما امروزه يک کارت ميکرو. اس. دي به اندازه بند انگشت من هست که شايد 32 گيگابايت يا 32 هزار مگابايت گنجايش داشته باشد، يعني حدود يک بيستم اندازه و بيست هزار برابر فضاي بيشتر. واقعاً که شگفت آور است! پس مي توان به آينده اميد داشت. حتي با اين روش شايد بتوان دو ذهن را به يکديگر متصل کرد يا مثلاً دو يا چند ذهن داشت که همه از يک بانک اطلاعاتي استفاده مي کنند. به اين ترتيب بايد که در انتظار شبکه اي از ذهن هاي انسان هاي منفرد باشيم که به هم پيوسته اند و با هم به هم انديشي مي پردازند. بدين ترتيب پنداره دوردستي در برابر چشمان ما نقش مي بندد که روزي برسد که هيولاي يگانه اطلاعات و معارف بشري در يک مرکز واحد متمرکز باشد و ذهن تمام انسان ها نيز که بدان پيوسته است همه از يک آبشخور فکري بهره مند شوند. در برابر يک چنين انحصار دهشتناک فکري بايد که تکثر و چندين گانگي مراکز اطلاعاتي مد نظر آفرينندگان فناوري هاي فردا باشد.
اما حالا که تصوري از پيوستگي ذهن انسان ها به ميان آمد، شايد بتوان گفت از زماني که انسان به ياري زبان توانست سخن بگويد و منظور و مقصود خود را به ديگران منتقل کند، روز به روز به سوي يک شبکه پيوسته از ذهن هاي منفرد بشري حرکت کرده ايم. در واقع در چنين شبکه اي، تعريف يک ذهن را ميتوان به اين صورت ارائه داد که يک مرکز چگال از انديشه است در يک فضاي پيوسته از انديشه ها. درست مثل چاله هاي آب بر روي يک زمين خاکي که به هم از طريق کانال هايي مربوط اند و اگر آب سيال را به سوي آنها روان کنيم در هر يک به اندازه ظرفيتش آب به دام مي افتد و در عين حال با هم پيوسته اند. زبان براي ما درست نقش همان کانال هاي ارتباطي را دارد ذهن ما را با هم ربط مي دهد تا انديشه سيال از يکي به ديگري راه يابد.
پس به آينده چشم مي داريم؛ روزي که نشانک هاي سريع و دقيق الکتريکي جاي زبان را در بسياري از کارکردهاي آن خواهند گرفت تا ذهن انسان ها به هم پيوند يابد و اين ذهن هاي پيوسته در دل يک شبکه در هم تنيده آن قدر گسترش مي يابند تا جايي که به ابرذهن هايي نيرومند دست پيدا کنيم.
منبع: دانشمند شماره 567
وقتي به وب گردي سرگرم بودم فهميدم که موضوع «ذهن بسط يافته» پيش تر ها مطرح شده است و چيز تازه اي نيست. بنابراين منطقي تر بود که به سراغ منابع مربوطه مي رفتم و مي گشتم و بسياري چيزها مي يافتم تا آنها را دست مايه کار خود داشته باشم اما چنين نکردم. شايد نادرست باشد؛ اما ارزش يک ذهن عاري از پيش داوري و خالي از تراوش مغز ديگران، بسيار زياد است خواستم خود را با مرور محصول افکار ديگران و حرف هاي تکراري سرگرم نکنم و خودخواهانه، تنها آن چه بکر است و براي بار نخست در انديشه خودم مي آيد را مطرح کنم؛ به همين دليل اگر کم و کاستي در اين نوشته ديديد بدانيد که درست پس از اتمام اين کار احتمالاً درست به مانند شما خواننده گرامي، به سراغ منابع و اطلاعات موجود در باب ذهن بسط يافته، که انگار آن را «ذهن توسعه يافته» نيز مي نامند، خواهم رفت تا آن کمبودها را برطرف کنم.
دارم فکر مي کنم که اون شماره لعنتي چند بود... هر کاري مي کنم يادم نمي آيد. تصميم مي گيرم از يکي بپرسم... ببخشيد شما مي دونين شماره...؟ حالا آن شماره به ياد من آمده است. من از حافظه يک نفر ديگر استفاده کردم. خيلي ساده با استفاده از حرکات زبان و لب هايم چند تا رمز صوتي براي او فرستادم و در جواب، آن شماره را گرفتم. انگار نه انگار اين حافظه يک نفر ديگر بود که داشت کار مي کرد. در آن لحظه بخشي از حافظه من بود که از راه دور به آن دسترسي پيدا کردم.مگر من ميدانم وقتي که دارم تلاش مي کنم تا چيزي را به ياد بياورم اين بالا، پشت چشم هايم چه مي گذرد؟ نه؛ حدس هايي مي زنم، اما درست نمي دانم. ياخته هاي عصبي مغز من پيام مي فرستند و با هم اطلاعات را مبادله مي کنند. مرکز حافظه در فلان جا و به همان جاي مغز است اما من فقط مي توانم تصور کنم که در آن لحظه در مغز من تلاطمي پيدا مي شود؛ بعد آن چيز را به ياد مي آورم شايد هم نه، اين طورها هم نباشد. اما فرض را بر اين بگذاريم که دارم تلاش مي کنم اطلاعاتي را از جايي بيرون بکشم که شايد موفق شوم شايد هم نه. همين اتفاق وقتي مي افتد که مي خواهم آن اطلاعات را از توي مغز بغل دستي ام استخراج کنم. معلوم نيست که حتماً تلاشم نتيجه بخش باشد. اصلاً همين وضع وقتي ايجاد مي شود که داريم در رايانه شخصي مان دنبال يک فايل مي گرديم. هزار ترفند مي زنيم تا آن را بيابيم. اگر مي توانستم تمام اطلاعات داخل آن فايل را در ذهن خودم ضبط مي کردم. آن وقت همه جا در اختيار من بود. هر جا که مي رفتم. هر وقت که مي خواستم. اما نمي شود که من بنشينم و يکماه وقت بگذارم تا تمام يک متن را حفظ کنم آن هم جوري که هر لحظه بتوانم هر جا و هر جمله آن را که دلم مي خواهد فراخوان کنم و در ياد بياورم. براي همين است که آن را در رايانه ذخيره مي کنم. هر وقت دلم خواست با چند حرکت ظريف، چند تا رمز حرفي و رقمي به کار مي برم (يعني چند تا دگمه مي زنم و ماوس را بالا و پايين مي برم) تا فايل دلخواهم جلوي چشمانم روي يک صفحه قرار بگيرد که به آن صفحه مانيتور يا صفحه نمايش مي گوييم. چه فرقي مي کند؟ اين هم مثل اين است که دارم به ذهنم فشار مي آورم تا چيزي را به خاطر بياورم. قديم ها فقط بعضي که نابغه بودند مي توانستند بعضي متن هاي بزرگ و طولاني را خوب حفظ کنند و هر جاي آن را که از ايشان مي پرسيدي جواب مي دادند و همه شاخ درمي آوردند و آن شخص را به برنامه ديدني ها دعوت مي کردند تا همه ببينند و از تعجب دهانشان باز بماند. اما الآن کافي است گوشي پيشرفته من همراهم باشد تا هر کس دلش خواست از من چيزي از متن مثلاً شاهنامه يا ديوان حافظ را بپرسد و من با زحمتي اندک برايش بخوانم. خيلي ساده و سريع. گويا رايانه ها ساخته شده اند تا دستيار و کمک حال مغزهاي ساده آدم هاي کم هوشي مثل من باشند. يک حسابدار را تصور کنيد که ماشين حسابش را از او بگيريم. فکر کنم خيلي ناتوان مي شود. اين ماشين ابزار ذهن اوست. اگر مي شد ماشين حسابي درست کنيم و در مغز آن حسابدار کار بگذاريم آن وقت با يک نابغه طرف بوديم که رئيسش از توانايي هاي عجيب و غريب او در حيرت مي ماند فکر کنيد در يک جلسه کاري وقتي او و همکارانش را زير سوال مي برند، با محاسباتي که در ذهنش انجام مي دهد يک دفعه آمار و ارقام حيرت آوري به زبان مي آورد و همه را ميخکوب مي کند. کسي توانايي مقابله با او را نخواهد داشت.
تصور کردن يک تصوير
افزونه هاي ذهن انسان
مي توان گفت آنچه در محدوده ذهن يک فرد قرار مي گيرد، بسيار بيش از آن چيزي است که مي پنداريم. همه آنچه با حواس خود حس مي کنيم بخشي از ذهن ماست. اگر هدفوني بر گوش دارم و موسيقي گوش مي دهم، اين موسيقي قسمتي از ذهن ماست. يا در لحظاتي که دارم به يک تابلوي نقاشي نگاه مي کنم، نه اين که آن بوم و رنگ هاي چسبيده بر سطح آن بخشي از ذهن من باشند، بلکه الگوي موجود در آنها بخشي از ذهن انساني است که آن را نقاشي کرده و اکنون که به آن مي نگرم بخشي از ذهن من شده است. پس در واقع آن بوم و رنگ ها نيز سخت افزار ذهن ما هستند که الگوهاي ذهني ما بر آنها سوار مي شوند، اگر کائنات را از موجودات ذي شعور خالي فرض کنيم، پرمايه ترين موسيقي ها هم چيزي جز ارتعاشات منظم و بي معني در مولکول هاي هوا نخواهند بود. يا تابلوهاي بزرگ و باشکوه صفحاتي هستند که موادي لزج و چسبناک بر آنها ماليده اند که حالا خشک شده و سطح آن ترک خورده است. زيباترين مجسمه هاي ميکل آنژ در ميان يک زمين سنگلاخ فقط و فقط سنگ هايي خواهند بود که شکل آنها با ديگر سنگ ها متفاوت است و مرور زمان آنها را هم مثل ديگر سنگ ها خواهد فرساييد و خرد خواهد کرد. اما اين سخت افزارهاي بي معني با حضور ذهن است که رنگ و جان مي گيرند. شايد بتوان گفت که هر پديده مجازي گسترشي است بر قلمرو ذهن انسان. يک عکس، يک فيلم سينمايي، يک تصوير رايانه اي، يا هر نوع اطلاعات رايانه اي ديگر نيز همه از همين مقوله اند. آن رنگ، آن صدا و آن تجسم خيره کننده همه بخشي از ذهن ما هستند. در واقع ذهن ما پس از برقراري ارتباط با دنياي اطراف انگار مثل يک بادکنک باد مي شود و از محدوده مغز ما بيرون مي زند و تمام دنياي اطرافمان که از گوشه گوشه آن تصوير و صدا و بو دريافت مي کنيم دربر مي گيرد. شايد بتوان گفت اين بادکنک آن قدر مي تواند غول آسا باشد که تمام کائنات را در بر بگيرد و از آن نيز فراتر شود. اما اين فضاي سه بعدي مبناي جهت يابي ماست. باز هم لحظه اي چشمان خود را ببنديد و به صداهاي دور و نزديک مختلفي که از اطراف شما مي آيد توجه کنيد و تلاش کنيد جهت و موقعيت قرار گيري عامل صدا را تعيين کنيد.... در مجموع يک فضاي سه بعدي خواهيد داشت که تمام اطراف شما را فراگرفته و حس شنوايي شما تمام آن را پوشش مي دهد. بينايي ما نيز همين وضع را دارد منتها وقتي چشم و سر خود را نچرخانيم و در يک راستاي ثابت نگاه کنيم قدري کمتر از حجم يک نيم کره از فضاي اطرافمان را پوشش مي دهد و براي در برگرفتن تمام آن فضاي کروي بايد سرخود را به اطراف بگردانيم. بساوايي نيز براي خود فضايي دارد که تقريباً آن فضا برابر با سراسر بدن ماست. باز هم با بستن چشم ها و لمس نقاط مختلف بدن با يک دست يا با يک شيء مثل يک شبح مي ماند که شکل بدن ما را دارد و تقريباً بر آن منطبق است. در مورد بويايي چيزي نمي گويم؛ اما در اين ميان انگار محدوده سه بعدي حس چشايي از همه کمتر باشد و من گمان مي کنم که بر عکس براي حس شنوايي از همه کامل تر است.
هشياري و توجه به خويشتن
نقش يارانه در زندگي من
اما بدتر از همه چيز محروميت از اينترنت است. جايي که هر چه اطلاعات بخواهي در آن مي يابي. و وقتي نباشد احساس مي کني مثل رابينسون کروزوئه به يک جاي دور رفته اي و رابطه ات با عالم رنگ باخته است. وقتي به اينترنت دسترسي دارم مي دانم که آدم خيلي مطلعي هستم چون هر وقت بخواهم درباره خيلي چيزها مي توانم اين اطلاعات خودم را که در گوشه دور دستي از ذهنم به خاطر سپرده ام فراخواني کنم و از آن دانستني ها استفاده کنم.
دو نوع بسط ذهني، واقعي يا مجازي
براي ادامه بحث بايد به دو مطلب قديمي اشاره کنم که در مجله "دانشمند" و در شماره هاي پيشين منتشر شده است. آنهايي که خوانده اند که هيچ، براي آنها که نخوانده لب کلام را در دو ـ سه خط مي گويم. شايد گروه اول تاسف بخورند که چرا آن همه پرحرفي را تحمل کرده اند وقتي در دو ـ سه خط مي شد ماجرا را دريابند! اما بدانند که هر دو مقاله بسيار پرارزش و جزئيات آنها بسيار مهم بوده است.
اول، ماجراي متيو نگل جواني که فلج شده بود. دانشمندان سلول هاي مغز او را مستقيماً و با کمک الکترود و سيم به رايانه متصل کرده بودند و او مي توانست با تمرکز قواي فکري خود مکان نماي رايانه را جابه جا کند و کليدهاي روي صفحه نمايش را بفشارد.
دوم، داستان تراشه اي که مي بيند. دانشمندي به نام کوابنا بواهن توانسته بود شبکيه و بخشي از مغز را به صورت مصنوعي يا شبه عصبي بسازد که به مانند مشابه هاي زنده و واقعي خود عمل مي کردند. البته نه کاملاً مشابه چرا که دقت و کارايي شبکيه واقعي در کار نبود و در ضمن يک رايانه کمکي هم بايد در کنار اين ساختار شبه عصبي کار مي کرد تا بعضي کمکها را به آن بدهد که در ساختار واقعي چشم و ناحيه بينايي چنين کمکي وجود ندارد و خود نورون ها از پس تمام کارها بر مي آيند. ابداعات بواهن مي تواند اميدي بيافريند براي ترميم آسيب هاي مغزي به روش کاشت بافت هاي شبه عصبي و چشم اندازي باشد براي نجات آنان که از يکي از حواس خود محروم شده اند تا دوباره يا حتي براي اولين بار چشم به روي طبيعت زيبا بگشايند يا نغمه پرندگان و عطر گل ها را بشنوند.
خب؛ ابزاري که در مغز متيو نگل کاشته بوند از مغز خروجي هاي الکتريکي مي گرفت که چون الگو داشتند و بر اساس نظم خاصي صادر مي شدند مي شد روي آن حساب و بر اساس آن برنامه ريزي کرد. برعک در ماجراي چشم مصنوعي کوابنا بواهن ما خود را براي فرستادن ورودي هايي به مغز آماده مي کرديم و پا را از اين هم فراتر گذاشته مي خواستيم بخشي از بافت مغز را با بافت مصنوعي جايگزين کنيم و پيوند بزنيم. بنابراين با شکل گيري بيشتر اين فناوري هاي نوين در آينده، احتمال دارد بتوانيم به راحتي با مغز ارتباط دو جانبه داشته باشيم. هم از آن خروجي بگيريم و هم به آن ورودي بفرستيم. اين يکي از آرزوهاي بزرگ است که گويا در حال برآورده شدن است تا علم پزشکي را وارد عصر جديدي کند و با چند معجزه جانانه روح تازه اي به کالبد اين دانش کهن بدمد. بگذاريد دقيق تر ببينيم که اين ماجرا چه ربطي به موضوع صحبت ما يعني ذهن بسط يافته دارد. باز هم سخنان خود را با تکيه بر حس بينايي پيش مي برم. فرض کنيد که بتوانيم يک واسط بينايي به جاي چشمان انسان قرار دهيم. ابتدا بايد بگويم که چشم ما نيز در واقع يک واسط بينايي است که نقش پيوند دهنده و رابط ميان محيط و مغز را ايفا مي کند. اما جالب توجه اين است که دستگاه عصبي در واقع از خود پرده شبکيه آغاز مي شود. حتي پردازش اطلاعات نوري دريافت شده نيز در شبکيه آغاز مي شود و اطلاعاتي که از طريق عصب بينايي به مغز مي رود قبلاً در لا يه هاي سلول هاي شبکيه قدري پردازش شده است. مي توان گفت که عصب بينايي و در انتهاي آن پرده شبکيه در حکم بازوي مغز مي باشند که آن را به درون محيط فرستاده است تا از آنجا اطلاعات جمع کند و آن اطلاعات را به کار گيرد. باقي حواس ما نيز همين وضع را دارند. اما ببينيم آن واسط بينايي جديد چگونه است.
ارسال پيام هاي الکتريکي به مغز
دريافت پيام هاي الکتريکي از مغز
ارتباط دو جانبه با مغز انسان، بسط ذهن او را در پي دارد.
بنابراين، با فناوري بواهن ميسر خواهد شد که ورودي هاي الکتريکي را به مغز بفرستيم و با فناوري به کار رفته براي متيو مي توانيم از مغز خروجي الکتريکي بگيريم. اين يعني ارتباط دو طرف و بي واسطه مغز ما با تجهيزات الکترونيکي. اين همان چيزي است که از آن با عنوان "بسط ذهن" نام بردم. اين ذهن بسط يافته مي تواند فرمان جست وجو در ميان فايل هاي تصويري را صادر کند و اگر لازم باشد جست وجو را محدودتر کند و عکس ها را يک به يک در بخش بينايي خود مرور کند و آن يکي را که لازم دارد انتخاب نمايد. در واقع ما مي توانيم مجموعه تمام اين تجهيزات الکترونيکي مسي و سيليکوني به علاوه توده مغز خاکستري پر از فسفر را، در کنار هم، جايگاه و بستري براي ذهن يک فرد بدانيم. بدين ترتيب حجم حافظه انسان بسيار افزايش مي يابد. جزئي از آدم هايي که او مي شناسد در حافظه نوروني اش و باقي در حافظه الکترونيکي او ثبت خواهند شد. به هر حال يک چنين ابداعي هم اکنون نياز به دستگاه هايي بزرگ و حجيم خواهد داشت، اما شک نيست که در آينده همه تجهيزات الکترونيکي روز به روز کوچک تر و کوچک تر خواهند شد و اين واقعيتي است که امروز نيز روند آن را به چشم خود مي بينيم. مثلاً تا چند سال پيش يک فلاپي ديسک به اندازه کف دست، فقط يک و نيم مگابايت جا مي گرفت اما امروزه يک کارت ميکرو. اس. دي به اندازه بند انگشت من هست که شايد 32 گيگابايت يا 32 هزار مگابايت گنجايش داشته باشد، يعني حدود يک بيستم اندازه و بيست هزار برابر فضاي بيشتر. واقعاً که شگفت آور است! پس مي توان به آينده اميد داشت. حتي با اين روش شايد بتوان دو ذهن را به يکديگر متصل کرد يا مثلاً دو يا چند ذهن داشت که همه از يک بانک اطلاعاتي استفاده مي کنند. به اين ترتيب بايد که در انتظار شبکه اي از ذهن هاي انسان هاي منفرد باشيم که به هم پيوسته اند و با هم به هم انديشي مي پردازند. بدين ترتيب پنداره دوردستي در برابر چشمان ما نقش مي بندد که روزي برسد که هيولاي يگانه اطلاعات و معارف بشري در يک مرکز واحد متمرکز باشد و ذهن تمام انسان ها نيز که بدان پيوسته است همه از يک آبشخور فکري بهره مند شوند. در برابر يک چنين انحصار دهشتناک فکري بايد که تکثر و چندين گانگي مراکز اطلاعاتي مد نظر آفرينندگان فناوري هاي فردا باشد.
اما حالا که تصوري از پيوستگي ذهن انسان ها به ميان آمد، شايد بتوان گفت از زماني که انسان به ياري زبان توانست سخن بگويد و منظور و مقصود خود را به ديگران منتقل کند، روز به روز به سوي يک شبکه پيوسته از ذهن هاي منفرد بشري حرکت کرده ايم. در واقع در چنين شبکه اي، تعريف يک ذهن را ميتوان به اين صورت ارائه داد که يک مرکز چگال از انديشه است در يک فضاي پيوسته از انديشه ها. درست مثل چاله هاي آب بر روي يک زمين خاکي که به هم از طريق کانال هايي مربوط اند و اگر آب سيال را به سوي آنها روان کنيم در هر يک به اندازه ظرفيتش آب به دام مي افتد و در عين حال با هم پيوسته اند. زبان براي ما درست نقش همان کانال هاي ارتباطي را دارد ذهن ما را با هم ربط مي دهد تا انديشه سيال از يکي به ديگري راه يابد.
پس به آينده چشم مي داريم؛ روزي که نشانک هاي سريع و دقيق الکتريکي جاي زبان را در بسياري از کارکردهاي آن خواهند گرفت تا ذهن انسان ها به هم پيوند يابد و اين ذهن هاي پيوسته در دل يک شبکه در هم تنيده آن قدر گسترش مي يابند تا جايي که به ابرذهن هايي نيرومند دست پيدا کنيم.
منبع: دانشمند شماره 567