مضمون در شعر محمد علي بهمني

نام بهمني با قالب غزل فارسي- غزل امروز- قرابت دارد. و از وي به نام غزلسراي موفق با رويکرد تأثيرپذيري از جريان جديد غرلسرايي و مؤثر در بسط و تثبيت آن ياد مي شود. در نوشتاري که ارايه مي شود، نويسنده از زاويه پيگيري برخي از مضامين به رصد بخشي از سروده هايش مي پردازد.
شنبه، 30 مهر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مضمون در شعر محمد علي بهمني

مضمون در شعر محمد علي بهمني
مضمون در شعر محمد علي بهمني


 

نويسنده: محمدرضا فروتن




 
نام بهمني با قالب غزل فارسي- غزل امروز- قرابت دارد. و از وي به نام غزلسراي موفق با رويکرد تأثيرپذيري از جريان جديد غرلسرايي و مؤثر در بسط و تثبيت آن ياد مي شود. در نوشتاري که ارايه مي شود، نويسنده از زاويه پيگيري برخي از مضامين به رصد بخشي از سروده هايش مي پردازد.
بر اساس تعريفي که در فرهنگ اصطلاحات ادبي آمده،« مضمون به معني در ميان گرفته شده و آن چه از کلام عبارت مفهوم مي شود، مي باشد.(1)
در اصطلاح ادبيات، درونمايه و مضمون، عبارت از جريان فکر شاعر يا نويسنده در اثر است که نوع نگرش او را نسبت به موضوع اثر نشان مي دهد. مضمون، نشان دهنده جهان بيني و تجربيات خاص عيني و حسي صاحب اثر است. همين امر موجب شده که از موضوع هايي واحد، آثاري گوناگون به وجود آيد.
به قول صائب تبريري:

يک عمر مي توان سخن از زلف يار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمانده است

و يا به قول حافظ:

يک نکته بيش نيست غم عشق و اين عجب
کز هر زبان که مي شنوي نامکرر است(2)

مضمون ها، شناسنامه تفکر شاعرانند. مضمون ها، نماينده احساسات و ذوق شعري شاعرانند. مضمون کليتي است که گرداگرد يک غزل تنيده شده است و اگر آن را برداري؛ چيزي از شعر باقي نمي ماند، جز الفاظي که مفاهيم شعر را، ناقص مي کنند. در شعر محمد علي بهمن مضامين متعددي به چشم مي خورد و اين خود، نشان از ديد گسترده شاعر و تنوع مضامين در شعر اوست. مضامين اجتماعي، فلسفي، ديني، اساطيري، عاشقانه و... به اشعار محمد علي بهمني بخصوص غزل هاي او تنوع و گوناگوني بخشيده است. ما در اينجا به شماري از مضامين موجود در اشعار بهمني مي پردازيم.
 

اسطوره در غزل هاي بهمني
 

محمد علي بهمني، در برخي از غزل هايش توجه ويژه اي به اسطوره دارد. چرا که آن را نوعي احساس مسؤوليت در قبال کشورش مي داند. گرچه «اسطوره در زبان عرب معناي روايت و حديثي است که اصلي ندارد.» (3) اما اين داستان هاي بدون اصل، آن قدر در جان ميهن پرستان ريشه دوانده اند که امروزه نام وطن پرستي با اسطوره، گره خورده است. و تا نامي از ميهن به ميان مي آيد، اذهان به سمت اساطيري چون رستم و سهراب مي رود. بهمني، اسطوره را با عشق در مي آميزد و مضموني تازه ارائه مي دهد. به گونه اي که خواننده غزلش، گاه خود را در تاريخ بيهقي مي بيند و گاه در شاهنامه فردوسي سير مي کند:

گرچه به يک اشاره ي اين کوتوال پير
تسخير گشتي اي دژ تسخير ناپذير

«گرد آفريد» تو فقط از اسبش اوفتاد
اما چه ها که رفت به « سهراب » قلعه گير(4)

وي از ضحاک، تصويري ديگر ارائه مي دهد و آن را از موضوعي فردي به دردي اجتماعي بدل، مي سازد. اگر در اساطير ايراني ضحاک مار بردوش، در بيدادگاه خويش، تنها مغز جوانان را براي خود مي خواست، امروز، ضحاکي به نام روزگار، قد علم کرده است که همه چيز را براي خود مي خواهد و انسان ها بايد به کام او باشند. آيا کاوه اي قيام خواهد کرد؟ بهمني، اين سؤال را پاسخ نمي دهد:

با اين همه ما را به کام خويش مي خواهد
-اين روزگار- اين اشتهاي مار برشانه (5)

گاه از مضمون هاي عاشقانه به مضامين اجتماعي روي مي آورد و تکرار يک اسطوره را در روزگار امروز مي جويد. چيزي که از روز ازل وجود داشته و تا ابد، ادامه خواهد داشت و آن هم تقابل بدي و خوبي، خير و شر، تاريکي و روشنايي، فريب و اعتماد و اين گونه تضادهاست که هر روز بدون اين که اصلشان تغييري پيدا کند به صورت هايي گوناگون، خود را نمايان مي سازند. شاعر، گاهي منتظر «حيله شغاد» گونه اي است که بر او ضربه بزند و گاه از دست بيداد زمانه مي خواهد که سر در چاه فرو برد و فرياد بزند:

زخم آن چنان بزن که به رستم شغادزد
زخمي که حيله بر جگر اعتماد زد

با اين که در زمانه ي بيداد مي توان
سر را به چاه صبر فرو برد و داد زد(6)

گاه از اسطوره هايي چون قضاياي بهشت شداد و آتش نمرود، براي بيان حديث نفس، بهره مي گيرد:

تو از اول سلامت پاسخ بدرود با خود داشت
اگر چه سحر صوتت جذبه ي داوود با خود داشت

بهشت سبز تو از وعده ي شداد بود اما
برايم برگ برگ اش دوزخ نمرود با خود داشت(7)

گاه خود را سياوشي مي داند که اسير آتش سودابه اي شده است:

سياوش وار بيرون آمد و از امتحان گرچه
دل سودابه به سانت هر چه آتش بود با خود داشت (8)

«بهمني در کنار اسطوره انديشي، از پيوند تراژدي و اسطوره غافل نيست و سرنوشت تراژديک آدمي را در اين قرن گوشزد مي کند.» (9)

با اين عطش تا چشمه ديگر دير خواهد شد
دريا اگر باشد دلت تبخير خواهد شد

بازيگر هر صحنه ات اين پرده را ما
حس مي کند بازيچه ي تقدير خواهد شد (10)

مضمون هاي مذهبي ( غزل هاي آييني) در مجموعه چتر براي چه؟ خيال که خيس نمي شود.
بهمني در مجموعه چتر براي چه... تنها دو غزل دارد که در حوزه شعر مذهبي مي تواند مي تواند مورد بررسي قرار گيرد. در يکي از اين غزل ها حرف او درد دل هاي يک زائر با امام رضا (ع) است. وي غزل خود را با عذرخواهي آغاز مي کند، از اين که در تمام عمر به سمت او نيامده است و حتي مثل آهواني که امام رضا (ع) آنان را ضمانت مي کرد و به او پناه مي آوردند، همتي از خود نشان نداده است:

شرمنده ام که همت آهو نداشتم
شصت و سه سال راه به اين سو نداشتم (11)

اما اقرار مي کند که تنها نفسي داشته و زنده بوده است و گرنه، کاري خاص انجام نداده و ادعايي نيز نداشته است. و از «هاي و هوي» تنها « ها» را داشته است:

اقرار مي کنم که من - اين هاي و هوي گنگ-
ها داشتن هميشه ولي هو نداشتن (12)

و گرچه خود، چون فانوسي بر سر راه گم شدگان قرار داشته است اما نتوانسته است تاکنون خود را ببيند:

فانوس بخت گمشدگان هميشه ام
حتا براي ديدن خود سو نداشتم(13)

آن گاه مانند دو دوست، با او حرف مي زند و از اين که صادقانه و صريح حرفش را در شعر شعرهايش مي زند تاکنون نتوانسته است به اين زمانه پيچ اندر پيچ و خم و اندر خم راهي بيابد:

شعرم صراحتي است دل آزار، راستش
راهي به اين زمانه ي نه تو نداشتم (14)

و جز رنج و تلخي چيزي نداشته است و هيچ شيريني را، مزمزه نکرده است:

نيشم هميشه بيشتر از نوش بوده است
باور نمي کنيد که کندو نداشتم؟ (15)

و اعتقاد دارد که مي توانسته است براي اين که زندگي خوبي داشته باشد، بردگي کند، اما چون اعتقاد به « تابو» ندارد، اين کار را نکرده است:

مي شده که بردگي کنم و زندگي کنم
اما من اعتقاد به تابو نداشتم (16)

و در پايان، امام (ع) را محترمانه مورد خطاب قرار مي دهد که تنها اوست که از زندگي وي اطلاع کامل دارد و مي داند که وي هميشه اندوهگين بوده و سر بر زانو داشته است:

اقا! شما که از همه کس با خبرتري
من جز سري نهاده به زانو نداشتم (17)

و از اين اعتقاد که امام بايد بطلبد، بهره جسته است و عنوان مي کند که چه او را طلبيده باشد و چه نه، به پابوس او آمده، و همين براي او کافي است و ديگر هيچ سؤالي و درخواستي از او ندارد:

خوانده و يا نخوانده به پابوس آمدم
ديگر سؤال ديگري از او نداشتم (18)

در غزلي ديگر، به قضيه عاشورا از ديدي ديگر مي پردازد و اين که محرم در واژه واژه شعر او موج مي زند. او آماده گريستن است چرا که بغض، گلويش را گرفته و از بس گريه کرده، چشم هايش مثل زمزم پاک شده اند:

تا گلو گريه کند بغض فراهم شده است
چشم ها بس که مطهر شده، زمزم شده است (19)

و نه تنها شاعر اين شعر، رخت عزا به تن کرده است که حتي واژه هاي اين شعر نيز، هم رنگ محرم شده اند و عزاداري مي کنند:

نه فقط شاعر اين شعر عزا پوشيده است
واژه هايش همه همرنگ محرم شده است (20)

وي خود را در حال و هواي ظهر عاشورا مي بيند که عطش بر او مستولي شده و روح عطشناک او، گوياي همه چيز است و سايه کسي که نفس هايي بهشتي دارد، از سرش کم شده است:

ظهر داغي است، عطش ريزي روحم گوياست
از سرم سايه ي طوبا نفسي کم شده است (21)

بهمني معتقد است که هر کس عطش کربلا دارد و نه هوس آن، بسم الله بگويد و حرکت کند. چرا که اين راه، راه عشق است و قاعده هم همين است که با عطش بايد به سمت آن حرکت کرد:

هر که دارد هوسش » نه! عطش اش بسم الله
راه عشق است و به اين قاعده ملزم شده است (22)

و اگر کسي براي امام حسين (ع) سوگواري مي کند در حقيقت بر حال خويش گريه مي کند و مرثيه مي سرايد و به همين دليل است که دنيا غرق در عزا و ماتم شده است:

سوگواران شما مرثيه خوان خويش اند
بي سبب نيست که عالم همه ماتم شده است (23)

وي امام حسين (ع) را فرشته اي بهشتي مي داند که در هيأت آدم تجلي يافته است:

من ملک بودم و فردوس برين مي داند
اين ملک شور که را داشت که آدم شده است(24)

و در پايان خود را، نه مداح و نه مرثيه سرا، معرفي مي کند. اما از اين که براي امام حسين (ع) قامت، خم کرده است، احساس سربلندي مي کند:

من نه مداحم و نه مرثيه سازم- اما
سرفراز آن که به توفان شما خم شده است (25)

غزل فلسفي در مجموعه چتر براي چه؟ خيال که خيس نمي شود.
در برخي از آخرين سروده هاي بهمني، گونه اي از نوآوري پيرامون مضامين فلسفي به وجود آمده است و اين نوآوري بيشتر در زمينه « من وجودي» شاعر است. در اين گونه غزل ها، شاعر، روح را از جسم جدا مي کند و معتقد است که روح او در قالب جسم نمي گنجد و حتي به خاطر حماسي بودن و پر دغدغه بودن، جسم او حوصله روحش را ندارد و براي اين که «من وجودي» خود را نشان دهد مجبور مي شود خود را به شکل هايي درآورد تا موجب هراس نشود:

بي شکل تر از باد شدم تا نهراسي
وقتي که من واقعي را بشناسي

پيداست که در حوصله ي جسم نگنجد
اين وسعت پر دغدغه اين روح حماسي (26)

و در اين جاست که بر مخاطب خود نهيب مي زند که براي عاشق شدن و رهيدن از اسارت جسم؛ ناگزير به انکار خود هستي، چرا که، تا زماني که در پيله اي از ماديات تنيده شده اي و عاقبت کار تو پلاسيده شده است، چون وجود تو همه « جان» است بايد از قفس تن رها شوي:

ها... عاشق روئيدن و تکثير شدن ها!
در پيله ي پيراهني خود نپلاسي

عريان شو و انکار کن اين جسم شدن را
تو جاني و جان را که نپوشند لباسي (27)

و باز به خود بر مي گردد که زمان مرگ فرا رسيده است و هنوز او به جايي نرسيده است و اين را ناشي از حواس پرتي خود مي داند و در ايهامي زيبا، حرکت خود را رسيدن به «نور» مي داند:

تا مرگ رسيديم و به سويي نرسيديم
ما را به کجا مي برد اين پرت حواسي (28)

و آن گاه که مي خواهد خود را در غزل هايش پيدا کند، انگيزه اي براي يافتن خويش ندارد.
يا به تعبير ديگر، غزل، شکل نمي گيرد تا او خود را در آن بيابد:

انگيزه اي نماند که پي ياب خود شوم
در آينه حضور و غيابم غزل نشد (29)

و گاه در درنگ کردن عشق که همواره مثل خورشيد او را تا غروب برده است، « من وجودي» خود را مورد خطاب قرار مي دهد که در انتظار رسيدن آفتاب عشق است و دغدغه آمدن يا نيامدنش، او را سرگشته کرده است:

هميشه عشق مرا تا غروب ها برده است
که آفتاب از اين بيشتر نمي پايد (30)

با اندکي تأمل در غزل هاي فلسفي اين مجموعه مي توان دريافت که شاعر براي « عشق و شعر» حرمت زيادي قائل است، چرا که عشق حدود او را معين نموده و اجازه نمي دهد که از حد انساني خويش پا را فراتر بگذارد و به مقام فرشته يا شيطان برسد:

چه فرق دارد شيطان و يا فرشته شدن
که عشق، بر حذر از هر دو پيکرم کرده است (31)

و شعر، او را تبديل به سيمرغ کرده است تا بر قاف محبوب بال گشايد:

کبوترانه به بامم نشسته بودم- شعر
براي قاف تو سيمرغ ديگرم کرده است (32)

در غزل هاي فلسفي اين مجموعه مي شود برداشت هاي گوناگوني ارائه داد. يعني مي شود با ديد عاشقانه به آن نگاه کرد و توصيف هاي عاشقانه را در آن ديد و هم مي توان به لايه هاي ديگر آن پي برد که علي رغم داشتن زباني عاشقانه، داراي تفکري فلسفي است. در يکي از غزل هاي اين مجموعه با نام « هميشه عشق مرا تا غروب ها برده است» احتمال مي رود منظور شاعر، بيشتر در مورد خود « شعر» يا خود « عشق» باشد. زيرا يک شعر نياز به شاعر خود دارد و هر شاعري نمي تواند شعري فراخور حرمت شعر بسرايد:

سرودمت، نه به زيبايي خودت- شايد
که شاعر تو، يکي چون خود تو مي بايد (33)

و چون بهمني، اشعار را شنيدني مي داند نه ديدني، دوست دارد که شعرها براي او حرف بزنند:

لبم عطش زده ي بوسه نيست، حرف بزن!
شنيدنت عطش روح را مي افزايد (34)

در اين غزل، محور افقي شعر بيشتر از محور عمودي آن جلوه گري مي کند و همين امر باعث شده که برداشت هايي گوناگون از آن به وجود آيد، اما از يک بيت آن مي توان پي به لحظه سرودن شعر برد، چرا که، در لحظه هايي گنگ در بلاتکليفي آمدن يا نيامدن آن قرار گرفته است:

من!من! آي... من من! دقايق گنگي است
رسيده ام به مي آيد و نمي آيد (35)

و اعتقاد دارد که هر چه « شعر» بگويد، بايد باور شود و عيار تشخيص هر چيز، بايد شعر باشد:

کسي هنوز عيار تو را نفهميده است
هر آنچه آينه ي شعر گفت باور کن (36)

و اعتقاد دارد که بين او، و شعرش فاصله اي نيست و چنانچه فاصله اي وجود داشته باشد، بايد توسط محبوب برداشت شود:

و نقطه چيني اگر بين شعر و من باقي است
تو آن نبايد را، نقطه نقطه کمتر کن (37)

و از محبوب خود مي خواهد که کمي بيشتر به فکر غزل هايش باشد و غزل هاي ناتمامش را تکامل ببخشد:

کمي به فکر غزل هاي ناتمام باش
کم اين قلم شده را شرمسار جوهر کن (38)

بهمني خود را شاعري مي داند که در متن جامعه قرار دارد و دوست ندارد با مردم فاصله اي داشته باشد، چرا که، حيات خود را در بودن با آنان مي داند، گرچه عده اي مي خواهند براي او حاشيه هايي بسازند:

چگونه هم نباشم با شما خوبان و هم باشم
که مي ميرم اگر يک دم، دم بي بازدم باشم

نبودن يا نه،- بودن مسئله اين نيست، مي خواهند
که من هم گاه گاهي در حواشي بيش و کم باشم (39)

وي خود را شاعر شادي ها مي داند و دوست ندارد که تسليم غم شود و دلمويه بسرايد:

مني که شاعر دلخنده ها بودم زبانم لال
اگر دلمويه ي پرواز و اگر تسليم غم باشم (40)

و اعتقاد دارد اگر از حال ديگران با خبر نباشد، نمي تواند حال خود را شرح دهد. وي حال دوستان را، حال خود و حال خود را، حال دوستان مي داند:

صريح و ساده گيرم حال ياران را نينديشم
چه گونه مي توانم راوي حال خودم باشم (41)

و گرچه معتقد است که حتي وقتي مي خواهد سخني راست را هم بگويد، بايد سوگند بخورد اما افتخار مي کند که « تهمت شاعري» به او دادن عين آبروبخشي است.

چرا من حرف سياسان عالم را نمي فهمم
چرا، در راست گفتن نيز، محتاج قسم باشم

ملالي نيست، تهمت نيز گاهي آبرو بخش است
خوشاتر که به تقديس تغزل متهم باشم (42)

وي راه خود را انتخاب کرده است. يعني آنجا که شعر و غزل او را مي خوانند، مي رود. و هيچ راه بازگشتي را نمي بيند، مگر اين که دوباره با غزل همراه شود و برگردد:

غزل مي خواندم آن جا که راه بازگشتي نيست
مگر در بازگشتن باز با او هم قدم باشم (43)

بهمني آن گونه که در پيش عنوان شد، عشق را از زاويه ديد ديگري نگاه مي کند و از آن به عنوان يک منجي نام مي برد که آسماني است و اگر عشق نباشد، آدميان اسير خاک و زمين مي شوند و بوي بد زمين آنان را فرا خواهد گرفت و نمي توانند شور و حال عارفانه به دست آورند و تنها عشق است که زندگي زيبا را براي آنها به ارمغان خواهد آورد:

بوي کافور گرفتم نفحاتي بفرست
با توام- عشق! گلايانه حياتي بفرست

هر چه از خاک سرودم - به سماعم نکاشند
هم از افلاک برايم کلماتي بفرست (44)

و تنها عشق است که مي تواند او و کساني را که در چاه افتاده اند، نجات دهد:

هم براي من خود رفته به غرقابه و سهم
خيل در چاه من افتاده، نجاتي بفرست (45)

و نياز به موهبت هاي عشق دارد، گرچه آن موهبت به جاي نور، تاريکي باشد و براي همين، به آن چه که عشق، مصلحت را در آن مي بيند شوق دارد:

شوقم از مصلحت، موهبتي خواستن است
لايق نور نبودم، ظلماتي بفرست (46)

بي آن که شناسنامه بهمني را ببيني، با خواندن شعرهايش او را خواهي شناخت. آن چه که مضامين غزل هايش را رنگي زلال و گاه پر آشوب مي بخشد درياست. مضموني که به اکوسيستم دريا منتهي است. هر کجا که سخن از عشق و غليان دل تنگي است، با کلماتش فواره مي سازد و موج مي نويسد و با تخيلش تصويرهايي که بي راهه دريا نيستند، مي آفريند. او بيشتر وقت ها، آن گاه که از غروب دم مي زند، بدون شک غروب کوه، بيابان يا حتي غروب و ارتباطش با پنجره منظور نيست. غروب نقاشي شده در غزل هاي بهمني، از دريچه چشمان آدمي حساس و روحي عاشق و دلتنگ و نشسته در ساحل و خيره به غروب آفتاب، نشأت گرفته است و بي ترديد غزل هاي « آبي» بهمني آکنده از واژه هايي است که بر زبان اهالي خليج و دريا، لحظه لحظه جاري است:

با غروب اين دل گرفته مرا
مي رساند به دامن دريا

چه غروري، چه سرشکن سنگي
موج کوب است يا خيال شما...

مي شد اينجا نباشم اينک، آه
بي تو موجم نمي برد زينجا

راستي گر شبي نباشم من
چه غروب است ساحل تنها

من و اين مرغ هاي سرگردان
پرسه ها مي زنيم، تا فردا...

تو که گوشت بر اين دقايق نيست
باز هم ذوق گوش ماهي ها (47)

بهمني، حتي آنجا که از توفان مي گويد، بدون شک توفاني را در انديشه دارد که آرامش دريا را به هم مي زند و آن را مي توان در بيت هاي غزلش به خوبي دريافت:

آمده ام بلکه نگاهم کني
عاشق آن لحظه ي توفاني ام

ماهي برگشته ز دريا شدم
تا که بگيري و بميراني ام (48)

شاعر خويش را گل پرپر دستان دوست نمي کند، اما به آساني و سهل و ممتنع بودن غزل هايش، خود را ماهي قرباني يار مي نمايد که بي نسبت با آشنا بودن شگرف او، با دنياي آبي ها نيست. آرزوي شاعر مجموعه شعر غزل، آميختنش با خيل عظيم پرندگان نيست، تداومش در راستاي رشته کوه هاي به هم پيوسته نيست. برخاستنش تا بي کران آسمان، يا ريختن در شعور نور ماه و ستارگان نيست. آرزوي بهمني، دريا شدن است؛ چيزي که از کودکي تا اکنونش، با او در زندگي است.

يک قطره ام و گاه چنان موج مي زنم
در خود، که ناگزيري، دريا ببيني ام (49)

شاعر آن چنان شيفته درياست که خويش را از او جدا نمي داند. از آنجا که خودش بي قرار است حس دروني و روان شناسانه اي در او به جوش مي آيد که به او مي گويد اگر چه علاقه مند است کاملاً شبيه به دريا باشد، اما نپذيرد که دريا به درد جانگذار بي قراري، مبتلا شود. او تکيه گاهش را از استرس ها، صبوري ها و بي قراري ها رها مي خواهد:

دريا و من چقدر شبيهيم گرچه باز
من سخت بيقرارم و او بيقرار نيست

با او چه خوب مي شود از حال خويش گفت
دريا که از اهالي اين روزگار نيست

امشب ولي هواي جنون موج مي زند
دريا سرش به هيچ سري سازگار نيست

اي کاش از تو هيچ نمي گفتمش، ببين
دريا هم اين چنين که منم بردبار نيست (50)

محمد علي بهمني بهترين لحظه هايش را ثانيه هايي مي داند که با طبيعت دريا سپري مي شوند و طبيعتي که با اکوسيستم دريا مهجور است، طبيعي نيست که براي شاعر حوالي خليج، شعرساز باشد، بلکه جهاني است که عاري از هرگونه ذوق و سليقه است:

خوش به حال من و دريا و غروب و خورشيد
و چه بي ذوق جهاني که مرا با تو نديد...

نه کف و ماسه- که ناياب ترين مرجان ها
تپش تب زده ي بغض مرا مي فهميد...

ما به اندازه ي هم سهم ز دريا برديم
هيچ کس، مثل تو و من، به تفاهم نرسيد (51)

پي نوشت ها :
 

1- فرهنگ اصطلاحات ادبي، سيماداد، نشر مرواريد، چاپ سوم، 1385، ص 219.
2- ديوان حافظ، تصحيح دکتر رشيد عيوضي، نشر اميرکبير، چاپ دوم، 1375، ص 80.
3- پژوهشي در اساطير ايران، مهرداد بهار، نشرآگاه، چاپ دوم، 1378، ص 343.
4- گاهي دلم براي خودم تنگ مي شود، محمد علي بهمني، 1369، تهران، دارينوش ص 123.
5- همان، ص 122.
6- همان، صص 34-33.
7- همان،ص 140.
8- همان، ص 141.
9- کسي هنوز عيار تو را نسنجيده است، عليرضا قزوه، 1383، تهران، داستان سرا، ص266.
10- گاهي دلم براي خودم تنگ مي شود، صص 145 و 144.
11- چتر براي چه؟ خيال که خيس نمي شود، محمد علي بهمني، 1386، تهران، دارينوش، ص 53.
12- همان.
13- همان، ص 54.
14- همان.
15- همان
16- همان.
17- همان، ص55.
18- همان.
19- همان، ص 51.
20- همان.
21- همان، ص 52.
22- همان.
23- همان.
24- همان.
25- همان.
26- چتر براي چه؟ خيال که خيس نمي شود، ص 11.
27- همان، ص 12.
28- همان.
29- همان، ص 19.
30- همان، ص 32.
31- همان، ص 16.
32- همان.
33- همان، ص 31.
34- همان.
35- همان، ص 32.
36- همان، ص 38.
37- همان.
38- همان.
39- همان، ص 39.
40- همان، ص 40.
41- همان.
42- همان.
43-همان.
44-همان، ص49.
45-همان، ص50.
46-همان.
47-محمد علي بهمني، غزل، 1377، تهران، دارينوش، ص 13.
48-همان، ص21.
49-همان، ص 25.
50- همان، ص 42.
51- همان، ص 45.
 

منبع: نشريه کيهان فرهنگي، شماره272و 273.



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط