پروانه ي زيبا

يكي بود يكي نبود. جنگل زيبا و سرسبزي بود كه همه ي حيوانات آن براي مهماني بزرگ آماده مي شدند. اين مهماني هر سال در يك شب بهاري زيبا برگزار مي شد تا همه ي حيوانات جنگل با صفا و صميمت دور هم جمع بشوند.
سه‌شنبه، 10 آبان 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پروانه ي زيبا

 پروانه ي زيبا
پروانه ي زيبا


 

مترجم : مونا فكري




 
يكي بود يكي نبود. جنگل زيبا و سرسبزي بود كه همه ي حيوانات آن براي مهماني بزرگ آماده مي شدند.
اين مهماني هر سال در يك شب بهاري زيبا برگزار مي شد تا همه ي حيوانات جنگل با صفا و صميمت دور هم جمع بشوند.
حيوانات خوش حال بودند، با هم مي گفتند و مي خنديدند، پروانه ي زيبا هم روي يك گل نشسته بود و از گرماي آفتاب لذت مي برد.
سنجاب كوچولوها كه از درخت بالا مي رفتند، پروانه ي زيبا را ديدند و گفتند: «پروانه ي زيبا ما داريم براي همه ي ميهمان هاي امشب فندق جمع مي كنيم. مي خواهي يك فندق هم به تو بدهيم؟»
پروانه ي زيبا گفت: «نه، من خيلي ظريف تر و زيباتر از اين هستم كه بخواهم يك فندق داشته باشم.» سنجاب ها پشت سر هم دويدند و رفتند.
يك كم كه گذشت خرگوش ها كه از اين طرف به آن طرف مي پريدند، پروانه ي زيبا را ديدند و گفتند: «ببين ما چه خوش گل شديم، دور گوش هاي مان حلقه ي گل پيچيده ايم. مي خواهي يك حلقه ي گل هم به تو بدهيم؟»
پروانه ي زيبا گفت: «نه، من زيبا هستم و نياز به حلقه ي گل ندارم.»

پروانه ي زيبا

خرگوش ها هم جست زدند و رفتند.
چند ساعتي گذشته بود كه چند تا گنجشك كوچولو پروانه ي زيبا را ديدند و گفتند: «پروانه ي زيبا مي خواهي امشب با ما بالاي سر مهمان ها پرواز كني و با هم آواز بخوانيم.»
پروانه گفت: «نه؛ من با شما پرواز نمي كنم، من خيلي زيبا هستم.»

پروانه ي زيبا

گنجشك ها هم پر زدند و رفتند.
بالاخره مهماني شروع شد . جشن امسال خيلي باشكوه بود. پر از چراغ هاي بزرگ و روشن بود و يك آيينه ي بزرگ هم آن جا بود.
هوا كه تاريك شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهماني رساند. ديد همه ي حيوانات مشغول خنديدن و بازي كردن هستند. انگار هيچ كس منتظر او نبود. يك مرتبه يك پروانه ي زيبا مثل خودش را ديد و سريع به طرفش رفت . آن پروانه هم همين طور به او نگاه مي كرد، پروانه ي زيبا ساعت ها به بال هاي زيباي پروانه نگاه كرد.
بعد خواست با او حرف بزند، اما شاخكش را كه به سمت او برد، يك مرتبه سرما تمام وجودش را گرفت. تازه فهميد كه آن پروانه تصوير خودش در آيينه است. وقتي برگشت و پشت سرش را نگاه كرد، ديگر مهماني تمام شده بود و همه ي حيوانات به خانه هاي شان رفته بودند.
پروانه ي زيبا خيلي ناراحت شد؛ چون فهميد زيبايي اش باعث شد كه تمام شب را تنها بماند . تصميم گرفت گه ديگر به خودش مغرور نباشد و همه ي حيوانات را دوست داشته باشد.
منبع: ماهنامه ي فرهنگي کودکان شماره 42



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.