گفت و گو با سرتيپ خلبان سيد اسماعيل موسوي
درآمد
قرار گفت و گو با سيد اسماعيل موسوي خيلي سخت نبود. با او تماس گرفتيم و در اولين فرصت اجبات کرد. از چنان صفا و صميميتي برخوردار بود که انچه مي گفت اگر چه توام با حزن واندوه مي گفت و بارها گريست اما سرشار از صداقت کلام بود. کوشيديم در اين گفت و گو وجوهي ناگفته از بابايي رازنده کنيم و به نسل جوان بشناسانيم.
ابتدا خودتان را معرفي کرده و از علت گرايشتان به رشته خلباني بفرماييد.
من سيد اسماعيل موسوي هستم و در سال 1335 در اختياريه تهران متولد شدم. در سال 49 از دبيرستان جم قلهک ديپلم گرفتم و در سال 50 وارد دانشکده خلباني شدم. طبيعي است که شغل خلباني پرجاذبه است و معمولاً جوانان به آن علاقه مند هستند. من هم به آن گرايش داشتم، بعد از گرفتن ديپلم به دانشکده خلباني رفتم اما از معاينه چشم قبول نشدم. سال بعد که براي سربازي فرصت داشتم با وجود داشتن کارت آماده به خدمت پذيرفته شدم و به استخدام ارتش در آمدم. دوره خلباني را در کمتر از 3 سال در ايران و امريکا گذراندم و در فرودين سال 53 به ايران برگشتم.
آشنايي تان با بابايي چگونه بود؟
در بدو ورودم به دانشکده شهيد بابايي را ملاقات کردم. او از دانشجوياني بود که همان اوايلي که من ارد شدم براي طي دوره به آمريکا رفت. آن زمان من چندان شناختي از ايشان نداشتم. بعد از بازشگتم نيروي هوايي برايمن پرواز با هاپيماي اف 5 را در نظر گرفت در نتيجه براي آموزش هاي هوايي به دزفول رفتم. شهيد بابايي کلاس قبل از ما بود و از آن فارغ التحصيل شده بود و آنجا درگردان اکتيو پرواز مي کرد. آشنايي مختصري با ايشان پيدا کردم. او خلبان معمولي بود اما به خاطر ورزيدگي و زيبايي اندام با يکي از دوستان به نام بختياري که هميشه با هم بودند برجسته شدند.
در آنجا با هم بوديد؟
فرصت کوتاهي هم پيش آمد که هر سه با هم در يک اتاق باشيم. دوره آموزش خلباني را که در دزفو لطي کردم، 3 سال در بوشهر بودم، بعد از آن به پايگاه شکاري تبريز منتقل شدم و 6 سال در آنجا خدمت کردم که با شروع جنگ تحميلي درسال 59 همزمان بود، در آن زمان من دو، سه سالي بود که آنجا خدمت مي کردم. سپس به دزفول منتقل شدم، درهمين حين شهيد بابايي از دزفول براي پرواز باهواپيماي اف 14 تعيين و به اصفهان منتقل شد. با ايشان چندان تماسي نداشتم مگر گه گاهي که با هواپيماي اف 14 پرواز مشترکي داشتيم،من براي آنها هدف مي کشيدم و آنها تير اندازي مي کردند. باز هم ارتباطمان در حد دوستي بود که با ديگر خلبانان هم داشتيم. سال 62 يا 61 فرار بني صدر پيش آمد، تعدادي از مسئولان نيروي هوايي جابه جا شدند و به برخي از افسرهاي نيرو مسئوليت هاي سنگين تري دادند، از جمله شهيد بابايي که به عنوان فرمانده منطقه هوايي اصفهان برگزيده شد، حساسيت هايي هم در اين زمينه به وجود آمد، چون به تعدادي از خلبانان جوان درجه موقت و مسئوليت هاي سنگين پارگاه را دادند در حالي که آنهانسبت به کسانيکه هنوز در نيرو بودند جوان تر و درجاتشان پايين تر بود که اين حساسيت هايي را در برداشت.
اين اختلاف نظرات به چه دليلي پيش مي آمد؟
هميشه در سيستم ارتش سلسله مراتب بود، يعني هميشه يک افسر ارشد و والاتر برايش مشکل است که زير دست کسي که از خودش جوان تر و درجه اش هم پايين تر است، برود، ولي تشخيص انقلاب بود و در آن زمان نيروهايي را به اين ترتيب ارتقا دادند. من هم چون جزو نيروهاي انقلابي به حساب مي آمدم، سعي مي کردم حتي الامکان با جريانات انقلاب هماهنگ باشم و اينها کاملاً برايم جا افتاده بود، مثلاً زماني که آقاي سعيدي که خلبان اف 4 بود را در تبريز گذاشتند هضم اين قضيه براي خيلي ها سخت بود که با وجود خلبان هاي با تجربه اف 5 چرا بايد يک خلبان اف 4 را در تبريز بگذارند، اما به هر ترتيب تصميمي بود که مسئولان نظام گرفته بودند. اگر من هم مثل جريانات ضد انقلابي يا بي تفاوت که فقط ايراد مي گيرند بودم کاري از پيش نمي رفت، در نتيجه سعي کردم به ايشان کمک کنم.
قاعدتاً اين مشکلات دامن گير بابايي هم بود؟
شهيد بابايي هم در اصفهان بااين مسائل درگير بود که شدت و ضعفش را بايد از دوستاني که از نزديک با ايشان کار مي کردند بپرسيد.آن زمان هم مثل امروز که سعي مي کنيم هر نقطه ضعفي که در جامعه وجود دارد را به رأس حکومت يا رئيس دولت مربوطش کنيم در حاليکه جريانات ديگري هم ممکن است دست به دست هم دهند تا اتفاقي بيفتد يک چنين عکس العمل هايي بود، ولي من تا آنجا که شاهد بودم تصميم گيري هاي ايشان خيلي قاطعانه بود، طوري که ايشان حدود يک سال بعد از اين انتصابش به عنوان معاون عمليات نيرو هوايي انتخاب شد.
از فرآيند زندگي خودتان دور نيفتيم؟
درهر صورت اگر بخواهيم سير تکامل زندگي خودم را فشرده بگويم بعد از 6 سال خدمتم به عنوان فرمانده گردان شکاري در تبريز، با همين عنوان در سال 62 به دزفول آمدم. در آنجا مسئوليت هاي مختلف گردان، معاون عملياتي پايگاه، جانشين پايگاه و بعد فرماندهي پايگاه دزفول را در زمان جنگ برعهده داشتم. سپس فرماندهي دانشکده خلباني ر ابه من محول کردند. زماني که دزفول بودم شنيدم که شهيد بابايي مي خواست فرماندهي دانشکده خلباني را که آن زمان تازه تاسيس شده بود و يکي از افتخارات امروز نيروي هوايي اين است که آموزش خلبان هاي شکاري را در تمام رده ها خودش انجام ميدهد، به من محول کند. بعد از 4 سال خدمت در آنجا به عنوان مديريت آموزش عمليات در ستاد نيروي هوايي انجام وظيفه کردم. 3 سال براي امور وابستگي نظامي در کشور آلمان به آنجا اعزام شدم، در اواخر سال 76 برگشتم و به مدت 3 سال فرمانده پايگاه تبريز بودم. بعد از آن به عنوان معاون عملياتي نيرو، جايي که شهيد بابايي و اردستاني بودند، منتصب شدم. 2 سال آخر خدمتم را هم در قرار گاه خاتم الانبيا در خدمت ارتش و نيروهاي مسلح بودم و سال گذشته با 35 سال خدمت بازنشسته شدم. اين افتخار را داشتم که در طول خدمتم و 8 سال دفاع مقدس در تمام جبهه ها و عمليات ها چه به عنوان خلبان اکتيو، چه به عنوان فرمانده يگان عملياتي مثل فرمانده گردان، معاون عمليات و فرمانده پايگاه انجام وظيفه کردم. در اواخر خدمتم به عنوان معاون عمليات نيرو سعي کردم آن چه در توان دارم و يادگرفته ام به نسل جوان منتقل کنم.
از آشنايي با بابايي مي گفتيد؟
بحث شهيد بابايي را ميتوانم از وقتي معاونت عملياتي نيرو را برعهده گرفت، آغاز کنم. در آن زمان من در دزفول بودم. طبيعتاً جرياناتي با ايشان مخالفت مي کردند، اما به دليل ويژگي هايي که در او مي ديدم بدون اينکه رابطه خاصي تا اين لحظه با او داشته باشم يک علاقه اي بين ما به وجود آمد. بعداً متوجه شدم که ايشان تک تک بچه ها را شناسايي کرده بود. يعني مي دانست در پايگاه تبريز چندنفر انقلابي هستند. ايشان من راهم به عنوان يک مسلمان شناسايي کرده بود. کساني بودند که با عناصر خارج از ايران و نهادهايي ارتباط داشتند که ايشان اطلاعات خوبي از همه اينها داشت.
از سلوک ايشان بگوييد که در سختي ها چگونه برخورد مي کرد؟
دراواخر سال 62 درعمليات خيبر من سانحه اي داشتم. هواپيماي من در داخل خاک عراق دچار سانحه شد و جفت موتورهاي هواپيما از کار افتاد، من تا آخرين لحظه تلاش کردم که مقاومت کنم و هواپيما را برگردانم ولي متاسفانه نشد و مجبور شدم در آخرين لحظه هواپيما را ترک کنم. حدود 10 مايل در خاک عراق بودم که
معجزه اي رخ داد و در حاليکه چند ساعت در آب بودم، هلي کوپترهاي خودي مرا نجات دادند؛ يک هلي کوپتر نفر بر 212 نيروي درياي و 2 هلي کوپتر کبري که آن را اسکورت مي کردند من را به داخل خاک خودمان برگرداند و در قرار گاه نجف اشرف در نزديکي هويزه پياده کرد.
بابايي آنجا بود؟
اولين نفري که به استقبالم آمد شهيد حق شناس بود، او مرا نزد شهيد بابايي برد.او لباس بسيجي پوشيده بود. اين اولين باري بود که من رخ به رخ با ايشان برخورد کردم. با هم زياد صحبت کرديم. من يک سري مسائل را مطرح کردم و احساس مي کردم که او اصلاً توجهي ندارد. سرش را پايين انداخته بود و فقط گوش مي کرد چون جرياناتي دست به دست هم داده بودند تا اين اتفاق افتاد از جمله مسائلي که در پايگاه بود که سعي مي کردند حرکت هاي ايشان را خنثي کنند. من همان جا مقاومت مي کردم تا از ايشان حمايت کنم و يک جو نامناسب وراني باعث شده بود که من در يک حالت نه چندان خوبي اين پرواز را انجام دهم؛ يعني چند خلبان را براي پرواز گزينش کرده بودم ولي مقاومت هايي رخ دادکه مجبور شدم خودم آن را انجام دهم.
نظر ايشان چه بود؟
اينها را براي اشان توضيح مي دادم که فقط گوش مي کرد. در نهايت هم دستور داد که يک لباس بسيجي آوردند، لباسم را که خيس بود عوض کردم و شبانه مرا به پايگاه برگرداندند. برخورد ايشان برايم بسيار عجيب ود و اول احساس بدي داشتم که ايشان اصلاً برايش مهم نيتس، اما بعد ها شنيدم زماني که ايشان فهميد که من دچار سانحه شدم، بسيار ناراحت شده بود. اصلاً فکر نمي کردم که چقدر خام بودم که اين شخص بزرگ را خوب نمي شناختم. اين که ايشان اين قدر من را مي شناخت برايم بسيار عجيب بود. به پايگاه که برگشتم کارم بيشتر سمت و سوي شناخت بابايي را گرفت.
بعد چه کرديد؟
در سال 63 براي طي دوره دانشکده فرماندهي و ستاد اسمم داده شده بود. 6-5 ماه دوره را که در تهران طي کردم به من ابلاغ کردند که بايد به دزفول برگردم، هر چه تلاش کردم که اجازه دهند يک ترم باقي مانده را هم بگذرانم، ميسر نشد. خواستم با فرمانده نيروي هوايي تماس بگيرم اما ايشان سعي مي کرد با من روبه رو نشود. در نهايت با شهيد بابايي ارتباط برقرار کردم که ديدم ايشان تأکيد داشت که بايد برگردم. به دزفول که رفتم متوجه شدم که مسئوليت هاي سنگي تري در پي است. آن موقع درجه ام سرگرد بود و به عنوان معاون عمليات پايگاه به دزفول برگشته و کا را راشروع کردم در ان جا زياد با هم تماس نداشتيم ولي ميدانستم که ايشان همه چير را تحت کنترل دارد. بالاخره در پاييز 64 به عنوان جانشين فرمانده پايگاه منتصب شدم و اولين برخهورد نزديک وطولاني ما بلافاصله بعد از اين بود که بابايي به انجا آمد. من در جريان سانجه هاي که داشتم و مدتي نمي توانستم پرواز کنم به جبهه رفتم تا حداقل بتوانم آنجا کار مفيدي انجام دهم.
علت پرواز نکردن شما چه بود؟
وقتي خلبان ها دچار سانحه مي وشند مدتي از پرواز کنارشان مي گذارند، براي اين که ممکن است ضايعه اي برايشان به وجود آمده باشد؛ مثل استراحت پزشکي است. من يک ماه پرواز نميک ردم و مسئوليت هم نداشتم. در اين دوره نمي توانستم در خانه باشم، در نتيجه با آقاي بقايي به جبهه رقتم. چون آنجا بعضي بچه ها براي هدايت زميني هواپيما مي رفتند. چيز جالبي که ديدم اين بود که بچه ها ي جوان با ايشان که يکي از بالاترين مسئولان عملياتي نيرو هوايي بود خيلي راحت بودند و او را با اسم کوچکش صدا مي زدند. اين نشان مي داد ظرفيت ايشان بسيار بالا بود، شايد هم ظرفيت افرادي مثل من خيلي پايين بود که از اين کار زياد خوشم نمي آمد. با وجود اين که امکان نداشت ايشان مطلقاً چيزي به کسي بگويد، ولي بالاخره بايد هميشه حرمت ها حفظ شود و من هم سعي مي کردم احترام ايشان را داشته باشم. ايشان خيلي کم حرف، صحبت هايش هم خيلي سنجيده، پخته، کوتاه و مقداري بذلو گو بود.
پس تا به اينجا برخورد جدي با هم نداشتيد؟
اولين برخورد جدي من با ايشان اين بود که اطلاع دادند آقايي بابايي با هواپيما در حال آمدن است. وقتي وارد پايگاه شد، با ماشين بيوکي که در اختيار جانشين پايگاه بود، پاي هواپيما رفته و ايشان را سوار کردم. به محض اينکه سوار شد يک دفعه براي اولين و آخرين بار با غيظ نگاه کردو گفت اين چه وضعي است؟ گفتم من هيچ وقت سوار نمي شوم چون شما آمديد آوردم. به منزل يکي از دوستانشبه نام عظيم دربند سري از درجه داراني که از زمان داشنجويي اش او را مي شناخت رفتيم. هر وقت که پايگاه مي آمد پيش او مي رفت. آنجا خصوصيات مقدس اردبيلي را بيان کرد تا يان که در نهايت گفت شيطان به سادگي و آرام آرام واردزندگي انسان ميشود. شما مي گويي اين ماشين حق من است وسوار آن مي شويد، مشروع هم هست و کسي منکر آن نمي شود اما آرام آرام شما فکر ميکني که اين حق است و هيچ چيز پايين تر از اين نيست، اين باعث مي شود که در انسان خوي طاغوتي گري نفوذ کند، آرام آرام خودش را از جامعه و توده مردم جدا کند و يکدفعه نگاه ميکني که يک جايگاه ديگري براي خودت ساختي، از طرفي در ذهن مردم چه مي آيد؟ اينکه در اين گرماي دزفول آقا خودش در ماشين کولردار نشسته و ما بايد پياده برويم. نميتوانيم سوارشان هم کنيم چون مي خواهيم در راه صحبت کنيم، پس بايد نگاه سنگين مردم را تحمل کنيم. بنابراين سعي کن يک مقدار ساده تر از اين باشي.
شما چه جوابي داديد؟
گفتم واقعيتش اين است که من هميشه اين جور هستم ولي چون شما آمدي اين را آوردم. به زبان بي زباني به من فهماند که پست و مقام ها چيزي نيست. البته من چشمي ندوخته بودم، ولي ايشان وظيفه اخلاقي خودش را انجام داد. دفعه بعد که ايشان آمد من با وانت باري که مال اداره بود و بچه ها با آن نامه رساني مي کردند و خيلي هم قراضه بود دنبالش رفتم، خيلي خوشحال شد و گفت اين درست است. الان گرمايي که مردم احساس مي کنند، ما هم حس مي کنيم، کسي هم انتظار نداردکه سوارش کنيم، چون اين پيکان وانت جا ندارد. به هر حال اين توصيه هاي اخلاقي را بيشتر به من داشت، چون اصلاً ما با هم کلنجار عملياتي نداشتيم. او به من کاملاً اطمينان داشت و من هم سعي مي کردم تا آنجا که امکان داردنظر ايشان را تأمين کنم. زماني شد که من با درجه سرگردي جانشين پايگاه بودم اما در آنجا مسئولان ديگري زير مجموعه من بودندکه درجه شان بالاتر بود، ايشان هميشه مي گفت ما بايد درجه شما را درست کنيم، ولي من اصرار داشتم که من با همين درجه بيشتر مي توانم کار کنم. هميشه مي گفتم افرادي با درجه بالاتر هستند چرا من را با درجه سرگردي در دزفول گذاشتيد؟ مي گفت تکليف است، ظاهراً قرار بر اين بود که من فرمانده پايگاه شوم اما مدتي بعد به علت دست هايي که در کار بود فرد ديگري را مسئول پايگاه کردند، من هم از خدا خواسته قبول کردم.
پس رفته رفته ارتباطتان بيشتر شد؟
تا حدودي ارتباطات ما بيشتر شد و من هم بيشتر در جريان مسائل قرار گرفتم چون بعد از اين که جانشين پايگاه شدم ايشان طرحي داشت که پايگاه هايي مثل دزفول، همدان، اميديه و بوشهر که در خطر اول عمليات هستند بايد از نظرعملياتي در اختيار قرار گاهي به نام رعد که ايشان رئيسش بود باشند. اکنون من راحت تر مي توانستم با ايشان کار کنم چون قبل از آن مسائل بايدبه ستادنيروي هوايي منتقل مي شد، آنجا طرح ها واردکانال بوروکراسي مي شد و زمان را از دست مي داديم. حسن اين گزينش هايي که صورت گرفته بود من جمله اينکه من در پايگاه دزفول قرار گرفتم. اين بود که راحت تر مي توانستم کارم را انجام دهم، مثلاً اگردستورداده مي شد که امروز 2 فروند هواپيما ماموريت انجام دهد ديگر لازم نبود ستاد نيروي هوايي در جريان قرار بگيرد، البته آنها را هم در جريان مي گذاشتيم اما کار انجام مي شد و همزمان هماهنگي ها هم صورت مي گرفت تا امريه اش بيايد. زماني که من هنوز جانشين پايگاه بودم ايشان مانوري را طراحي کرد و من هم معاون اجرايي آن بودم، همه هواپيماها براي عمليات و الفجر به دزفول آمدند. نيروي هوايي براي اين که بتواند کمترين تلفات و بيشترين اثر را داشته باشد اين مانور را انجام داد که آقاي رفسنجاني هم شاهد بودند که ما حجم وسيعي ازهواپيما ها را که برد عملياتي و يا مسافتي شان که مي توانستند بروند و برگردند کوتاه تر بود را به دزفول و اميديه گسترش داديم، هواپيماهايي که برد عملياتي بيشتري داشتند از خود پايگاه ها مثل همدان وبوشهر به دزفول مي آمدند و عمل مي کردند و مي رفتند. يک تاکتيک جديدي را هم ايشان دستور داد که انجام شود که براي من بسيار سوال برانگيز بود. البته لزومي ندارد آن تاکتيک را بگويم اما گوشه اي از آن را براي من باز کرد که ما مي خواهيم کاري انجام دهيم که بچه ها کمترين زمان روي دشمن باشند و تلفاتمان به حداقل برسد، ليکن از طرفي هم نمي توانيم به دليل نداشن هواپيما و کمبود سوخت بگيريم نمي توانيم کمک کنيم چون اين يک تکليف است و بايد نهايت همکاري را انجام دهيم واين کار ر ادر والفجر 8 انجام داديم، شاهدش هم رزمنده هاي اجرا کننده عمليات در زمني بودند که مي دانستند ما در دوراني که اگر نگويم فطرت، دوراني بود که نيروي هوايي حضور کمتري در جبهه ها داشت، اين دفعه با هماهنگي هاي به وجود آمده پايگاه ها با هم و فرماندهان با معاون عمليات هماهنگ تر بودند. البته جنگ و سانحه هم بود و ما چند هواپيمايمان را در والفجر 8 از دست داديم اما بيش از هر عمليات ديگري از نيروهاي سطحي مان پشتيباني کرديم و توانستيم فاو را هم بگيريم. اين آغاز تحولي بودکه در جبهه ها به وجود آمد.
قصه قرار گاه رعد چه بود؟
ايشان قرار گاهي را در جنوب به نام رعد تشکيل داد که نيروي هوايي مستقيماً از آن قرار گاه کارهايش را انجام مي داد. در ابتدا هم قرار گاه عملياتي و هم پشتيباني لجستيک دراهواز بود، بعداً جدا شد و بخش عملياتي آن به اميديه رفت وقرارگاه لجستيکي دراهواز ماند.
گويا مخالفت هايي با قرار گاه رعد شده بود؟
در اين زمينه چندان خبر ندارم و اصولاً نمي خواهم وارد مسائل سياسي قضيه شوم، چرا که هميشه سعي مي کنم حالت سربازي خودم را داشته باشم. من به عنوان يک سرباز و کسي که اگر کاري از دستش بربيايد سعي مي کند آن را انجام دهد در خدمت نظام و ارتش بودم وافتخار اين را داشتم که گه گاه شهيد بابايي را ببينم، از محضر ايشان قبل از اين که حظ عملياتي ببرم حظ اخلاقي مي بردم. در واقع ايشان در همه زمينه ها صاحب عمل بود. من در تمام مدت تا زماني که ايشان شهيد شد، افتخار همکاري با او را داشتم و آن چه از او ديدم اين بود که مظهر خلوص بود. شناخت خاصي نسبت به تک تک آدم ها داشت و مي گفت چه کساني به قرار گاه رعد بيايند.
چرا اين گزينش ها صورت مي گرفت؟
موقعي که جانشين پايگاه بودم، در عملياتي تصميم گرفتم با هواپيما به اميديه بروم، آنجا به ايشا ن برخورد کردم. گفت براي چه آمدي؟ گفتم کار ستادي واجرايي خسته ام کرده و مي خواهم پرواز کنم. گفت شم برگرد و به فلان آقا بگو که امشب به اين جا بيايد. به آن آقا که گفتم، گفت امشب نمي توانم بروم چرا که مي خواهم براي بچه ام شير بگيرم. گفتم اشکال ندارد، مي تواني امشب نروي ولي فردا صبح سپيده دم برو. ايشان هم صبح زود با هواپيما به آنجا رفت که شهيد بابايي به من زنگ زد و گفت مگر من به شما نگفتم که به اين آقا بگو شب اينجا باشد؟ گفتم مشکل داشت و من به اجازه دادم که شب بماند و صبح زود راه بيفتد، الان هم در راه است. تحليل من اين بود که شب يا صبح زود فرقي ندارد ولي او با حساب و کتاب هاي خودش که خيلي دقيق هم بود به من گفت شما روز قيامت جواب خدا را چه خواهيد داد؟ من واقعاً نميدانستم عملياتي در پيش است و ايشان به کسي نمي گفت که چه خبر است. براي من خيلي عجيب بود که يک فرمانده عالي مي توانست مرا توبيخ يا سرزنش کند اما ايشان من رادرمقابل امر خدا قرار داد و گفت اگر دو نفر بي گناه امشب در جبهه شهيد شوند تو مقصر آن خواهي بود چرا که تو در اجراي دستور اهمال کاري کردي، ولي خدا مي داند که من براي اجراي دستور تلاش کردم. بعد که عمليات شروع شد فهميدم منظور ايشان چيست. اين هواپيما تا بشيند، سوخت گيري کند و مجددا آماده پرواز شود ممکن است يکي، دو ساعت طول بکشد و اين به جبهه ضرر مي زد.
به نظر شما در اين مواقع بهتر نبود که فرمانده با فرمانده زير دست خودش اين موضوع را در ميان بگذارد؟
ايشان کار ها را خيلي وران انجام مي داد و اطرافيان را دچار تشويش نمي کرد. تشخيص ايشان اين بود و من هم گله اي نکردم. بعد که عمليات شروع مي شد در اوج تهديدات، البته به نظر ما، ايشان مي گفت فلان افراد برگردند، ما تعجب مي کرديم هنوز که عمليات تمام نشده، اما ايشان چيزهايي مي دانست و نمي گذاشت بچه ها خسته شوند، چون قائل بود که اين که آنها هم بايد به خانواده هايشان برسند و کمترين زمان را در آن محيط استرس زا که ممکن است سوانحي هم در آن پيش بيايد باشند.
نيروي هوايي در آن سال هاي ابتدايي جنگ تنها بود. با اين تنهايي ها چه مي کرديد؟
به نکته خوبي اشاره کرديد. ما از روز اول تا زماني که جنگ تمام شد به نسبت تعداد شهيد زيادي داشتيم، اوايل جنگ نيرو هوايي در جبهه تنها بود و هر چقدر هم ما بگوييم که شهادت براي ما حل شده بود و واقعاً هم اين طور بود، اما باز تنها بود. در عين حال تصميم گرفتيم که عکس شهدا را در گردان بگذاريم و با عکس ها طرح الله پرچم را در آورديم که ديديم اين الله پر شد ولي باز هم عکس بود. اين خودش باعث تضعيف روحيه مي شد. يعني ما منتظر بوديم که روزي عکس خودمان را هم آنجا ببينيم.
عکس العمل بچه ها چه بود؟
شهيد بابايي سعي مي کرد تا آنجا که ممکن است استرس را ازبچه ها بگيرد ولي همه اينها را به جان خودش مي خريد و اين ارزشمند است. ايشان در طول حيات پربارش يک معلم اخلاق، انسان والا و سنگ صبور بود. من هرگز نديديم ايشان با کساني که تا پاي جان در مقابلش ايستاده بودند حتي يک کلمه چيزي بگويد، در عين حال ميديدم که با همان تقواي ظاهري و باطني که داشت کار ها را خيلي خالصانه انجام مي داد، گويي همه را بچه هاي خودش مي دانست، فرقي نمي کرد که نيروي زميني، هوايي يا بسيجي است و براي هيچ چيز در زندگيش جز ارزش هاي اسلامي اهميتي قائل نبود.
از خاطرات پروازي ايشان بگوييد.
خاطرم هست که او يک روز مي خواست به ماموريت برود. ايشان تقريباً با همه خلبان ها به خصوص با شهيد اردستاني پرواز مي کرد، مسيرها را شناسايي مي کردند و بعد به بچه ها مي گفتند که از اين مسير برويد تا کمترين تلفات را داشته باشيم. او جزو آن 10 نفر اول افسر آن ارتش بود که از دست آقا درجه اميري گرفتند،آن موقع همه سرهنگ بودند ولي من واقعاً مي ديدم که درجه، ايشان را عوض نکرد. هميشه با لباس شخصي مي آمد و اگر مي خواست جلسه اي برود شايد با اکراه لباسش را مي پوشيد. روزي مي خواست به پرواز برود با لباس شخصي آمد، لباس پرواز که درجه هم رويش بود را پوشيد و درجه ها را از روي آن کند. درجه اش مشخص بود ولي نمي خواست اگر سانحه اي پيش آمد مشخص شود. بيشتر تلاش داشت که با لباس بسيجي باشد و درباره دليلش مي گفت اين تنها لباسي است که تاکنون شيطان در آن نفوذ نکرده، در هر لباسي غير از اين لباس بالاخره شيطان نفوذ مي کند. اگر لباس شخصي باشد، آن که پول دار است شيک تر، آن که فقير است لباس مندرس تر مي پوشد اما با اين لباس هيچ کس نمي تواندديگري را تشخيص دهدو واقعاً هم همين طور بود. به همين دليل هم موقعي که بابايي شهيد شد، اولين بار به عنوان سرلشکر بسيجي معرفي اش کردند. کسي بود که به هيچ عنوان براي پست و مقام ارزشي قائل نبود. چيزي که براي خود من در طول زندگي خدمتيم مهم بود اين بود که ايشان هميشه بر روي يک چيز تأکيد مي کرد و اين که مي گفت زود فلان کار را انجام دهيد، چون وقت نداريم. من هميشه استنباط مي کردم که منظورش اين است که عملياتي در پيش است، بعد از اين که شهيد شد فهميدم که منظورش اين است که عمر در حال تمام شدن است و ما اگر اين کار را نکينم زمان را از دست داده ايم. منظورش از وقت نداشتن اين نبود که جبهه يا کسي به من نياز دارد، بلکه اين بود که در اين پست که هستي يا فردا شهيد مي شوي يا روزي از آن پست مي روي و حسرت اين روزها را مي خوري، که فرصت داشتم ولي هدر دادم.
همه دوستان مي گويند که چيزهاي خوب را تا دم دهانش مي آورد اما نمي خورد.چرا چنين بود؟
هميشه برعکس آن چرا که دوست داشت انجام مي داد، نفس را خرد کرده بود. در مانوري که ما در دزفول داشتيم طراح عمليات ايشان بود، همه مسئولان هم بودند. در 2 روز اين مانورانجام شد و تمام توان نيرو هوايي به کار رفت. بعد که در مسجد سفره انداختند ديديدم او نيست، ايشان نفس اين کار را انجام داد و بعد به ديگران ارائه داد. بعدها فهميديم که در آبدارخانه پيش آن پيرمرد نشسته و هر چه او مي خورد، بابايي هم مي خورد. بارها و بارها ديده شده بود همين که سفره مي اندازند نمي نشست و مي رفت، هرچه که بود با آن بسيجي ها مي خورد، اين بود که او بابايي شد.
داستان حج چه بود؟
زماني که او مي خواست به مکه برود 5 نفر از دوستان بوديم که قرار بود با خانواده به حج برويم. ايشان تا جلوي مسجد هم آمد، گفتيم شما مي آييد؟ گفت شما برويد شايد من به مراسم حج بيايم. به هر صورت ايشان نيامدند تاروزي که در سال 66 آن کشتار فجيع در مکه انجام شد، ايشان از اين جريان بسيار متأثر شده بودند و آخرين صحبتي که من با ايشان داشتم همان روزي بود که مي خواستيم به طرف عرفات حرکت کنيم، اما حرکت کاروان به تأخير افتاد. خواستيم که راه بيفتيم تلفن زنگ زد. خانواده اش با او صحبت کردند، يکي يکي دوستان گوشي را مي گرفتند و گويا قسمت اين بود که آخرين صحبت را من داشته باشم. خانم بابايي دائماً نگران بود و گريه مي کرد، من گفتم که وقت ايشان راهم نبايد بگيرم. يک لحظه فقط سلام و احوالپرسي کرديم. وقتي روز سوم به مسجد الحرام برگشتيم خبر شهادت ايشان را دادند، درست ظهر عيد قربان بود. همان روز به همراه همسرم و همسر ايشان به حرم رفتيم. از حرم که بيرون آمديم همسرم مي گفت که ايشان 5 ريال صعودي صدقه داد، همسر شهيد مي گفت: «برايم عجيب است که من در اينجا هستم و بچه ها پيش عباس، او از آنجا سفارش بچه ها را به من مي کند و اين براي من سوال است.» به هر حال آن روز اين خبر فاجعه بار را به ما دادند که ايشان شهيد شده است. آن موقعي که بحث ورود ناوگان امريکا به خليج فارس بود و در جريان راهپيمايي برائت از مشرکين آن سال اعلام کردند که يک هلي کوپتر آمريکايي در خليج فارس سقوط کرده، ما فکر مي کرديم که ممکن است ايشان را در خليج فارس زده باشند، اصلاً فکر نمي کرديم در تبريز اتفاق افتاده باشد.
بعد چه شد؟
به هر حال با بغض شديد به کاروان برگشتيم و ديديم که تقريباً همه به جز خانم بابايي مي دانند. به دليل درگيري هايي که در مکه پيش آمده بود اعلام کرده بودند که ممکن است اين کاروان، چون از طريق قرارگاه خاتم رفته بوديم، تقسيم شود و به صورت جداجدا برگردند. اين را قبلاً هم به ما گفته بودند. در همين رابطه ظهر اعلام کردندکه خانم بابايي و شهيد اردستاني را تهران خواستند که آنها بلافاصله رفتند. خانم بابايي بسيار خوشحال بود که سريع تر نزد شوهر و بچه هايشان مي رود. ما هم واقعاً دلمان پر از درد بود. به هر حال آن روز ايشان با خوشحالي تمام خداحافظي کرد و رفت. آنجا آقاي رستگاري شب مراسمي گرفت و در سخرانيش حرف جالبي زد، گفت من مي خواستم با کاروان ديگري بروم که دکتر حسن روحاني گفت، شما با اين کاروان برو.گفتم من در آنجا چه کسي را دارم، دکتر روحاني گفته بود که آنجا يک نفر هست به نام بابايي، سعي کن او را درک کني. او کسي است که ما از او درس مي گيريم، من از روزي که آمدم دنبال بابايي مي گردم، ما در آن کاروان يک بابايي هم داشتيم که سرهنگ بود و در سانحه من آمده بود و اسکورت هلي کوپتر را برعهده داشت. ولي آقاي رستگاري دنبال آن بابايي مي گشت. شهادت ايشان فاجعه اي بود که به نيروي هوايي و مملکت واردشد، فقدان ايشان واقعاً نيوري هوايي را يتيم کرد. ولي شهادت ايشان هم براي همه ما درس بود. ما همه گيج بوديم، بعد که نگاه ميکرديم، مي ديديم اينها همه مشيت الهي است. آدمي که خالص باشد، خدا هم روز عيد قربان او را مي برد، اين جزاي کساني است که براي خدا کار مي کنند. جاي ايشان هنوز در نيرو هوايي بسيار خالي است اما خداي بابايي اين طور مشيت کرده بود. اين مرد در مقطع کوتاهي از زمان ظاهر شود، پا به عرصه مسئوليت بگذارد، اين همه خاطرات خوش را از خودش به جا بگذارد و يک عمري در دل دوستانش اين يادگاري بماند که اين مرد واقعاً چه ظرفيتي داشت.
خاطرات آن بزرگوار به قدري زياد است که نمي توان به يکي دو مورد اکتفا کرد. خاطره ديگري داريد؟
يک بار به مهمانسرايي که کنار خانه ما بود آمد، با هم به مسجد رفتيم. بابايي آنجا دعاي کميل را خواند. وقتي خواستيم برگرديم، ديديم دمپايي هاي ايشان را يک نفر ديگر پوشيده و رفته است. هرکاري کرديم که دمپايي ديگري بپوشد قبول نکرد. پابرهنه و خيلي راحت به منزل آمد. خيلي مسائل برايش راحت و جا افتاده بود اصلاً اين ها برايش مهم نبود. در عمليات کربلاي يک که ما از پايگاه دزفول پشتيباني کرديم و مهران آزاد شد، شهيد اردستاني که واقعاً يار شهيد بابايي بود وشديداً به او علاقه داشت، طلوع آفتاب از پايگاه بلند شد. من به روحاني مسئول عقيدتي سياسي پايگاه گفتم، ببين بچه ها چه مي کنند ساعت 3 شب هواپيما را بارگيري مي کنند، ساعت 4:30 تا 5 خلبان مي آيد. وقتي بلند مي وشد هنوز آفتاب طلوع نکرده است. با خود گفتم تا شهيد اردستاني برگردد يک دوري بزنم و به بچه ها سربزنم. در آن بيابان در حال رفتن بودم که شهيد بابايي را ديدم، که در آن سپيده صبح در بيابان نشسته و در حال قرآن خواندن و دعا کردن براي او که رفته، بود. هرچه فکر ميکنم مي بينم جز بزرگواري، ايثار، گذشت و خلوص هيچ چيز در اين مرد نبود. هرچه ما از ايشان مي ديديم براي ما درس بود. براي او و خانواده اش آرزوي علو درجات معنوي را دارم. گه گاه بر سر مزار ايشان مي روم در آنجا هم معجزاتي ديدم.
يعني چه؟
در شب سالش مراسمي بود که من هم به عنوان معاون عملياتي نيرو چون ميزبان بودم دم در مي ايستادم، ديدم يکي از دوستان ايشان که هم دوره ما هم بود آنجا در خيل جمعيت است، صدايش زدم و گفتم کجايي؟ گفت: من بريا زيارت قبر ببايي آمده ام. معمولاً شب سال ايشان را شب جمعه مي گيرند ايشان با اتوبوس آمده بود که قبرش را زيارت کند و برود. سوار ماشينم کردم در راه داستان زندگيش را گفت که من هيچ ندارم، اتفاقاً ما به تخصص ايشان نياز داشتيم. گفتم مي خواهي برگردي گفت بله ولي اجازه نميدهند، در حال تخليه خانه اش در پايگاه بودند. ايشان هم بازنشست شده بود و وضع ناجوري داشت، مي گفت هر چه گرفتم همه را براي خسارت ماشيني که مال برادر خانمم بود و با آن تصادف کردم، دادم. من بلافاصله اقدام کردم و ايشان را برگرداندم.
در سانحهc130 که خبرنگاران هم بودند، شهيد شد. اين معجزه اي بود که ايشان آنجا بيايد و من پيدايش کنم و او را برگردانم. قسمت اين بود که ايشان در اين سانحه شهيد شوند، الان همسرش جز مسئولان امور ايثارگران ارتش است. اينها جزو معجزاتي است که به برکت روح ايشان پيش مي آيد. روزي ايشان را در خواب ديدم، گفتم شما قرار نبود مرا تنها بگذاريد چه شد؟ گفت صبر کن. انشاالله خدا عاقبت همه را به خير کند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33