گفت و گو با خانم صديقه حکمت، همسر سرلشگر خلبان، شهيد عباس بابايي
درآمد
«دوشان تپه» همان جايي است که هلي کوپتر حامل همسر شهيد بابايي به زمين نشست. او که سفر حج ر انيمه تمام رها کرده بود، از هلي کوپتر پياده شد. باورش برايش خيلي سخت بود. نمي خواست نگاه مستقيم اش را تعقيب کند؛ اما انگار اين چشم هاي منتظر ساليان دور، اختيارش را از دست او خارج کرده است. در امتداد نگاهش، دختر 11 ساله اش را ديد که با دسته گلي به استقبال مادر آمده است و جمعيتي که پشت فرزندش ايستاده اند. دختر جلو مي آيد. مادر توان حرکت ندارد و انگار پاهايش را به زمين دوخته اند. دختر نزديکتر
مي شود. چشمانش سرخ شده و موهايش پريشان است. واي خداي من! لباس سياه به تن دارد. پاهاي مادر
مي لغزد و بدون اينکه از زمين جدا شود، او را به زمين مي کشد و ديگر هيچ نمي فهمد. با صديقه (مليحه) حکمت، همسر آن بزرگوار به گفت و گو نشستيم تا بتوانيم گوشه اي از بزرگي هاي روحي را به تماشا بنشينيم که به وسعت آسمان ها است. حکمت، اکنون عضو شوراي اسلامي شهر قزوين است.
خانم حکمت، از شما مطالب زيادي تاکنون نقل شده است؛ اما دوست دارم امروز از شما حرف هايي را بشنوم که کمتر گفته شده باشد و شايد هم اقتضاي گذشت زمان باشد. در ضمن بنا دارم گفت و گو را در دوساحت پيش ببرم. بک بخش اختصاص دارد به زندگي مشترک شما با ايشان وبخش بعد درباره دوران مبارزات ايشان است. پس اول بگوييد که تاريخ دقيق تولدخودتان و عباس کي بوده است؟
عباس که پسر عمه ام بود 14 آذر 1329 به دنيا آمد و من هم اول خرداد 1337 در بيمارستان بوعلي قزوين به دنيا آمدم و آن موقع هر دو در قزوين، خيابان سعدي زندگي مي کرديم.
ارتباط شما با عباس، چطور بود؟
ما چون با هم فاميل بوديم، هميشه پيش هم بوديم و رفت و آمد ها هم هميشگي و فاميلي بود. از بچگي با هم بازي مي کرديم. باهم درس مي خوانديم و خيلي وقت ها هم سر يک سفره با هم و با اهل خانواده مي نشستيم.
چطور شد که ايشان از شما خواستگاري کرد؟
من دانش آموز دوم دبيرستان بودم که عباس از من خواستگاري کرد. اين که چطوري اين اتفاق افتاد بگذريم؛ اما من واقعاً شوکه شده بودم. چرا که تنها چيزي که اصلاً فکرش را نمي کردم، همين بود. من، عباس را درست مثل برادر خودم مي دانستم و ارتباطات ما هم تا آن موقع واقعاً برادرانه بود و اصلاً چيزي به نام عشق و دوست داشتن در ميان نبود. بنابراين وقتي به خواستگاري من آمدند، خيلي ناراحت شدم و اصلاً فکرش را هم نمي کردم که بتوانم تصوراتي راکه از عباس در ذهنم داشتم، کنار بگذارم. وقتي ايشان به خواستگاري من آمدند 15 ساله بودم. هنگام جاري شدن خطبه عقد حتماً بايد 16 سال مي داشتم، به همين دليل براي ثبت يک سال سنم را بالا برديم ومن در شناسنامه متولد 36 هستم. اين را مي خواهم بگويم که در هنگام ازدواج سن پاييني داشتم.
سال 54 بود، درست است؟
بله!
نحوه فعاليت ايشان در آن سال ها چگونه بود؟
زماني که ما با هم ازدواج کرديم درجه ستواني داشت و تازه از امريکا برگشته بود. فکر مي کنم دوره خلباني را حدودا سال 51- 50 سپري کرد، در عين حالي که قبلش رشته پزشکي هم قبول شده بود و خانواده اصرار داشت که پزشکي را انتخاب کند؛ اما به توجه يه اينکه خودش از همان ابتدا دوست داشت خدمت شايسته اي به ملت بکند، در عين حالي که پزشکي هم خدمت شايسته اي است، ولي تمايل داشت کارهاي بسيار سختي را دنبال کند و همواره مي گفت هرچقدر ما بتوانيم در کارهاي سخت وارد شويم بيشتر به خدا نزديک مي شويم، به همين دليل دوره پزشکي را رها کرده و خلباني را ادامه داد. چون ما آن موقع درمشهد زندگي مي کرديم، او قبل از رفتن به آمريکا به آنجا آمد وبا پدرم، که دايي اش مي شد، مشورت کرد و ايشان را متقاعد کرد، فکر مي کنم حدود 53-52 از رشته خلباني فارغ التحصيل شده و مجوز خلباني را از آنجا گرفت، به ايران بازگشت و با درجه ستواني به خواستگاري من آمد.
بعد از بازگشت از آمريکا، نحوه فعاليتشان به چه صورتي بود؟
ايشان از زماني که برگشت، خدمتش در پايگاه وحدتي آن زمان در دزفول انجام گرفت، و زماني که ما با هم ازدواج کرديم اول زندگيمان آنجا بود.
در دزفول چه فعاليت هايي مي کردند؟
پرواز مي کردند، مأموريتي نبود چون جنگي هنوز رخ نداده بود، پروازهاي داخل شهر، پاسداري از آسمان ها، در اداره کارهاي اداري انجام مي دادند، تازماني که پروازي برايش صورت بگيرد.
در آن شرايط چه حالي داشتيد؟
من قبلاً عباس را بانگاه پسر عمه و برادر، واقعاً دوست داشتم و اين دوست داشتن و علاقه آن قدر زياد بود که اصلاً نمي خواستم باور کنم که مي خواهد جايش را به زندگي زناشويي بدهد و يک جورهايي احساس مي کردم که با اين کار ممکن است عباس را و آن عشق وعلاقه دوران کودکي و نوجواني را از دست بدهم؛ اما در مجموع شرايطي مهيا شد که بله را گفتم!
بعد از گفتن بله، براي اولين بار که با عباس ملاقات کرديد، چه احساسي داشتيد؟
بعداز موافقت ازدواج، عباس مثل هميشه، در خانه را زد و وارد شد. اين بار، او را که ديدم، براي يک لحظه احساس کردم تنفر زيادي به او دارم؛ چون که جدا کردن اين همه عشق و علاقه فاميلي و اتصال آن به يک زندگي زناشويي، برايم باور نکردني بود.پس از گذشت اين لحظات، وقتي عاقلانه فکر کردم، ديدم بايد به فکر زندگي و آينده هم بود.
بعد از اين که ازدواج شما قطعي شد، اولين بار که با هم نشستيد و درمورد زندگي و آينده صحبت کرديد، چه مطالبي را با هم مطرح کرديد؟
آن روزها، من در دانش سراي گرمسار درس مي خواندم و محل خدمت عباس هم، دزفول بود. يک روز به ديدرا من به گرمسار آمد. عباس جواني خوش تيپ، قدبلند، محجوب، خوش سيما و بسيار مهربان بود. اعتقادات مذهبي خوبي هم داشت و هميشه به تلاوت قرآن، اقامه نماز اول وقت و توجه به ائمه اطهار(ع) اهتمام داشت و در مورد اين که اگر بچه دار شويم، چه رفتاري بايدبا آنها داشته باشيم، صحبت مي کرد.
جالب است اين را هم بدانيد که خيلي هم مواظب حجاب من بود! چون مادرم به او سفارش کرده بود که مواظب من باشد تا در محيطي که پرسنل و خانواده هاي آنها هستند و من به آنجا رفت و آمد دارم، تحت تأثير آنها قرارنگيرم.
بارزترين ويژگي عباس چه بود؟
عباس، عاشق کمک کردن به مردم و نيازمندان بود؛ آن هم در شرايط قبل از انقلاب که کمتر کسي به اين مسايل توجه داشت. يادم هست که حدود 2 ماه از زدواج مان گذشته بود که عباس شروع کرد در گوش من زمزمه کردن که مال دنيا ارزشي ندارد و بايد به فکر محرومان بود؛ لذا بعد از آماده سازي من، نزد مادرم
رفت و از او اجازه گرفت تا وسايل خانه را که براي خودمان تهيه کرده بوديم به نيازمندان هديه کند و همين کار را هم کرد. طوري که پس از آن، ما صاحب يک زندگي کاملاً ساده و معمولي شديم. البته خيلي از دوستانش نسبت به رفتار و کارهاي او انتقاد داشتند و معتقد بودند که بايد دو روز دنيا را خوش گذراند؛ اما عباس هميشه سعي مي کرد با منطق و ارايه ي سخناني از ائمه اطهار(ع) آنها را متقاعد کند. طوري که حتي طاغوتي ترين افراد، حرفهايش را پذيرفتند و روي شان تأثير گذار بود.
خانم حکمت، دوران زندگي شما باشهيد بابايي چندسال بود و طي اين سالها، چه مدت در کنار هم بوديد؟
من، 13 سال با عباس زندگي کردم؛ اما به جرأت عرض مي کنم که 13 روز کامل کنار هم نبوديم و اين هم به خاطر نوع فعاليت ها و کار عباس بود که دائم در مأموريت و در حال پرواز بود. دقايقي را هم که به منزل مي آمد تا در کنار هم باشيم، تلفن، هووي من بود! مرتب زنگ مي زدند و با او صحبت مي کردند.
اين مدت 13 سال ر اشما چطور گذرانديد؟
به نظر من زندگي 13 ساله ما، در يک ساعت گذشت؛ چون ما واقعاً همديگر را دوست داشتيم. آن هم عشق واقعي و خداپسندانه که در قلب هر دوي ما موج مي زد؛ لذا به خاطر عشقي که به او داشتم؛ واقعاً اين 13 سال برايم آسان گذشت. طوري که وقتي بعد از چند روز، چند لحظه او را مي ديدم، نوع نگاه و برخوردش باعث مي شد که خلاء آن چند روز برايم پر شود.
عباس، عشق را بين شما و خدا چگونه تقسيم مي کرد؟
او هميشه عاشق خدا بود واين را بارها به من گفته بود و اين که بعد از خدا، شما را دوست دارم.
بعد ازازدواج با عباس، در اولين پروازي که ايشان داشتند، شما چه احساسي داشتيد؟
بعد از ازدواج ما، اولين پرواز ايشان زماني بود که ما در دزفول بوديم. وقتي هواپيماي ايشان بلندشد، قلبم فرو ريخت؛ اما سعي کردم با خواندن دعا، او را بدرقه کنم و گوش به زنگ باشم که هواپيمايش کي بر مي گردد.
شهيد بابايي، پروازهاي زيادي داشت و پروازها هم هميشه با خطر همراه بود. در طول زندگي با عباس چطور با پروازهاي ايشان کنار مي آمديد؟
منزل ما درست است که داخل محوطه نيرو هوايي بود؛ اما به دليل اين که هواپيماهاي زيادي از باند فرودگاه بلند مي شدند، من دقيق نمي توانستم متوجه شوم که هواپيماي عباس کدام است. هميشه وقتي هواپيماي ايشان از زمين کنده مي شد، قلب من هم همين حالت را داشت ومتوجه مي شدم که بايد رد آن هواپيما را دنبال کنم تا در آسمان محو شود و جالب اين که هنگام برگشت هم، به من الهام مي شد و همين حالت در نشستن هواپيما نيز تکرار مي شد.يادم مي آيد که يک روز ساعت پرواز و بازگشت عباس را وقتي به او گفتم خيلي تعجب کرد و از من خواست که اينقدر نگران پروازهاي او نباشم؛ اما مگر مي شد!
هيچ اتفاقي افتاده بود که قلبتان، به شما دروغ بگويد؟
خيلي وقت ها چنين وضعيتي پيش آمده بود، که آن ه م به خاطر استرس ها و نگراني هايي بود که در برخي موارد به وجود مي آمد؛ مثلاً صداي زنگ بي موقع منزل، تلفن هاي غير منتظره و يا صداي آمبولانس در محوطه! همه ي اينها، اتفاقاتي بودکه وقتي مي افتاد، موجب نگراني، استرس ومشکلات عصبي براي من و شايد هم همه ي خانم هايي که وضعيت مرا داشتند، مي شد.
با توجه يه اين که با يک خلبان ازدواج کرده بوديد، هيچ وقت شد که احساس غرور به شما دست بدهد؟
من به ياد نمي آورم که حتي کوچکترين غروري از اين بابت به من دست داده باشد. البته در اوايل زندگي، شايد؛ اما وقعاً همسر يک خلبان بودم بودن سخت است. چون هميشه رفتن شان با خودشان است وبرگشت شان با خدا! احساس اين که با کسي زندگي مي کند که همواره با تکه آهني در آسمان معلق است، واقعاً سخت است و باورش سخت تر. اگر چه ممکن است پروازها، براي ايشان لذت بخش بوده باشد؛ اما براي من هرگز!
شما بعد از ازدواج، خيلي زود صاحب فرزند شديد؛ در حالي که در آن دوران، خانواده هاي هم تيپ شما، کمتر اعتقادي به بچه دار شدن و يا حداقل زود بچه دار شدن داشتند. نظر عباس در اين مورد چه بود؟
ايشان علاقه عجيبي به فرزند داشت و گاهي به شوخي مي گفت: «ما بايد به تعداد 14 معصوم(ع) 14 تا بچه داشته باشيم!» از طرفي هم اعتقاد داشت که بايد زود صاحب فرزند شويم، تا بتوانيم حداکثر در سن 40 سالگي به بعد، صاحب داماد و عروس شويم و از عمرمان استفاده کنيم؛ که همين طور هم شد و اگر عباس امروز بود مي توانست، عروس ها، داماد و نوه هايش را ببيند.
آخرين سفارش ايشان به شما چه بود؟
مي گفت: «سعي کن هر طور که مادرت رفتار مي کند، آنگونه باشي.» به نماز اول وقت و قرآن خواندن خيلي تأکيد مي کرد. از طرفي سلامتي را هميشه مد نظر داشت و مي گفت:«اگر شما به بدن تان رسيدگي نکنيد، نمي توانيد در کارهاي تان حتي عبادت خدا موفق باشيد.»
خانم حکمت؛ شهيد بابايي خصوصيات اخلاقي و اعتقادي بارزي داشت که به دفعات هم اين خصوصيات از زبان افراد مختلف مطرح شده است. شما فکر مي کنيد چنددرصد جامعه ي امروز ما، چنين خصوصياتي داشته باشند؟
من فکر مي کنم در جامعه ي امروزي ما، حتي 10 درصد هم چنين نگاهي به جامعه و اعتقادات ديني نداشته باشند و احساس من اين است که هر چه مي گذرد، اعتقادات هم ضعيف تر مي شود.
بابايي قبل از به شهادت رسيدن، با شما در مورد شهادت چه صحبتي کرده بود؟
حدود 6 ماه قبل از شهادت عباس، با هم به منزل خواهرشان مي رفتيم، که در بين راه و بي مقدمه به من گفت:«راستي مليحه! مواظب باش که اگر در اين چند روز، براي من اتفاقي افتاد و برايت خبري آوردند، به تو شوک وارد نشود!» البته اين اولين بار بود که عباس چنين مطلبي ر ابا من صريح مطرح مي کرد، که من فکر مي کنم از همان زمان او به شهادتش آگاه شده بود و مي خواست، با اين حرف ها مرا آماده کند.
براي اولين بار چطور شد که احساس کرديد، همسرتان شهيد خواهد شد؟
3 ماه قبل از شهادت عباس بود، که يک روز با هم داخل ماشين نشسته بوديم و مي رفتيم. يک لحظه به من احساس عجيبي دست داد و يک جورهايي از اين که در خانواده ما کسي تا به حال شهيد نشده است، احساس شرمندگي کردم و بلافاصله اين احساس را براي به زبان آوردم و گفتم:«عباس! چرا من، مثل ساير خانواده ها در شهادت سهيم و شريک نباشم؟» عباس که گوش هايش را تيز کرده بود، گفت:«خب ادامه بده؛ بقيه اش را بگو و اين که ديگر چه احساسي داري!» و اين در حالي بود که من اصلاً متوجه نبودم که چه مي گويم.
عباس يک لحظه فرمان ر ارها کرد و دستانش را به سوي آسمان بلند کرد و در حالي که مي خنديد، گفت: «خدايا! شکر. سپاسگزارم که چنين حالتي را در قلب همسرم انداختي.» عباس که دعا کرد، قلبم ريخت و پيش خود گفتم:«خدايا! من چي گفتم و چرا اين حرف را زدم؟!» اما ديگر کار از کار گذشته بود ويک لحظه احساس کردم که عباس را از دست داده ام.عباس هم رو به من کردو گفت:«خيالم راحت شد. ديگر احساس مي کنم که تو مرد شده اي(!) و از اين لحظه، فرزندانم را به تو مي سپارم و هر چهارتاي تان را به خدا!»
در طول دوران جنگ تحميلي، وقتي رزمندگان شهيد مي شدند، اين احساس را در خيلي از مادرها، همسران و فرزندان شهدا مي ديديم که علي رغم اين که به نحوي از شهادت عزيزانشان با خبر شده بودند و حتي در بعضي مواقع با صراحت به آنها گفته بودند؛ اما ته دلشان نمي خواستند اين واقعيت را قبول کنند حتي براي چند لحظه هم که شده مي خواستند با رؤياهاي شان زندگي کنند. آيا چنين حالتي به شما هم دست داده بود؟
دقيقاً چنين اتفاقي هم براي من افتاد و آن هم زماني بود که مجبور شدم، 10 روز زودتر از پايان مراسم حج، به ايران برگردم. از هلي کوپتر پياده شدم. خيلي ها به استقبالم آمده بودند. به دلم افتاده بود و برايم روشن و واضح بود که عباس شهيد شده است؛ ولي اصلاً نمي خواستم باور کنم. سرانجام مجبور شدم که با خود کنار آمده و تسليم سرنوشت شوم.
وقتي با پيکر مطهر همسر شهيدتان مواجه شديد، به او چه گفتيد؟
گفتم: «باشه عباس! مرا فرستادي خانه خدا، خودت رفتي پيش خدا؟ عباس! منتظرم باش!»
دستم را روي سر ايشان کشيدم. سردي خاصي دستم را نوازش داد و هنوز هم که هست اين سردي را هميشه در دستم احساس مي کنم. بعد از آن، کفشهايم را از پا در آوردم و تا هشتمين روز شهادتش، همه جا پابرهنه بودم.
بزرگترين دلخوشي شما در زندگي با عباس چه بود؟
تنها دلخوشي ام اين بود که در کنار هم باشيم و از همه آنها بزرگتر آن اين که درمکه با هم باشيم، که آن هم ميسر نشد!
خانم حکمت؛ آيا تاکنون شده که احساس حضور همسرتان بعد از شهادت به سراغ شما بيايد؟
من در طول اين سالها، هميشه قلباً او را مي بينم و دلخوشي و همه ي زندگي ام هم همين است که احساس مي کنم او هنوز هم در کنار من است و هر روز مي رود سر کار و بر مي گردد. بعضي وقت ها حتي صداي سرفه او را هم مي شنوم. گاهي هم صداي در زدنش را؛ چون در زدن عباس، نوع خاصي بود.
به نظر شما، جامعه دينش را به شهدا ادا کرده است؟
فکر مي کنم در مورد شهداي شاخصي مثل بابايي، بله! چرا که هنوز هم افراد ومسؤولين زيادي به سراغ ما مي آيند و از خانواده دلجويي مي کنند؛ اما افراد و خانواده هاي گمنام زيادي هستند که درخانه هاي شان هنوز هم بسته مانده است و کسي به سراغ شان نمي رود! کاش من توانايي آن را داشتم که به جاي حضور در مدرسه، به سراغ اين خانواده ها مي رفتم، تا دينم را به آن ها ادا کنم.
بعد از شهادت عباس، حضرت امام و مقام معظم رهبري در مورد ايشان، با شما چه گفتند؟
در ديداري که بعد از شهادت عباس، با حضرت امام خميني (س) داشتم، ايشان ما را مورد دلجويي قرار داده و گفتند: «بابايي جوان بسيار شايسته اي بودند و خوش به سعادتشان و خدا رحمت کند ايشان را.»
مقام معظم رهبري هم يک روز به منزل ما تشريف آوردند، که واقعاً موجبات سرافرازي و دلگرمي ما را فراهم ساختند. ايشان هم از عباس تعريف مي کردند و خاطرات خوبي با ايشان داشتند. حتي فرمودنددر قضيه بمب گذاري در مسجد ابوذر که ايشان در آنجا سخنراني داشتند و دراثر انفجار آن بمب هم مجروح شدند عباس در کنارشان بود.
خانم حکمت، شما سال ها با جوانان و نوجوانان سر و کله زده و خيلي چيزها ديده وشنيده ايد که شايد ما نه، امروز وضع جامعه و جوانان را چگونه مي بينيد؟
احساسم مي گويد جامعه بدي داريم، ارزش خون شهدا از بين رفته است. آنها که شهيد شدند ورفتند وبرنده واقعي هم آنها بودند که به خدا پيوستند، اما ما ها که پشت صحنه هستيم نبايد بگذاريم خون ها پايمال شود، به نظر من فرزندان شاهد به آنچه که بايد برسند، نرسيدند. وقتي ارزش واقعي جوانان به آنها داده نمي شود و مسئولان مااز درک واقعي آن ها عاجزند، چه بايد کرد؟ چندي قبل از داخل پارکي عبور مي کردم و افرادي را ديدم که به راحتي تبليغ فروش مواد مخدر را مي کردند و هيچ کس نبود که بگويد: چرا؟ طبيعي است که جوانان هم گول خواهند خورد و به راههايي کشيده خواهند شدکه معضل بزرگ جامعه امروز ماست، من وقتي اين صحنه را ديدم پاهايم سست شد و جگرم سوخت.
به نظر شما چه بايد کرد؟
بايد جوان ها را دريافت، البته نه در شعارها، بايد براي آنها موقعيتي بوجود آورد که تأمين باشند، جواني که شغل ندارد، مسکن ندارد، پول ندارد، دراصل اميد به زندگي ندارد، يعني آينده ندارد، چرا بايد کسي که مهندس اين جامعه است، درس خوانده، زحمت کشيده و مي خواهد سازنده آينده کشورش باشد، بورد راننده آژانس شود؟ راننده آژانس شدن عيب نيست، اما بايد جامعه طوري باشد که هر کس سرجاي خودش باشد، چند روز قبل زنگ زدم به آژانس که برايم تاکسي بفرستند، راننده تاکسي را که ديدم خجالت کشيدم سوار شوم و شرمنده شدم، راننده سرهنگ نيروي هوايي بود، به نظر من مشکلات جامعه آن قدر زياد شده است که مردم مجبورند به چنين کارهايي روي بياورند، حالا اينکه کار خوبش است.
کاش زمان جنگ بود، شخصيت ها دو گانه شده اند، دوگانگي در جامعه بيداد مي کند. من دوست دارم و واقعاً مي خواهم راه همسرم را ادامه دهم، هم خودم وهمه فرزندانم، اما بچه ها واردجامعه شده و چيزهايي را مي بينند و مطرح مي کنندکه مرا کلافه مي کند.
آخرش را چگونه مي بينيد؟
به قول همسرم که هميشه مي گفت تو وظيفه داري به تکليف الهي خود عمل کني، سعي مي کنم به تکليفم عمل کنم تا جايي که خدا و همسرم از من راضي باشند.
توصيه شما به مسئولان چيست؟
به نظرم مي رسد، ما اول بايد خودمان را بسازيم و در کارهايمان خدا را در نظر بگيريم، وقتي جواني مي بيند ما خودمان نقطه ضعف داريم، طبيعي است که چيزي را از ما قبول نکند و حرفهايمان را نپذيرد. ما بايد با عمل خوب و درست خود در جوانان تأثير بگذاريم، نه با شعارهايي که به عمل نمي رسد.
از شهيد بابايي بگوييد و اينکه اخلاق و رفتار ايشان در منزل و در ارتباط باشما و فرزندانشان چگونه بود؟
عباس خيلي کم در خانه حضور داشتند، اما در همان لحظات محدودي هم که به خانه مي آمدند، علي رغم خسته بودن، طوري با اهل خانواده برخورد مي کردند که تلافي ماه ها غيبت و نبودشان را در مي آوردند.
به بچه ها که مي رسيد، کاملاً بچه مي شد و با حرکت هاي بچه گانه زمينه شور و نشاط و همراهي را در بچه ها بوجود مي آوردند. گاهي، حتي آن قدر در اين زمينه زياده روي مي کرد که من به او اعتراض مي کردم و مي گفتم: آخر تو معاون عملياتي نيروي هوايي هستي، اگر ديگران اين نوع حرکت هاي شما را ببينند خوش آيند نيست، اما او مي گفت: من برايم خوشحالي و شادي فرزندانم و تو مهم است، بگذار مردم هر طوري که مي خواهند قضاوت کند. او علي رغم مقام بالايي که در نيروي هوايي داشت، اصلاً غرور نداشت و وقتي به خانه مي آمد تلاش مي کرد تا ازته قلب دراختيار خانواده باشد.
در خصوص کمک هاي ايشان به مردم محروم و نيازمند هم بسيار گفته شده است، شما مطلب جديدي داريد که بگوئيد؟
عباس ذاتاً عاشق خدمت رساني به مردم محروم و نيازمند بود. به ياد دارم که در دوراني که دانش آموز دبيرستان بود، به منزل ما مي آمد و با کمک پدرم بسته هاي حبوبات و قند و شکر و چاي درست مي کردند و با موتور سيکلت به روستاهاي دوردست مي رفتند تا آنها را در اختيار نيازمندان قرار دهند. در دوراني که عباس در نيروي هوايي بود، به دليل اينکه اکثراً در مأموريت و برنامه ريزي کارها بود، همه کارهاي خانه اعم از خريدها، تربيت، آموزش و بهداشت بچه ها به عهده من بود، اما هر وقت که او به منزل مي آمد، اصلاً اجازه نمي داد من کارهاي بيرون را انجام دهم مي گفت: وقتي من هستم شما بايد استراحت کنيد.
يک روز خانواده يکي از دوستان که با آنها رودربايستي داشتيم، به منزل ما آمده بودند؛ مي خواستم بروم بيرون وميوه بخرم، اما عباس جلويم را گرفت و هر کاري کردم اجازه نداد، لذا ليست را دادم که او برود و موارد مورد نياز را تهيه کند. عباس که برگشت ديدم، فقط يک پلاستيک بزرگ به دست دارد که داخل آن پر از سيب هاي سبز و ريز و بعضاً خراب است.
گفتم: عباس اين ها چيست، من توي ليست نوشته بودم که چه ميوه هايي بخري؟
او هم مثل هميشه در حالي که لبخند به لب داشت گفت: چه فرق مي کند، اين هم ميوه خداست و خلاصه بايد عده اي بخورند، فرق ما با ديگراني که بايد اين ميوه ها را بخورند چيست؟ آن روز گذشت، بعداً متوجه شدم که عباس بخاطر اينکه خواسته بود به پيرمرد ميوه فروشي که روزها سيب هايش در چرخ دستي اش مانده و کسي نخريده بود، کمکي کرده باشد. همه سيب هاي او را خريده بود.
موضوع روستاي عباس آباد در اصفهان چيست؟
از آنجايي که عباس علاقه زيادي داشت که به مردم نيازمند کمک کند؛ زماني که در نيروي هوايي اصفهان بوديم، ايشان مرتب به روستاها سرکشي کرده و به نيازمندان کمک مي کرد. يکي از اين روستاها به نام کاظم آباد، مردم محروم تري داشت وايشان طي سال ها مرتب به آنجا مي رفت و بسياري از محروميت ها و مشکلات آنها را مرتفع ساخته بود، حتي گاهي پيش مي آمد که به همراه عباس مي رفتيم و براي آنها غذا درست مي کرديم. مردم قدر شناس اين روستا هم، پس از شهادت عباس، اسم روستا را عوض کرده و گذاشتند: عباس آباد!
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33