خاطراتی از شهید آسمانی(2)

پس از شهادت عباس بابایی، خانمي گريان به منزل ما آمد و گفت: «من و شوهرم در سال1341 سرايدار مدرسه اي بوديم که عباس آخرين سال دوره ابتدايي را در آن مدرسه مي گذراند. چند روزي بود که همسرم به خاطر درد کمر بستري بود و من هم به تنهايي قادر به نظافت نبودم. اين مسئله باعث شده بود که همسرم چند بار در حضور
چهارشنبه، 18 آبان 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطراتی از شهید آسمانی(2)

خاطراتی از شهید آسمانی(2)
خاطراتی از شهید آسمانی(2)


 





 
خاطرات اطرافيان شهيد عباس بابايي

به پدر و مادرم نگوييد
 

اقدس بابايي
پس از شهادت عباس بابایی، خانمي گريان به منزل ما آمد و گفت: «من و شوهرم در سال1341 سرايدار مدرسه اي بوديم که عباس آخرين سال دوره ابتدايي را در آن مدرسه مي گذراند. چند روزي بود که همسرم به خاطر درد کمر بستري بود و من هم به تنهايي قادر به نظافت نبودم. اين مسئله باعث شده بود که همسرم چند بار در حضور دانش آموزان مورد سرزنش مدير قرار گيرد. تا اينکه يک روز صبح هنگام بيدار شدن از خواب حياط مدرسه و کلاس ها را نظافت شده و منبع ها را پر از آب ديدم. شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقت پيگيري کنم و خود نيز تماشاگر اوضاع بود. صبح روز بعد نيز برنامه به همين صورت تکرار شد و همه از شوهرم ابراز رضايت کردند غافل از اينکه ما از همه چيز بي خبر بوديم. در نتيجه تصميم گرفتيم ماجرا را روشن کنيم. روز بعد وقتي هوا گرگ و ميش بود در حالي که چشمانمان از انتظار و بي خوابي مي سوخت، ناگهان ديدم يکي از شاگردان از ديوار مدرسه بالا آمد و مشغول نظافت مدرسه شد. جلوتر رفتم. لباس ساده و پاکيزه اي به تن داشت. وقتي متوجه حضور من شد خجالت کشيد و سلام کرد. اسمش را پرسيدم، گفت: «عباس بابايي». در حالي که بغض گلويم را گرفته بود ضمن تشکر از کاري که کرده بود از او خواستم تا ديگر اين کار را نکند چون ممکن است خانواده اش مطلع و ناراحت شوند ولي عباس پاسخ داد: «من به شما کمک مي کنم خدا هم در خواندن درس هايم به من کمک مي کند». در حالي که لبخندي از حجب و آرامش بر گونه هايش بود چشمانش را به چشمان من دوخت و گفت: «اگر شما به پدر و مادرم نگوييد آنها از کجا خواهند فهميد»؟ ما ديگر حرفي براي گفتن نداشتيم.

وقت را بيهوده تلف نکنيد
 

هر ساله بنا به رسم ديرينه اي که در خانواده ما بوده است، به مناسبت هاي گوناگون، در منزل، جلسه تلاوت قرآن و ذکر احکام برگزار مي شود. در اين جلسات که ويژه خواهران است، پس از صرف آش نذري، جلسه به پايان مي رسد. در يکي از همين روزها، عباس به منزل ما آمد. گفتم: عباس! به موقع آمدي. بيا يک کاسه از اين آش نذري بخور. در حالي که قصد داشتم تا او را به اتاقي خلوت راهنمايي کنم، او عذر خواست و گفت که بايد برود. کاسه اي آش برايش آماده کردم. چند قاشق از آن خورد. وقتي هياهوي خانم ها را در خانه شنيد، قرآن کوچکي را که هميشه با خود همراه داشت از جيبش بيرون آورد و آيه اي از آن را به من نشان داد و گفت: اين آيه را برايشان بخوان و معني کن تا آن را بفهمند و وقتي از اينجا خارج مي شوند چيزي از قرآن ياد گرفته باشند و اينگونه با حرف زدن هاي بيخود وقت خود را بيهوده تلف نکرده باشند.

فلاکس چاي را مي شکند
 

هميشه پدرم آرزو داشت، عباس پزشک و ترجيحاً دکتر داروساز شود. شايد اين بدان علت بود که خودش کمک داروساز بود و چنين مي پنداشت که اگر عباس پزشکي بخواند، در آينده خواهند توانست با دريافت جواز داروخانه، در کنار هم کار کنند؛ از اين رو در تعطيلات تابستان يکي از سال ها که عباس در دبيرستان درس مي خواند او را به داروخانه اي معرفي مي کند و از مسئول داروخانه مي خواهد تا مهارت هاي نسخه خواني را به او بياموزد.
خاطرم هست که عباس هيچ علاقه اي به کار در داروخانه نداشت؛ ولي مثل هميشه به خاطر احترام به خواسته پدر پذيرفت و تمام تابستان آن سال را در داروخانه مشغول به کار بود. مدت ها گذشت و عباس پس از پايان تحصيلات متوسطه در کنکور دانشکده پزشکي و آزمون ورودي در دانشکده خلباني به طور همزمان قبول شد، ولي چون از طرفي علاقه اي به پزشکي نداشت و از سوي ديگر اشتياق فراواني به استخدام در نيروي هوايي داشت به دانشکده خلباني رفت. پس از گذرانيدن دوره هاي مقدماتي به منظور ادامه تحصيل عازم آمريکا شد و پس از پايان دوره خلباني هواپيماهاي شکاري به ايران بازگشت و ما به شکرانه بازگشت او از آمريکا، گوسفندي قرباني کرديم. يکي دو روز بعد به هنگام تقسيم گوشت ميان افراد بي بضاعت، در حال عبور از کنار آن داروخانه بوديم که ناگهان عباس اتومبيل را متوقف کرد و گفت: چند لحظه در ماشين بمانيد؛ من سري به داروخانه مي زنم و فوري برمي گردم.
عباس رفت و بعد از زماني تقريباً طولاني برگشت. از او پرسيدم: چه کار داشتي؟ چرا اين قدر دير آمدي؟ آخر گوشت ها بو گرفت.
ابتدا سرش را به زير انداخت و چيزي نگفت و وقتي پافشاري مرا ديد گفت: حدود هفت، هشت سال پيش در اين داروخانه کار مي کردم. روزي صاحب اين داروخانه به من حرف رکيکي زد و چون من در آن موقع بچه بودم و نمي توانستم از خودم دفاع کنم، به تلافي آن حرف زشتي که زد، فلاکس چاي او را شکستم. حالا امروز رفتم تا جبران خسارت کنم و پولش را بپردازم.

خدايا دستت را روي سرم بگذار
 

عباس نمازش را بسيار با آرامش و خشوع مي خواند. در بعضي وقت ها که فراغت بيشتري داشت آيه «اياک نعبد و اياک نستعين» را 7 بار با چشماني اشکبار تکرار مي کرد.
به ياد دارم از سن 8 سالگي روزه اش را به طور کامل مي گرفت. او به قدري نسبت به ماه رمضان مقيد و حساس بود که مسافرت ها و مأموريت هايش را به گونه اي تنظيم مي کرد تا لطمه اي به روزه اش وارد نشود. او هميشه نمازش را در اول وقت مي خواند و ما را نيز به نماز اول وقت تشويق مي کرد.
فراموش نمي کنم، آخرين بار که به خانه ما آمد، سخنانش دلنشين تر از روزهاي قبل بود. از گفته هاي او در آن روز يکي اين بود که: وقتي اذان صبح مي شود، پس از اينکه وضو گرفتي، به طرف قبله بايست و بگو اي خدا! اين دستت را روي سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخي دليل اين کار را از او پرسيدم. او در پاسخ چنين گفت: اگر دست خدا روي سرمان باشد، شيطان هرگز نمي تواند ما را فريب دهد.
از آن روز تا به حال اين گفته عباس بي اختيار در گوش من تکرار مي شود.

خاطراتی از شهید آسمانی(2)

نبايد روزه بگيرم
 

در سال1353 همراه همسرم (آقاي سعيدنيا)، که از پرسنل نيروي هوايي است، در منازل سازماني پايگاه دزفول زندگي مي کرديم. حدود 2 سال مي شد که عباس از آمريکا برگشته بود و به منظور گذراندن دوره تکميلي خلباني هواپيماي «اف5» به پايگاه دزفول منتقل شده بود. در آن زمان او هنوز ازدواج نکرده و بيشتر وقت ها در کنار ما بود. به ياد دارم روزي از روزهاي ماه مبارک رمضان بود و طبق معمول عباس صبح قبل از رفتن به محل کار به خانه ما آمد. چهره اش را غم و اندوه پوشانده بود. ناراحت به نظر مي رسيد. وقتي دليل آن را جويا شدم، با افسردگي گفت: نمي دانم چه کار کنم؟ به من دستور داده اند که امروز را روزه نگيرم.
با شگفتي پرسيدم: براي چه؟
عباس ادامه داد: يکي از ژنرال هاي آمريکايي به پايگاه آمده و قرار گذاشته است تا امروز ناهار را در باشگاه و با خلبانان بخورد؛ به همين خاطر فرمانده پايگاه به خلبانان دستور داده تا امروز را روزه نگيرند.
عباس جان! خدا بزرگ است. شايد تا ظهر تصميمشان عوض شد.
در حالي که افسرده و غمگين خانه را ترک مي کرد، رو به من کرد و گفت: خدا کند همان طور که تو مي گويي بشود.
عباس به منزل ما آمد. او خيلي خوشحال به نظر مي رسيد. با ديدن من گفت: آباجي! هنوز روزه هستم.
من شگفت زده از او خواستم تا قضيه را برايم تعريف کند. عباس کمي به فکر فرو رفت و در حالي که از پنجره به دوردست مي نگريست، آهي کشيد و گفت:
ـ آباجي! ژنرالي که قرار بود ناهار را با خلبانان بخورد، قبل از ظهر، به هنگام پرواز با کايت در سد دز سقوط کرد و کشته شد.

النگوها را که مي ديد ناراحت مي شد
 

زهرا بابايي
من معمولاً چند النگو طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهاي طلا را مي ديد ناراحت مي شد و مي گفت: «ممکن است زنان يا دختراني باشند که اين طلاها را در دستت ببينند و توان خريد آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهاي تو آنان را به حسرت وا مي دارد و در نتيجه تو مرتکب گناه بزرگي مي شوي. اين کار يعني فخرفروشي».
مي گفت: «در جامعه ما فقر زياد است؛ مگر حضرت زينب (س) النگو به دست مي کردند و يا...».
حقيقت اين است که روحيه زنانه و علاقه ام به طلا باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛ تا اينکه يک روز بيمار بودم و النگوها در دستم بود. عباس به عيادتم آمده بود. عباس را که ديدم، دستم را در زير بالش پنهان کردم تا النگوها را نبيند. او گفت: چرا بالش را از زير سرت برداشته اي و روي سرت گذاشته اي؟
چيزي نگفتم و فقط لبخند زدم. و بالش را برداشت و ناگهان متوجه النگوهاي من شد و نگاه معني داري به من کرد. از اين که به سفارش او توجهي نکرده بودم، خجالت کشيدم. بعد از شهادت عباس به ياد گفته هاي او در آن روزها افتادم و تمام طلاهايم را به رزمندگان اسلام هديه کردم.

عباس در لباس کاپيتاني
 

سرهنگ ابوطالبي
عباس واليباليست خوبي بود و با تعدادي از بچه هاي ايراني در ريس يک تيم واليبال تشکيل داده بودند. آن روزها بيشترين سرگرمي ما بازي واليبال بود. آمريکايي ها در سال هاي حدود1349 با بازي واليبال بيگانه بودند و هنگام بازي مقررات آن را رعايت نمي کردند، به همين خاطر يک روز که با عباس مشغول بازي با يک گروه آمريکايي بوديم خطاها و آبشارهاي بي موقع آنها، کلافه مان کرده بود. عباس از آنها خواست که مقررات را رعايت کنند ولي يکي از آمريکايي ها در حالي که از سخن عباس آزرده خاطر شده بود با بي ادبي گفت: «تو شتر سوار مي خواهي به ما واليبال ياد بدهي». او به عباس جسارت کرده بود به همين خاطر ديگران خواستند تا پاسخ او را بدهند ولي عباس مانع شد و به آن دانشجوي آمريکايي گفت: «من حاضرم با شما مسابقه بدهم، من يک نفر در يک طرف زمين و شما هر چند نفر که مي خواهيد در طرف مقابل». دانشجوي آمريکايي پذيرفت و بازي در حالي شکل گرفت که يک طرف عباس و طرف ديگر ده نفر قرار گرفتند. شد و همه مشغول تشويق هم گروهي خود شدند. در حين برگزاري مسابقه سروصدايي که دانشجويان برپا کرده بودند، کلنل باکستر فرمانده پايگاه را متوجه بازي کرده بود و در نتيجه او نيز به زمين مسابقه آمد و در تمام مدت عباس را تحت نظر داشت. سرانجام بازي به نفع عباس پايان يافت. چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پايگاه به عنوان کاپيتان تيم واليبال دانشگاه ريس انتخاب شد. با مسابقاتي که تيم پايگاه با چند تيم از شهر لاواک برگزار کرد، تيم واليبال پايگاه به مقام اول دست يافت و عباس به عنوان يک کاپيتان خوب و شايسته مورد علاقه فراوان کلنل قرار گرفته بود. بارها شنيدم که او را پسرم خطاب مي کرد.

تزکيه نفس
 

با اصرار پرسيدم: عباس! چرا اين قدر اصرار داري لباس هاي ساده و رنگ و رو رفته اي بپوشي؟ گفت: «ولش کن»؟ دوباره پرسيدم جواب داد: «آدم بايد غرور و منيت ها را کنار بذاره و نفس اش را تنبيه کنه تا به رفاه و آسايش عادت نکنه اين طوري نفس تزکيه مي شه». هر چي تو اين دنيا به آدم سخت بگذره او دنيا راحت تره تازه هر چي تو سر هواي نفس ات بزني براي کاراي سخت تر و بالاتر هم آمادگيت بيشتر مي شه.

تحسين روحي بلند
 

ميرزا کرم زماني
شهيد عباس بابايي هميشه در فکر مردم بي بضاعت بود. در فصل تابستان به سراغ کشاورزان و باغبانان پيري که ناتوان بودند و وضع مالي خوبي نداشتن مي رفت و آنان را در برداشت محصولشان ياري مي کرد. زمستان ها وقتي برف مي باريد پارويي برمي داشت و پشت بام هاي خانه هاي درماندگان و کساني را که به هر دليل توانايي انجام کار نداشتند، پارو مي کرد.
به خاطر دارم مدتي قبل از شهادتش، در حال عبور از خيابان سعدي قزوين بودم که ناگهان عباس را ديدم. او معلولي را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و براي اينکه شناخته نشود، پارچه اي نازک بر سر کشيده بود. من او را شناختم و با اين گمان که خداي ناکرده براي بستگانش حادثه اي رخ داده است، پيش رفتم. سلام کردم و با شگفتي پرسيدم: چه اتفاقي افتاده عباس؟ به کجا مي روي؟
او که با ديدم من غافلگير شده بود، اندکي ايستاد و گفت: پيرمرد را براي استحمام به گرمابه مي برم. او کسي را ندارد و مدتي است که به حمام نرفته.
با ديدن اين صحنه، تکاني خوردم و در دل روح بلند او را تحسين کردم.

بند رخت است؟ يا...
 

روح الدين ابوطالبي
براي گذراندن دوره خلباني در پايگاه «ريس» واقع در شهر «لاواک» از ايالت تگزاس آمريکا بوديم. فرهنگ غرب بر روي اکثريت دانشجويان اثر گذاشته بود. مدت زماني که عباس در ريس حضور داشت با علاقه فراواني دوست يابي مي کرد، آنها را با معارف اسلامي آشنا مي کرد و مي کوشيد تا در غربت غرب از انحرافشان جلوگيري کند.
به ياد دارم که در آن سال، به علت تراکم بيش از حد دانشجويان اعزامي از کشورهاي مختلف، اتاق هايي با مساحت تقريبي 3 متر را به 2 نفر اختصاص داده بودند. همسويي نظرات و تنهايي، از علت هاي نزديکي و دوستي من با عباس بود؛ به همين خاطر بيشتر وقت ها با او بودم. يک روز هنگامي که براي مطالعه و تمرين درس ها به اتاق عباس رفتم، در کمال شگفتي «نخي» را ديدم که به دو طرف ديوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نيم تقسيم کرده بود. نخ در ارتفاع متوسط بود؛ به طوري که مجبور به خم شدن و گذر از زير نخ شدم. به شوخي گفتم: عباس! اين چيه؟ چرا بند رخت را در اتاقت بسته اي؟
او پرسش مرا به تعارف ميوه، که هميشه در اتاقش براي ميهمانان نگه مي داشت، بي پاسخ گذاشت.
بعداً دريافتم که هم اتاقي عباس جواني بي بند و بار است و در طرف ديگر اتاق، دقيقاً روبروي عباس، تعدادي عکس از هنرپيشه هاي زن و مرد آمريکايي چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجي را بر روي ميزش قرار داده است.
با پرسش هاي پي در پي من، عباس توضيح داد که با هم اتاقي اش به توافق رسيده و از او خواهش کرده چون او مشروب مي خورد لطفاً به اين سوي خط نيايد؛ بدين ترتيب يک سوي اتاق متعلق به عباس بود و طرف ديگر به هم اتاقي اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بين آن دو بود.
روزها از پس يکديگر مي گذشت و من هفته اي يکي، دو بار به اتاق عباس مي رفتم و در همان محدوده او به تمرين درس هاي پروازي مشغول مي شدم. هر روز مي ديدم که به تدريج نخ به قسمت بالاتر ديوار نصب مي شود؛ به طوري که ديگر به راحتي از زير آن عبور مي کردم.
يک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دريافتم که اثري از نخ نيست. علت را جويا شدم. عباس به سمت ديگر اتاق اشاره کرد. من با کمال شگفتي ديدم که عکس هاي هنرپيشه ها از ديوار برداشته شده بود و از بطري هاي مشروبات خارجي هم اثري نبود. عباس گفت: ديگر احتياجي به نخ نيست؛ چون دوستمان هم با ما يکي شده.
روز گذشته عباس و دوستش تمام موکت ها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوي ديگري پيدا کرده بود.
عباس همين قدر که شخصي را شايسته هدايت مي يافت، مي کوشيد تا شخصيت او را دگرگون سازد. آن نخ، آن مرزبندي و مشاهده اخلاق و رفتار عباس، آن چنان در روحيه آن شخص تاثير گذاشته بود که به پوچ بودن و ضرر و زيان کار حرامش آگاه شد و آن را ترک کرد. گرچه آن شخص نتوانست دوره خلباني را با موفقيت طي کند و به ايران بازگردانيده شد؛ ولي هر بار که بابايي را مي ديد، با لبخندي خاطره آن روز را يادآور مي شد و خطاب به شهيد بابايي مي گفت که بر عهد خود پايدار است.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط