تاريخ تاراج

دوستان مهربان و پاک نهادم! گفتم که سودابه هاماوراني به سياوش نيکزاد نيرنگ بست و او را به شبستان خود فراخواند و چون نتوانست سياوش را به هوس بيندازد، جار و جنجال کرد که سياوش به من بدچشمي کرده است. کي کاووس به داوري نشست و دانست که سودابه دروغ مي گويد. سودابه که خود را خوار ديد، نيرنگي ديگر بست و به
يکشنبه، 29 آبان 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تاريخ تاراج

تاريخ تاراج
تاريخ تاراج


 






 
چنين گفت تاريخ:
دوستان مهربان و پاک نهادم! گفتم که سودابه هاماوراني به سياوش نيکزاد نيرنگ بست و او را به شبستان خود فراخواند و چون نتوانست سياوش را به هوس بيندازد، جار و جنجال کرد که سياوش به من بدچشمي کرده است. کي کاووس به داوري نشست و دانست که سودابه دروغ مي گويد. سودابه که خود را خوار ديد، نيرنگي ديگر بست و به زني زشت خوي که باردار بود، دويست پاره زر داد و گفت دارويي بخور و بچه ات را بينداز و به من بده. آن زن چنين کرد. سپس سودابه به کي کاووس گفت سياوش به من آويخت و بچه ات افتاد. کي کاووس پيش موبدان رفت و چاره خواست.سرانجام سياوش از دريايي آتش گذشت و چون بيگناه بود، آتش بر او سرد شد. کاووس فرمان داد دژخيم بيايد و سودابه را در گذرگاه شهر به دار بياويزد. سياوش که مي دانست شاه، سودابه را دوست دارد، و چون خودش به سودابه کينه اي نداشت، با خود گفت اگر سودابه بميرد، فرداست که کاووس پشيمان خواهد شد و مرگِ او را از چشم من خواهد ديد...اينک دنباله قصه را بخوانيد و با کودکان نازنين خود مهربان باشيد.

آمدن افراسياب
 

روايان اخبار و ناقلان آثار و طوطيان شيرين سخن و شکرين گفتار چنين گفته اند که سياوش به کاووس شاه گفت: اي پدر نيک اخترم!من به سودابه کينه اي ندارم و از تو نيز مي خواهم که او را بيامرزي.
شاه سر به زير افکند و گفت: او به تو دروغ بست و تو را به درون آتش فرستاد. سياوش گفت: ايزد بلندپايه را سپاس مي گويم که آن درياي آتش را بر من سرد کرد. اينک تو نيز آتش خشم خود را به سودابه سرد کن و جانش را به من ببخش. کاووس گفت: درود برتو که چه نيکونهادي!آهاي دژخيم! سودابه را رها کن تا به شبستانش برود.
سودابه با مويي پريشان و جاني افسرده از کوشک بيرون رفت و چون به شبستان رسيد، فرياد شادي زنان و دختران و کنيزان شبستان بلند شد و خداوند را سپاس گفتند. چندي گذشت و بار ديگر کاووس دل به مهر سودابه سپرد و پيوسته به شبستان او مي رفت و بيرون نمي آمد تا اين که کارآگاهان به او گفتند: اي شاه گيتي! چه نشسته اي که افراسياب با صد هزار سپاهي در مرز ايران و توران خيمه زده است...
دل شاه کاووس از آن تنگ شد
که از بزم، رايش سوي جنگ شد
کيکاووس با سودابه به کوشک رفت و به بزرگان گفت: نفرين بر افراسياب که چشم ندارد شاد کامي مرا ببيند. اينک که او چنين مي کند، بايد بروم و روز روشن را بر او سياه کنم اما نمي دانم از پهلواناني که اينجا پيش منند، کدام را به سالاري لشگرم برگزينم؟ به هر کس که مي نگرم، مي بينم کسي اينجا نيست که همتاي افراسيابِ دلير باشد.
سياوش پيش آمد و گفت: اي شاه نامدار! اگر دستوري فرمايي، من به جنگ افراسياب خواهم رفت و او را خوار خواهم کرد. کاووس گفت: تو هنوز نوجواني و مهياي جنگيدن با ديو دليري چون افراسياب نيستي. سودابه در گوش شاه گفت: به بازوان نيرومند سياوش بنگر تا بداني اوست که افراسياب را خوار خواهد کرد. او دست پروده رستمِ جهان پهلوان است. شاه اندکي در انديشه شد و گفت:
راست مي گويي. سياوش پهلواني دلير است... راستي چرا به ياد رستم نبودم؟ زود کبوتري به سوي زابل پرواز دهيد تا رستم بيايد و با سياوش به جنگ افراسياب برود... اي سياوش نامدار! تو نيز برو و لشکرت را فراهم کن.

لشکر کشي سياووش و رستم
 

ديري نگذشت که رستم بي مانند با لشگري از زُبدگان خود به بارگاه کي کاووس آمد. شاه با او مهرباني ها کرد و گفت: سياوش نوجوان دوست دارد به جنگ افراسياب دلير برود. تو نيز با او برو و هرگز تنهايش نگذار و راهنمايش باش. رستم پيلتن گفت:
سياوش پناه روان من است
سرِ تاج او آسمان من است
من با او مي روم و کار اين جنگ را يکسره خواهم کرد. کاووس او را ستود و رستم پيش سياوش رفت تا لشکرش را ببيند. سياوش دوازده هزار سوار جنگي و دلير از پارس و کوچ (قومي دلير در زابل) و بلوچ و گيلان گردآورده بود و دوازده هزار تن نيز از سپرداران پياده که همگي پهلوان زاده و هم سال خودش بودند، رده کرده بود (به صف کرده بود). بهرام و زنگه شاوران نيز از سردارانش بودند. رستم از ديدن سياوش و آن لشگر خرسند شد و گفت: من نيز از زابل و هند و هرات سپاهي گران آورده ام. برويم و کار افراسياب را بسازيم.
چون لشگريان مهياي پيکار شدند، کاووس را بدرود گفتند و از طالقان و مرو رود به سوي بلخ رفتند و اين سوي مرز خيمه زدند. از آن سوي، گرسيوز و بارمان و سپهرم که از آمدن رستم و سياوش آگاه شدند، پيکي با اسبي تيزتک، سوي افراسياب گسيل کردند (فرستادند) و گفتند: اگر فرمان دهي، جنگ را آغاز کنيم. افراسياب پاسخ داد بگذاريد آنها جنگ را آغاز کنند و به اين سوي مرز بيايند تا به آساني شکست شان دهيم.
روز ديگر سياوش به بلخ تاخت و در سه جنگِ گران سپهرم را به گريز واداشت سپس نامه اي به کاووس نوشت و گفت: من بلخ را گرفتم و سپاهم در کناره رود جيحون است. سپهرم به ترمذ گريخته و افراسياب در سُغد خيمه زده است. اگر فرمان دهي، به آنان مي تازم و پيروز مي شوم. (جيحون يا آمو دريا، رودي است که از کوه هاي پامير سرچشمه مي گيرد و در گذشته به خزر مي ريخت و امروز به درياچه آرال مي ريزد. سغد نزديک سمرقند است و ترمد يا ترمذ نيز در کناره جيحون است).
کاووس پاسخ داد: لشکرت را پراکنده نکن. همان جا که هستي بمان و بدان که افراسياب خودش به جنگ تو خواهد آمد و خوار خواهد شد.
اما بشنويد از افراسياب... او به گرسيوز خشم گرفت و گفت: چرا نتوانستي سياوش را شکست دهي؟ تو شايسته جنگيدن نيستي. چرا سپهرم گريخت؟ اين چه سپاهي است که براي خودت ساخته اي؟ شما صد هزار نفر بوديد و نتوانستيد آنان را شکست دهيد. زود از برابرم دور شو تا خودم کار اين جنگ را به پايان برسانم.

خواب ديدن افراسيابي
 

گرسيوز با خواري از خيمه افراسياب رفت. آن شب افراسياب بزمي آراست و فرمود فردا خودش سپهسالار مي شود و به جنگ مي رود. چون پاسي از نيمه شب گذشت، افراسياب خوابيد و پاسي ديگر از خواب پريد و نالان و روي زرد شد و از خيمه بيرون آمد و برخاک نشست. گرسيوز آگاه شد و به بالين او رفت و در آغوشش گرفت و به خيمه برد و بر تخت نشاند و پرسيد: تو را چه مي شود؟ افراسياب گفت: خوابي ترسناک ديدم. بياباني بود پر از مار. سراسر زمين غبارآلود بود و آسمان پراز پَرِ عقاب بود. خيمه من بسياربزرگ بود و گرداگردش را پهلوانان گرفته بودند. ناگاه بادي غبارآلود وزيد و درفش مرا سرنگون کرد. جوي خون جاري شد و خيمه ام را باد برد. همه سپاهيانم را ديدم که با سرهايي بريده در خاک و خون مي غلتيدند. لشکري از ايران آمد که همه نيزه داشتند و بر هر نيزه اي سر يکي از پهلوانان من بود. آنان به من تاختند و مرا دست بسته پيش کي کاووس بردند. کاووس بر تختي درخشان نشسته بود و جواني زيباتر از ماه کنارش بود. آن جوان مرا با شمشير دو نيم کرد.
گرسيوز گفت: اي افراسياب بلنداختر! نگران نباش و بگذار خوابگزار را بانگ بزنم. افراسياب گفت: هر چه تو بگويي، مي پذيرم. من بسيار بيمناکم.
گرسيوز، خوابگزار بزرگ را بانگ زد و افراسياب خوابش را با او گفت. خوابگزار گفت: اين خواب مي گويد اگر با سياوش بجنگي، همه تورانيان کشته خواهند شد. اگر نيز بتواني سياوش را با نيرنگ بکشي، همه ايرانيان به تو مي تازند و نابودت مي کنند. افراسياب اندوهگين شد و به خوابگزار گفت: ديگر در خود تواني نمي بينم که با ايران زمين بجنگم. بايد شاديانه هايي بسيار به سياوش بدهم و با او آشتي کنم.
چون بامداد شد، افراسياب بزرگان را به خيمه اش فراخواند و فرمود: من جنگ هاي بسياري کرده ام. بزرگان بسياري را کشته ام. چه شهرستان هايي که از تاراج من بيمارستان نشده اند! اکنون از جنگ سير شده ام و مي خواهم با سياوش آشتي کنم.
بزرگان گفتند: هرچه تو بفرمايي، ما گوش مي کنيم. افراسياب فرمود: خوب است. اينک برويد و به بزم بنشينيد. بزرگان رفتند و افراسيبا به گرسيوز گفت: گنجينه اي بزرگ فراهم کن و سوي سياوش ببر و بگو افراسياب آشتي مي خواهد.
گرسيوز فرمان برد و گنجينه اي شايسته فراهم کرد و به کشتي نشست و به بلخ رفت. چون سياوش از آمدن گرسيوز آگاه شد، فرمود گروهي از بزرگان به پيشوازش رفتند و او را با مهرباني و شکوه به خيمه سياوش بردند. سياوش با ديدن گرسيوز از تخت فرود آمد و او را در آغوش گرفت و کنار خود نشاند و پرسيد: چگونه اي؟ افراسياب بلند اختر چگونه است؟ درست است که با هم در جنگيم ولي تو اکنون ميهمان مايي و چون جان ما گرامي هستي. گرسيوز او را سپاس گفت و از رستم پرسيد. سياوش گفت اکنون رستم را نيز بانگ مي زنم.
ديري نگذشت که رستم نيز آمد و با جوانمردي بسيار
گرسيوز را در آغوش گرفت و با او مهرباني کرد. گرسيوز گفت افراسياب براي تو نيز شاديانه اي فرستاده است. رستم او را و افراسياب را سپاس گفت. گرسيوز گفت: نامه اي نيز آورده ام. سياوش نامه را گرفت و خواند و آن را به رستم داد و گفت: تو نيز بخوان و بگو چه بايد کرد. رستم نامه را خواند و گفت: اي گرسيوز نيکو بنياد! تو از راهي دراز آمده اي و خسته اي. خوب است چند روز به بزم بنشيني سپس پاسخ نامه افراسياب راخواهيم داد.

پيمان بستن سياوش با افراسياب
 

چون گرسيوز به خيمه بزم رفت. رستم به سياوش گفت: نمي دانم چرا افراسياب از آشتي سخن مي گويد. او مردي دلير و جنگاور و خونخوار است. از سويي آشتي مي خواهد... من نيز اشتي را از جنگ دوست تر دارم. بهتر است به او بگوييم آشتي را مي پذيريم با اين گرو (شرط) که صدتن از پهلوانان و بزرگان خود را نزد ما گروگان بگذارد تا اگر پيمان شکني کرد، گروگان ها را دار بزنيم. ديگر اين که سپاه خود را از بخارا و سُغد و سمرقند و چاچ بيرون ببرد. (بخارا=ازبکستان، سمرقند=شهري در ازبکستان، چاچ=تاشکند).
سياوش اين انديشه را پسنديد و پس از چند روز گرسيوز را فراخواند و پاسخ نامه افراسياب را به او داد. گرسيوز يکي از چابک سواران خود را بانگ زد و گفت شتابنده تر از باد اين نامه را به افراسياب برسان. آن سوار، بي آن که بخوابد و بياسايد، رفت و نامه را به افراسياب داد. شاه توران زمين چون نامه را خواند، اندوهگين شد و با خود گفت: اگر صد تن از بزرگان خود را به سياوش گروگان بدهم و جنگي پيش بيايد، شکست با من است. اگر نيز گروگان ها را ندهم، او خواهد گفت سخنان من دروغ است. اما باکي نيست و گروگان ها را مي دهم و سپاهم را از اينجا دور مي کنم تا زهر خوابي را که ديده ام از من بگردد (بلايش دور شود).
سپس افراسياب فرمود صد تن از بزرگان که هر يک از آنان صد غلام همراه داشتند، به بلخ بروند و گروگان شوند آنگاه سپاه خود را برداشت و به گَنگ (نزديک تاشکند) رفت. رستم از اين داستان آگاه شد و بدگماني را از خود دور کرد و به سياوش گفت: خوب است اينک گرسيوز را با شاديانه اي شايسته رها کنيم تا نزد افراسياب برود. سياوش پذيرفت و گرسيوز را نواخت و او را راهي کرد و به رستم گفت:
اکنون پيش کي کاووس برو و داستان اين جنگ را به او بگو. رستم رخسار سياوش را بوسيد و به رخش نشست و چون آذرخش به بارگاه کي کاووس رفت و همه داستان را با او گفت.
سودابه سر در گوش شاه گذاشت و گفت: اگر رستم و سياوش سستي نمي کردند و درخشش زر و سيم و گوهرهايي که افراسياب به آنها داده است، چشم ودل شان را نابينا نمي کرد، امروز توران زمين در چنگ تو بود.
کاووس گفت راست مي گويي... اينک به شبستان برو تا سپس بيايم و با تو بگويم با رستم و سياوش چه کرده ام.
چون سودابه رفت، کاوس به رستم گفت: گيرم که سياوش جوان است و خام و است و چيزي از جنگ نمي داند. تو که مردي جنگ آزموده و جهان ديده اي چرا خام شدي و گذاشتي افراسياب بگريزد؟ چرا با او نجنگيدي؟ آيا ترسيدي؟ شايد نيز از شاديانه هايي که به تو داده است، چنان شادمان شدي که با خود گفتي با او نجنگي تا بار ديگري به تو چيزي ببخشد. اين سياوش هم ديگر به کار من نمي آيد. او از جنگيدن و رزم دَم زد اما دانستم که در آنجا تنها به بزم نشسته است. رستم گفت:
اي فراموشکار! مگر خودت نفرموده بودي تا افراسياب به جنگ نيامده، ما به او يورش نبريم؟ ما نيز شکيبايي پيشه کردم تا او به جنگ بيايد و نيامد و آشتي خواست. آيا پاسخ کسي که آشتي مي خواهد، گرز و شمشير است؟ تو مي گويي سياوش به بزم نشسته است. تو کجا بودي تا ببيني که سياوش در سه جنگ چنان جنگيد که زمين و آسمان به او آفرين ها گفتند. مي پرسم تو کجا بودي، اما پرسشم نا به جاست زيرا اين تو بودي که در شبستان سودابه آسوده بودي و بزم مي کردي و از سياوش رزم مي خواستي:
چه جُستي تو از تاج و تخت و نگين؟:
تن آسايي و گنج ايران زمين.

ز فرزند، پيمان شکستن مخواه
مگو آنچه اندر خورد با گناه

تو بر تخت زر با سياوخشِ راد
به ايران بباشيد خندان و شاد،

ز زابل برانم به اندک سپاه،
نمايم به توران سرتخت و گاه

تو چگونه پدري هستي که از فرزندت مي خواهي پيمان شکني کند؟ مگر نمي داني پيمان شکني گناه است؟ کيکاووس با شنيدن اين سخنان جامه سرخ پوشيد و خشمگين شد و گفت: کاش سياوش را به تو نمي دانم تا آموزگارش باشي. تو به او چه آموختي؟ اگر پيش من بود، هرگز به سودابه ارجمند با بدچشمي نمي نگريست. هرگز در رزمگاه، تن آسايي نمي کرد. زود به زابل بازگرد. ديگر هرگز در هيچ جنگي از تو ياري نخواهم خواست. توسِ دلاور را به بلخ مي فرستم تا سپاه را از سياوش بگيرد و خودش به توران بتازد.
رستم با فرياد گفت: اي کاووس! ستارگان نيز چاره گردن فرازي من نيستند. اگر مي پنداري که توس جنگجو مي تواند جاي رستم را بگيرد، با همين انديشه دلخوش باش. من رفتم. تو بمان و توس.
رستم با رويي دُژم بيرون رفت و به رخش نشست و به سوي زابلستان تاخت. کاووس نيز توس را بانگ زد و گفت زود به بلخ برو و به سياوش بگو گروگان ها را بر خر بنشاند و پيش من بفرستد تا همگي را دار بزنم. خودش نيز به افراسياب بتازد. اگر چنين نکرد، سپاه را از او بگير و او را دست بسته نزد من گسيل کن و خودت به توران بتاز.
 

رفتن سياوش به توران
 

کارآگاهان به سياوش گفتند که کاووس گرفتار نيرنگ سودابه شده و توس را به سوي تو گسيل کرده و چنين و چنان انديشه اي در سر دارد. سياوش اندوهگين شد و بهرام و زنگه شاوران را به خيمه خود فراخواند و گفت: چرا سرنوشت من اينگونه است؟ چرا هرچه خوبي مي کنم، پاسخش بدي است؟ تا خواستم مادر نازنينم را ببينم، گفتند مُرده است. چون به ديدار پدر رفتم، سودابه با نيرنگي مرا به دريايي از آتش فرستاد. اينک نيز که بي جنگ و خونريزي، افراسياب را از مرز دور کرده ام و صد تن از بزرگان او را گروگان گرفته ام، شاه از من مي خواهد گروگان ها را بکشم، چاره من چيست؟
زنگه گفت: اي نازنين! اندوهگين نباش. ما فرمانبران شاه هستيم. اگر او مي فرمايد گروگان ها را دار بزن، سخنش را گوش کن. سياوش گفت: گمان کنيم که فرمان شاه از خورشيد و ماه نيز برتر است اما فرمان خداوند از هرچيزي گرامي تر است. خداوند دوست ندارد پيمان شکني کنيم و گروگان هاي بيگناه را دار بزنيم. من از هوسراني هاي کي کاووس خسته شده ام و مي خواهم جايي بروم که ديگر نام او را نشنوم.
زنگه گفت: اي سياوش نيکوبنياد! من و بهرام در فرمان تو هستيم. سياوش گفت پس نزد افراسياب برو و به او بگو ميوه اين آشتي، براي تو شادي است و براي من جنگ. من سپاهم را رها مي کنم و از ايران زمين مي روم و در گوشه اي با گمنامي زندگي خواهم کرد. اگر تو کشوري را مي شناسي که به من پناه دهد، بگو تا آنجا بروم. گروگان ها را نيز به تو پس مي دهم تا خون بيگناهي ريخته نشود.
زنگه شاوران بي درنگ راهي شد و آن صد گروگان را پيش افراسياب برد. چون افراسياب از آمدن زنگه آگاه شد. او را فراخواند و در آغوش کشيد و کنار خود نشاند و فرمود: برو اندکي بياساي تا با بزرگان رايزني (مشورت) کنم و بگويم چاره کار چيست. زنگه او را سپاس گفت و به خيمه اي رفت و آسود. افراسياب نيز، پيران خردمند را فراخواند و داستان را گفت. پيران خردمند گفت: خوب است که با سياوش مانند پدري مهربان سخن بگويي و او را به توران فرابخواني آنگاه دختري از دختران خودت را به او بدهي. افراسياب گفت: تو پيري خردمندي و سخنانت ارجمند است اما شنيده ام که مي گويند اگر بچه شير را پرورش دهي، هنگامي که بزرگ شد، پاسخ مهرباني تو را با دندان تيزش مي دهد.
پيران گفت: کسي که خوي بدِ پدرش را نگرفته باشد، هرگز بدي نخواهد کرد. امروز سياوش از پدر آزرده است و دنبال مهر پدري است. اگر با او پدري کني، مهرت در دلش خواهد افتاد و اين را نيز بدان که او سرانجام شاه ايران زمين خواهد شد و چون تو را دوست خواهد داشت، چه او شاه باشد، چه تو.
افراسياب سخن پيران را پذيرفت و نامه اي را براي سياوش نوشت و گفت: اي نازنين پسر! از روزي که آوازه تو را شنيده ام، مهرت در دلم افتاده و آرزو کرده ام پسري چون تو داشته باشم. بدان که مهري که سال هاست از تو در دل من است، يک روز در دل کاووس نبوده است. به من گفتي کشوري برايت برگزينم که آنجا بروي و آسوده باشي. کدام کشور از توران بهتر؟ مگر نمي داني که مادر ارجمند تو توراني بوده است؟ به توران بيا و در کشور مادرت سروري کن.
سياوش از خواندن آن نامه، هم شاد شد هم اندوهگين و به بهرام گفت: سرزمين مادرم را دوست دارم ولي چه روزگار بدي شده است که بايد از دشمن سرزمين پدري ياري بخواهم. اي بهرام!سپاه و جنگ افزارها و گنجينه هاي سپاه را به تو مي سپارم و مي روم.
بهرام گفت: اينک که راهي افزون بر رفتن نداري، چنان برو که شايسته توست. سياوش گفت: مي پذيرم.
بهرام سيصد سوار زرين کمر و پهلوان، صد اسب زرين لگام، و صد کنيز و غلام زرين کمر مهيا کرد و با سياوش همراه کرد. سياوش پيش از رفتن، نامه اي به پدر نوشت و از روزگار خود ناليد و از او پوزش خواست و گفت چاره اي نيست و بايد به توران بروم. پيران نيز به اين سوي جيحون آمده و چشم به راه من است.
... چون قصه به اينجا رسيد، افسانه پرداز شما که نيکزاديد و نيک انديش، خاموش شد و به زودي به شما خواهد گفت که در توران به سياوش چه گذشت و گُل سياووشان زيبايي که امروز در شمال ايران مي رويد، چگونه از خون او رُست و سرانجام رستم با سودابه چه کرد؟ ...
منبع:اطلاعات هفتگي شماره 3304



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط