انسان گرايي عارفانه در شعر سپهري

شعر صوفيانه و طبيعت گراي سهراب سپهري (1307- 1359) در زمانه اي که تنها واقع گرايي (رئاليسم) و تعهد اجتماعي به منزله تعهد در قبال انسان تلقي مي شد، نوعي بي اعتنايي به ارزش هاي مطلق انسان گرايي و اصول رايج ادبيات متعهد و گونه اي ضد اومانيسم نظري از نوع پست مدرن به حساب مي آمد. و چنين شاعري با انواع طعنه
چهارشنبه، 2 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
انسان گرايي عارفانه در شعر سپهري

انسان گرايي عارفانه در شعر سپهري
انسان گرايي عارفانه در شعر سپهري


 

نويسنده : حجت الله کرمي




 
شعر صوفيانه و طبيعت گراي سهراب سپهري (1307- 1359) در زمانه اي که تنها واقع گرايي (رئاليسم) و تعهد اجتماعي به منزله تعهد در قبال انسان تلقي مي شد، نوعي بي اعتنايي به ارزش هاي مطلق انسان گرايي و اصول رايج ادبيات متعهد و گونه اي ضد اومانيسم نظري از نوع پست مدرن به حساب مي آمد. و چنين شاعري با انواع طعنه ها و تهمت هايي از قبيل برج عاج نشيني، بي دردي و بي خبري، عدم التزام به انسانيت، زنانه بودن احساسات، سادگي و کودکانگي و.. روبرو مي شد؛ اما سهراب با اطمينان و آرامش راهبانه و صوفيانه خود، بي اعتنا به هرآنچه در جهان عقلا مي گذشت، کودک وار با صميمت و معصومانه اي راه تنهايي و انزواي خود را مي رفت.
از نظر براهني همين صميمت معصومانه سهراب اورا فريب داده و چشم دوم اورا که بايد بر واقعيت جهان پيرامون گشوده شود، بسته است. در فضاي شعر روحاني و صميمي سهراب “کتاب قطور نيمکره ظلماني با مردم” يعني رنجي که انسان از ظلم و ستم و بي عدالتي متحمل مي شود، کاملاً بسته شده و در گنجه بي خيالي و بي اعتنايي شاعر قفل شده است و شاعر به اين نيمکره ظلماني و به کليد آن پشت کرده است. “در اين برج عاج تقدس و صفا و به روي اين جزيره متروک اشراق و استحاله، سپهري همه چيز را خوب مي بيند و در گستره اين نيکي مطلق، اين نيکي بودايي.. کودکانه به دنبال حالاتي مي گردد که در آن انسان بال در مي آورد و به پرواز در مي آيد و از فضايي اثيري استنشاق مي کند. سپهري بدل به يک موجود غير واقي يک چشم ديگر، يک فرشته يک چشم بي وزن که از هوا يا آب سرد در آورده است، مي شود.. در اين شکفتگي نو ظهور اشيا و عاطفه ها و حتي بارور شدن نوعي خرد عارفانه، از تاريخ خبري نيست، از خشونت اجتماعي چيزي به چشم نمي خورد، از پديده هاي جهان امروز چيزي پديدار نيست؛ چرا که در پشت شيشه هاي نامريي اين برج، بوداي جواني نشسته است که از پاي درخت روشن خود اشياي جهان را به حضور خويش مي طلبد.” (1)
اگر انسان گرايي و تعهد به سرنوشت انسان را منحصر در عمل سياسي و رفتار اجتماعي انسان بدانيم، شعر سپهري کاملاً خالي از چنين گرايش هايي است؛ اما اگر انسان گرايي را مفهوم عام و فراگيري بدانيم که همه شئون زندگي مادي و معنوي انسان را شامل مي شود، آن وقت سپهري شاعري به تمام معني انسان گراست. درست است که به تعبير براهني، سهراب نيمکره ظلماني بشريت را فرو بسته و به سراغ نيمکره روشن وجود او رفته است؛ اما اين باعث نمي شود که سپهري را شاعري بي اعتنا به انسانيت بدانيم؛ همان گونه که شاملو نيز اغلب به همان نيمکره ظلماني بشر پرداخته و هيچ کس اورا شاعري ضد بشر نخوانده است. اگر او رويکرد به انسان را در ميدان عمل و مبارزه اجتماعي مي آزمايد، سهراب در درون زمينه اي عرفاني، انسان را به تماشاي حقيقت وجود و حقيقت خود، در فروغ اشراق فرا مي خواند. او قصد دارد انسان ملتهب و مضطرب امروز را يک گام به سمت آرامش و اطمينان ببرد.
“سپهري سخني ساده با ما دارد. او مي خواهد بگويد که ما آدم هاي محصور در حصارهاي شهرهاي کنوني با آنکه بيش از هر زمان ديگر براي زندگي حرص مي زنيم؛ بيش از هميشه از حقيقت زندگي دوريم.. اما اگر اورا به خود واگذاريم. با همه جلوه هايش به ما روي خواهد کرد. اين آهي رميده هنگامي در کنارمان خواهد آراميد که ما را بي سلاح و نامتجاوز، آسوده و آرام بيابد، تنها آن که عاشقانه به زمين خيره مي شود، چنين گوشي دارد نه آن که مي خواهد همه چيز را در جنگ تصرف خويش داشته باشد و همه چيز براي او ماده خام است که در آن تصرف مي کند.” (2)
دليل بي توجهي سپهري به مظاهر دنياي مدرن و تکنولوژي ناشي از غلبه جادويي ماشين و دستاوردهاي آن، بر روح و روان انسان است. تکنولوژي چهره طبيعت را دگرگون کرده است و انسان را در حصارهاي آهنين سيمان به بند کشيده است.

در اين کوچه هايي که تاريک هستند
من از حاصل ضرب ترديد و کبريت
مي ترسم (3)
من از سطح سيماني قرني
مي ترسم. (هشت کتاب، ص 396)

از اين رو شاعر پيوند حسي خود را با جامعه تهي شده از حضور خود آگاه انسان، قطع مي کند و در عالم رؤياگونه خويش فرود مي رود. در آنجا نه از هياهوي گوشخراش صنعت خبري هست و نه غلبه ماشين انسان را به مهره اي بي خاصيت بدل کرده است. در دنياي پر رمز و راز او ستم و تبعيض وجود ندارد؛ کودکي از فقر در غم بي پدري نمي گريد؛ هرچه در آنجا هست، اطمينان است و آرامش و بي نيازي. سهراب با تجسم عامدانه چنين دنيايي و قرار دادن آن در برابر عالم واقعيت، حقيقت هولناک دنياي واقعي را طرد مي کند و اصلاً آن را به حساب نمي آورد.

اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا
و من در طلوع گل ياس انگشت هاي تو بيدار خواهم شد
و آن وقت
حکايت کن از بمب هايي که من خواب بودم و افتاد
حکايت کن از گونه هايي که من خواب بودم و ترشد
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند
در آن گيرو داري که چرخ زره پوش از روي رؤياي کودک گذر داشت،
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي احساس آسايشي بست؟
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد
چه ادراکي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد
و آن وقت من، مثل ايماني از تابش استوا گرم
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانيد. (هشت کتاب، ص 397)

تمسخر و طنز تلخي که اين گونه نثار عالم واقعيت مي شود، دغدغه يافتن هر نوع التزام اجتماعي به معناي مرسوم آن را در شعر سهراب از بين مي برد. نگاه سوررئاليستي سهراب گويي هيچ گونه ارزشي براي واقعيت موجود جهان قائل نيست. براي او انسان، واحدي از هستي کلي جهان است، نه موجودي اجتماعي. او برخلاف ديدگاه مارکسيستي که انسان طبيعي را همان انسان اجتماعي مي داند، اصالتي براي ديدگاه هاي جمع گرايانه قائل نبود؛ چرا که اجتماع با محوريت مصالح جمعي شکل مي گيرد و در آن فرديت انسان چندان مورد توجه واقع نمي شود.
اما در طبيعت، حضور انسان با همه ابعاد حس مي شود. انسان طبيعي از طبيعت چيزهايي مي آموزد که آموختن آن در اجتماع انسان ها ميسر نيست. در نظام هاي اجتماعي، انسان محصور و محدود در نظام ارزش گذاري “خير و شر” است و جهان را با چشم مصلحت سنج خود مي بيند. اما بيرون از چنين نظامي، دنياي خير و شر وجود ندارد؛ زيرا هرچه هست، همان است که بايد باشد. انسان در مرتبه وحدت با هستي هيچ تضاد و تزاحمي را در جهان احساس نمي کند و هرچه مي بيند، خير محض است. مرگ و نيستي نيز در چنين دنيايي مفهوم ترسناک غياب انسان نيست، بلکه ادامه همان قوانين کلي طبيعي است.

و نترسيم از مرگ
مرگ پايان کبوتر نيست
... و همه مي دانيم
ريه هاي لذت پر اکسيژن مرگ است. (هشت کتاب، ص 269)

دشمني، کينه و عداوت خاص جهاني است که در آن تضاد يا تزاحم منافع وجود داشته باشد. در طبيعت که تابع قانون وحدت جزء در کل است، تفاوتي ميان يک قطره يا اقيانوس وجود ندارد.

دشمنان من که هستند؟
فکر مي کردم
در حضور شمعداني ها شقاوت آب خواهد شد (هشت کتاب، ص 380)

اما خود سهراب هم به خوبي مي داند که همه انسانها قادر به درک “حضور شمعداني ها” نيستند و در کنار دنياي سرشار از صلح و دوستي او، هم شقاوت است، هم دشمني و هم کينه و.. اين تنها عاملي است که شاعر را اندوهگين و مأيوس مي کند و او را به سمت تنهايي و انزواي خود مي کوچاند:

بايد امشب بروم
من که از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت کردم،
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود
کسي از ديدن يک باغچه، مجذوب نشد
هيچ کس زاغچه اي را سر يک مزرعه جدي نگرفت...
بايد امشب چمداني را
که به اندازة تنهايي من جا دارد، بردارم.
و به سمتي بروم
که درختان حماسي پيداست
رو به آن وسعت بي واژه که همواره مرا مي خواند (هشت کتاب، ص 391 و 392)

طبيعت گرايي و بينش عارفانه سهراب
 

علاوه بر سوررئاليسم رايج در شهر سپهري، مکتب رمانتيسم نيز در شعر او جايگاه مهمي دارد. طبعيت ستايي سپهري هم متأثر از واقع گريزي خاص سوررئاليسم و هم واکنشي رمانتيک در برابر غلبه تکنولوژي صنعت بر طبيعت است. رمانتيسم در ايران همواره در وجه عاشقانه آن و توجه بيش از حد به احساسات انسان درک شده است. شاعراني مانند “توللي”، “نادرپور”، “گلچين”، “گيلاني” و “خانلري” هرکدام به نوعي رمانتيسم عاشقانه و طبيعت گرايي رمانتيک را تجربه کرده اند. شعر سهراب سپهري نمونه کاملي از طبيعت گرايي خاص رمانتيسم و ستايش عاشقانه طبيعت است. از اين منظر طبيعت و تمامي مظاهر آن به مبعد و محراب ستايش شاعر تبديل مي شوند و او زائري است که براي ديدار حقيقت بايد راه خود را در در طبيعت جستجو کند. اين گرايش عاشقانه عارفانه هم متأثر از رمانتيسم اروپايي کساني مانند “روسو” يا “آندره ژيد” است و هم از عرفان شرقي ملهم است. (4)
در عرفان شرقي طبيعت کل يکپارچه اي است که تک تک اجزاي آن ارتباطي زنده و پويا با هم دارند. آينه مظهري است براي تجلي و ظهور جمال حق، حتي جزئي ترين مظاهر طبيعت نيز مي توانند نشانه اي از حقيقت باشند؛ زيرا حقيقت امري دور از دسترس و پيچيده در هاله تقدس نيست، بلکه در همين عالم و در دل طبيعت ساري و جاري است. در اين عرصه گسترده که همه چيز زنده و داراي معني است، يک سنگ سرد و بي جان نيز مي تواند با انسان که اشرف مخلوقات است، هستي مشترک داشته باشد؛ چرا هر دو در عالم نشانه ها و معني، به قصد مشخصي آفريده شده اند. در نگرش رمانتيک طبيعت منبع الهام انسان و سرشار از راز است. هيچ چيز بيهوده اي در آن يافت نمي شود، همه اشيا و موجودات آن با همديگر خويشاوند و شر و بدي را در آن راه نيست.

ميان اين سنگ و آفتاب، پژمردگي افسانه شد
درخت، نقشي در ابديت ريخت
انگشتانم برنده ترين خارها را مي نوازد
لبانم بر پرتو شو کران لبخند مي زند
.. سياهترين ماران مي رقصند (هشت کتاب، ص 65)

انسان نيز با اين مجموعه يگانه خويشاوند است، منوط به آنکه غبار عادت را از چشم خود بزدايد و عاشقانه طبيعت را بنگرد.

غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست.
هميشه با نفس تازه راه بايد رفت. (هشت کتاب، ص 214)

آنگاه همه چيز را زيبا و خوشايند مي بيند. کافي است پرده را بردارد و بگذارد که “احساس هوايي بخورد”، “غريزه پي بازي برود”؛ چرا که درک و دريافت مستقيم از طبيعت آنگاه حاصل مي شود که احساس غريزي انسان تقويت وشد و از اشيا و جهان آشنايي زدايي کند. سادگي و صميمت رمز ورود به عالم طبيعت و هماهنگي با نبض جهان و کشف آن ناپيدايي است که در مشت زمين پنهان است.

در کف دست زمين گوهر ناپيدايي است
که رسولان همه از تابش آن خيره شدند
پي گوهر باشيد
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد
.. و به آنان گفتم
هرکه در حافظه چوب بيند باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند
هرکه با مرغ هوا دوست شود.
خوابش آرامتري خواب جهان خواهد بود... (هشت کتاب، ص 374 و 375)

هماهنگي و همصدايي با طبيعت به منزله رمز گشايي و راززدايي از آن نيست. انسان نمي تواند با کتاب دانايي خود اسرار “هزار و يک گره آب” را باز کند. آدمي بايد خود را به دست طبيعت بسپارد و در جذبه جادويي آن شناور باشد، از جهان “نام ها” خارج شود و نخواهد که آب و گل و گياه را کدگذاري و طبقه بندي کند.

کار ما نيست شناسايي راز گل سرخ
کار ما شايد اين است
که در افسون گل سرخ
شناور باشيم
پشت دانايي اردو بزنيم
دست در جذبه يک برگ بشوييم و سرخوان برويم
.. ريه را از ابديت پر وخالي بکنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم
نام را بازستانيم از ابر
.. کار ما شايد اين است
که ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم (هشت کتاب، ص 298 و 299)

در اينجا يافتن و رسيدن چندان اهميتي ندارد، بلکه هدف جستجو و مسافر بودن “در حجم سبز” رسالت انسان است. در شعر سهراب نشاني “خانه دوست” هيچ گاه سر راست و مستقيم نيست، بلکه هر چه هست، دواندن مسافر در وادي طلب است؛ چرا که نفس همين جستجو با ارزش است. از طرفي حقيقت، خارج از دسترس حواس نيست، انسان بيهوده تلاش مي کند تا با جنگ و جدل هاي عقلاني به آن دست يابد، وصول به حقيقت ممکن نيست؛ اما سلوک در مسير آن هم ممکن و هم لازم است و اين کاري است که باهمت و پيامردي دل و جان امکان پذير است نه عقل و خرد. آن چيزي که عمل عقلاني انسان خوانده مي شود؛ چيزي نيست جز پرتو معني از عالم خارج که ذهن را روشن مي کند. معني در عالم طبيعت است، ذهن تنها صياد اين معاني است نه خالق آنها.

بايد کتاب را بست
بايد بلند شد
در امتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد
ابهام را شنيد
بايد دويد که تا ته بودن
بايد به بوي خاک فنا رفت
بايد به ملتقاي درخت و خدا رسيد
بايد نشست
نزديک انبساط
جايي ميان بيخودي و کشف (هشت کتاب، ص 421)

عالم بيخودي و کشف چيزي شبيه عالم روياست که سوررئاليست ها بدان توجه دارند. در علام رويا سطح هوشياري انسان به حداقل ممکن مي رسد و روح آدمي از قيد و بند خرد و دانايي رها مي شود. “ در رؤيا همه چيز ممکن است و سهولت هر چيزي خارج از اندازه” (5) علام رويا از جهتي شبيه دوران کودکي انسان نيز هست، در عالم کودکي نيز غريزه بيش از هوش و خرد آدمي مجال بروز مي يابد. سادگي و صميميت مهمترين شاخصه دوران کودکي است. کودک حضور بي واسطه تري در طبيعت دارد، همچنان که انسان بدوي يا انسان از لي بدون نياز به لوازم دنياي خردمندان ارتباط بي واسطه اي با طبيعت برقرار مي کرد. انسان بدوي در “سمت پرنده” فکر مي کرد و نبض حياتش با “نبض درخت” و طبيعت هماهنگ بود. از نظر سهراب چنين انساني به دليل وحدت ناخود آگاهي که با هستي داشت؛ خويشاوند هستي بود و روحش از ايمان و يقين آرامش بخش سرشار بود.
حضورش در طبيعت بيگانه و مزاحم تلقي نمي شد و حرمت زندگي را بهتر پاس مي داشت و دچار تنهايي و يأس نمي شد.

اي حضور پريروز بدوي
اي که با يک پرش از سرشاخه تا خاک
حرمت زندگي را
طرح مي ريزي
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاي تند عطش را مي شنيدم.. (هشت کتاب، ص 432)

بنژامن پره (1859- 1899م) شاعر سوررئاليست فرانسوي انسان بدوي را داراي خودآگاهي و شعوري کشفي و شهودي مي داند که به جاي تکيه بر اطلاعات کتابي، از راه مکاشفه در خويشتن و در طبيعت به آگاهي و ادراک دست مي يابد. (6) سهراب نيز هرجا که از چنين انساني سخن مي گويد، شعر او رنگ عاطفي ويژه اي به خود مي گيرد. او آگاهي به شعور انسان بدوي را به آن دليل که متکي بر حقايق طبيعي بوده است، از آگاهي و شعور انسان متمدن برتر مي داند.

باغ ما در طرف سايه دانايي بود
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود
باغ ما شايد قوسي از دايره سبز سعادت بود
ميوه کال خدا از آن روز، مي جويدم در خواب
آب بي فلسفه مي خوردم
توت بي دانش مي چيدم... (هشت کتاب، ص 275)
.. زندگي چيزي بود، مثل يک بارش عيد، يک چنار پر سار
زندگي در آن وقت، صفي از نور عروسک بود
يک بغل آزادي بود
زندگي در آن وقت حوض موسيقي بود.
طفل پاورچين دور شد کم کم در کوچه سنجاقکها
بار خود را بستم، رفتم از شهر خيالات سبک بيرون
دلم از غربت سنجاقک پر
من به مهماني دنيا رفتم.. (هشت کتاب، ص 276)

از عالم سايه ها تا سفر آفتاب (سيري در سلوک معنوي شهر سهراب)
 

مضمون اصلي هشت کتاب سپهري سير و سلوک عارفانه توأم با رياضتي است که انسان براي رسيدن به کمال نفساني يابد متحمل شود. در اين سفر روحاني سهراب مرحله به مرحله نيمکره تاريک ظلماني وجودش را روشن و روشن تر مي بيند. راهنماي عمل او در اين سفر، همان طور که اشاره شد، طبيعت و مظاهر مختلف جهان هست است. رسيدن به کمال نفساني با دردي جانفرسا همراه است که شخص بايد به تنهايي آن را تجربه کند.
سپهري اولين منزله سلوک خود را از وادي ترس و ترديد آغاز کرد. اضطراب ناشي از عدم توفيق در “وصل” و دستيابي به هدف او را دچار شک و دلهره مي کند. او در اين مرحله شايد تحت تأثير افکار اگزيستانسياليستي، از ترديد و شک و بدبيني و دلهره اي صحبت مي کند که همراه با اوست. گويي در انتخاب راه خود دچار ترديدي شديد است، از طرفي روي آوردن به عالم تجرد و تجربه محض را غير عملي مي داند و از سويي ديگر چندان اعتمادي به عقل و خرد مدرن ندارد. در چنين برزخ جانکاهي است که شاعر احساس يأس و نوميدي مي کند. دنياي او منحصر و محدود به “خلوت کبود اتاقي” است که تنهايي و انزواي او رادر خود جاي داده است.شاعر در اين اتاق خود را جسدي مي بيند که “هرعضو آن از عضو ديگر دورمانده است”

گويي که قطعه اي ديگر را
از خويش رانده است.
از ياد رفته در تن او وحدت (هشت کتاب، ص 40)

او در اين مرحله خود را در معرض تلاشي و زوال مي بيند. بر چهره جنازه اش “سه حفره کبود و تو خالي” وجود دارد که حکايتگر حجم خالي و تاريک وجود اوست. شاعر اوج خود را گم کرده است و از “لحظه بعد” روبرو شدن با حجم وسيع هستي مي ترسد. از پنجره اي که ممکن است بر روي احساسش گشوده شود، هراس دارد. شاعر يک لحظه کودکي خود را مانند شبح بر ديوار مي بيند. خلوت شيرين دنياي صاف و روشن آن روزها حس و حسرت و غربت را در او بيدار مي کند؛ اما او مي داند که برگشتن به دنياي کودکي براي او مقدور نيست “و زنجير طلايي بازي ها” و دريچه هاي روشن قصه براي هميشه زير آواز خواهد ماند. تصاويري که شاعر از تنهايي و خلوت انزواي خود به دست مي دهد، فضاي سوررئاليستي و جادو گونه اي به شعر او مي بخشد که گاه يادآور فضاي رعب آور “بوف کور” هدايت است.

در اين اتاق تهي پيکر
انسان مه آلود
نگاهت به حلقه کدام در آويخته
درها بسته و کليدشان در تاريکي دور شد
نسيم از ديوارها مي تراود
گلهاي قالي مي ريزد
ابرها در افق رنگارنگ پر مي زنند
باران ستاره اتاقت را پر کرده است
و تو در تاريکي گم شده اي
انسان مه آلود! (هشت کتاب، ص 100)

سپهري شاعري است که در لحظه ها زندگي مي کند. او گويي هميشه نگران لحظه هاي بعد است. گذشته را پشت سر نهاده و زمان حال او نيز آلودة اضطراب لحظه آينده بعد است. همين ناپايداري لحظه هاست که او را به پوچي و بيهودگي زندگي معتقد مي سازد:

زهر اين فکر که اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده ست
ليک بايد اين دم گذرد
پس اگر مي گريم، گريه ام بي ثمر است
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده ست (هشت کتاب، ص 45)

زندگي او گويي سايه اي در خواب و بيداري است و شاعر هنوز نتوانسته درک روشني از “خود” به دست بياورد. زندگي خود را چيزي گم شده يا انعکاس فريادي بي پاسخ مي دانست که در عالم هوشياري سايه وار بر او ظاهر مي شود. تنها در عالم رويا و خواب است که براي لحظات کوتاهي حضور بي واسطه اي را با خود تجربه مي کند.

آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؛
در اتاق بي روزن، انعکاسي سرگردان بود
در ته خوابم خودم را پيدا کردم
و اين هوشياري، خلوت خوابم را آلود
آيا اين هوشياري خطاي تازه من بود؟ (هشت کتاب، ص 128)

همين ميزان رويارويي با خود عالم روياي شاعر را مي آشوبد. او را آلوده واقعيت مي کند، واقعيتي که او همواره از آن گريزان بوده است؛ اما درست زماني که شاعر به انتهاي “حوصله راه” رسيده بود و همه تلاش او براي راه يافتن به خلوت “سايه خود” با شکست روبرو شده بود و مي رفت تا “در پايان خودش” فرو افتد، ناگهان کسي از “بيراهه لحظه ها” و ميان “دو تاريکي” به او پيوست. حضور آرامش بخش عشق در هيأت زني اثيري (آنيما) پاي در تاريکي مرداب اتاق شاعر گذاشت.

در باز شد
و او با فانوسش به درون وزيد
زيبايي رها شده اي بود
و من ديده به راهش بودم
روياي بي شکل زندگي ام بود. (هشت کتاب، ص 104)

حضور روياگونه زن موعود که صورت ديگري از همان “آنيما” در روان شناسي يونگ است، نشان دهنده تلاش مجدد شاعر براي راه يافتن به عالم سايه ها، خود آگاه خويشتن است؛ چرا که تماس با آنيما در جهت تکامل فرديت و شناخت جنبه هاي ناشناخته روان، ضروري است. بدين ترتيب شاعر با راهنمايي معشوق؛ همان “دئنا”، الهه معنويت و کمال و راهنمايي اساطيري ايران که شاعر از “لالايي کودکي تا خيرگي آفتاب” به انتظارش بوده است راه کمال را از بدايت تا نهايت طي مي کند. (7)

رفتن تا حضور هيچ ملايم
 

در مرحله سوم سلوک شعري سهراب ديگر از آن يأس و پوچي آغازين نشاني نيست. شاعر پس از رياضت هاي فراوان راه خود را مي يابد و اندک اندک شعله هاي يقين و آرامش در درونش جرقه مي زنند.

يک نفر آمد
تا عضلات بهشت دست مرا امتداد دهد
يک نفر آمد که نور صبح مذاهب
در وسط دگمه هاي پيرهنش بود
از علف هاي خشک آيه هاي قديمي
پنجره مي بافت
مثل پرويروزهاي فکر، جوان بود
حنجره اش از صفات آبي شطها
پرشده بود
يک نفر آمد کتاب هاي مرا برد
روي سرم سقفي از تناسب گلها کشيد
عصر مرا با دريچه هاي مکرر وسيع کرد
ميز مرا زير معنويت باران نهاد
بعد نشستيم
حرف زديم از دقيقه هاي مشجر (هشت کتاب، ص 406)

مرشد معنوي او کسي است که “نور مذاهب” را در سينه دارد، “مانند پريروزهاي فکر، جوان” است و ضمناً هيچ اعتقادي به کتاب و دانش (رمز دانايي و عقلانيت) ندارد. او کتاب هاي شاعر را مي گيرد و در عوض او را با عالم کشف و شهود عارفانه که تابع احساس قوي اوست، آشنا مي کند؛ چرا که براي رسيدن به رمز معنويت دوران نگاه عاشقانه به طبيعت و کنجکاوي غريزي انسان کفايت مي کند. در چنين مقامي است که شاعر خود را همچون پيري رسيده و سالکي واصل مي بنيد و به سالکان ديگر توصيه مي کند که:

گوش کن جاده صدا مي زند از دور قدم ها تو را
چشم تو زينت تاريکي نيست
پلکها را بتکان، کفش به پا کن و بيا، و بيا تا جايي که ماه به انگشت تو هشدار دهد.
و زمان روي کلوخي بنشيند با تو
و مزامير شب، اندام تو را مثل يک قطعه آواز به خود جذب کند.
پارسايي است در آنجا که تو را خواهد گفت:
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است که از حادثه عشق تر است. (هشت کتاب، ص 372)

شاعر لحظه به لحظه شفاف تر و روشن تر مي شود. او ترديد و بيگانگي و ترس را رها کرده است و در مسير آشنايي با هستي گام بر مي دارد. اتاق او اينک نه مردابي ساکن، که “خلوت پاکي” است و پنجره آن نه رو به ديوار که به سوي افق هاي فراخ باز مي شود؛ اما او هنوز مسافر است. و تا رسيدن، فاصله هاست. سفر او در حجمي به معادل هزاره ها و قرنها به طول انجاميده است.

مرا سفر به کجا مي برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت هاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جاي رسيدن و پهن کردن يک فرش
و بي خيال نشستن
و گوش دادن به صداي شستن يک ظرف زير شير مجاور؟ (هشت کتاب، ص 311)

سفر، شاعر را به “باغ چند سالگي” يا همان عالم کودکي که رمز بدايت و بدوات انسان است مي برد؛ زماني که مي توانست با سادگي هرچه تمام تر با درخت و آب و پرنده هم سخن شود؛ اما هنوز تا رسيدن به نقطه روشن و منزلي غايي راه باقي است، چرا که هنوز اين مسافر “دچار گرمي گفتگوست” و هنوز”جنگل ابعاد بي شمارش” را به او نشان داده است.

ولي مکالمه يک روز محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاپرک هاي انتشار حواس
سپيد خواهد کرد
...عبور بايد کرد
صداي بايد مي آيد، عبور بايد کرد.
و من مسافرم اي بادهاي همواره
مرا به وسعت تشکيل برگها ببريد
مرا به کودکي شور آبها برسانيد
و کفش هاي مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زيبايي خضوع کنيد
دقيقه هاي مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد
حضور هيچ ملايم را
به من نشان بدهيد. (هشت کتاب، ص 327 و 328)

سايبان آرامش ما؛ ماييم
 

علي رغم تصويري که ابتدا از شعر سپهري مي شود، در شعر او اراده انسان ناديده انگاشته نشده است. در اين سلوک معنوي، انسان نه تنها موجودي منفعل و بي اراده نيست، بلکه گام به گام خود را مي سازد. او اراده انسان را نه در جهت تغيير محيط و عالم بيرون، که عامل متحول کننده و تغيير دهنده عالم درون مي داند. زيرا انسان است که بايد خود را با روح جهان هستي هماهنگ کند؛ نه برعکس. انسان به تعبير هايدگر خداي جهان نيست، بلکه شبان هستي و مقيم درهستي است. يأس و بدبيني و دلهره از آن جهت انسان را در چنگال خود مي گيرد که وي خود را محصور در نظام ارزشي خاص و محدودي مي بيند؛ نظامي که در آن نفع آدمي مصلحت او بر مصلحت کلي عالم و قانون طبيعت اولويت دارد.
اما سهراب خود مي داند که مرتبه وحدت با کل، مرتبه اي نيست که همه انسانها بتوانند آن را به دست آورند؛ چرا که ميان انسان و جهان و پيرامون او هميشه فاصله اي هست وحدت کامل هيچ گاه روي نخواهد داد. به همين سبب انسان ها را به عشق ورزي و محبت صادقانه فرا مي خواند؛ چرا که عشق رمز آرامش و اطمينان را به انسان مي آموزد و انسان را از دغدغه هاي بيهوده و گرفتاري هاي دانش مي رهاند.

دچار بايد بود
وگرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشني اهتزار خلوت اشياست
و عشق
صداي فاصله هاست
صداي فاصله هايي که غرق ابهام اند
... و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست.
و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها بهترين کتاب جهان را
به آب مي بخشند
و خوب مي دانند
که هيچ ماهيي هرگز
هزار و يک گره رودخانه را نگشود. (هشت کتاب، ص 308 و 309)

عشق، رسيدن به زباني حسي است که بي واسطه حرف وصوت، قادر باشد انسان را به هستي جهان معرفي کند. نتيجه چنين وحدتي احساس عميق محبت و عشق به کل هستي و تمام بشريت است. بشريت بي نقاب و خالي از پيرايه ملت، نژاد، زبان و جنسيت و.. در مرتبه اي که اوست نور همه مذاهب در دلش ساطع است:

قرآن بالاي سرم، بالش من انجيل، بستر من تورات و زيرپوشم اوستا
مي بينم خواب: بوداي در نيلوفر آب. (هشت کتاب، ص 238)

شاعر به دنياي آرماني و رويايي خود رسيده است، در دنياي او شاخه بارور، بي پرسشي، نياز دست هاي خواهنده را برآورده مي کند. در جنگل او از درندگي نام و نشان نيست. هيچ جنگ و جدالي در جهان او به وقوع نمي پيوندد. حتي ستيزي بين اضداد هم وجود ندار، هرچه هست صلح است و دوستي؛ زيرا او در فراسوي شوره زار خير و شر اقامت دارد.

در سايه آفتاب ديارت قصه “خير و شر” مي شنوي
- من شکفتن ها را مي شنوم
تو در راهي، من رسيده ام.. (هشت کتاب، ص 164 )

سالک به سر منزل غايي رسيده است و به مهماني “باغ عرفان” آمده است و در “ايوان چراغاني دانش” سکني گزيده است. بعد از اين او مرشدي است که روندگان طريق را راهنمايي و دستگيري مي کند و همچو پيامبري که رسالتش دوستي و مهرباني است و خداي مطلبوش در همين نزديکي هاست، به سوي خلق مي آيد، با پيام روشنش که سراسر دعوت به زندگي، اميد، حرکت و شادي است.

روزي خواهم آمد
و پيامي خواهم آورد
در رگها نور خواهم ريخت
و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب آوردم؛ سيب سرخ خورشيد.
هرچه دشنام، از لبها خواهم برچيد
هرچه ديوار، از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت: کارواني آمد، بارش لبخند!
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد، چشمان را به خورشيد، دلها را با عشق، سايه ها را با آب، شاخه ها را با باد.
.. آشتي خواهم داد
آشنا خواهم کرد.
چه شکوهي دارد. (هشت کتاب، ص 338، 340)

شهر شاعر، “پشت هيچستان” است. همان گونه که سيمرغ در قاف؛ اما هرچه هست، شهري است که در آن انسان، مجردوار تنها زندگي مي کند.همه نيازها و خواهش هاي او با دست مهربان طبيعت پاسخ داده مي شود. تنهايي او با ترس و بيم همراه نيست، بلکه تنهايي انسان بدوي در آغوش مادر طبيعت است.

آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايي
شاخه ناروني تا ابديت جاري است (هشت کتاب، ص 360)

اين تنهايي البته با تنهايي و ترس آغاز راه بسيار تفاوت دارد. تنهايي در اينجا يک قانون خواستني و مطلوب است؛ چراکه در دل هر انسان دنيايي است که او را از مصاحبت با ديگري بي نياز مي کند. طريقت عرفاني او نيز طريقي کاملاً شخصي و انفرادي است و در آن از مناسک و آيين هاي دسته جمعي خبري نيست. اگر نيروانا، جاودانگي، وصال، وحدت يا هر چيز ديگر است، به تنهايي حاصل خواهد شد، انسان در بيرون از خود سايبان آرامشي ندارد.

برخود خيمه زنيم، سايبان آرامش ما؛ ماييم
ما ورزش صخره ايم، ما صخره و زنده ايم
بيابيد از شوره زار خوب و بد برويم
چون جويبار، آينه روان باشيم، به درخت، درخت را پاسخ دهيم
و دو کران خود را هر لحظه بيافرينيم، هر لحظه رها سازيم
برويم، برويم و بيکراني را زمرمه کنيم. (هشت کتاب، ص 174)

رسيدن به بيکراني و مرتبه وحدت با کل، مقصد نهايي سلوک معنوي سهراب است. دستيابي به گوهر ارزشمند انسانيت و کشف قلمرو و ناشناخته درون، نهايت آرزوي اوست. سهراب با اتخاذ چنين رويکردي به مفهوم انسانيت،آشکارا تصور مطلق گراي اومانيسم اروپايي را که با پيش فرض گرفت ماهيتي ثابت براي انسان، آدمي را از جهان پيرامون خويش بيگانه کرده و او را بي رحمانه بر طبيعت مسلط ساخته بود، طرد و انکار مي کند. انسان گرايي اواز اين جهت به “ضد اومانيسم نظري” کساني مانند هايدگر، آلتوسر و ديگر منتقدان اومانيسم نظري، شباهت دارد که در عين انتقاد از انسان گرايي سنتي اروپا، مفهوم تازه اي را جايگزين آن مي کند. در انسان گرايي مورد نظر سهراب، انسان نه مقام خدايي جهان را دارد و نه در مرتبه تسليم و بي اختياري محض است. بلکه وجود پويا و بالنده اي است که با ساختن ماهيت خويش در هر لحظه حضور همدلانه خود با هستي عالم را به اثبات مي رساند.

پي نوشت ها :
 

1. رضا براهني، آشنايي با يک بچه بوداي اشرافي، معرفي و شناخت سهراب سپهري، قطره، 1380، ص 76.
2. داريوش آشوري، شعر و انديشه، مرکز، 1377، ص 134.
3. سهراب سپهري، هشت کتاب، طهوري، 1363.
4. داريوش آشوري، سهراب سپهري، صياد لحظه ها، معرفي و شناخت سپهري، ص 136.
5. رضا سيد حسيني، مکتب هاي ادبي، نگاه، 1376، ج 2، ص 838.
6. همان، ص 828.
7. مهري بهفر،عشق در گذرگاه هاي شب زده،هيرمند،1381،ص202.

منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط