گفتگو با طيبه لاجوردي
درآمد
از ابتداي نوجواني با کنجکاوي و دقت، در جريان مبارزات برادر قرار گرفت و به محض اينکه توانست مسئوليت همراهي با وي را به عهده بگيرد، برادر با اطميناني بي نظير، پخش اعلاميه هاي امام (ره) و روشنگري اذهان زنان را به او واگذار کرد. ذهن دقيق او سرشار از خاطره هاي تلخ و شيرين بسياري از برادر است که در اين فرصت اندک، فقط بخش هائي از آنها را در اختيار ما قرار داد، با اين اميد که در فرصتي ديگر، از ناگفته هاي خويش نيز سخن بگويد.
تفاوت سني شما با برادر شهيدتان چقدر است. از اولين خاطراتي که از ايشان داريد، برايمان بگوييد.
من اگر بخواهم خاطراتم را از ايشان و از انقلاب بگويم. شايد ضرورت داشته باشد که ده ها کتاب بنويسم، ولي ننوشته ام، مضافاً براينکه بسياري از نکات در زندگي ايشان بايد مستور بمانند و هنوز موقع بازگو کردن آنها نيست. برادر شهيدم از ابتداي جواني به مسائل مذهبي بسيار مقيد بودند و دقت بسيار زيادي در اين مورد داشتند. نسبت به پدر و مادر و اهل خانه نهايت احترام را مي گذاشتند. پدر و مادرمان هم به ايشان به صورت يک مشاوره دقيق نگاه مي کردند. برادر شهيدم بسيار دورانديش و صاحب يک روحيه روانکاوانه بسيار حيرت انگيزي بودند و با ديدن افراد و ساعتي صحبت کردن با آنها، وضعي روحي شان را تشخيص مي دادند. قلب بسيار رئوف و مهرباني داشتند و بسيار شاد و شوخ طبع بودند. البته ما بعد از ايشان، ديگر رنگ شادي را نديديم. حقيقتاً مصداق بارز آيه، «اشدا علي الکفار و رحماء بينهم» بودند و کساني را که احکام ديني را به جا نمي آوردند و بي قيدي نشان مي دادند، با لحن دلپذير ارشاد مي کردند و اهتمام عجيبي در ارشاد جوانان و تشکيل جلسات براي آنها داشتند. هيچ زماني تابع انحرافات و بدعت ها نشدند و فقط دستورات خداي سبحان را در نظرشان مهم بود. نهايت دقت را در اجراي واجبات به خرج مي دادند. از گناهان که به جاي خود، حتي از مکروهات هم پرهيز داشتند. از همان جواني تقيد خاصي به حلال و حرام داشتند و زماني هم که وارد مناصب حکومتي شدند، مي توانم به جرئت قسم بخورم که يک ريال از وجوه دولتي وارد مال ايشان نشد. ايشان درخرج بيت المال دقت فوق العاده بالايي داشتند.
يکي از وجوه برجسته شخصيت شهيد لاجوردي، پرکاري ايشان است، از چه زماني و چه کاري را شروع کردند؟
ايشان از همان نوجواني، همين که از مدرسه مي آمدند، مشغول کاري مي شدند. پدر ما در کار چوب بودند و چوب جنگلي و الوار مي فروختند. برادرم وقتشان را با جوان هاي ديگر صرف نمي کردند و به جاي آن، به کمک پدر مي رفتند. پدرم براي ايشان و برادرهايم جاي بزرگي را تهيه کرده بودند که در آن تجارت مي کردند.
از درس و تحصيل ايشان بگوييد.
برادرم چون روزها کار مي کردند، صبح هاي خيلي زود براي خواندن درس نزد آقاي شاهچراغي و بعد سر کار مي رفتند. من هم خدمت برادرم درس حوزوي مي خواندم، به اين شکل که مي نشستم تا ساعت 1/5 بعد ازظهر درس هاي مدرسه خودم را ياد مي گرفتم و بعد که ايشان مي آمدند. از ايشان درس مي گرفتم. صبح ها هم چون مي دانستم که خيلي زود از خانه بيرون مي روند، مي ايستادم و درس هايي را که شب پيش گرفته بودم، جواب مي دادم.
چند سال داشتيد؟
شايد ده دوازده سال. به هر حال برادرم به رياضي خيلي علاقه داشتند. بعد از ديپلم نزد آقاي شاهچراغي دروس حوزوي مي خواندند.
تا چه سطحي؟
اين را نمي دانم، ولي به من عروه الوثقي درس مي دادند.
چه موقع متوجه شديد که برادرتان وارد فعاليت هاي مبارزاتي شده اند؟
من خودم خيلي کنجکاو بودم. عصرهاي جمعه که در خانه ما جلساتي برگزار مي شد، به برادرم مي گفتم، «قول مي دهم به کسي حرفي نزنم. اجازه بدهيد بيايم پشت در اتاق بنشينم و گوش بدهم.» ايشان مي گفتند، «اگر قول مي دهي که نگويي، بيا بنشين.» من مي رفتم و گوشم را مي گذاشتم لاي درز در و خدا شاهد است تا زماني که موضوعي در سطح خانواده گفته نمي شد، کلمه اي درباره آن حرف نمي زدم.
از خاطرات کودکي تان بگوييد.
برادرانم مي رفتند مدرسه جعفري و ما خواهرها مي رفتيم مدرسه اماميه. اين دو تا مدرسه هزار متري با هم فاصله داشتند. برادرها تا مدرسه ما را مي بردند و بعد از مدرسه هم به سرايدار سپرده بودند که تا آنها نيامده اند دنبالمان، ما از مدرسه جايي نرويم و بعد باز تا خانه، ما را اسکورت مي کردند. يادم هست که يک بار هوا خيلي گرم بود و من روبنده ام را بالا زده بودم. وقتي رسيديم خانه، ديدم برادرم با تغير به من نگاه مي کنند. علت را که پرسيدم، گفتند، «ديگر نبينم روبنده ات را بالا بزني.»
کمي از پدر و مادرتان و تأثيري که روي فرزندان داشتند، صحبت کنيد.
پدر بزرگوار ما قيد عجيبي نسبت به مال حلال داشتند واجازه نمي دادند ذره اي مال غير وارد اموالشان شود. هميشه از مردم طلب داشتند. ولي به کسي بدهکار نبودند. به قدري درمسئله مال حلال دقت داشتند که اگر خانه کسي مي رفتند و او کارمند دولت بود. چيزي که تعارف مي کردند، چه پدرم و مادرم، آن را مي گذاشتند توي جيبشان و بعد که مي آمدند مي دادند به فقير. حتي در اين حد هم از مالي که به نظرشان شبه داشت. استفاده نمي کردند. هرگز يادم نمي آيد که غذاي بيرون را خورده باشند. براي عروسي حاج اسدالله، دوبار وليمه دادند و آشپز از بيرون آوردند. با اينکه در تمام مراحل، مراقب پاکيزگي و مراعات نجس و پاکش توسط آشپز بودند، با اين همه براي خودشان غذاي جداگانه اي پختند و آن را خوردند. تا اين حد مراعات مي کردند. هر وقت سفر مي رفتيم، خودشان غذا مي بردند و مي گفتند نمي شود از تميزي و نجسي غذاي بيرون مطمئن بود. خانواده پدرم و مادرم همگي مذهبي و آبا و اجداشان مجتهد بودند، اما شغل پدرم آزاد بود. پدرم فوق العاده جدي و قاطع و مادرم بسيار صبور و حامي تمام و کمال افکاري ايشان بودند. مادرم به خاطر حجاب که البته مورد نظر خودشان بود و بسيار مراعات مي کردند، اما به خاطر تقيد بيش از حد پدرمان از تمام اقوامي که دراين باره سهل انگاري مي کردند، کنار کشيدند.
در دوره نوجواني و جواني ازنظر تفريح و سرگرمي چه مي کرديد؟
مادرم ما را وادار به يادگيري کارهاي دستي مي کردند و همه اين کارها را هم خودشان يادمان مي دادند. اولين چرخ خياطي برقي که وارد ايران شد، پدرم به عنوان جايزه و کاردستي براي من خريدند. خانواده ما مذهبي بود و به شدت حجاب را رعايت مي کرديم، اما اين باعث نمي شد که از تفريح و ورزش ما غفلت شود. پدر و مادرمان برنامه ها را طوري براي ما ترتيب مي دادند که مثلاً در 12 سالگي شناگر قابلي بودم. وسط خانه مان يک حوض بزرگ داشتيم و سه چهار تا حياط به هم راه داشت. ساعت خاصي را براي دخترها قرار مي دادند. ما در آن ساعت تفريح و شنا مي کرديم و نوبت پسرها که مي رسيد، ما مي رفتيم حياط ديگر و پسرها مي آمدند. همه ابزار سرگرمي و تفريح را در خانه براي ما فراهم کرده بودند. 13، 14 ساله بودم که براي تکميل خياطي، مرا در کلاسي که سر کوچه مان بود، گذاشتند که باز از برادرهايم يکي شان مي آمد مرا مي رساند و بعد از کلاس برمي گرداند.
از مسافرت هايي که مي رفتيد، تعريف کنيد.
پدرمان و اخوي، همراه به دوستان و اقوام و خانواده هايشان، اردوهايي را ترتيب مي دادند و دسته جمعي به باغ مي رفتيم. در آنجا براي خانم ها چادر مخصوصي برپا مي کردند تا راحت باشند. و از نظر شنا هم، اول نوبت را به خانم ها مي دادند و بعد از اتمام ساعت آنها، نوبت آقايان مي شد. يادم هست که شهيد بهشتي، شهيد مطهري، شهيد رجايي وشهيد باهنر با خانواده هايشان مي آمدند، به آن باغ ها که مي رفتيم، مسئوليت ها تقسيم مي شدند. يک قسمت تفريح و ورزش و يک قسمت سخنراني بود.
آيا برادرتان اهل ورزش بودند؟
خيلي زياد. به شنا خيلي علاقه داشتند. تا آخر عمرشان هم به ورزش ادامه مي دادند. اگر غير از اين بود، با آن همه شکنجه اي که ديده و صدماتي که خورده بودند، نمي توانستند به فعاليت ادامه بدهند.
هنرهاي مختلف چطور؟
خطشان بسيار عالي بود. اين را دوستانشان خوب مي دانند که بيشتر پلاکاردهاي روز تشريف فرمايي امام را ايشان نوشته بودند. يادم هست که در منزل پدرمان، مقدار زيادي پارچه مخصوص گذاشته بودند که برادرم
شعارها را بنويسند. به انواع خط تسلط داشتند و اين را هم خودشان به شکل خود آموز و بدون استاد ياد گرفته بودند.
آيا برادرتان در تربيت شما نقش خاصي داشتند؟
بله، ايشان درکارهاي هنري و خياطي بسيار مشوق من بودند. همين طور در پيگيري دروس حوزوي و قرآن و نهج البلاغه. يادم هست يک روز داشتم قرآن مي خواندم. ايشان آمدند و با انگشت اشاره و براي تأکيد روي ميز زدند وگفتند، «روزي يک آيه بخوان، ولي عمق معناي آن را درک کن. درباره مفاهيم آن فکر کن. سريع نخوان.» از آن روز سعي کردم به ترجمه آيات دقت بيشتري بکنم و از سال بعد، نزد خود ايشان شروع به خواندن تفسير کردم.
اولين باري که برادر شما به شکل جدي با رژيم درگير شدند، کي و چگونه بود؟
جلسات سياسي در منزل ما تشکيل مي شدند. از کساني که به آن جلسات مي آمدند، مرحوم شاهچراغي بودند که در اوايل انقلاب به رحمت خدا رفتند. يک روز صبح که برادرم رفته بودند به حجره ايشان که درس بگيرند، ديده بودند که به رحمت خدا رفته اند و علت مرگشان هم معلوم نشد. شهيد اماني مي آمدند، شهيد عراقي مي آمدند و يکي هم عباس مدرسي فر بود که بعد از زنداني شدن، به رجوي پيوست. يادم هست که برادرم به ما گفتند که ديگر با خانواده او مراوده نکنيم و بيشتر از هر کسي براي ايشان قبول اين مسئله که او به منافقين ملحق شده، سخت بود. برادرم از همان سال ها بود که منافقين را خوب مي شناختند. اساساً قدرت تشخيص ايشان بي نظير بود. برادرم از سال 37، 38 فعاليت هايشان را شروع کردند. اولين اعلاميه اي که امام دادند، توسط برادرم و دوستانشان تکثير و پخش شد. آن موقع هيچ کدامشان ماشين نداشتند. شبانه سوار اتوبوس مي شدند و مي رفتند منزل امام و اعلاميه ها را مي گرفتند. برادرم و دوستانشان با آن شرايط و وسايل مشکل آن روزها، اين اعلاميه ها را در زير زمين منزل تکثير مي کردند. فقط آقا امام زمان (عج) يار اينها بودند که مي توانستند اين کارها را بکنند، و گرنه در آن جو خفقان و شرايط خطرناک، انجام چنين کارهايي مساوي بود با اعدام. گمانم سال 40، 41 بود که امام اعلاميه دادند که باز درخانه ما تکثير شد. به اعتقاد من پدر و مادرم جزو شهداي گمنام هستند، چون اگر حمايت و پايداري آنها نبود، واقعاً نمي شد آن کارها را انجام داد. مادرم خانمي بودند که ده سال از خانه بيرون نرفتند و مي گفتند، « درتمام مدتي که شما را بزرگ کردم، يک لقمه از مال کسي نخوردم »، ولي همين مادر که اين مدت طولاني را در خانه ماندند. من و خواهرهايم را با ماشين در بست مي بردند به منزل خانم هايي که مي دانستيم جلسات قرآن دارند و در آنجا اعلاميه هاي امام را برايشان مي خوانديم و همه جا هم من داوطلب مي شدم که بخوانم. بعضي ها که رسماً مي گفتند شما جاسوس انگليس هستيد. يادم هست يکي شان مي گفت، «اين چه کار قبيحي است که مي کنيد؟» به مادرم مي گفتند، « خودت دوست داري جاسوس انگليسي ها باشي، دخترهايت را چرا مي بري؟» تازه اينها خانم هايي بودند که جلسات قرآن مي گذشتند، حالا حسابش را بکنيد که بقيه چطور فکر مي کردند. آن روزها اساساً دخالت در سياست را قبيح مي دانستند. اينها نمي خواستند اعلاميه ها را بخوانند و ما هم مي خواستيم هر جور که شده، مطالب آنها را به گوششان برسانيم و چون جور ديگري زورمان به آنها نمي رسيد، من با صداي بلند مي خواندم که دست کم بشنوند. راننده آن ماشين دربست، از دوستان برادرم بود. باور کنيد ما شايد به منزل بيش از پنجاه خانم که جلسه قرآن داشتند و تفسير مي گفتند و خلاصه اهل تدين بودند و حتي به منزل خانم اشرف الحاجيه هم رفتيم و مادرم به همه شان گفتند که به خاطر آينده بچه ها، اعلاميه را امضا کنند و حتي يکي از آنها هم امضا نکرد. فقط خدا رحمت کند يک حاجيه خانم انصاري بودند که در کوچه خودمان بودند و منزل خانم بلور فروشان درس مي دادند. ايشان امضا کردند. همه مي گفتند که اين کارها، کار جاسوس هاي انگليسي است و شماها اين چه کار بدي است که مي کنيد. ما هم خودمان پايين اعلاميه ها را امضا مي کرديم. گمانم اوايل سال 40 بود که براي شب احيا رفتيم خانه خانم بلورفروشان. مرحوم خانم انصاري توجه خاصي به ما داشتند. هفت هشت تا دختر بوديم که مي رفتيم جلو مي نشستيم. آن شب، تعدادي اعلاميه از برادرم گرفته بوديم. کنتور برق خانه خانم بلورفروشان کنار در بود. ما دو تا خواهر بوديم. يکي قلاب گرفت و يکي ديگر رفت بالا و فيوز برق را کشيد و بعد از راه پله باريک خانه آنها رفتيم بالا. جلوي در پشت بام، سنگ بزرگي بود. آن را کنار زديم. حياط منزلشان بسيار بزرگ بود و گوش تا گوش جمعيت نشسته بود. از بالاي پشت بام اعلاميه ها را ريختيم روي سر آدم ها و سريع آمديم پايين و رفتيم مسجد سر کوچه مان. آنجا هم فيوز برق را کشيديم و رفتيم توي زنانه و از آن بالا، اعلاميه ها را ريختيم روي سر آقايان و چند تايي را هم گذاشتيم جلوي در خروجي خانم ها. بعد برگشتيم و رفتيم مسجد قنات آباد. موقع قرآن سرگرفتن بود. يادم هست تابوت هايي کنار قسمت زنانه بود. ما بلند شديم و از زير پرده، اعلاميه ها را ريختيم پايين روي سر آقايان. زن ها ما را عقب مي راندند که برويد بنشينيد سر جاهايتان و ما مي گفتيم که از تابوت ها مي ترسيم و همين جا کنار پرده جايمان خوب است. اين اولين بار بود که ما در پخش اعلاميه ها کمک مي کرديم.
برادرتان اولين بار در چه سالي و به چه دليلي دستگير شدند؟
درقضيه ترور منصور بود که شهيد بخارايي و شهيد اماني درصحنه بودند و برادرم و بقيه کارهاي پشت صحنه را انجام مي دادند. موقعي که مأموران، بخارايي را گرفتند، بقيه مخفي شدند. روزنامه ها با لحن زشت و زننده اي درباره آنها نوشتند و عکس آنها را چاپ کردند. يادم هست که برادر حاج آقاي اماني، آقاي هاشم اماني و يکي از دوستانشان آمدند منزل ما مخفي شدند. افطار که کرديم، خبر دادند که مأموران دارند مي آيند سراغ اينها. مادرم به آنها چادر دادند و رفتند منزل خواهرم که نزديکي منزل ما بود. يک شب آنجا بودند و بعد متواري شدند. بعد هم برادرم را دستگير کردند و براي همه شان حکم اعدام دادند. اهل خانه هر نوبت پنجاه هزار تا صلوات نذر مي کرديم. در دادگاه بعدي، اعدام برادرم شد حبس ابد و دوره هاي طولاني زندان برادرم شروع شد. يادم هست که آمدند هر چه کتاب بود ريختند وسط حياط و پاره کردند. دو تا از برادرهايم بسيار جوان بودند، شب ها درس مي خواندند و روزها مغازه را باز مي کردند که چرخ زندگي نخوابد.
دستگيري برادرتان روي زندگي پدر و مادرتان و شما خواهر و برادرها چه تأثيري گذاشت و برخورد ديگران با شما چگونه بود؟
همه ما از رفتارهاي ضد مذهب رنج مي برديم. موقعي که شهيد اماني را اعدام کردند. قرار بود کاري کنيم که والده ايشان نفهمند. برادران شهيد اماني آمدند منزل ما که آنجا ختم بگيريم با اينکه مجلس به شکل مخفي تشکيل شده بود، حياط خانه ما پر از جمعيت بود. عده اي بودند که مادر مرا سرزنش مي کردند که چرا ما دخترها را اجازه داده به اين عرصه ها وارد شويم. من به قدري از ناآگاهي آنها رنج مي بردم که به رويشان نگاه نمي کردم و به خانه شان نمي رفتم. بسيار نادر بودند کساني که متوجه شرايط و وضعيت و هدف اين شهدا مي شدند. شايد در کل تهران 20 نفر نبودند.
به هر حال اعضاي گروهي که منصور را ترور کردند، خيلي شاخص بودند و قطعاً خانواده ها از رفت و آمد فرزندانشان با شما جلوگيري مي کردند. تأثير چنين وضعيتي روي شما به عنوان يک نوجوان چه بود؟
کناره گيري آنها روي ما تأثيري نداشت، ولي حالا که به سن پيري رسيده ايم همين قدر به شما بگويم که اين فشارهاي روزگار، يک استخوان سالم هم براي ما نگذاشت. البته تحمل بعضي از مسائل حالا، خيلي سخت تر است. خانواده ما از همان سال هاي ابتداي مبارزات، با رژيم درگير بود. بسياري از مبارزين، بعدها آمدند، بنابراين مي توانم به جرئت بگويم که سال هاي طولاني در مسير مبارزه بوده ايم. با اين همه، آن سختي ها و مشکلاتي و فشارها را بسياري راحت تر از بازي هايي که برخي با دستاوردهاي انقلاب کردند، مي شد تحمل کرد. واقعاً تحمل بعضي از برخوردها و ريا کاري ها فوق العاده دشوار است. همين قدر به شما بگويم که ابداً دلم نمي خواهد از خانه بيرون بروم و جائي يا کسي را ببينم. يک بار به زور مرا به مجلس عروسي بردند، برگشتم خانه و سه روز مريض شدم.
در فواصلي که برادر شما زندان بودند، چه کسي از خانواده شان مراقبت مي کرد؟
برادر بزرگم حاج آقا مرتضي. من بارها به فرزندانم گفته ام که اگر همت و مقاومت ايشان نبود. برادرمان به دليل دغدغه اي که در زندان درباره خانواده شان داشتند، نمي توانستند به مبارزه ادامه بدهند. ايشان تمام مسئوليت حاج آقا اسدالله به عهده شان بود. ايشان و دو تا برادر کوچک ترم، بچه ها را روي دوششان مي گذاشتند و لوازم اينها را مي گذاشتند توي بقچه و اينها را مثلاً مي بردند منزل پدر بزرگشان حاج آقا گل گل و بعد به همين شکل آنها را برمي گرداندند. يک سال برادرم در زندان اوين بودند و بعد از مدت ها، اجازه ملاقات دادند. برادرم پيغام دادند همه تان بيايد. اينکه برادرم چه وضعيتي داشتند، بماند. آن روز براي دادش لباس و زير پيراهني و غذا و ميوه برديم و يک افسر، همه اينها را جلوي چشم ما با خاک قاتي کرد و لگد زد و گفت بفرماييد. درمجلس ترحيم داداش درمسجد ارک ديديم يک نفر پيغام فرستاده براي ما که مي خواهم مادر و خواهرهاي شهيد لاجوردي را ببينم. وقتي رفتيم ديديم يک نفر هست که دارد گريه مي کند و مي گويد حلالم کنيد. وقتي پرسيديم که قضيه از چه قرار است، گفت، «من همان کسي هستم که در ملاقات شما در زندان اوين، لباس ها و ميوه ها و غذاها را خاک آلود کردم.» اگر بخواهم براي شما از قصه هاي زندان ها و شکنجه هايي که برادرم تحمل کرد، بگويم صدها کتاب مي شود؛ اما احساس مي کنم خيلي چيزها را مگر آقا امام زمان (عج) اسرارش را باز کنند. اين روزها اگر به خاطر بعضي از کارهاي فرهنگي ناچار باشم از خانه بيرون بروم، با اينکه به خاطر مهره هاي گردنم، دکتر منعم کرده که سرم را پائين بيندازم. تمام مدت سرم روي کتاب است که اطراف را نبينم و زود برگردم خانه.
از غم ها و غصه ها زياد گفتيد. حالا از نحوه خواستگاري و عروسي شان بگوييد.
خيلي در اين مورد دقت عمل به خرج مي دادند. هميشه به مادرمان مي گفتند غير از پدر و مادر، درباره عموها و دائي ها و خانواده هايشان هم حسابي تحقيق کنيد. يادم هست که در کل آن سال ها، مادر فقط دو سه مورد را پسنديدند که نهايتاً عزيز دل همه ما، زهرا خانم انتخاب شدند که خانمي هستند بسيار صبور، متدين، خوشرو که واقعاً خدا خير دنيا و آخرت به ايشان بدهد. که همه اين مشکلات را با روي خوش تحمل کردند و حاج آقا هم انصافاً بسيار به ايشان مهر مي ورزيدند و عزيزشان مي داشتند، يادم هست که روز عقدشان مصادف بود با عيد غدير. همه اهل محله و اقوام آمدند ديدن پدر من. خلاصه قرار بود آن روز عقد صورت بگيرد که پدر زهرا خانم طرف غروب آمدند و گفتند که پشيمان شده ام و دخترم کوچک است و دختر به شما نمي دهم. خانم حاج داييم آمدند پشت درنشستند و با لهجه خاص خودشان گلايه کردند. من يواشکي به حرف هايشان گوش دادم. ايشان با لهجه بسيار شيريني گفت، «خواستگاري کرديد. من به خيالم رسيد که مبارک است؛ خريد مريد کرديد، من به خيالم رسيد که مبارک است؛ بله برون کرديد و... » خلاصه عباراتي از اين قبيل که من فقط معني کلي آنها را مي فهميدم. به هر حال حاج آقا گل گل گفتند نه و رفتند. من، هم حرص مي خوردم که چرا عروسي به هم خورده، هم از بامزه حرف زدن خانم حاج دايي ام خنده ام گرفته بود. مدتي گذشت و حاج آقا خودشان دوباره آمدند. گويا ايشان خوابي ديده بودند که براي پدرم تعريف کردند و من دويدم رفتم پشت در اتاق گوش دادم ببينم چه مي گويند. حاج آقا گل گل، خدا رحمتشان کند، گفتند خواب آيت الله بحرالعلوم را ديده اند. من هشت نه سال بيشتر نداشتم و مادر بزرگم مي گفتند، «دختر! قباحت دارد. بزرگ ترها دارند حرف مي زنند.» من مي گفتم، «کاري نمي کنم، فقط گوش مي کنم.» جمله هاي حاج آقا گل گل کاملاً يادم هست. ايشان مي گفتند،« آيت الله بحرالعلوم را خواب ديده ام که دو تا شاهچراغ مثل چراغ هاي حرم حضرت رضا (علیه السلام) آورده اند خانه ما و هر دو را روشن کرده اند و لامپ ها همه پر نور هستند.» خلاصه کنم عروسي سرگرفت. اخوي گفتند،» من دو تا شرط دارم. از اين کارهايي که زن ها مي کنند و کف مي زنند و شلوغ مي کنند خوشم نمي آيد. اولاً در اتاق عقد، مطلقاً نبايد نامحرم حضور داشته باشد، ثانياً کف زدن و شلوغ بازي ممنوع. به جاي کف زدن صلوات بفرستيد و تکبير بگوييد.» ما خواهر و برادرها هم که هم عقيده داداش بوديم، وقتي عروس خانم بله گفت، تکبير و صلوات فرستاديم. آن موقع هم دوره اي نبود که آدم ها به اين چيزها عادت داشته باشند. و خيلي ها چپ چپ نگاهمان مي کردند که اين کارها يعني چه؟اين ديگر رسم کجاست؟ خواهر بزرگم آمدند و با نهايت شجاعت گفتند، «نامحرم ها بيرون!».
سخت ترين دوراني که در زندگي برادرتان تجربه کرديد، کي بود؟
موقعي که ايشان در زندان مشهد بودند. پسر من هنوز پنج شش ماهه بود. با دشواري هاي بسياري به مشهد رفتيم. حاج آقا همسر من هم خيلي از فعاليت هاي من حمايت مي کردند و اگر حمايت هاي ايشان نبود. من واقعاً نمي توانستم کاري بکنم. همان طور که اگر خانم برادر من، پشت جبهه را آرام نگه نمي داشتند، اخوي نمي توانستند با خيال راحت به مبارزاتشان ادامه بدهند. همسر من حمايتشان را از مبارزات انقلابي، بسيار مخفي و سربسته بود، مثل پدر و مادرم که واقعاً اگر همت نمي کردند، نمي شد کاري کرد، به همين دليل است که تأکيد مي کنم اينها شهداي گمنام هستند. يادم هست موقعي که اعلام کردند بياييد و به هزينه سربازها کمک کنيد. حاج آقا همسر من خيلي بي سر و صدا، هزينه صد سرباز را تقبل کردند و نفري 20 هزار تومان دادند. اينها کساني هستند که کسي نامشان را هم نمي داند و خداوند اجر دنياي حاج آقا را اين طور داده که خانه شان پايگاه قرآن و برگزاري مراسم عزاداري و محرم است و گاه مي شود که تا سه هزار نفر در اين مجالس شرکت و براي روح آن مرحوم طلب مغفرت مي کنند. يادم هست که هفته آخر عمرشان، ديدم که در اتاق وسطي منزل رو به قبله نشسته اند و مي گويند «پروردگارا! تو گواه باش که من چقدر از اين جلسات قرآني که در منزل من به همت خانم برگزار مي شوند، راضي ام.» حمايت ايشان نبود، هيچ کاري از دست من بر نمي آمد. من تمام شهرها را براي تبليغ مي رفتم و ايشان يک بار نشد که مخالفت کنند. همين اخلاص ها، همين دينداري ها، همين کار براي خدا کردن ها بود که انقلاب و جنگ را پيش برد. متأسفانه اين نعمات در جامعه ما کمرنگ شده و يادم هست که هم حاج آقا و هم اخوي، به شدت از اين بابت رنج مي بردند و دم نمي زدند. جلسه قرآن مي گذارند، خوب که توي بحرش مي روي، مي بيني براي رأي آوردن در انتخابات بوده! امکانات مادي و پولي و فني و همه چيزمان نسبت به آن دوران شده صد برابر، کارمان يک صدم آن موقع پيش نمي رود و اين واقعاً اسباب تأسف و دلشکستگي است. ما خانواده اي بوديم منسجم که همه با هم از اولين روزهاي شکل گيري مبارزات کار مي کرديم و لذا وقتي مقايسه مي کنم، مي دانم دارم از چه چيزهايي حرف مي زنم.
نکته بسيار برجسته در زندگي شهيدلاجوردي، شناخت دقيق ايشان از جريانات انحرافي، قبل از هر کس ديگري بود. با توجه به شناخت عميقي که از برادرتان داريد، دراين باره هم نکاتي را ذکر کنيد.
همان طور که قبلاً هم گفتيم ايشان بسيار آدم شناس و دقيق بودند. يک روان شناس به تمام معنا. در مورد همه آدم ها کافي بود مدت کوتاهي با او صحبت کنند تا پي به ماهيتش ببرند. درباره جريانات سياسي هم همين طور. نظر ايشان بسيار دقيق بود. مهم تر از همه اين بود که اخوي مطلقاً براي رضاي خدا کار مي کردند و لذا خداوند هم پرده ها را از جلوي چشم ايشان عقب مي زد که به فرموده قرآن، خداوند به اهل تقوا، قدرت تشخيص و «فرقان» مي دهد. اخوي از همان ابتدا در زندان، اينها را مي شناختند و دقيقاً پي به ماهيتشان برده بودند. اخوي بسيار کم حرف بودند و خيلي با دقت گوش مي دادند. خيلي کم پيش مي آمد که حرف بزنند. بيشتر گوش مي دادند وقتي هم حرف مي زدند. مي دانستند چه بگويند که طرف، حرف اصلي اش را بزند. اين را تمام کساني که با ايشان کار کرده اند، خيلي خوب مي دانند. اخوي ازنظر خلاقيت فکري در هر کاري نبوغ داشتند.
نگفتيد سخت ترين روزهايتان کي بود.
يکي آن روزي که اسم اخوي براي اعدام درآمد. خدا مي داند برمن و بر ما چه گذشت. اين درد يک طرف و حرف هاي پر از نيش و کنايه مردم يک طرف. جريان زندان رفتن هاي ايشان يکي از ديگري سخت تر و تلخ تر است، ولي روزي که اخوي را غسل دادند، فاجعه بود. آن کسي که ايشان را مي شست، شلنگ آب را در چشم مجروح ايشان گذاشته بود و خون از دهان و بيني و گوش ايشان بيرون مي آمد. هرگز درعمرم به اندازه آن چند دقيقه زجر نکشيده ام. هنوز هم که يادم مي آيد، انگار قلبم را خراش مي دهند. بسيار صحنه دردناک و فجيعي بود.
با آن همه علاقه اي که به برادرتان داشتيد، چرا رفتيد؟
(گريه مي کند) من در آنجا فقط يک لحظه از ته دل دعا کردم که مادرم اين صحنه را نبيند و خودم هم از شدت فشار عصبي بي هوش شدم. خوشبختانه وقتي ديدند حال من اين طور شد، نگذاشتند مادرم بروند و ببينند.
در دوراني که برادر شما مسئوليت دادستاني و بعد هم زندان ها را به عهده داشتند، ترور شخصيت ايشان به شدت قوت گرفت. از آن دوران چه خاطره اي داريد؟
خدا رحمت کند اخوي هميشه مي گفتند براي کسي که بنا ندارد از مسئوليت، براي خودش موقعيت و ثروت و مقامي را دست و پاکند؛ مسئوليت چيزي نيست جز حمالي و اگر تعهد ديني به انسان حکم نکند که مسئوليتي را درحکومت بپذيرد، شرط عقل است که از آن بگريزد. ايشان هيچ علاقه اي به مناصب حکومتي نداشتند و اگر مسئوليتي را هم پذيرفتند. انصافاً جز زحمت و دردسر برايشان چيزي نداشت و فقط براي اداي تکليف، اين کار را کردند. ايشان همان حقوقي را هم که مي دادند، نمي گرفتند و مي توانم قسم بخورم که يک ريال از بيت المال در زندگي ايشان وارد نشد و هر چه بود حاصل زحمات خودشان بودند. الحمدالله ايشان از همان اول بازاري بودند و نيازي نداشتند. همين طور هم برادر بزرگم حاج آقا مرتضي که همه بيماري هايشان حاصل صدماتي است که در مبارزات ديدند و در تمام مدتي که اخوي در زندان بودند، از خانواده و فرزندان ايشان درست مثل خانواده خودشان نگهداري کردند. اينها کمک مي کردند که کمک نمي گرفتند. يادم هست يکي از اعياد مذهبي بود و افرادي مي آمدند به ديدن اخوي و خانواده شان. ظاهراً يکي از آنها موقعي که مي خواست برود. هديه اي را که خريده بود مي گذارد آنجا. اخوي به محض اينکه متوجه مي شوند، مي گويند برويد اين آقا را صدا بزنيد. بعد به او مي گويند، «اگر من مسئول حکومتي نبودم، باز هم اين هديه را براي من مي آورديد؟» طرف وقتي صراحت اخوي را مي بيند، مي گويد نه. اخوي هديه را پس مي دهند و مي گويند، «نمي توانم قبول کنم.» اين قدر مقيد بودند که شائبه اي حتي در هدايايي که براي خانواده مي آوردند. نباشد. همين دقت هاست که فرزندانشان مي شوند اين دختر گل و آقا پسرهاي نازنيني که هر وقت آنها را در آغوش مي گيرم، بوي برادرم را از آنها مي شنوم و هر کدامشان چشم و چراغ مادرشان و ما هستند. يکي از يکي بهتر. انسان وقتي لقمه حلال به بچه هايش مي دهد و تا اين حد مراعات مي کند، خداوند هم نعماتش را به صورت هاي مختلف بر انسان نازل مي کند.
از سعايت هاي دوستان برادرتان و آزار و اذيت هايي که مي کردند، خاطره اي داريد؟
شما در تاريخ خوانده ايد که وقتي حضرت ابراهيم(علیه السلام) را در آتش انداختند، حضرت جبرئيل آمدند و فرمودند که ابراهيم(علیه السلام) چه مي خواهي؟ حضرت ابراهيم (علیه السلام) پاسخي دادند که اين حکايتي است بين من و خداي من و من از هيچ کس جز خداوند ياري نمي خواهم. همين طور اباعبدالله(ع). من نمي خواهم زبانم لال چنين شباهت هائي را بين اوليا و انبيا با مردم عادي برقرار کنم، ولي همه کساني که آنها را سرمشق قرار مي دهند، به چنين استغناي روحي و قدرتي مي رسند. اخوي من هم طوري بودند که کار را فقط براي رضاي خدا مي کردند و لذا تحسين و تکذيب کسي برايشان تأثيري نداشت. تنها اندوه و غم ايشان، آينده و انقلاب و خارج شدن جامعه از مسير حق و عدالت و دين بود. ايشان از همان فرصت اندکي هم که داشتند استفاده مي کردند و به مادر سر مي زدند، ولي ذره اي از دردشان به کسي نمي گفتند. حرفي هم اگر مي زدند ارشاد بود و تذکر. يک بار هم ايشان را از هميشه غمگين تر ديدم و فکر کردم به خاطر بيماري مادر است و خواستم ايشان را تسلي بدهم. اخوي گفتند، «مرگ که اندوه ندارد، دير يا زود مي آيد و موجب راحتي است، آن چيزي که مرا غمگين مي کند اين است که ديشب در جلسه اي بودم و بعضي از مسئولين حضور داشتند و من ناگهان از پانزده بيست سال آينده، تصويري جلوي چشمم تجسم شد که تنم لرزيد.» بعد تک تک مختصات انحرافات اخلاقي و وضعيت جوان ها و فسادهاي اقتصادي و خلاصه هر چه را که ديديم و مي بينيم را با ذکر جزئيات تشريح کردند و از من خواستند نگويم تا وقتي که ده پانزده سال بگذرد. اخوي واقعاً احساس مي کردند که در قفسي گرفتار شده اند و غصه مردم و انقلاب و نظام، ايشان را به قدري اندوهگين کرده بود که من درعمرم نديدم.
از رابطه ايشان با مرحوم مادرتان هم خاطراتي را نقل کنيد.
مادرم بعد از شهادت اخوي، خيلي شکسته شدند و مي توانم بگويم بيماري هاي ايشان از آن موقع، اوج گرفت. اواخر عمر مادر، من و خواهرها به نوبت از ايشان پرستاري مي کرديم. آخرين سحر بود و من بالاي سر مادر رفتم و سلام کردم. مادر جوابم را دادند و بعد گفتند، «طيبه جان! عرض ادب کن.» پرسيدم، «به کي مادرجان؟» گفتند، «سيد اسدالله اينجاست. » و به پايين پايشان اشاره کردند. گفتم، «من که داداش را نمي بينم.» مادرگفتند، «چشمهايت را باز کن مي بيني. سيد اسدالله آمده و مي گويد آماده شو مي خواهم تو را ببرم. » مامان خيلي خوشرو بودند. من خنديدم و گفتم، «مامان! داداش شما را چه جوري مي برند؟» مامان لبخند زدند و گفتند، «برادرت ماشين آورده و به من مي گويد شرطش اين است که برويد غسل کنيد و آماده باشيد.» من باز خنديدم و گفتم، «مامان! جايي که داداش رفته که با ماشين نمي روند.» مامان خنده قشنگي کردند و گفتند، «بچه جان! برادرت پشت ماشين مي نشيند و توي آسمان پرواز مي کند. روي زمين که راه نمي رود.» در اين فاصله اخوي بزرگمان آمدند. مامان باز به ايشان گفتند که سيد اسدالله اينجا هستند. اخوي شروع کردند به گريه. من و اخوي گريه کرديم و مامان مي خنديدند. اخوي گفتند، «مادر! من خودم نوکرتان هستم. هر جا خواستيد شما را مي برم.» مادرم خنديدند و گفتند، «نه عزيز من! اينها که چيزي نيستند. سيد اسدالله چيزهايي تهيه کرده که تصورش را هم نمي توانيد بکنيد.» مادرم فردا ظهر، بعد از خواندن نماز ظهر و خواندن ادعيه و انجام مراسم کامل و خواندن جوشن و ياسين و عديله از دنيا رفتند.
شما با قضيه شهادت برادرتان چطور کنار آمديد؟
من دختر بسيار با نشاط و شادي بودم، ولي بعد از شهادت برادرم، خدا شاهد است که ديگر هيچ چيز در اين دنيا برايم معنا ندارد و ديگر رنگ خنده را نديده ام. ايشان محرم راز همه ما و صندوقچه اسرار بودند. با وجود ايشان، هيچ چيزي در نظر ما مشکل جلوه نمي کرد. براي هر مشکلي بالاخره راه حلي پيدا مي کردند. برادر من نه از زندان و نه از شکنجه و نه از مشکلات و مصائبي که طي بيست سي سال تحمل کردند، غصه نخوردند، ولي دلواپسي و نگراني براي آينده انقلاب، واقعاً ايشان را از پاي درآورد. اخوي ما، شهيد اعتقادات و احساس مسئوليت هاي خودشان شدند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28