نامه های آموزنده(3)

دخترم زهره خانم، پسرم محمد آقا، سلام عليکم، چندين روز و چندين شب در انتظار بودم، چشم به راه بودم، گوش به زنگ بودم تا شايد کسي صدا بزنه و نامه اي از شما در پاسخ نامه ام به دستم بدهد. بالاخره پريشب به هنگام رفتن به سالن غذاخوري، انتظارم پايان يافت و برادري از برادرانم، نامه شما را به دستم داد. پشت پاکت را چندين بار
شنبه، 26 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نامه های آموزنده(3)

نامه های آموزنده(3)
نامه های آموزنده(3)


 






 
نامه هاي منتشر نشده شهید سید اسدالله لاجوردی از زندان

نامه های آموزنده(3)

نامه (6)
 

حتماً بعضي شب ها به مسجد برويد...
بسم الله الرحمن الرحيم
دخترم زهره خانم، پسرم محمد آقا، سلام عليکم، چندين روز و چندين شب در انتظار بودم، چشم به راه بودم، گوش به زنگ بودم تا شايد کسي صدا بزنه و نامه اي از شما در پاسخ نامه ام به دستم بدهد. بالاخره پريشب به هنگام رفتن به سالن غذاخوري، انتظارم پايان يافت و برادري از برادرانم، نامه شما را به دستم داد. پشت پاکت را چندين بار خواندم و باز خواندم و آن چنان ذوق زده شده بودم که گويي هر چه هست فقط پشت پاکت است و در داخلش هيچ! پاکت را با خودم به سالن غذا خوري بردم و نتوانستم تا بعد از شام صبر کنم. در پاکت را پليس باز کرده بود و ديگر احتياج نداشت که من بگشايم. از درون پاکت چند نامه بيرون آوردم و خواندم و با اينکه در جمع برادران بودم، گويي فقط من بودم و نامه. بي خبر از همه چيز و هر چيز که در اطرافم بود. و غرق در نامه هاي شماها. مي خواندم و خوشحال و خوشحال تر مي شدم که ناگهان يکي از برادرانم به من گفت: « معلوم مي شود خيلي از خواندن نامه ها لذت مي بري که اين چنين خندان و بشاشي و به اطرافيانت بي توجه!» حالا نوبت اين رسيده که براي شماها بگويم چقدر خوشحال شدم وقتي ديدم هر يک از شما علاوه بر آن جمله و آن حديث که من برايتان نوشتم، يک حديث هم از خودتان برايم نوشته ايد. زهره خانم! حديثي که شما نوشته بوديد توجه مرا جلب کرد که چقدر موقع سنج و چقدر خوشفکريد وچقدر پدرجان را دوست داريد. بايد براي شما بگويم که من هم چندين هزار برابرش شما را دوست دارم. محمد جانم! حديثي را که شما نوشتيد مرا متوجه ساخته که چقدر شما عالي فکرمي کنيد و همان طور که نوشته بوديد منظورتان را فهميدم و اميدوارم ازخدا بخواهيد تا همگي توفيق پيدا کنيم که به کسي آزار و اذيتمان نرسد و همچنين نگذاريم به انسان هاي ديگر کسي رنج و مصيبتي، آزار و اذيتي وارد کند. فرزندانم! چيز ديگري که مرا خيلي خيلي خوشحال کرد اين بود که ديدم شما جواب نامه را شب بعد از رسيدن نامه من نوشته ايد. وه که چه استعداد و حافظه سرشاري داريد که توانستيد آن جمله و آن حديث را يک روزه حفظ کنيد. به به به اين استعداد و احسنت به اين لياقت. خداوند انشاء الله شما را حفظ کند. حالا از شما مي خواهم بنابر جمله «الدرس حرف والتکراوالف» هر حديثي را که حفظ مي کنيد، اقلاً روزي يک مرتبه دوتايي با همديگر و گاهي با مادرجان که مادر جانم يادشان نرود- گفتگو کنيد تا درست به خاطرتان بماند. اين دفعه براي شما حديثي را نقل مي کنم. بايد به ياد داشته باشيد. تا در مواقع برخورد با آن افرادي که درحديث ذکر شده، مراقب اعمال و رفتارتان نسبت به آنها باشيد. مبادا بر خلاف حديث عمل کنيد. دو سوم از جهنم را براي خود خريده ايد. و اکنون حديث: «من تواضع لغني فقد ذهب ثلثا دينه» که اين چنين خوانده مي شود: «من تواضع لغني ين فقد ذهب ثلثا دي نه» يعني هر کس در برابر پولدار و ثروتمندي تواضع کند و خود را در مقابل او کوچک به حساب آورد. دو سوم دينش را از دست داده (اگر معناي دو سوم را نمي دانيد از عموجان توضيح بخواهيد)، پس بنابراين اگر شما مي خواهيد دينتان محفوظ بماند و شيطان لعنتي، آن را از شما ندزدد، حواستان را جمع کنيد. مبادا به آدم هاي ثروتمند و پولدار، به خاطر ثروتشان احترام بي جا بگذاريد. زهره جانم! از اينکه درس هاي شما خوب است و در رديف شاگردهايي هستيد که اسمشان را به عنوان شاگردهاي زرنگ روي تخته سياه نوشته اند، به اندازه خانه مان، به اندازه مدرسه تان، به اندازه کوچه ها و خانه هاي محله مان، به اندازه خيابان ها، بيابان ها، آسمان ها، شماره ها، به اندازه ماه، به اندازه خورشيد و به اندازه هر چه که به فکر شما مي رسد، خوشحال شدم، اميدوارم باز هم مرا خوشحال تر کنيد. يعني توي کلاستان شاگرد اول بشويد و آنقدر مرا خوشحال کنيد که وقتي آزاد شدم شما را يک گاز قايم بگيرم.
محمد جانم! نمي دانم ازخلوص و پاکي شما چقدر قدراني کنم که خيلي صريح براي پدرجان نوشته ايد: «بايد درحساب و هندسه بيشتر کار کنيد.» اميدوارم موفق بوده و از بهترين شاگردان مدرسه تان باشيد و از اينکه شب هاي زوج با عموجان کار مي کنيد، نشان مي دهد که چقدر علاقه به درس و تحصيل داريد و اين علاقه شماست که علاقه مرا نسبت به شما روز به روز زيادتر مي کند و آن قدر زياد مي کند که گويي جز محمد چيز ديگري در دنيا وجود ندارد. هر چه هست محمد است و بس، و اگر هر چه در دنياست، از بين برود و محمد بماند، مرا بس است بس! چرا؟ براي اينکه علاقه به درس دارد و هر نبودي را با قدرت علم مي تواند به بود و هر زشتي را به زيبايي تبديل کند. فرزندان خوبم! يک پيشنهاد دارم. دلم مي خواهد اگر محمد آقا تا حالا در مدرسه علميه اسم ننوشته اند هر چه زودتر بروند و اسم بنويسند تا قدري در مسائل ديني اطلاعاتشان بيشتر بشود. همين طور زهره خانم با مادرجان بروند مهديه و آنجا اسم نويسي کنند و روزهاي جمعه و بعد از ظهر پنجشنبه که تعطيل هستند، اطلاعات ديني کسب کنند و اگرمهديه نمي شود، حتماً بعضي از شب ها به مسجد بروند و خيلي خيلي....

نامه های آموزنده(3)

نامه (7)
 

زمستان رفتني است...
بسم الله الرحمن الرحيم
حسن باباي جنگي، حسين آقاي قندي، زهره خانم و محمد آقا سلام! و بعدش هم يکي يه ماچ قايم همه تون. بچه هاي خوب خوبم من از شماها توقع نداشتم از وقتي که از مشهد رفته ايد تا حالا برايم نامه ننويسيد. من نمي دونم اون دفعه هم که مادرجان يک نامه کل و کوتاه و مختصر برايم نوشتند، چرا شماها چيزي ننوشته بوديد؟ مگر خداي نکرده با پدر قهر کرده ايد يا مگر هنوز خستگي مسافرت از تنتون بيرون نرفته؟! حالا اميدوارم که حالتون خيلي خوب باشد و هيچ نوع کسالتي نداشته باشيد. بچه هاي خوب خوبم! از قول من به همه همبازي ها و همکلاسي هاتون سلام برسانيد و به آنها بگوييد پدر ما هم تونو دوست داره و اون بچه اي رو بيشتر دوست داره که از همه بيشتر بازي مي کنه و از همه زيادتر شيطون باشه و از همه بيشتر درس بخونه! فرزندان زرنگم! من براي شماها يک قصه مي گم به شرطي که شما هم وقتي برام نامه مي نويسيد يه دونه از اون قصه هايي رو که بلديد برايم بنويسيد. اون وقتا که هيچ نبود هيچکس نبود، فقط يکي بود اونم خدا بود. پس يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکس نبود. يواش يواش ستاره اي بود، خورشيدي بود، ماهي بود، زميني بود، زماني بود، روزي بود، روزگاري بود، تابستوني بود، پاييزي بود. و بعدش زمستاني بود. کم کم بهار دلش مي خواست راه بيفته و بياد. اما زمستون جا خوش کرده بود و دلش نمي اومد بره تا بالاخره بهار گفت: اگه به زبون خوش نري، من ميرم همه رفيقامو خبر مي کنم تا بيان و تورو بيرون بکنن. زمستون که مي ديد اگه بره و جاشو به بهار بده خيلي براش بد مي شه، به حرف هاي بهار گوش نمي کرد وهي پشت سر هم لجبازي مي کرد و تا بهار مي اومد باهاش حرف بزنه، زودي به باد دستور مي داد که از لابه لاي کوه ها، از روي آسمونا، از شکم ابرها، گوله گوله رو سرش برف بندازن. بالاخره بهار ديد فايده نداره و بايد يه فکري بکنه. يه روزي از روزا که خورشيد خانم خيلي قشنگ بزک کرده بود و صورتشو سرخاب ماليده و اومده بود وسط آسمون و زمين و زمون و کوه و دشت رو نور پاشي مي کرد؛ بهار از موقعيت استفاده کرد و دويد و اومد پهلوي زمستون و گفت خيلي وقته رو زمين توي خونه هاي مردم موندي بايد هر چي زودتر راه بيفتي. تا تو بخاي اسباب هاتو جمع وجور کني و چند روزي طول مي کشه. يالا هر چه زودتر اثاثيه تو جمع کن و برو. زمستون ديد بهار اين دفعه خيلي محکم وايستاده و هيچ جوري از حرف هاش پايين نمياد. رفت پهلوي باد و بهش گفت: آقا باده! اين بهار خيلي اولدورم بولدورم مي کنه. يه ابري رو آسمونا بيار و از اون، گوله برف هاي گنده گنده روي سرش بريز تا بترسه و در بره. بادگفت حرفتو رو چشم مي ذارم و الآنه مي رم دمار از روزگارش مي کشم. باد به سرعت خودش رو به آسمونا رسوند و ديد همه برف ها از دست خورشيد خانوم به اين طرف و اون طرف فرار کرده اند. پهلوي خودش گفت: خدايا! خداوندگارا! اگه من برم روي زمين و زمستون ببينه براش برف نفرستاده ام. با من قهر مي کنه و ديگه منو پهلوي خودش راه نمي ده. يهو به فکرش افتاد بدوه بره دنبال برف ها، شايد بتونه پيداشون کنه. باد بيچاره همه جاها رو گشت و خلاصه سوراخ سنبه هاي آسمونو زير و رو کرد، اما برف ها رو پيدا نکرد. آخر کار ديد از اون دور دورا يه سفيدي پيداست. به تاخت به سمت اون حرکت کرد. برف ها که از دست خورشيد خانم رفته بودن پشت قله کوه ها قايم شده بودن، ديدن باد داره از اون دور دورامياد. پهلوي خودشون خيال کردند خورشيد خانم باد رو فرستاده تا اونا رو ببره پهلوي خودش و همه شونو آب کنه! اين بود که با هم تصميم گرفتن از روي قله ها فرار کنن و برن تو شکاف کوه ها. اونجاها که باد اونارو نبينه قايم بشن. برف ها زودي خودشونو جمع کردن و قبل از اينکه باد بهشون برسه، رفتن ميون درز کوه ها مخفي شدن. باد بدبخت هن هن کنان رسيد سر قله و ديد از برف ها خبري نيس. خيلي خسته و کوفته شده بود. يه خرده سر کوه نشست تا هم خستگي شو در کنه و هم يه راهي براي گير آوردن برف ها پيدا کنه. هر چي فکر کرد عقلش به جايي نرسيد.همين طوري که داشت فکر مي کرد يه دفعه يادش اومد که زمستون روي زمين دل واپسشه. يهو دلش شور افتاد و تصميم گرفت حالا که نتونسته براش برف بفرسته، خودشو بهش برسونه و جريانو براش از سير تا پياز تعريف کنه. اين بود که سوار بر مرکب تيزرو شد و به يک چشم به هم زدن خودشو از روي قله به زمين رسوند و فوري رفت پهلوي زمستون و ديد زمستون و بهار دعواشون شده؛ گاهي بهار زمستون رو زمين مي زنه و گاهي زمستون بهار رو. باد براي اينکه دعواي اونارو تماشا کنه، رفت به گوشه اي وايساد و ديد بهار زورش زيادتره، اما زمستون با اينکه زورش کمتره، روش زيادتره و هر چي زمين مي خورده، از رو نميره و هرچي بهار مي گه عوض اينکه دعوا کنيم بيا با هم آشتي کنيم و با همديگه حرف بزنيم شايد بتونيم با حرف زدن همديگه رو راضي کنيم؛ زمستون گوش نمي کنه و مي گه من جامو به تو نمي دم و تو اصلاً حق نداري اينجا بياي. در همين گيرودار، يه دفه که زمستون زمين خورد، از زير پاي بهار، چشمش به باد افتاد و سرش داد زد و گفت: اي پدر صلواتي! پس چرا برف نفرستادي؟ باد از سير تا پياز داستان مسافرتش رو توي آسمونا، توي دل ابرها و روي کوه ها براش شرح داد. زمستون که ديد برف ها همه شون فرارکرده ان و رفته ان توي شيکم کوه ها قايم شده ان و ديگه اسلحه نداره به جنگ بهار بره، يه خرده روش کم شد و به بهار گفت حالا حاضرم با همديگه مذاکره کنيم. بهار گفت من از اول حرفي نداشتم، حالا هم حرفي ندارم و هيچ عيبي نداره اما براي اينکه معلوم بشه حرف کدوم يکي از ما دوتا درست تره، مي ريم پهلوي خورشد خانم و اونو قاضي قرار مي ديم. دوتايي دويدن رفتن پهلوي خورشيد خانم و گفتن ما اومدين پهلوي تو ببيني حق با کدوممونه؟ خورشيد خانم گفت: باشه، حرفاتونو بزنين. بهارگفت: اين زمستون بلا گرفته خيلي وقته روي زمينه و مردم ديگه از دستش خسته شدن. بايد بساطشو جمع کنه و بره. زمستون گفت: درسته که من خيلي وقته اومده ام، اما نتونستم هر جا که دلم مي خواد برم. بهار گفت: همه زمين دستت بود. ديگه کجا مي خواستي بري؟ زمستون گفت: درسته. همه زمين دستم بود، ولي هر وقت مي خواستم برم تو اون ساختموناي قشنگ قشنگ و ماماني، در رو به روم مي بستن و رام نمي دادن. هر وقت مي خواستم برم رو بدن نرم و لطيف اون آدماي ناز نازي بشينم، لباسهاي کلفتشون جلومو مي گرفت و منو راه نمي دادن. خيلي وقتا مي رفتم توي حياط و چشم به درمي دوختم تا يه بچه اي بيرون بياد، شايد بتونم روي بدنش بشينم و خستگي در بکنم. توي حياط واميستادم و خيره خيره نيگا مي کردم و چشمم سياهي مي رفت و هيچکي بيرون نمي اومد. بعد از مدت ها که يه بچه رو گير مي آوردم و گولش مي زدم و از زير لباس هاش يواشکي و به سختي تو مي رفتم، هنوز درست روي بدنش ننشسته بودم و درست خستگي ام در نرفته بود که مي دويد و مي رفت توي اتاق و منو به دست بزرگ ترين دشمنم گرما مي سپرد. دشمنم من رو با اردنگي از اتاق بيرون مي انداخت. همين جور که زمستون مشغول بلبل زبوني بود، يه دفعه بهار عصباني شد و گفت: اي ناجنس ظالم بلا! چرا اينقده خودتو به موش مرده بازي مي زني؟ مگه يادت رفته وقتي اونا تو رو از؟؟ مي کردن، مي دويدي مي رفتي روي دست بي دستکش پاي بي جوراب اونائي که خونه نداشتن مي نشستي؟ ببينم باز هم بلدي بهونه بياري؟ اونا که خونه نداشتن که تو رو به دست گرما بسپرن تا گرما بيرونت کنه. تو هم با خيال راحت مي رفتي اونجا، روي بدناي اونا اطراق مي کردي، واي به همه جا قناعت نمي کردي و از روي دست وپاشون مي رفتي تا به استخوون مي رسيدي. از روي بدنشون مي رفتي تا به قلب و جگر شون مي رسيدي. توانقده پررويي که نمي گي وقتي اونائي که خونه داشتن، تو رو از خونه شون بيرون مي کردن تا مي توني براي خودت يه جايي پيدا کني که خيلي خيلي بهتر از اتاق اوناس! تو مي تونستي روي قلب بچه کوچولوهايي بشيني که با سخاوت تموم، براي هميشه قلب کوچولوشونو در اختيار تو مي گذاشتن. اي بي انصاف! تو براي خودت يه جاهايي رو پيدا کردي که من هر چي سعي کنم ديگه نمي تونم اونجا برم و اونجا براي هميشه ملک طلق توشده. اسم اونجا، قلب از کار افتاده و سرد بچه هاي يتيم و بي خانمونه. خورشيد خانم که حرف هاي اونا رو گوش مي کرد، گفت: به نظر من حق با آقا بهاره و تو بايد هر چي زودتر بساطتو از روي زمين جمع کني و بري. زمستون که از زور خورشيد خانم مي ترسيد، گفت: باشه مي رم. پس حالا خداحافظ. زمستون دست بهار رو گرفت و اومدن روي زمين. زمستون ديد باد اون گوشه به انتظار وايستاده. تا چشمش به باد افتاد، فيلش ياد هندوستان کرد و گفت: چه کشکي چه پشکي؟ اصلاً من نمي رم. آقا بهاره! هر کاري خواستي بکني بکن. بهار گفت: مگه خورشيد خانم نگفت حق با منه. پس چرا نمي ري؟ دليلت چيه؟ زمستون گفت: دليلم اينه که زورم زياده و گردنم کلفته! تا بهار اومد لب باز کنه و جوابش رو بده، زمستون به باد گفت: اين فضولباشي رو وردار پرتش کن اون دوردورا. بادگفت: به روي چشم. يکهو باد غريد و بهار رو ور داشت و انداختش توي بيابونا. بهار ديد زمستون خيلي نفهمه و حرف حساب به خرجش نمي ره و به حرف خورشيد خانم هم که خيلي زورش زيادتره، گوش نمي کنه. اين از زمستون و اما خورشيد خانم. خورشيد خانم با اينکه مي دوسنت حق با بهاره، اون بالا نشسته بود و هيچ کاري نمي کرد.اصلاً انگار نه انگار که زمستون داره زور مي گه و حق بهار رو پايمال مي کنه. بهار پهلوي خودش فکر کرد که ديگه نه با زمستون حرف بزنه و نه خورشيد خانم رو قاضي قرار بده. براي اينکه فهميده بود از حرف کاري ساخته نيست و خورشيد خانم هم کار خودشه مي کنه و اصلاً دلش براي اون نمي سوزه. اين بود که آقا بهار تصميم گرفت خودش بدون کمک خورشيد خانم يه کاري بکنه! نشست و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که بره سراغ رفيقاش و همه با همديگه و دست به دست هم بدن و ريشه زمستونو يکجا بکنن. همين جوري که توي بيابانا مي گشت و فکر مي کرد. يه وقت ديد بهترين رفيق صميمي اش از اون ته داره مياد. بهار قدماشو تند کرد وخودشو رسوند بهش. تا رسيد باهاش دست داد و گفت: به به آقا نسيم! برادرعزيز! رفيق قديمي خودم! روز به خير! از اين طرفا. کجا مي ري؟ بهار گفت: من با زمستون دعوام شد و دوتايي پهلوي خورشيد خانم رفتيم. خورشيد خانم حق رو به من داد. اما وقتي به زمين برگشتيم و زمستون چشم خورشيد خانم رو دور ديد. گردن کلفتي کرد و به باد گفت اين رو ور دار بندازش توي بيابونا. حالا اگر مي بيني من اينجام، باد پرتم کرده. حالا تصميم گرفته ام با تو و بقيه رفيقام بريم کلک هر دوتاشون رو بکنيم. نسيم گفت: چه جوري کلکشون رو بکنيم؟ بهار گفت: موقعيت خوبيه، براي اينکه باد سوز به دستور زمستون يه مسافرت دور و درازي روي آسمونا رفته و خسته و کوفته است و احتياج داره يه خرده استراحت کنه و بخوابه. توکه همرنگ و هم جنس بادي، زود مي توني گولش بزني، برو از در دوستي با اون وارد شو و کم کم اونو از پهلوي زمستون به عنوان تفريح و استراحت وردار و ببر. وقتي اززمستون دور شدين، براش يک قصه بگو تا خوابش ببره. من مي دونم چون خيلي خسته است، خيلي زود خوابش مي بره. وقتي خوابش برد، يواشکي از پهلوش بلند شو و بيا پهلوي زمستون و اونجا وايستا تا من ترتيب کار رفيق هاي ديگه رو هم بدم و بيايم پهلوي تو. نسيم گفت: آي به روي چشم و خودش رو به باد رسوند. حالا ببينيم آقا بهار چي کار کرد؟ بهار رفت پهلوي گل ها و بوته ها و ديد همه خوابيده ان. يکي يکي اونارو بيدار کرد و هر کدوم که بيدار مي شدن، بهار پس از سلام و عليک، داستان رو براشون شرح مي داد و مي گفت: حالا که زمستون قلدري مي کنه، شماها برگاتونو باز کنين تا بهش دهن کجي کرده باشين و بگين که ما از تو نمي ترسيم. در ضمن مواظب باشين وقتي من و نسيم مي دويم، زير دست و پا له نشين. گل ها و بوته ها قبول کردن و به بهار قول دادن که اصلاً نذارن اون طرفا پيداش بشه. بهار وقتي خيالش از گل ها و بوته ها راحت شد، خودش را به زمستون رسوند و ديد نسيم مثل يه دسته گل اونجا وايستاده و زمستون مثل سگ زهر خورده اخم ها شو تو هم کرده و اونجا نشسته. بهار در گوشي يه چيزي به نسيم گفت ونسيم گفت: باشه. يک دفعه دوتايي با هم حمله کردن و اونو از زمين بيرونش کردن و خودشون جاي او نشستن و مردمو از شر سرماي زمستون نجات دادن. مردم وقتي ديدن زمستون شکست خورده و فرار کرده، همه لباس هاي کلفتشونو در آوردن و به جاش لباس هاي نازک تري پوشيدن و اون روز رو جشن گرفتن و اسمشو عيد نوروز گذاشتن!

 

نامه های آموزنده(3)

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط