تفاوت عقول نزد مولانا (2)

از مباحث مفصلي که مولانا درباره عقل و عقل شناسي مطرح کرده، و طرح آنها از مجال اين مقال بيرون است، مي توان چنين استنباط کرد که وي مي خواهد بگويد کساني که سخن از تساوي عقول مي گويند، به ژرف کاوي در عقل بشري نپرداخته و آن را به درستي نشناخته اند. برخلاف آنچه شيوع دارد دال بر اينکه عرفا و از جمله مولانا عقل
شنبه، 26 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تفاوت عقول نزد مولانا (2)

تفاوت عقول نزد مولانا (2)
تفاوت عقول نزد مولانا (2)


 

نويسنده: نصرالله حکمت *




 
از مباحث مفصلي که مولانا درباره عقل و عقل شناسي مطرح کرده، و طرح آنها از مجال اين مقال بيرون است، مي توان چنين استنباط کرد که وي مي خواهد بگويد کساني که سخن از تساوي عقول مي گويند، به ژرف کاوي در عقل بشري نپرداخته و آن را به درستي نشناخته اند. برخلاف آنچه شيوع دارد دال بر اينکه عرفا و از جمله مولانا عقل ستيزي کرده اند، در واقع اين عقل گرايانند که حد عقلي را نشناخته و در حق او جفا کرده اند؛ در حالي که امثال مولانا با دقت و ژرف کاوي در معاني مختلف عقل و تعيين حد ومرز توانايي آن، نهايت سعي خود را مبذول داشته اند که حق آن به طور کامل ادا شود؛« اين مخالفت با فلسفه دقت و به دنبال آن عناد با عقل و استدلال به معناي هر روزي آن را برخي حجت از براي مخالفت مولانا با عقل به طور کلي دانسته اند.. در حالي که مولانا خود يک حکيم و عارف در بالاترين سطح بوده و هيچ گاه ارزش عقل به معناي کلي آن را در کسب معرفت الهي فراموش نکرده است... براي درک مفهوم عقل در آثار مولانا و مخصوصا مثنوي بايد به امتياز اساسي که او بين عقل کلي و عقل جزئي قائل شده، توجه کرد».(1)
خلاصه و زبده سخن مولانا در برابر قائلان به تساوي عقول اين است که آنان تفاوت ميان عقل جزئي و عقل کلي را نشناخته و احکام آن دو را با هم خلط کرده اند. آنچه ميان انسان ها مشترک است و همه به طور يکسان از آن برخوردارند و به تعليم و تعلم و با جد و جهد افزايش مي يابد، عقل جزئي است که تنها به کار تمشيت حيات دنيوي مي آيد و محرم اسباب زندگي اين جهاني است. اما بايد توجه داشت که اين عقل جزئي مشترک که در اصل، همه انسان ها به يکسان از آن بهره دارند و با سعي و کوشش بشري افزايش مي يابد، سرانجام به استبداد و سرکشي عقول صاحبان علم مودي خواهد شد و بالاخره به تفاوت آدميان مي انجامد و سر از ناکامي انسان هاي فاقد علم در مي آورد؛ چرا که علم دنيوي قدرت شيطاني است و همواره ديوان قدرتمند بر آدميان ضعيف حکم مي رانند.

عقل جزوي عقل را بدنام کرد
کام دنيا مرد را ناکام کرد

آن ز صيدي حسن صيادي بديد
وين ز صيادي غم صيدي کشيد

آن زخدمت ناز مخدومي بيافت
وآن ز مخدومي ز راه عز بتافت

آن ز فرعوني اسير آب شد
وز اسيري، سبط صد سهراب شد

( دفتر پنجم، ابيات 463-466)

راند ديوان را حق از مرصاد خويش
عقل جزوي را ز استبداد خويش

که سري کم کن نئي تو مستبد
بلکه شاگرد دلي و مستعد

رو بر دل رو، که تو جزو دلي
هين که بنده پادشاه عادلي

بندگي او به از سلطاني است
که «انا خير» دم شيطاني است

( دفتر چهارم، ابيات 3339-3342)

و آنچه در اصل ميان آدميان متفاوت است، عقل کلي و عقل ايماني و به عبارت ديگر عقل استعداد و قابليت است. اين عقل، و عقل وهبي و بخشش يزدان، و چشمه آن در ميان جان است. همه آدميان با مراتب و درجات مختلف، در اصل فطرت خود از آن برخوردارند و مي توانند در تطوّر وجودي خود و بدون نياز به تعليم و تعلم بيروني، به مراتب بالاتر دست يابند.

عقل ديگر بخشش يزدان بود
چشمه آن در ميان جان بود

چون زسينه آب دانش جوش کرد
نه شود گنده، نه ديرينه، نه زرد

ور ره نبعش بود بسته، چه غم
کو همي جوشد ز خانه دم به دم

( دفتر چهارم، ابيات 1964-1966)
ويژگي برجسته اين عقل، آن است که وقتي آدمي بر اثر تطور وجودي و جوشش دروني، به مراتب بالاتر آن دست مي يابد، گرفتار حجاب انحطاط، استبداد و خودکامگي و ستم کاري نمي شود بلکه با ره يافتن به درجات بالاتر، بر درخشش دروني و معنويت او افزوده مي شود و همانند چشمه آفتاب نور افشاني مي کند.

اين تفاوت عقل ها را نيک دان
در مراتب از زمين تا آسمان

هست عقلي همچو قرص آفتاب
هست عقلي کمتر از زهره و شهاب

هست عقلي چون چراغي سرخوشي
هست عقلي چون ستاره آتشي

( دفتر پنجم، ابيات 459-462)
تفاوت اين عقل در انسان ها همانند تفاوت انوار است، با اينکه همه انوار در اصل نورافشاني و روشنگري يکسان اند؛ همه اين عقول نيز در اصل دريافت حقايق عيني همانند هم اند، اما مراتب مختلف دارند و اين مراتب مختلف ، زمينه ساز حرکت انسان در بستر تطور وجودي و تکامل در هستي است.
 

اتحاد عاقل و معقول
 

قول به تطوّر وجودي انسان در مراتب کمال از امهات انديشه مولانا است. کساني که با ناديده گرفتن عقل کلي در انسان، که عقل استعداد و عقل قبول و تصديق خبر وحي است، عقل جزئي را برجسته مي کنند، بالطبع همين عقل را در ميان همه انسان ها مساوي و مشترک مي دانند و همين عقل مشترک را کمال اول همه عقول به شمار مي آورند. در نتيجه، بايد گفت که تفاوت علم و دانش و ادراکات آدميان که بر اثر تعلم و تجربه و اکتساب حاصل مي شود، کمال ثاني عقول و زينت و زيور آنها است. اين گونه عقل شناسي، علاوه براينکه به بي نيازي انسان از وحي مؤدّي مي گردد، انسان ها را به نشئه دنيوي و ظاهر آنها تقليل مي دهد و فرو مي کاهد و در نهايت، آنان را به علم فروشي مي کشاند. در جامعه اي که علم و دانش، زيور انسان است، صاحبان عقول فربه شده و کساني که علوم دنيوي به کف آورده اند، به تفوّق و سلطه بر ديگران دست مي يابند و از طريق اقتدار کاذب خود، حقوق آدميان را تضييع مي کنند. نخستين حقي که از آنان ضايع مي شود و مبدأ و مبناي تضييع حقوق ديگران است، حق دست يابي به حقيقت است.
اما از نظر مولوي حقيقت آدمي دانش و معرفت او است و اين علم و آگاهي نه زيور انسان و کمال ثاني او، که مقوم و کمال اول او است؛ و نتيجه آن، قول به اتحاد عاقل و معقول است؛ يعني آدمي دقيقا همان چيزي است که مي داند و مي انديشد.

اي برادر تو همان انديشه اي
مابقي خود استخوان و ريشه اي

گر گلست انديشه تو، گلشني
ور بود خاري، تو هيمه گلخني

گر گلابي، بر سر جيبت زنند
ور تو چون بولي، برونت افکنند

( دفتر دوم، ابيات 277-279)
آدميان همانند ظرفي هستند که مظروف آنها مقوم ماهيت آنها است. آنان که به مظروف نظر دارند، به درستي آدمي را شناخته اند و آنان که ظرف ها را مي بينند و از درون آنها و باطنشان بي خبرند، گمراهند؛ يعني آدميان را نمي شناسند و در نتيجه نمي توانند حق آنان را ادا کنند.

جسم ها چون کوزه هاي بسته سر
تاکه در هر کوزه چه بود، آن نگر

کوزه آن تن پراز آب حيات
کوزه اين تن پر از زهر ممات

گر به مظروفش نظر داري شهي
ور به ظرفش بنگري، تو گمرهي

( دفتر ششم، ابيات 650-652)
« مولوي حقيقت نفس و جان و دل آدمي را، دانش و بينشش مي داند؛ يعني معتقد است که روح و جان، چيزي غير از علم و معرفت و آگاهي و هوشياري نيست؛ پس هر کسي که دانش و آگاهي او بيشتر باشد جان و روح او بيشتر است؛ و بدين سبب مابين افراد انسان تفاوت کلي در نفوس و ارواح باشد؛ تا برسد به مرتبه انسان کامل و رسولان و اولياء خدا که عقل کلي و نفس کلي اند».(2)

جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون

جان ما از جان حيوان بيشتر
از چه، زآن رو که فزون دارد خبر

پس فزون از جان ما، جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک

وز ملک، جان خداوندان دل
باشد افزون، تو تحيّر با بهل

زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزون تراست از بودشان

( دفتر دوم، ابيات 3326-3330)
چنين نگاهي به عقل و علم و معرفت انسان، مقتضي انسان شناسي خاص است و لوازم ارجمندي در تکريم منزلت آدمي و اداي حق او دارد که تفصيل آن در اين مجال نمي گنجد؛ اما ذيلا به اختصار، به بعضي از مهم ترين آنها اشارت مي رود:
1- قول به تطور وجودي انسان، و حرکت او در مراتب هستي. از آنجا که علم و معرفت آدمي، جوهر او است و نه عرض و زيورش، و به قول مولانا:

دانش من جوهر آمد، نه عرض
اين بهايي نيست بهر هرغرض

( دفتر دوم، بيت 2427)
پس با حرکت او در مسير کمال معرفتي و افزودن بر علم و آگاهي خود، علي الدوام در يک مرتبه مي ميرد و در مرتبه اي ديگر متولد مي شود و همواره و بي وقفه در طريق تطور در هستي خود گام بر مي دارد.
2- در عين حال که انسان ها در اصل فطرت، بهره هاي متفاوت از عقل دارند و در مراتب وجودي مختلف مستقرند، همه آنان از عقل استعداد که عقل ايماني است برخوردارند؛ زيرا برخلاف عقل مکسبي،

عقل ديگر بخشش يزدان بود
چشمه آن در ميان جان بود

( دفترچهارم، بيت 1964)
و در نتيجه هر انساني براي حرکت وجودي براساس عقل وهبي، نيازي به پيمودن راه دور و دراز اکتساب علم ندارد، و کافي است که به درون خود نظر افکند و چشمه آن در آنجا بنگرد و آن را در مجاري وجود خود به جريان اندازد.
3- از آنجا که چشمه علم و آگاهي وهبي، درون جان است و افزايش آن درگرو امکانات بيروني و اکتساب و تعليم و تعلم نيست، همه آدميان حتي کودکان از آن برخوردارند و هيچ کس نمي تواند در اين عرصه با کسب علم و دانش، به اقتدار کاذب دست يابد. مولوي در ضمن گفتن داستان کودکان مکتبي که از استاد خود ملول و آزرده بودند و نمي خواستند سر درس حاضر شوند، اشاره به آن کودک زيرک مي کند که راه تعطيل درس را به کودکان نشان داد. در آنجا وي بحث اختلاف عقول را مطرح مي کند و درباره نظر معتزله که قائل به تساوي و اعتدال عقولند و مي گويند:

تجربه و تعليم بيش و کم کند
تا يکي را از يکي اعلم کند

چنين مي گويند:

باطل است اين، زآن که راي کودکي
که ندارد تجربه در مسلکي

بر دميد انديشه اي زآن طفل خرد
پير با صد تجربه بويي نبرد

خود فزون آن به که آن از فطرت است
تا ز افزوني که جهد و فکرت است

( دفتر سوم، ابيات 1541-1545)
4- درساحت اين علم و معرفتي که آدمي را به تحول وجودي مي کشاند و او را به کمال علمي و وجودي مي رساند، جايي براي عقل فروشي، و تفاخر علمي، و خرج کردن دانش در راه اغراض نفساني وجود ندارد.

دانش من جوهر آمد نه عرض
اين بهايي نيست بهر هر غرض

( دفتر دوم، بيت 2427)
منابع:
1. ابراهيمي ديناني، غلامحسين، ماجراي فکر فلسفي در جهان اسلام، طرح نو، تهران، 1377
2. ابن عربي، محيي الدين، الفتوحات المکية، تحقيق احمد شمس الدين، دارالکتب العلميه، بيروت، 1420 ق.
3. اذکائي، پرويز، حکيم رازي، طرح نو، تهران، 1382.
4. حکمت، نصرالله، حکمت و هنر در عرفان ابن عربي، فرهنگستان هنر، تهران، 1384.
5. متافيزيک خيال در گلشن راز شبستري، فرهنگستان هنر، تهران، 1385.
6.رياحي، پري، عقل از ديدگاه مولانا، با پيش گفتاري از دکتر سيدحسين نصر، موسسه پژوهشي حکمت و فلسفه ايران، تهران، 1384.
 

پي نوشت ها :
 

* عضو هيئت علمي دانشگاه شهيد بهشتي.
1. شبستري، شيخ محمود، گلشن راز، تصحيح پرويز عباسي داکاني، الهام، تهران، 1376.
2. لاهيچي، ملاعبدالرزاق، شوارق الالهام، چاپ سنگي، بي تا.
منبع: نشريه مولانا پژوهي شماره 3

منبع: نشريه مولانا پژوهي شماره 3



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط