مولانا و برخي از نيازهاي جامعه امروز (1)

چه بسيار آثار ادبي و هنري که پيش از آنکه مرگ خالق آن اثر فرا رسد، خود به دست فراموشي سپرده مي شوند و علت اين امر در نوع موضوع و نحوه بيان و شرايط خاص زمان و مکان است: اما بزرگاني هستند که با انديشه روشن و افق وسيع، ديد و بيان زيبا، به خود و آثار خويش جاودانگي مي بخشند. مولانا جلال الدين محمد بلخي يکي از
شنبه، 26 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مولانا و برخي از نيازهاي جامعه امروز (1)

مولانا و برخي از نيازهاي جامعه امروز (1)
مولانا و برخي از نيازهاي جامعه امروز (1)


 

نويسنده: سيد علي محمد سجادي*




 

چکيده
 

چه بسيار آثار ادبي و هنري که پيش از آنکه مرگ خالق آن اثر فرا رسد، خود به دست فراموشي سپرده مي شوند و علت اين امر در نوع موضوع و نحوه بيان و شرايط خاص زمان و مکان است: اما بزرگاني هستند که با انديشه روشن و افق وسيع، ديد و بيان زيبا، به خود و آثار خويش جاودانگي مي بخشند. مولانا جلال الدين محمد بلخي يکي از اين نوادر است که با تکيه بر عشق و ايمان و دوري از تحجر و تعصب و برخورداري از قبول خاطر و لطف سخن، مثنوي معنوي و ديوان شمس و مکتوبات و فيه مافيه را براي هميشه بر تارک باور و انديشه و احساس مردمان براي تمام قرون و اعصار تلالو و ماندگاري بخشيد و اين ادعاي صرف برخاسته از احساس و دوست داشتن کورکورانه نيست، در اين مقاله براي اثبات اين ادعا، به ديدگاه حضرت مولانا نسبت به مسائلي همچون افزون طلبي، علم زدگي، تکيه برجاه و جلال و جمال، خود بزرگ بيني و ...توجه شده و از مطاوي مثنوي شريف لطيفه هاي گونه گون و تمثيلات راستين و ابياتي مرتبط با هر موضوع برگزيده شده است و چگونگي برخورد با هر يک از اين پديده ها که گريبان گير جوامع بشري است، بيان شده است.
کليد واژه ها: جامعه امروز، افزون طلبي، علم زدگي، جاه و جلال و جمال، خودبزرگ بيني.

آسمان شو ابر شو باران ببار
ناودان بارش کند نبود به کار

آب اندر ناودان عاريتي است
آب اندر ابر و دريا فطرتي است

فکر و انديشه است مثل ناودان
وحي و مکشوف است ابر و آسمان

آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان همسايه در جنگ آورد.

(دفتر پنجم، ابيات 2490-2493)
اگر گفته شود تمام انديشه عرفاني و جهان بيني انساني مولانا جلال الدين محمد در همين چهار بيت فراهم آمده است، سخني به گزاف نگفته ايم. هر کسي از ظن خويش به جهان هستي مي نگرد و زشت و زيبا و پسند و ناپسند آن را برحسب پندار خود تجزيه و تحليل مي کند. يکي بر طارم اعلا نشيند و يکي تا پشت پاي خود نبيند. جهان بيني برخي از نوک بيني آنان فراتر نمي رود و شگفتا که در اين حال نيز بر آن باورند که کران تا کران هستي را در همين محدوده مي توان ديد و با معيارهاي آن سنجيد:

آن مگس بر برگ کاه و پول خر
همچو کشتيبان همي افراشت سر

گفت من کشتي و دريا خوانده ام
مدتي در فکر آن مي مانده ام

اينک اين دريا و اين کشتي و من
مرد کشتيبان و اهل و راي زن

برسر دريا همي راند او عمد
مي نمودش آن قدر بيرون ز حد

بود بي حد آن چمين نسبت بدو
آن نظر که بيند آن را راست کو

عالمش چندان بود کش بينش است
چشم چندان بحر هم چندينش است

(دفتر اول، ابيات 1085-1090)
اما هستند کساني- گرچه نه بسيار- که بعد زمان و مکان را در مي نوردند و به عالمي وراي اين عالم مي نگرند:

آدمي برقد يک طشت خمير
برفروزد از آسمان و از اثير

(دفترششم، بيت 138)
ابر چون بر آيد هر کس گمان برد که اين برآمدن از آن روست که کشتزار او را سيراب کند؛ اما ابر فارغ از اين خيال باطل مي بارد تا همه را طراوت و سرسبزي بخشد و هر کس فراخور حال و مقام خويش ساغر نياز خود را از آن زلال آسماني پرکند.
راز و رمز جاودانگي بزرگاني چون مولانا در آن است که افق ديد و سير نگاهشان تا دوردست کران زندگي و تا اعماق وجود همه انسان ها کشيده شده است. ابر فراگيرند و آسمان سايه گستر و اقيانوسي عظيم و چه بيهوده است آنان را در زمان و مکاني محدود محبوس کردن و البته رسيدن به چنين پايگاه و جايگاهي بدون رستن از خود محوري و خودبزرگ بيني ممکن نيست:

شاه آن دان کاو زشاهي فارغ است
بي مه و خورشيد نورش بازغ است

(دفتر دوم، بيت 1470)
در ميان دوازده هزار شاعر پارسي گوي که صفحات تذکره ها و تراجم به نام و آثار آنان اختصاص دارد، تنها کساني توانسته اند نامبردار شوند و برکار بمانند که «ما» و «مني» را در « او» خلاصه کرده باشند و البته لازم نيست که «او» همواره ذات بي مثال حق باشد، گرچه بي او هيچ چيز و هيچ کس امکان وجود و ظهور نمي يابد، بلکه مقصود آن است که مخاطب و موضوع شعر نبايد شخصي معين باشد؛ زيرا با از سکه افتادن نام او خواه ناخواه بازار شعر نيز از رونق خواهد افتاد. شايد ذکر يک مثال ما را بهتر به مقصود راهبر شود. فردوسي، خيام، مولانا، سعدي و حافظ از آن رو جاودانه اند که موضوع و مخاطب شعري آنان جاوادانه است. فردوسي داستان ايران باستان را باز مي گويد و چون ايران ماندني است کاخ نظم فردوسي نيز زباد و ز باران نيابد گزند. خار خار انديشه خيام نيز پيوسته جان صاحب خردان را به خود مشغول مي دارد و تا تفکر و تامل هست خيام نيز خواهد بود. جان مايه غزل هاي سعدي و حافظ نيز عشق است، گفتگويي که در اين گنبد دوار بماند و چون عشق روح زندگي است تا جمال حيات باقي است سروده هاي آن دو شاعر عاشق نيز گوش نواز و روح فزاي مشتاقان بيدل خواهد بود. آن گاه که شيخ شيراز مي گويد:

آسوده خاطرم که تو در خاطر مني
گر تاج مي فرستي وگر تيغ مي زني

اي چشم عقل خيره در اوصا ف روي تو
چون مرغ شب که هيچ نبيند ز روشني

شهري به تيغ غمزه، خونخوار و لعل لب
مجروح مي کني و نمک مي پراکني

(سعدي غزليات، 1369، غزل 602)
يا حافظ شيرين سخن مي سرايد:

تاب بنفشه مي دهد طره مشک ساي تو
پرده غنچه مي درد خنده دلگشاي تو

اي گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز
کز سر صدق مي کند شب همه شب دعاي تو

من که ملول گشتمي از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمي مي کشم از براي تو

( حافظ، 1380، غزل 411)
مخاطب اين بزرگان قطعا معشوقي خاکي است؛ اما چون در همه اعصار، آن را که درد و سوزي است معشوقي نيز هست، زمزمه اشعار عاشقانه سعدي و حافظ ورد زبان همگان خواهد بود.
مولانا نيز با بهره مندي از دو عنصر عشق و عرفان در ديوان شمس و مثنوي معنوي، خود را و کلام خود را جاودانه ساخته است و اين امتيازي است که شاعران مداح که درّ دري را به پاي خوکان ريخته اند از آن کاملا بي بهره اند، مگر آنکه سروده هاي آنان را از ديدگاه سبکي و دستوري و امثال اين ها مطالعه کنند.
مولانا در مقدمه منثور دفتر اول مثنوي آن گاه که از ارزشمندي و عظمت کار خود سخن مي گويد و حسام الدين چلبي را که سلسله جنيان اين شور و حال عارفانه است به دعاي خير ياد مي کند و مي گويد، اين دعايي است که رد نخواهد شد؛ زيرا آثارخير آن، که همان شش دفتر مثنوي معنوي است، رحمتي است که همه«آفريدگان» را شامل است. تأکيد مي ورزم که آفريدگان و نه مسلمانان، يا در دايره اي وسيع تر از انسان ها، زيرا به گمان مولانا ذره ذره عالم هستي به زباني که جز گوش هوش آن را درنيابد مي گويند:

ما سميعيم و بصريم و خوشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم

(دفترسوم، بيت 1019)
از ديدگاه مولانا وجه امتياز انسان از ديگر حيوانات «رهايي» است و نخستين سؤالي که مطرح مي کند اين است که انسان درپي چيست؟ ثروت، مقام، قدرت، تسلط برطبيعت، شناخت و کشف مبهمات هستي يا مجموعه اي از اين ها و به صورت روشن کدام و چه چيز؟ او بر آن باور است که هدف نهايي آدمي بايد با ارزش وجودي او که به وهم درنگنجد و به تصور درنيايد متناسب باشد و دريغ که:

خويشتن نشناخت مسکين آدمي
از فزوني آمد و شد در کمي

خويشتن را آدمي ارزان فروخت
بود اطلس خويش بر دلقي بدوخت

( دفتر سوم، ابيات 1000-1001)
هدف غايي، خداگونه شدن است و در پرتو اين باور و در مسير اين مقصود، اعتلاي روح، آرامش دل و زندگاني آسوده دو جهاني حاصل خواهد شد و البته اين هدفي نيست که با گوشه نشيني و تن آساني و باري به هر جهتي و شادخواري و اموري از اين دست محقق شود. همچنان که تلاش بيهوده و کوشش بي هدف و سخت گيري و تعصب نيز در اين امر راهي به دهي نخواهد برد. اينک گوشه هايي از زواياي سايه روشن آنچه امروز در جوامع بشري مي گذرد و نيم نگاه مولانا را بدان ها از روزنه مثنوي معنوي به تماشا مي نشينيم.
 

الف: علم و علم زدگي
 

برخي مقوله علم را بزرگ ترين عامل پيشرفت و بهروزي انسان مي انگارند و معيار زندگي را با اين محک مي سنجند. مولانا، گرچه در اساس اين نظر را مي پذيرد، علم مطلق و مطلق علم را نه تنها هدف بلکه وسيله اي مطمئن نيز به شمار نمي آورد، او علمي را گران مايه مي داند که قيد و بند خودپرستي و بندگي ديگران و دل مشغولي ها و نگراني ها را از گردن و پاي بني آدم بردارد، علم بايد مرکب راهور زندگي باشد و راکب خويش را به سر منزل مقصود، که آزادي درون و برون است، رهنمون شود و اين ممکن نيست مگر آنکه آدمي «بنده» باشد؛ بنده عاشق و تسليم به اراده معشوق ازل و ابد. و هر کس را که عشق تعبد نيست به ناچار برده زن و زر و جاه است و مرغ پاي بربسته را امکان پرواز نيست:

علم هاي اهل دل حمال شان
علم هاي اهل تن احمال شان

علم چون بردل زند ياري شود
علم چون برتن زند باري شود

(دفتراول، ابيات 3446-3447)
آن که علم تجربي و اکتسابي آموخت و اين بار را عاشقانه بر جان کشيد و کوشيد تا راه اعتلاي روحاني خود و اين و آن را هموار کند، دستي از غيب برون مي آيد و بارش بر مي گيرد و تا افق دور دست رهاييش همراهي مي کند، او در اين مرحله محمول الطاف خداوند است نه حامل علم گران بار خويش:

ليک چون اين بار را نيکو کشي
بار برگيرند و بخشند خوشي

هين مکش بهر هوا اين بار علم
تا شوي راکب تو بر رهوار علم

تا که بر رهوار علم آيي سوار
بعد از آن افتد ترا از دوش بار

(دفتر اول،بيت 3450-3452)
دانشي که جز رنج آموختن و دغدغه اندوختن هيچ به همراه ندارد مصداق کار و با ر قهرمان داستاني است که حکايت او در دفتر دوم مثنوي آمده است:
دانش آموخته اي سخن دان و کاردان از راهي مي گذشت، عربي صحرانورد را ديد که دو جوال پر بر پشت شتر نهاده است و خود نيز برفراز بار نشسته و خوش مي خرامد، فيلسوف با او همراه گشت تا را ه را به سخن کوتاه کند باب سخن با او گشود و:

بعد از آن گفتش که آن هر دو جوال
چيست آگنده بگو مصدوق حال

گفت اندر يک جوالم گندم است
در دگر ريگي، نه قوت مردم است

( دفتر دوم، ابيات 3179-3180)
گفت: چرا چنين کرده اي؟ گفت: تا توازن برقرار شود. گفت اي ساده دل، گندم را نصف کن و هر بخش را در يک جوال بريز:

تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش اي حکيم اهل و حر

( دفتردوم، بيت 3183)
عرب که از اين پيشنهاد به وجد آمده بود او را دعاها کرد و برعقل و تيزهوشي اش ثناها گفت و دريغش آمد که خود سوار و آن دانشي مرد پياده باشد، او را از زمين برگرفت و در رديف خود بر شتر نشاند و مصاحبت او را غنيمت شمرد:

باز گفتش اي حکيم خوش سخن
شمه اي از حال خود هم شرح کن

اين چنين عقل و کفايت که توراست
تو وزيري يا شهي برگوي راست

(دفتر دوم، ابيات 3186-3187)
در پاسخ شنيد که نه سلطنت شاهانه دارم و نه دستگاهي مقتدرانه. نه در سفره ام نان است و نه اسبي زير ران:

گفت اشتر چند داري چند گاو
گفت نه اين و نه آن ما را مکاو

گفت رختت چيست باري در دکان
گفت ما را کو دکان و کو مکان

(دفتر دوم،ابيات 3189-3190)
گفت: سيم و زرت چند است و دل کجا دربند؟ گفت: دستم از دل بدار و به حال خود واگذار

پا برهنه تن برهنه مي دوم
هر که ناني مي دهد آنجا روم

مر مرا زين حکمت و فضل و هنر
نيست حاصل جز خيال و دردسر

( دفتر دوم، ابيات 3194-3195)
عرب از سر خشم فرياد بر آورد که از من دوري گزين و آن سوتر نشين مبدا شومي آموخته هاي تو دامان مرا نيز بگيرد. بگذار مرا احمق بدانند و ترا دانشمند بخوانند چه آنکه جهلي که مرا آب و نان دهد و از ديگران بي نياز دارد بهتر از هوش و فطنتي است که دارنده خود را چنين خوار مايه دارد و دست نيازش به پيش اين و آن گشايد.
امروز چون پيرامون خود را نيک بنگريم، فراوان دانش آموختگاني را مي يابيم که مي خوانند و مي خوانند و سرانجام در کار خود فرو مي مانند، لاجرم راهي ديگر مي جويند و طريقي ديگر مي پويند، دلالي پيشه مي کنند و به کار گل مي پردازند و يا دانش خود را به پاي خوکان زمانه مي ريزند و از سفره رنگين آنان ريزه بر مي چينند.
چون لب به سخن گشايند جز حسرت و دريغ برگذشته و نوميدي نسبت به آينده از اينان نخواهي شنيد. مولانا بدينان مي گويد آخر چه مي خواهيد و چه مي جوييد؟ چرا به زر اندوزان کوته فکر رشک مي بريد و خود را اين چنين به آب و آتش مي زنيد؟ چرا دم را غنيمت نمي شمريد و قدر خويش نمي دانيد:

نيم عمرت در پريشاني رود
نيم عمرت در پشيماني رود

ترک اين فکر و پشيماني بگو
حال و بار و کار نيکوتر بجو

(دفترچهارم، ابيات 1340-1341)
و راستي را که اگر علم اندوزي اين چنين بلاي جان شود و ميل دل به هرسوي جز نيک بختي روان شود، بايد با مولانا همراه شد که:

گر تو خواهي که شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود

حکمتي کز طبع زايد وز خيال
حکمتي بي فيض نور ذوالجلال

حکمت دنيا فزايد ظن و شک
حکمت ديني پرد فوق فلک

فکر آن باشد که بگشايد رهي
راه آن باشد که پيش آيد شهي

شاه آن باشدکه از خود شه بود
نه ز مخرن ها و لشکر شه شود

تا بماند شاهي او سرمدي
همچو عز ملک دين احمدي

(دفتر دوم، ابيات 3200-3209)
آنان که علمي را به مرحله عمل در نياورده و مشکلي از مشکلات جامعه بشري ناگشوده، در پي کسب علمي ديگر بر مي آيند به پرنده اي مي مانند که به صد سختي بندي از پاي خود گشوده است و رسته؛ اما به جاي آنکه پرگشايد و پرواز کند در پي آن بر مي آيد تا دوباره گرهي بر پاي خود بربندد و بازبگشايد تا در گره افکني و گره گشايي چيره دست شود:

مُولَعيم اندر سخن هاي دقيق
در گره ها باز کردن ما عشيق

تا گره بنديم و بگشاييم ما
در شکال و در جواب آيين فزا

همچو مرغي کاو گشايد بند دام
گاه بندد تا شود در فن تمام

او بود محروم از صحرا و موج
عمر او اندر گره کاري است خرج

خود زبون او نگردد هيچ دام
ليک پرّش در شکست افتد مدام

(دفتر دوم، ابيات 3733-3737)
آنان که وسيله را با هدف اشتباه گرفته اند، گرچه بسيار بکشوند، هرگز شراب آرامش از جام آرزو ننوشند؛ مثل اينان مثل دزدي است که به کاهدان مي زند شکوه زندگاني او راسخت به خود مشغول مي دارد و در پي احراز آن بر مي آيد، اما چون بدان دست يافت جز زرق و برقي فريبنده پيش چشم نخواهد داشت.
يکي از ارباب عمايم تا خود را شکوهمندتر از آن که هست، بنماياند دستاري بس بزرگ بر سرنهاد و راه مدرسه در پيش گرفت؛ رهزني بينوا بدين گمان که دستار از حريري گران بهاست آن را از سر فقيه برگرفت و شتابان گريخت. او مي رفت و کهنه پارچه ها که درون عمامه را بدان انباشته بودند به زمين مي ريخت. از آن سو مال باخته نيز فرياد بر مي آورد که نخست بنگر که چيست آنگه ببر!:

پس فقيهش بانگ بر زد کاي پسر
باز کن دستار را آنگه ببر

اين چنين که چار پّره مي پري
باز کن آن هديه را که مي بري

بازکن آن را به دست خود بمال
آن گهان خواهي ببر کردم حلال

چون که بازش کرد آنگه مي گريخت
صد هزاران ژنده اندر ره بريخت

زان عمامه زشت نابايست او
ماند يک گز کهنه اي در دست او

بر زمين زد خرقه را کاي بي عيار
زين دغل ما را بر آوردي ز کار

(دفترچهارم، ابيات 1583-1588)
 

پي نوشت ها :
 

عضو هيئت علمي دانشگاه شهيد بهشتي.
 

منبع: نشريه مولانا پژوهي شماره 3



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط