اسطوره رومی ايني آس (2)
بخش دوم:
ورود به دنياي زيرين
هلنوسِ پيشگو به اينيس گفته بود که به محض ورود به سرزمين ايتاليا بايد بروند و غار زيبيل (سيبيل) کومائي را بيابند که زني دانا و دانشمند است و ميتواند آينده را پيشگويي کند و به او بگويد که بايد چه کار کند. اينيس آن زن را يافت و وي به اينيس گفت که او را به سوي دنياي زيرين راهنمايي ميکند و به او ياري ميدهد تا در آنجا چيزهاي مورد نيازش را از پدرش آنکيزس که درست پيش از وقوع توفان بزرگ مرده بود بپرسد و از او راهنمايي بخواهد. اما ضمناً به اينيس هشدار داد که اين مأموريت چندان آسان و بي دردسر نيست:
اي تروايي،اي پسر آنکيزس، ورود به آوِرنوس آسان است.
تمام شب و تمام روز درهاي هادسِ تاريک باز است.
اما راه بازگشت، راه آمدن به هواي دل انگيز آسمان
راهي بس دشوار است.
اما با وجود اين اگر اينيس تصميم گرفته و عزم جزم کرده است، آن زن حاضر است با او همراه و همپا شود. براي رفتن به آن سرزمين، يعني به هادس يا دنياي زيرين، نخست بايد به جنگل برود و شاخهي زريني که بر درختي روييده است بيابد، آن را بشکند و بردارد و با خود بياورد. فقط در صورتي اجازه دارد پا به درون دنياي زيرين بگذارد که اين شاخه را در دست داشته باشد. اينيس بي درنگ راه افتاد و رفت تا اين شاخهي زرين را بيابد، و آکاتِس هميشه باوفا نيز با وي همپا شد. آنها نوميدانه به درون جنگل انبوه راه يافتند و ظاهراً اوضاع و شرايط حاکم بر جنگل را به گونهاي يافتند که گمان نميرفت بتوانند چنين شاخهي زريني را بيابند. اما ناگهان چشمشان به دو کبوتر افتاد، که پرندگان مورد علاقهي ونوساند. وقتي که پرندگان پرواز کردند آن دو تن هم آنها را تعقيب کردند، تا سرانجام به نزديک درياچه آورنوس رسيدند که آبي تيره رنگ و بدبو داشت، و آن گونه که زيبيل به اينيس گفته بود غار محل ورود به دنياي زيرين در آنجا قرار داشت. چون به آنجا رسيدند، آن دو کبوتر بر درختي فرود آمدند که يک شاخهي زرين از ميان ديگر شاخه هايش به هوا خاسته بود. اين همان ترکهي زرين بود. اينيس آن شاخه را شادمانه بريد و نزد زيبيل برد. پس از آن هر دو، يعني زيبيل، آن زن پيشگو، و پهلوان، اينيس، به سفر خود ادامه دادند.
پيش از اينيس پهلوانان بسياري از آن راه گذشته و آن را زياد هراس انگيز نيافته بودند. البته اوليس (اوديسه) از ديدن انبوه ارواح واقعاً به وحشت افتاده بود، اما تزئوس، هرکول، اورفئوس، پولوکس، با دشواري زيادي روبرو نشده بودند. در واقع پسيشه بزدل نيز به تنهايي به آنجا رفته بود تا افسون زيبايي را از پروسرپينه بگيرد و به ونوس بدهد، و غير از سربروس، آن سگ سه سر، که با دادن يک تکه نان قندي به آساني رام شده بود، چيز ترسناک قابل ملاحظهاي نديده بود. اما پهلوان رومي با چيزهاي وحشت انگيز بي شماري روبرو شده بود. آن راهي که زيبل ميپنداشت بايد آن را در پيش بگيرند، راهي بود که همه را، غير از بي باک ترين و دليرترين آدميان را، به هراس ميانداخت. آن زن در دل شب روبروي غار تاريک بر ساحل آن درياچهي شوم چهار گاو نر چون قير سياه را براي هکاته، يعني الههي مهيب شب، قرباني کرد. چون اعضاي گاوان قرباني شده را بر آتش فروزان قربانگاه گذاشت، زمين تکان خورد و زير پايشان لرزيد و در آن فضاي تيره و تار از دور سگاني چند پارس کردند. آن زن پس از آنکه به اينيس گفت: «اينک بايد دلير باشي و جرئت و شهامت را از دست ندهي»، شتابان به درون غار رفت و اينيس نيز دليرانه او را دنبال کرد. ديري از رفتن آنها نگذشته بود که خود را در راستايي سايه گرفته و تاريک يافتند که نشان ميداد بايد منتظر باشند با چيزهاي هراس انگيزي روبرو شوند: مثل «بيماريِ» رنگ پريده، تشويشِ کينه توز، و گرسنگي که انگيزه جنايت است، و بسياري چيزهاي وحشت انگيز ديگر. جنگِ مرگ آفرين که فقط مرگ و مير داد و ستد ميکند نيز در آنجا بود، و نفاق و پراکندگيِ ديوانه با آن موي مارگونه و خون آلوده اش، و نفرينهاي گوناگون ديگري که دامن آدميان را ميگيرند بر سر راهشان قرار گرفته بودند. آنها بي هيچ مانع و رادعي از ميان آنها گذشتند و سرانجام به جايي رسيدند که پيرمردي قايقي را پاروزنان بر سينهي گستردهي آن ره ميبرد. در آنجا صحنهاي رقت انگيز يافتند، يعني شمار انبوهي ارواح، به شمار برگ درختان جنگل که در نخستين روزهاي سرد زمستان بر زمين ريخته شدهاند، دستهايشان را به سوي آن مرد قايقران دراز کرده بودند و التماس ميکردند آنها را با قايق به ساحل ديگر ببرد، ولي آن پيرمرد ترشروي هر که را که خود ميخواست از ميان آنها برمي گزيد: به برخي از آنها اجازه ميداد بر قايق سوار شوند، و شماري را پس ميزد و اجازه نميداد سوار شوند. چون اينيس شگفت زده به نظاره ايستاده بود، زيبيل به او گفت که اينک به محل التقاي دو رودخانهي دنياي زيرين، به نامهاي کوکيتوس به معني عجز و لابه به صداي بلند، و آچرون (آکرون)، رسيدهاند. آن مرد قايقران نيز چارون (کارون) نام داشت و ارواحي را که به قايقش راه نميداد مردگان بدبخت و بينوايي بودند که درست و به قاعده به خاک سپرده نشده بودند. آنها محکوم بودند که تا صد سال سرگردان و سرگشته بگردند، بي آنکه بتوانند جايي براي استراحت بيابند.
چارون (کارون) ميخواست اينيس و راهنمايش را که به سوي قايق آمده بودند به درون قايق راه ندهد. وي به آنها دستور داد درنگ کنند و گفت که او نميتواند زندگان را به قايق راه دهد، و فقط مردگان بايد سوار شوند. اما چون شاخهي طلايي را در دست اينيس ديد سر تسليم فرود آورد و اجازه داده به قايق درآيند. سربروس، سگ سه سر، هم در ساحل ديگر ايستاده بود و نميگذاشت کسي از آنجا بگذرد، اما آنها نيز از همان شيوهاي استفاده کردند که پسيشه استفاده کرده بود. زيبيل نانِ قندي را که ساخته و با خود آورده بود به آن سگ داد و سگ هم مزاحمتي ايجاد نکرد. چون آنها به راهشان ادامه دادند به جاي ترسناک و مهيبي رسيدند که مينوس، پسر اروپا (اوروپ) و داور انعطاف ناپذير مردگان، نشسته بود و پس از داوريهاي لازم رأي مقتضي دربارهي مردگاني که پيش رويش صف کشيده بودند صادر ميکرد. آنها شتابان از برابر آن منظرهي چندش آور و ناراحت کننده گذشتند و خود را در صحراي ندبه و سوگواري يافتند که عاشقان نگون بخت در آن گرد آمده بودند، يعني عاشقاني که به خاطر شکست در عشق خودکشي کرده بودند. در آن محل زيبا ولي اندوهبار و اندوه برانگيز، که درختان مورد بر آن سايه افکنده بودند، اينيس چشمش بر ديدو افتاد. چون به ديدو نگريست گريه سر داد و از او پرسيد: «آيا من مرگ تو را سبب شدم؟ سوگند ميخورم که من ناخواسته و برخلاف ميل خودم تو را ترک کردم». اما ديدو نه به او نگاه کرد و نه به او پاسخ داد. او عين يک مجسمه بي حرکت ايستاده بود. اما اينيس سخت تکان خورده و به هيجان آمده بود، به طوري که حتي پس از آنکه آن زن را ترک کردند تا ديري گريست و اشک ريخت.
سرانجام به جايي رسيدند که راستا تقسيم ميشد. از راستاي سمت چپ صداهاي هراس انگيز به گوش ميرسيد، صداي ناله و صداي ضربههاي وحشيانه و صداي به هم خوردن زنجير. اينيس وحشت زده ايستاد. اما زيبيل به او گفت که نهراسد و دليرانه و بي باکانه پيش برود و آن شاخهي زرين را روي ديوار روبروي چهارراه بگذارد. آن زن به او گفت که سرزمين سمت چپ را رادامانتوسِ ترشروي و انضباطي، که او نيز پسر اروپاست، اداره ميکند. او انسانهاي شرير را به خاطر شرارتهايشان در دنيا کيفر ميدهد. اما جادهي سمت راست به صحراي اليزي ميرسيد که اينيس ميتوانست پدرش را در آنجا بيابد. چون به آنجا رسيدند، آنجا را زيبا و شادي آفرين ديدند، چمن زارها را سرسبز و خرم و درختان را پربرگ و شاداب و هوا را کاملاً دل انگيز ديدند، و نور خورشيد سرخي ويژهاي داشت و صلح و آرامش و برکت بر فضا چيره بود. مردگان نيکوکار و بزرگوار در آن محل ميزيستند: پهلوانان، قهرمانان، شاعران، کاهنان، و تمامي کساني که آدميان آنان را محض نيکي هايشان به ديگران از ياد نبرده بودند. ديري نگذشت که اينيس در آن ميان با آنکيزس روبرو شد که شادمانه به او سلام کرد. پدر و پسر هر دو با هم و به خاطر اين ديدار شگفت انگيز بين مرده و زندهاي که به خاطر عشق نيرومندش به پدر به سرزمين مردگان آمده بود اشک شوق ريختند.
البته آن دو گفتنيهاي بسيار داشتند و سخنان بسيار که به يکديگر بگويند. آنکيزس اينيس را به سوي لِتِه برد که رودخانهي فراموشي بود و هر روحي که ميخواست دوباره به دنياي زندگان بازگردد بايد از آب آن مينوشيد. آنکيزس گفت: «جرعهاي از فراموشي ديرپا». آنکيزس همچنين افرادي را به پسرش نشان داد که قرار بود فرزندان آنها باشند، يعني فرزندان خود وي و اينيس، و آنها اکنون کنار رودخانه به انتظار ايستاده بودند تا نوبت نوشيدن آب رودخانه به آنان برسد و در نتيجه پس از نوشيدن آب زندگي پيشين و آنچه را که قبلاً ديده و تحمل کردهاند از ياد ببرند. آنها آدمهاي شايستهاي بودند ـ يعني روميان آينده و اربابان و سروران و فرمانروايان آيندهي دنيا. آنکيزس به يکايک آن افراد اشاره کرد و درباره کارهايي سخن گفت که اينان در آينده ميکردند، کارهايي که مردم دنيا آنها را هيچ گاه از ياد نخواهند برد. سرانجام وي به فرزندش اينيس گفت که چرا صلاح ميداند که بايد در سرزمين ايتاليا مستقر شود و چگونه بايد از دشواريهايي که بر سر راهش قرار خواهد گرفت بپرهيزد يا آنها را تحمل کند و نهراسد.
پس از آن، پدر و پسر يکديگر را با خونسردي ترک کردند، زيرا ميدانستند که اين جدايي موقتي است و ديري نميپايد. اينيس و زيبيل از راه آمده به سوي دنياي بالا بازگشتند و چون از دنياي زيرين بالا آمدند، اينيس به سوي کشتيهايش بازگشت. روز بعد ترواييها در سراسر ساحل ايتاليا سفر کردند تا سرزمين موعود خود را بيابند.
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.