ايفيژنيا در ميان توريها
من تمامي اين داستان را از دو نمايشنامهي اوريپيد، شاعر تراژدي سراي قرن پنجم پيش از ميلاد مسيح، گرفته ام. هيچ نويسنده ديگري آن را با اين تفصيل بيان نکرده است. پايان خوشي که يکي از خدايان به ارمغان ميآورد، يعني پادرمياني کردن يکي از خدايان (deus ex Machina) موردي است که، با توجه به اعتقادات تراژدي نويس، فقط اوريپيد از آن سخن گفته است اين شيوه، با توجه به اعتقادات ما، نوعي ضعف و کاستي به شمار ميرود و در حقيقت در اينجا ضرورتي ايجاب نميکرد که از آن استفاده شود، حال آنکه با حذف باد مخالف ميتوانسته است اين پايان را به وجود بياورد. در حقيقت پديدار شدن آتنا به طرح زيباي داستان آسيب ميرساند. دليل احتمالي اين لغزش، آن هم از سوي يکي از بزرگترين شاعراني که دنيا به خود ديده است، اين است که آتنيها که در آن هنگام از جنگ با اسپارت دشواريها و ناگواريهاي بي شمار ديده بودند، گويي منتظر بودند معجزهاي روي بدهد، و به همين مناسبت اوريپيد فرصت را براي استهزاء و دست انداختن آنان مغتنم شمرده است.
همان گونه که گفته شده است، يونانيها داستانهايي را که در آن انسانها براي به دست آوردن دل خدايان، يا براي بارور شدن و زياد محصول دادن زمين يا اداي نذرشان انسان قرباني ميکردند دوست نداشتند. آنها نسبت به اين اعمال همان برداشتهايي را داشتند که هم اينک ما داريم. کار شوم و نفرت انگيزي بود. آن خدايي که قرباني انسان ميپذيرفت، خدايي پليد و شرير بود، يا به قول اوريپيد شاعر: «اگر خداياني شرارت و شيطنت کنند پس خداوند نيستند». بنابراين ناگزير شدند که براي قرباني شدن ايفيژنيا در شهر اوليس داستان ديگري بنويسند. طبق روايات و حکايات کهن، آن دختر را بدان سبب کشتند که يونانيان يکي از حيوانات مورد علاقهي ويژه آرتميس را کشتند و در نتيجه زماني ميتوانستند رضايت خاطر آن الهه را جلب کنند که يک دختر جوان را براي او قرباني کنند. اما نويسندگان يوناني ادوار بعد اين عمل را نوعي توهين به آرتميس يافتند. محال است که الههي زيباي جنگلها و بيشه زارها که خود مخصوصاً پشتيبان و دوستدار موجودات کوچک و بينوا بوده است چنين خواستهاي داشته باشد.
او خيلي مهربان است، آرتميس مقدس،
به نوجوانان، و به شيرخوارههاي کوچک،
و به بچههاي موجوداتي که به چراگاهها ميآيند،
و به تمامي آنهايي که در جنگل زندگي ميکنند.
بنابراين پايان متفاوت ديگري به داستان داده شد. هنگامي که سربازان يوناني مستقر در اوليس آمدند تا ايفيژنيا را که در کنار مادرش ايستاده و خود را براي قرباني شدن آماده کرده بود با خود ببرند، ايفيژنيا از کليتم نسترا خواست با او به قربانگاه نيايد. او به مادرش گفت: «هم به سود من است و هم به سود تو». مادر تنها باقي ماند و سرانجام مردي را ديد که به سويش ميآمد. آن مرد دوان دوان ميآمد، و کليتم نسترا شگفت زده با خود ميانديشيد که چرا مردي بايد اين چنين شتابزده بيايد تا چنين خبر شومي را به آگاهي او برساند. آن مرد از دور بانگ برداشت و به او گفت: «خبري شگفت انگيز!» او گفت که دخترش را قرباني نکردهاند. در اين هيچ ترديدي نبود، ولي واقعاً کسي نميدانست که بر آن دختر چه گذشته است. درست در آن هنگام که کاهن ميخواست ضربه را وارد کند، خشم و نفرت بر وجود حاضران چنگ انداخته بود و همه سرها را به زير افکنده بودند. اما آن کاهن فرياد کشيد و مردم سر بلند کردند و چيزي را به چشم ديدند که به دشواري ميتوانستند باور کنند. ايفيژنيا ناپديد شده بود، اما در زمين قربانگاه يک گوزن، با گلوي دريده خوابيده بود (1). کاهن حيرت زده گفت: «اين کار آرتميس است. او دوست ندارد محرابش را به خون آدميان بيالايند. او قرباني اش را خود معين کرده است و خود آن را ميکشد». آن مرد پيام رسان به کليتم نسترا گفت: «اي ملکه، به شما بگويم که من خود در آنجا حاضر بودم و ديدم که اين حادثه روي داد. ترديدي نيست که دخترتان به سوي خدايان پرواز کرده است و رفته است.»
اما ايفيژنيا به سوي آسمان يا به سوي خدايان نرفته بود. آرتميس آن دختر را به ساحل درياي ناآرام برده بود ـ به سرزمين مردم توري (که امروز کريمه نام دارد) که مردمي جنگجو و آتشين خوي بودند و هر يوناني را که در سرزمين خود مييافتند براي آن الهه قرباني ميکردند. آرتميس مواظب بود که به ايفيژنيا آسيبي نرسد، از اين روي او را به کاهنهي معبد خويش بدل کرد. از وظايف دشوار و هراس انگيز وي اين بود که بايد به امر قربانيها رسيدگي کند، البته نه اينکه هم ميهنانش را قرباني کند، بلکه آنها را طي آيين و تشريفات ويژه تقديس کند و به کساني تحويل بدهد که آنها را قرباني ميکنند.
ايفيژنيا ساليان دراز به همين نحو در خدمت آن الهه بود تا يک کشتي پارويي يوناني به ساحل درياي ناآرام آمد، که البته نه برحسب اجبار يا به زور توفان بلکه خودخواسته به آن دريا آمده بود. اما همه جا شايع شده بود و همگان ميدانستند که توريها يا
تورينها چه بر سر اسراي يوناني خواهند آورد. انگيزهاي شديد موجب شد که قايق در آنجا لنگر بيندازد. در سپيده دم دو جوان از آن پياده شدند و دزدانه و پنهاني به سوي معبد شتافتند. ترديدي نبود که آن دو جوان والاتبار و بزرگ زاده بودند: به شاهزادگان ميماندند، اما چهرهي يکي از آنها را چين و شکن اندوه پوشانده بود و سيمايش نشان از درد و رنجهاي بي شمار داشت. همين جوان نجواکنان و آهسته به دوستش گفت: «پيلادس، تو گمان ميکني که اين همان پرستشگاه است؟» و آن جوان ديگر پاسخ داد: «آري، اورستس. بايد همان جاي خون آلوده باشد.»
آيا اورستس و دوست باوفايش به اينجا آمده بودند؟ آنها در اين سرزميني که براي يونانيها خطرناک بود چه ميکردند؟ آيا اين ماجرا پيش و يا پس از آلوده شدن دستان اورستس به خون مادر روي داده بود؟ البته ديري پس از آن ماجرا روي داده بود. گرچه آتنا او را طيب و طاهر کرده و گناهش را شسته بود، ولي در اين داستان ميخوانيم که ارينيها آن فتوا يا حکم تبرئه را هنوز نپذيرفته بودند. شماري از آنها هنوز در تعقيب وي بودند، و يا اورستس خود ميپنداشت که تحت پيگرد آنان قرار دارد. حتي حکم تبرئهاي که از سوي آتنا صادر شده بود نتوانسته بود به اورستس آرامش خاطر بدهد. تعقيب کنندگان انگشت شمار بودند، ولي هنوز او را رها نکرده بودند.
اورستس نوميدانه به معبد دلفي بازگشت. اگر در آن معبد، که از مقدس ترين مکان يونان بود، آرامش خاطر نمييافت، بي ترديد در هيچ جاي ديگري نمييافت. هاتف معبد آپولو به او اميد بخشيد، ولي به بهاي به خطر انداختن زندگي اش. کاهنهي پرستشگاه دلفي به او گفت که بايد به سرزمين توريها (تورين ها) برود و شمايل مقدس آرتميس را از معبد آن الهه بدزدد و با خود بياورد. اگر آن شمايل را به آتن بياورد، سرانجام درمان ميشود و آرامش خاطر مييابد و بعد از آن، ارواح را در تعقيب خويش نخواهد ديد. مأموريت واقعاً خطرناکي بود، اما همه چيز به همين مأموريت بستگي داشت. او ناگزير بود که اين مأموريت را به رغم هر بهايي که ميپرداخت به پايان برساند و پيلادس نميگذاشت که او به تنهايي به اين مأموريت برود.
چون آن دو جوان به پرستشگاه رسيدند بي درنگ دريافتند که تا رسيدن شب بايد صبر کنند و بعد وارد عمل شوند. روز هنگام به هيچ حيلت نميتوانستند به درون معبد راه يابند که کسي آنها را نبيند. آنها در جايي تاريک و متروک پنهان شدند.
ايفيژنيا که مثل هميشه اندوهگين بود سرگرم رتق و فتق امور روزانه اش بود که پيام رساني بر او ظاهر شد و به او گفت که دو جوان يوناني اسير شدهاند و بي درنگ بايد اعدام شوند. او را فرستادهاند تا به وي خبر بدهند بيايد و مراسم و آيين ويژه قرباني را انجام بدهد. آن ترس و وحشتي که اغلب به دلش راه مييافت اکنون بر تمام وجودش چنگ انداخت. چون به انجام آن کار، هر چند که با آن آشنا بود، انديشيد به خود لرزيد و از فکر ريختن خون و از دردي که قربانيان متحمل ميشدند دردمند شد. اما اين بار فکر جديدي به خاطرش رسيد. ايفيژنيا از خود پرسيد: «آيا هيچ الههاي چنين کاري را روا ميدارد؟ آيا آن الهه از قرباني کردن و کشتن انسان لذت ميبرد»؟ بعد در دل به خود پاسخ داد: «من که باور نميکنم. اين مردم اين سرزمين هستند که به خون تشنهاند و اين کار گنه آلودهي خويش را به خدايان نسبت ميدهند.»
او هنوز انديشمند و انديشناک ايستاده بود که اسيران را آوردند. دستور داد که آورندگانِ اسرا به درون معبد بروند و وسايل قرباني را ساز کنند، و چون با آن دو جوانِ اسير تنها شد با آنها صحبت کرد. از آنها پرسيد اهل کجايند، از کدام سرزمين آمدهاند که آن را ديگر بار نخواهند ديد؟ او نتوانست جلو ريزش اشکهايش را بگيرد، و آن دو جوان اسير نيز از ديدن رحم و دلسوزي وي سخت شگفت زده شدند. اورستس آرام به او گفت که نگران زندگي آنان نباشد. وقتي که آنها به اين سرزمين آمدند با خطرات بي شماري روبرو شدند. اما ايفيژنيا به پرسيدن ادامه داد: آيا آنها برادرند؟ اورستس پاسخ داد که از نظر عشق و محبت و علاقه بله، ولي از نظر نسبي نه. پس چه نام دارند؟ اورستس پاسخ داد: «چرا اين را از مردي ميپرسيد که محکوم به مرگ شده است»؟
ايفيژنيا پرسيد «حتي نميخواهيد بگوييد از چه شهري آمده ايد»؟
اورستس پاسخ داد: «من از ميسنا آمده ام، شهري که زماني آباد بود.»
ايفيژنيا گفت: «حتماً پادشاه آن هم خوشبخت بوده است. اسم او آگاممنون بود.»
اورستس بي درنگ گفت: «من چيزي از او نميدانم. بهتر است که به اين گفت و گو پايان بدهيم.»
ايفيژنيا التماس کنان گفت: «نه... نه. درباره اش سخن بگوييد.»
اورستس گفت: «مرده است. همسرش او را کشت. ديگر چيزي از من مپرسيد.»
دختر با صداي رسا گفت: «يک چيز ديگر. آيا زن ـ آيا همسرش ـ زنده است»؟
اورستس گفت: «نه، پسرش او را کشت.»
هر سه تن خاموش شدند و لب فرو بسته به يکديگر نگاه کردند.
ايفيژنيا لرزان، آهسته و نجواگونه گفت: «کاري عادلانه بود. عادلانه ـ اما در عين حال پليد و وحشتناک.» و بعد کوشيد خود را اداره کند و بر خود چيره شود. پس از آن از آنها پرسيد: «آيا در آنجا کسي از دختري که قرباني شده است صحبت ميکند»؟
اورستس گفت: «درست عين اينکه درباره مردهاي سخن بگويند.»
چهرهي ايفيژنيا دگرگون شد. او چهرهاي مشتاق و هوشيار يافته بود. وي گفت: «من نقشهاي طرح کرده ام که به شما دو نفر و به خودم کمک کنم. اگر من شما را نجات بدهم، آيا حاضرين نامه مرا به دوستانم در ميسِنا برسانيد»؟
اورستس گفت: «نه، من نميبرم. اما دوستم ميبرد. او فقط به خاطر من به اينجا آمده است. نامه تان را به او بدهيد و مرا بکشيد.»
ايفيژنيا گفت: «باشد. پس همين جا منتظر بمانيد تا نامه را بياورم». اين را گفت و شتابان رفت و پيلادِس به اورستس نگاه کرد و به او گفت: «من تو را در اينجا تنها رها نميکنم کشته شوي. اگر چنين کنم همه مرا ترسو ميخوانند. نه، من تو را دوست دارم... و از زبان مردم ميترسم.»
اورستس گفت: «من خواهرم را به دست تو سپردم تا از او نگهداري کني. اِلکترا همسر توست. تو نميتواني او را رها کني. و اما در مورد شخصِ من... مردن براي من بدبختي نيست». در حالي که آن دو جوان آهسته و شتابزده با هم حرف ميزدند، ايفيژنيا نامه به دست وارد شد.
ايفيژنيا گفت: «من پادشاه را قانع ميکنم. من مطمئن هستم که او ميگذارد نامه رسان من از اينجا برود». بعد سر را به سوي پيلادِس برگرداند و به او گفت: «اما نخست بايد به شما بگويم که من در اين نامه چه نوشته ام تا اگر در پي حادثهاي ناگوار مال و منالتان را از دست داديد، بتوانيد پيام مرا به ياد داشته باشيد و آن را به دوستانم ابلاغ کنيد.»
پيلادس گفت: «نقشهي خوبي است. اين نامه را بايد به چه کسي بدهم»؟
ايفيژنيا گفت: «به اورستس، پسر آگاممنون.»
ايفيژنيا سر برگردانده بود و به ميسِنا ميانديشيد. او نديد که آن دو جوان چه نگاههايي به وي انداختند و چگونه خيره به او نگريستند.
ايفيژنيا به سخن ادامه داد: «شما بايد به او بگوييد که اين پيام را کسي فرستاده است که در اوليس قرباني شده بود. او نمرده است...»
اورستس بانگ برآورد و گفت: «مگر مرده زنده ميشود»؟
ايفيژنيا خشمگين گفت: «خاموش! وقت تنگ است. به او بگوييد:اي برادر، مرا به خانه بازگردان. مرا از اين وظيفهي مرگبار کاهني رهايي دِه، از اين سرزمين وحشي نجات دِه. و اما شما،اي جوان، خوب به ياد داشته باشيد که اسم او اورستس است.»
اورستس نالان گفت: «خدايا، خدايا! باور کردني نيست.»
ايفيژنيا به پيلادس گفت: «من با شما صحبت ميکنم، نه با ايشان. آن نام به يادتان ميماند»؟
پيلادس پاسخ داد: «بله، اما رساندن اين نامه زياد به درازا نميکشد. اورستس، اين نامه را بگير! آن را از سوي خواهرت ميآورم».
اورستس گفت: «آن را ميپذيرم، با چنان شادي و شعفي که زبان نميتواند آن را به توصيف دربياورد.»
و بعد ايفيژنيا را در آغوش گرفت، ولي ايفيژنيا خود را عقب کشيد و گفت: «من نميدانم. چگونه ميشود فهميد؟ چه دليلي در دست است»؟
اورستس از او پرسيد: «آيا آن زري دوزي را که پيش از رفتن به اوليس در دست داشتيد به ياد داريد؟ من ميگويم که چگونه و به چه شکل بود. آيا اتاقي را که در کاخ داشتيد به ياد داريد؟ من توضيح ميدهم که چه چيزهايي در آن بود.»
اورستس او را قانع کرد و ايفيژنيا خود را در آغوش برادر انداخت. دختر گريست و گفت: «عزيز من، عزيزترينِ من، تو نور چشم من هستي، عزيز من. بسيار کوچک بودي که تو را ترک کردم. از آن شگفت انگيزتر رويدادهايي است که بر من گذشته است.»
اورستس گفت: «دختر بيچارهاي که همنشين اندوه شه است، همان گونه که من هم بوده ام. چيزي نمانده بود که برادرت را بکشي.»
ايفيژنيا گفت: «چقدر وحشتناک است! اما من دست به کارهاي وحشتناک زيادي زده ام. چيزي نمانده بود که اين دستها تو را هم بکشند. حتي همين حالا هم... من چگونه ميتوانم شما را نجات بدهم؟ چه خدايي، کدام انساني ميتواند به من کمک کند»؟
پيلادس خاموش و مشتاق گوش ميداد، اما در عين حال بردباري را از دست داده بود. او ميدانست که اکنون زمان عمل قاطعانه فرا رسيده است. بعد به خواهر و برادر هشدار داد و گفت: «هرگاه از اين مکان شوم و هراسناک بيرون رفتيم ميتوانيم صحبت کنيم.»
اورستس با شور و شوق پيشنهاد کرد: «چطور است که ما پادشاه را به قتل برسانيم». اما ايفيژنيا اين پيشنهاد را خشمگينانه رد کرد. شاه توآس با او به مهرباني رفتار کرده است. او حاضر نيست به آن شاه آسيب برساند. در اين هنگام ناگهان فکري به خاطرش رسيد، فکري بکر و کامل. وي شتابان توضيح داد و آن دو جوان هم آن را پذيرفتند. بعد هم هر سه تن به درون معبد رفتند.
اندکي بعد ايفيژنيا شمايل در دست از پرستشگاه بيرون آمد. در اين هنگام مردي به آستانهي در پرستشگاه پا گذاشت. ايفيژنيا بانگ برداشت: «شهريارا، در همان جايي که هستيد درنگ کنيد.»
پادشاه شگفت زده از او پرسيد که چه اتفاقي روي داده است؟ ايفيژنيا در پاسخ به او گفت که آن دو مردي که نزد وي فرستاده است تا براي الهه قرباني کند آدمهاي طاهري نبودند. آنها آلوده و کثيف بودند. آنها مادرشان را کشتهاند و آرتميس از اين بابت خشمگين شده است.
ايفيژنيا در ادامهي سخن گفت: «من شمايل را برمي دارم و در ساحل دريا با آب دريا ميشويم و آن را طاهر ميکنم. من حتي آن دو مرد را هم به دريا ميبرم تا از آلودگيهايشان پاک شوند. وقتي که اين مراسم به پايان رسيد آنها را قرباني خواهم کرد. اين کارها را بايد در تنهايي محض انجام بدهم. اجازه بدهيد اسيران را بياورند و بعد به شهروندان خبر بدهيد که هيچ کس نبايد به من نزديک شود.»
توآس پاسخ داد: «هر کاري که ميخواهي همان کن و فرصت لازم را هم به تو خواهيم داد.»
پادشاه ايستاد تا آنها گذشتند: ايفيژنيا شمايل در دست پيشاپيش ميرفت و اورستس و پيلادس به دنبال وي ميآمدند، و ملازمان نيز وسايل تطهير در دست از پي آنها. ايفيژنيا با صداي بلند دعا ميخواند: «اي دوشيزه واي ملکه،اي دختر زئوس و لِتو، تو در جايي زندگي ميکني که پاکي و پاکيزگي وجود دارد و ما همه شادمان هستيم.»
آنها رفتند و در دهانهي خروجي جايي که کشتي اورستس لنگر انداخته بود ناپديد شدند. اکنون به نظر ميرسيد که نقشهي ايفيژنيا تحقق مييابد.
اما نه، نقشه به شکست انجاميد. البته تا پيش از رسيدن به ساحل دريا توانست ملازمان را قانع کند او و برادرش و پيلادس را رها کنند و آنها را تنها بگذارند. ملازمان از او ميترسيدند و به او احترام ميگذاشتند و به همين خاطر از دستور وي اطاعت کردند. آن گاه هر سه تن شتابان خود را به کشتي رساندند، در کشتي نشستند و جاشوان کشتي را به حرکت درآوردند. اما چون به دهانه لنگرگاه رسيدند که به درياي آزاد باز ميشد، بادي شديد به سوي بندر وزيد و آن باد چنان شديد بود که آنها حتي يک گام هم به جلو نرفتند و با وجود تلاشي که کردند باد آنها را به عقب و به سوي لنگرگاه يا بندرگاه بازگرداند. کشتي نزديک بود به کوهي برخورد کند. مردم شهر تازه فهميده بودند که چه اتفاقي روي داده است. شماري ايستاده بودند و منتظر که به محض اينکه کشتي به گِل نشست آن را بگيرند، و برخي ديگر دوان دوان نزد شاه توآس رفتند و او را از آنچه که روي داده بود آگاه کردند. شاه که از شنيدن اين خبر خشمگين شده و شتابان از پرستشگاه بيرون آمده بود تا اين بيگانگان بي مذهب و آن کاهنهي خائن را دستگير کند و بکشد، ناگهان پيکري نوراني را بالاي سر خود در آسمان ديد ـ که بي ترديد يکي از الههها بود. پادشاه عقب نشست و ترس و وحشت در دلش راه يافت.
پيکر نوراني به او گفت: «اي پادشاه، دست نگه دار. من آتنا هستم. و اما بشنو که به تو چه ميگويم. بگذار اين کشتي از اينجا برود. هم اينک پوزئيدون به بادها و امواج فرمان داده است که بگذارند اين کشتي سالم از اينجا بگذرد و برود. ايفيژنيا و ديگران طبق فرماني که خدايان به آنها داده بودند عمل کردهاند. خشم خود را فرو خور.»
توآس تسليم گرايانه پاسخ داد: «اي الهه، هر چه که شما فرمان بدهيد، اطاعت ميکنم.» و آنان که بر ساحل به تماشا ايستاده بودند ديدند که جهت باد تغيير کرد، امواج آرام شدند، کشتي يونانيها بادبان کشيده از بندر خارج شد و راه درياها را در پيش گرفت و رفت.
همان گونه که گفته شده است، يونانيها داستانهايي را که در آن انسانها براي به دست آوردن دل خدايان، يا براي بارور شدن و زياد محصول دادن زمين يا اداي نذرشان انسان قرباني ميکردند دوست نداشتند. آنها نسبت به اين اعمال همان برداشتهايي را داشتند که هم اينک ما داريم. کار شوم و نفرت انگيزي بود. آن خدايي که قرباني انسان ميپذيرفت، خدايي پليد و شرير بود، يا به قول اوريپيد شاعر: «اگر خداياني شرارت و شيطنت کنند پس خداوند نيستند». بنابراين ناگزير شدند که براي قرباني شدن ايفيژنيا در شهر اوليس داستان ديگري بنويسند. طبق روايات و حکايات کهن، آن دختر را بدان سبب کشتند که يونانيان يکي از حيوانات مورد علاقهي ويژه آرتميس را کشتند و در نتيجه زماني ميتوانستند رضايت خاطر آن الهه را جلب کنند که يک دختر جوان را براي او قرباني کنند. اما نويسندگان يوناني ادوار بعد اين عمل را نوعي توهين به آرتميس يافتند. محال است که الههي زيباي جنگلها و بيشه زارها که خود مخصوصاً پشتيبان و دوستدار موجودات کوچک و بينوا بوده است چنين خواستهاي داشته باشد.
او خيلي مهربان است، آرتميس مقدس،
به نوجوانان، و به شيرخوارههاي کوچک،
و به بچههاي موجوداتي که به چراگاهها ميآيند،
و به تمامي آنهايي که در جنگل زندگي ميکنند.
بنابراين پايان متفاوت ديگري به داستان داده شد. هنگامي که سربازان يوناني مستقر در اوليس آمدند تا ايفيژنيا را که در کنار مادرش ايستاده و خود را براي قرباني شدن آماده کرده بود با خود ببرند، ايفيژنيا از کليتم نسترا خواست با او به قربانگاه نيايد. او به مادرش گفت: «هم به سود من است و هم به سود تو». مادر تنها باقي ماند و سرانجام مردي را ديد که به سويش ميآمد. آن مرد دوان دوان ميآمد، و کليتم نسترا شگفت زده با خود ميانديشيد که چرا مردي بايد اين چنين شتابزده بيايد تا چنين خبر شومي را به آگاهي او برساند. آن مرد از دور بانگ برداشت و به او گفت: «خبري شگفت انگيز!» او گفت که دخترش را قرباني نکردهاند. در اين هيچ ترديدي نبود، ولي واقعاً کسي نميدانست که بر آن دختر چه گذشته است. درست در آن هنگام که کاهن ميخواست ضربه را وارد کند، خشم و نفرت بر وجود حاضران چنگ انداخته بود و همه سرها را به زير افکنده بودند. اما آن کاهن فرياد کشيد و مردم سر بلند کردند و چيزي را به چشم ديدند که به دشواري ميتوانستند باور کنند. ايفيژنيا ناپديد شده بود، اما در زمين قربانگاه يک گوزن، با گلوي دريده خوابيده بود (1). کاهن حيرت زده گفت: «اين کار آرتميس است. او دوست ندارد محرابش را به خون آدميان بيالايند. او قرباني اش را خود معين کرده است و خود آن را ميکشد». آن مرد پيام رسان به کليتم نسترا گفت: «اي ملکه، به شما بگويم که من خود در آنجا حاضر بودم و ديدم که اين حادثه روي داد. ترديدي نيست که دخترتان به سوي خدايان پرواز کرده است و رفته است.»
اما ايفيژنيا به سوي آسمان يا به سوي خدايان نرفته بود. آرتميس آن دختر را به ساحل درياي ناآرام برده بود ـ به سرزمين مردم توري (که امروز کريمه نام دارد) که مردمي جنگجو و آتشين خوي بودند و هر يوناني را که در سرزمين خود مييافتند براي آن الهه قرباني ميکردند. آرتميس مواظب بود که به ايفيژنيا آسيبي نرسد، از اين روي او را به کاهنهي معبد خويش بدل کرد. از وظايف دشوار و هراس انگيز وي اين بود که بايد به امر قربانيها رسيدگي کند، البته نه اينکه هم ميهنانش را قرباني کند، بلکه آنها را طي آيين و تشريفات ويژه تقديس کند و به کساني تحويل بدهد که آنها را قرباني ميکنند.
ايفيژنيا ساليان دراز به همين نحو در خدمت آن الهه بود تا يک کشتي پارويي يوناني به ساحل درياي ناآرام آمد، که البته نه برحسب اجبار يا به زور توفان بلکه خودخواسته به آن دريا آمده بود. اما همه جا شايع شده بود و همگان ميدانستند که توريها يا
تورينها چه بر سر اسراي يوناني خواهند آورد. انگيزهاي شديد موجب شد که قايق در آنجا لنگر بيندازد. در سپيده دم دو جوان از آن پياده شدند و دزدانه و پنهاني به سوي معبد شتافتند. ترديدي نبود که آن دو جوان والاتبار و بزرگ زاده بودند: به شاهزادگان ميماندند، اما چهرهي يکي از آنها را چين و شکن اندوه پوشانده بود و سيمايش نشان از درد و رنجهاي بي شمار داشت. همين جوان نجواکنان و آهسته به دوستش گفت: «پيلادس، تو گمان ميکني که اين همان پرستشگاه است؟» و آن جوان ديگر پاسخ داد: «آري، اورستس. بايد همان جاي خون آلوده باشد.»
آيا اورستس و دوست باوفايش به اينجا آمده بودند؟ آنها در اين سرزميني که براي يونانيها خطرناک بود چه ميکردند؟ آيا اين ماجرا پيش و يا پس از آلوده شدن دستان اورستس به خون مادر روي داده بود؟ البته ديري پس از آن ماجرا روي داده بود. گرچه آتنا او را طيب و طاهر کرده و گناهش را شسته بود، ولي در اين داستان ميخوانيم که ارينيها آن فتوا يا حکم تبرئه را هنوز نپذيرفته بودند. شماري از آنها هنوز در تعقيب وي بودند، و يا اورستس خود ميپنداشت که تحت پيگرد آنان قرار دارد. حتي حکم تبرئهاي که از سوي آتنا صادر شده بود نتوانسته بود به اورستس آرامش خاطر بدهد. تعقيب کنندگان انگشت شمار بودند، ولي هنوز او را رها نکرده بودند.
اورستس نوميدانه به معبد دلفي بازگشت. اگر در آن معبد، که از مقدس ترين مکان يونان بود، آرامش خاطر نمييافت، بي ترديد در هيچ جاي ديگري نمييافت. هاتف معبد آپولو به او اميد بخشيد، ولي به بهاي به خطر انداختن زندگي اش. کاهنهي پرستشگاه دلفي به او گفت که بايد به سرزمين توريها (تورين ها) برود و شمايل مقدس آرتميس را از معبد آن الهه بدزدد و با خود بياورد. اگر آن شمايل را به آتن بياورد، سرانجام درمان ميشود و آرامش خاطر مييابد و بعد از آن، ارواح را در تعقيب خويش نخواهد ديد. مأموريت واقعاً خطرناکي بود، اما همه چيز به همين مأموريت بستگي داشت. او ناگزير بود که اين مأموريت را به رغم هر بهايي که ميپرداخت به پايان برساند و پيلادس نميگذاشت که او به تنهايي به اين مأموريت برود.
چون آن دو جوان به پرستشگاه رسيدند بي درنگ دريافتند که تا رسيدن شب بايد صبر کنند و بعد وارد عمل شوند. روز هنگام به هيچ حيلت نميتوانستند به درون معبد راه يابند که کسي آنها را نبيند. آنها در جايي تاريک و متروک پنهان شدند.
ايفيژنيا که مثل هميشه اندوهگين بود سرگرم رتق و فتق امور روزانه اش بود که پيام رساني بر او ظاهر شد و به او گفت که دو جوان يوناني اسير شدهاند و بي درنگ بايد اعدام شوند. او را فرستادهاند تا به وي خبر بدهند بيايد و مراسم و آيين ويژه قرباني را انجام بدهد. آن ترس و وحشتي که اغلب به دلش راه مييافت اکنون بر تمام وجودش چنگ انداخت. چون به انجام آن کار، هر چند که با آن آشنا بود، انديشيد به خود لرزيد و از فکر ريختن خون و از دردي که قربانيان متحمل ميشدند دردمند شد. اما اين بار فکر جديدي به خاطرش رسيد. ايفيژنيا از خود پرسيد: «آيا هيچ الههاي چنين کاري را روا ميدارد؟ آيا آن الهه از قرباني کردن و کشتن انسان لذت ميبرد»؟ بعد در دل به خود پاسخ داد: «من که باور نميکنم. اين مردم اين سرزمين هستند که به خون تشنهاند و اين کار گنه آلودهي خويش را به خدايان نسبت ميدهند.»
او هنوز انديشمند و انديشناک ايستاده بود که اسيران را آوردند. دستور داد که آورندگانِ اسرا به درون معبد بروند و وسايل قرباني را ساز کنند، و چون با آن دو جوانِ اسير تنها شد با آنها صحبت کرد. از آنها پرسيد اهل کجايند، از کدام سرزمين آمدهاند که آن را ديگر بار نخواهند ديد؟ او نتوانست جلو ريزش اشکهايش را بگيرد، و آن دو جوان اسير نيز از ديدن رحم و دلسوزي وي سخت شگفت زده شدند. اورستس آرام به او گفت که نگران زندگي آنان نباشد. وقتي که آنها به اين سرزمين آمدند با خطرات بي شماري روبرو شدند. اما ايفيژنيا به پرسيدن ادامه داد: آيا آنها برادرند؟ اورستس پاسخ داد که از نظر عشق و محبت و علاقه بله، ولي از نظر نسبي نه. پس چه نام دارند؟ اورستس پاسخ داد: «چرا اين را از مردي ميپرسيد که محکوم به مرگ شده است»؟
ايفيژنيا پرسيد «حتي نميخواهيد بگوييد از چه شهري آمده ايد»؟
اورستس پاسخ داد: «من از ميسنا آمده ام، شهري که زماني آباد بود.»
ايفيژنيا گفت: «حتماً پادشاه آن هم خوشبخت بوده است. اسم او آگاممنون بود.»
اورستس بي درنگ گفت: «من چيزي از او نميدانم. بهتر است که به اين گفت و گو پايان بدهيم.»
ايفيژنيا التماس کنان گفت: «نه... نه. درباره اش سخن بگوييد.»
اورستس گفت: «مرده است. همسرش او را کشت. ديگر چيزي از من مپرسيد.»
دختر با صداي رسا گفت: «يک چيز ديگر. آيا زن ـ آيا همسرش ـ زنده است»؟
اورستس گفت: «نه، پسرش او را کشت.»
هر سه تن خاموش شدند و لب فرو بسته به يکديگر نگاه کردند.
ايفيژنيا لرزان، آهسته و نجواگونه گفت: «کاري عادلانه بود. عادلانه ـ اما در عين حال پليد و وحشتناک.» و بعد کوشيد خود را اداره کند و بر خود چيره شود. پس از آن از آنها پرسيد: «آيا در آنجا کسي از دختري که قرباني شده است صحبت ميکند»؟
اورستس گفت: «درست عين اينکه درباره مردهاي سخن بگويند.»
چهرهي ايفيژنيا دگرگون شد. او چهرهاي مشتاق و هوشيار يافته بود. وي گفت: «من نقشهاي طرح کرده ام که به شما دو نفر و به خودم کمک کنم. اگر من شما را نجات بدهم، آيا حاضرين نامه مرا به دوستانم در ميسِنا برسانيد»؟
اورستس گفت: «نه، من نميبرم. اما دوستم ميبرد. او فقط به خاطر من به اينجا آمده است. نامه تان را به او بدهيد و مرا بکشيد.»
ايفيژنيا گفت: «باشد. پس همين جا منتظر بمانيد تا نامه را بياورم». اين را گفت و شتابان رفت و پيلادِس به اورستس نگاه کرد و به او گفت: «من تو را در اينجا تنها رها نميکنم کشته شوي. اگر چنين کنم همه مرا ترسو ميخوانند. نه، من تو را دوست دارم... و از زبان مردم ميترسم.»
اورستس گفت: «من خواهرم را به دست تو سپردم تا از او نگهداري کني. اِلکترا همسر توست. تو نميتواني او را رها کني. و اما در مورد شخصِ من... مردن براي من بدبختي نيست». در حالي که آن دو جوان آهسته و شتابزده با هم حرف ميزدند، ايفيژنيا نامه به دست وارد شد.
ايفيژنيا گفت: «من پادشاه را قانع ميکنم. من مطمئن هستم که او ميگذارد نامه رسان من از اينجا برود». بعد سر را به سوي پيلادِس برگرداند و به او گفت: «اما نخست بايد به شما بگويم که من در اين نامه چه نوشته ام تا اگر در پي حادثهاي ناگوار مال و منالتان را از دست داديد، بتوانيد پيام مرا به ياد داشته باشيد و آن را به دوستانم ابلاغ کنيد.»
پيلادس گفت: «نقشهي خوبي است. اين نامه را بايد به چه کسي بدهم»؟
ايفيژنيا گفت: «به اورستس، پسر آگاممنون.»
ايفيژنيا سر برگردانده بود و به ميسِنا ميانديشيد. او نديد که آن دو جوان چه نگاههايي به وي انداختند و چگونه خيره به او نگريستند.
ايفيژنيا به سخن ادامه داد: «شما بايد به او بگوييد که اين پيام را کسي فرستاده است که در اوليس قرباني شده بود. او نمرده است...»
اورستس بانگ برآورد و گفت: «مگر مرده زنده ميشود»؟
ايفيژنيا خشمگين گفت: «خاموش! وقت تنگ است. به او بگوييد:اي برادر، مرا به خانه بازگردان. مرا از اين وظيفهي مرگبار کاهني رهايي دِه، از اين سرزمين وحشي نجات دِه. و اما شما،اي جوان، خوب به ياد داشته باشيد که اسم او اورستس است.»
اورستس نالان گفت: «خدايا، خدايا! باور کردني نيست.»
ايفيژنيا به پيلادس گفت: «من با شما صحبت ميکنم، نه با ايشان. آن نام به يادتان ميماند»؟
پيلادس پاسخ داد: «بله، اما رساندن اين نامه زياد به درازا نميکشد. اورستس، اين نامه را بگير! آن را از سوي خواهرت ميآورم».
اورستس گفت: «آن را ميپذيرم، با چنان شادي و شعفي که زبان نميتواند آن را به توصيف دربياورد.»
و بعد ايفيژنيا را در آغوش گرفت، ولي ايفيژنيا خود را عقب کشيد و گفت: «من نميدانم. چگونه ميشود فهميد؟ چه دليلي در دست است»؟
اورستس از او پرسيد: «آيا آن زري دوزي را که پيش از رفتن به اوليس در دست داشتيد به ياد داريد؟ من ميگويم که چگونه و به چه شکل بود. آيا اتاقي را که در کاخ داشتيد به ياد داريد؟ من توضيح ميدهم که چه چيزهايي در آن بود.»
اورستس او را قانع کرد و ايفيژنيا خود را در آغوش برادر انداخت. دختر گريست و گفت: «عزيز من، عزيزترينِ من، تو نور چشم من هستي، عزيز من. بسيار کوچک بودي که تو را ترک کردم. از آن شگفت انگيزتر رويدادهايي است که بر من گذشته است.»
اورستس گفت: «دختر بيچارهاي که همنشين اندوه شه است، همان گونه که من هم بوده ام. چيزي نمانده بود که برادرت را بکشي.»
ايفيژنيا گفت: «چقدر وحشتناک است! اما من دست به کارهاي وحشتناک زيادي زده ام. چيزي نمانده بود که اين دستها تو را هم بکشند. حتي همين حالا هم... من چگونه ميتوانم شما را نجات بدهم؟ چه خدايي، کدام انساني ميتواند به من کمک کند»؟
پيلادس خاموش و مشتاق گوش ميداد، اما در عين حال بردباري را از دست داده بود. او ميدانست که اکنون زمان عمل قاطعانه فرا رسيده است. بعد به خواهر و برادر هشدار داد و گفت: «هرگاه از اين مکان شوم و هراسناک بيرون رفتيم ميتوانيم صحبت کنيم.»
اورستس با شور و شوق پيشنهاد کرد: «چطور است که ما پادشاه را به قتل برسانيم». اما ايفيژنيا اين پيشنهاد را خشمگينانه رد کرد. شاه توآس با او به مهرباني رفتار کرده است. او حاضر نيست به آن شاه آسيب برساند. در اين هنگام ناگهان فکري به خاطرش رسيد، فکري بکر و کامل. وي شتابان توضيح داد و آن دو جوان هم آن را پذيرفتند. بعد هم هر سه تن به درون معبد رفتند.
اندکي بعد ايفيژنيا شمايل در دست از پرستشگاه بيرون آمد. در اين هنگام مردي به آستانهي در پرستشگاه پا گذاشت. ايفيژنيا بانگ برداشت: «شهريارا، در همان جايي که هستيد درنگ کنيد.»
پادشاه شگفت زده از او پرسيد که چه اتفاقي روي داده است؟ ايفيژنيا در پاسخ به او گفت که آن دو مردي که نزد وي فرستاده است تا براي الهه قرباني کند آدمهاي طاهري نبودند. آنها آلوده و کثيف بودند. آنها مادرشان را کشتهاند و آرتميس از اين بابت خشمگين شده است.
ايفيژنيا در ادامهي سخن گفت: «من شمايل را برمي دارم و در ساحل دريا با آب دريا ميشويم و آن را طاهر ميکنم. من حتي آن دو مرد را هم به دريا ميبرم تا از آلودگيهايشان پاک شوند. وقتي که اين مراسم به پايان رسيد آنها را قرباني خواهم کرد. اين کارها را بايد در تنهايي محض انجام بدهم. اجازه بدهيد اسيران را بياورند و بعد به شهروندان خبر بدهيد که هيچ کس نبايد به من نزديک شود.»
توآس پاسخ داد: «هر کاري که ميخواهي همان کن و فرصت لازم را هم به تو خواهيم داد.»
پادشاه ايستاد تا آنها گذشتند: ايفيژنيا شمايل در دست پيشاپيش ميرفت و اورستس و پيلادس به دنبال وي ميآمدند، و ملازمان نيز وسايل تطهير در دست از پي آنها. ايفيژنيا با صداي بلند دعا ميخواند: «اي دوشيزه واي ملکه،اي دختر زئوس و لِتو، تو در جايي زندگي ميکني که پاکي و پاکيزگي وجود دارد و ما همه شادمان هستيم.»
آنها رفتند و در دهانهي خروجي جايي که کشتي اورستس لنگر انداخته بود ناپديد شدند. اکنون به نظر ميرسيد که نقشهي ايفيژنيا تحقق مييابد.
اما نه، نقشه به شکست انجاميد. البته تا پيش از رسيدن به ساحل دريا توانست ملازمان را قانع کند او و برادرش و پيلادس را رها کنند و آنها را تنها بگذارند. ملازمان از او ميترسيدند و به او احترام ميگذاشتند و به همين خاطر از دستور وي اطاعت کردند. آن گاه هر سه تن شتابان خود را به کشتي رساندند، در کشتي نشستند و جاشوان کشتي را به حرکت درآوردند. اما چون به دهانه لنگرگاه رسيدند که به درياي آزاد باز ميشد، بادي شديد به سوي بندر وزيد و آن باد چنان شديد بود که آنها حتي يک گام هم به جلو نرفتند و با وجود تلاشي که کردند باد آنها را به عقب و به سوي لنگرگاه يا بندرگاه بازگرداند. کشتي نزديک بود به کوهي برخورد کند. مردم شهر تازه فهميده بودند که چه اتفاقي روي داده است. شماري ايستاده بودند و منتظر که به محض اينکه کشتي به گِل نشست آن را بگيرند، و برخي ديگر دوان دوان نزد شاه توآس رفتند و او را از آنچه که روي داده بود آگاه کردند. شاه که از شنيدن اين خبر خشمگين شده و شتابان از پرستشگاه بيرون آمده بود تا اين بيگانگان بي مذهب و آن کاهنهي خائن را دستگير کند و بکشد، ناگهان پيکري نوراني را بالاي سر خود در آسمان ديد ـ که بي ترديد يکي از الههها بود. پادشاه عقب نشست و ترس و وحشت در دلش راه يافت.
پيکر نوراني به او گفت: «اي پادشاه، دست نگه دار. من آتنا هستم. و اما بشنو که به تو چه ميگويم. بگذار اين کشتي از اينجا برود. هم اينک پوزئيدون به بادها و امواج فرمان داده است که بگذارند اين کشتي سالم از اينجا بگذرد و برود. ايفيژنيا و ديگران طبق فرماني که خدايان به آنها داده بودند عمل کردهاند. خشم خود را فرو خور.»
توآس تسليم گرايانه پاسخ داد: «اي الهه، هر چه که شما فرمان بدهيد، اطاعت ميکنم.» و آنان که بر ساحل به تماشا ايستاده بودند ديدند که جهت باد تغيير کرد، امواج آرام شدند، کشتي يونانيها بادبان کشيده از بندر خارج شد و راه درياها را در پيش گرفت و رفت.
پي نوشت ها :
1- برخي گويند که به جاي گوزن يک خرس قرباني شده بود، ولي شماري ديگر حکايت کردهاند که ايفيژنيا به گوزن يا حتي به يک پيرزن بدل و بعد ناپديد شد. در روايت ديگري آمده است که هنگامي که ميخواستند ايفيژنيا را در معبد قرباني کنند پيرزني به درون معبد آمد و در نتيجه ايفيژنيا از قرباني شدن رهيد.
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.