خاندان شهرياري اساطيري آتن

من داستان پرکنه و فيلوملا (فيلومله) را از سروده‌هاي اوويد گرفته ام. او اين داستان را بهتر از همه سروده است، اما در مواردي به طوري غيرمنتظره بد و نارسا مي‌شود. اين نويسنده با سرودن پانزده بيت بلند (که البته من آن را حذف کرده ام) شرح مي‌دهد که چگونه زبان فيلوملا را بريدند و هنگامي که ترئوس آن را روي زمين انداخت پيوسته «تکان
يکشنبه، 27 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاندان شهرياري اساطيري آتن

خاندان شهرياري اساطيري آتن
خاندان شهرياري اساطيري آتن


 






 
من داستان پرکنه و فيلوملا (فيلومله) را از سروده‌هاي اوويد گرفته ام. او اين داستان را بهتر از همه سروده است، اما در مواردي به طوري غيرمنتظره بد و نارسا مي‌شود. اين نويسنده با سرودن پانزده بيت بلند (که البته من آن را حذف کرده ام) شرح مي‌دهد که چگونه زبان فيلوملا را بريدند و هنگامي که ترئوس آن را روي زمين انداخت پيوسته «تکان مي‌خورد». شعراي يوناني اين گونه تفصيل نويسي را نمي‌پسنديدند. اما نويسندگان لاتين زبان هم به اين سبک اعتراض نمي‌کردند. من بيشترين پاره داستان‌هاي پروکريس و اوريتيه را هم از سروده‌هاي اوويد برگزيده ام، و اندکي نيز از نوشته‌هاي آپولودوروس. داستان کرئوزا (کرئوز) و يون موضوع يکي از نمايشنامه‌هاي اوريپيد است، و اين داستان يکي از نمايشنامه‌هاي فراوان اوست که در آنها کوشيده است به آتني‌ها نشان بدهد که خدايان اساطيري، وقتي که بر مبناي معيارهاي معمولي انسان‌ها براي سنجش رحمت، عطوفت، شرافت و تمسّک نفس مورد داوري قرار گيرند، چگونه موجوداتي هستند. در اساطير يوناني داستان‌هايي مثل ماجراي ربودن اروپا (اروپ) زياد ديده مي‌شود، يعني داستان‌هايي که در آن هيچ کس اجازه نداشته است بگويد که رفتار و کردار خداي مورد نظر برخلاف شئونات خدايي اش بوده است. اوريپيد در داستان کرئوزا به خوانندگانش گفته است: «به آپولوي خودتان نظر بيفکنيد، خداوندِ چون خورشيد تابان چنگ، خداوند ناب راستي و حقيقت. او واقعاً اين کار را کرد. او دختر جوان و بينوايي را ستمگرانه ناگزير ساخت به او تسليم شود و پس از آن او را رها کرد». در آن هنگام که اين گونه نمايشنامه‌ها جاي خود را در آتن باز مي‌کردند، پايان اساطير يونان نيز داشت فرا مي‌رسيد.
اين خاندان، حتي بين خاندانهاي اساطيري مشهور ديگر، و با توجه به رويدادهاي شگفت انگيزي که بر اعضاي آن گذشته است، شهرت ويژه‌اي يافته است. در هيچ داستاني چنين ماجراهاي شگفت انگيزي چون ماجراهايي که بر برخي از اعضاي اين خاندان رفته است نمي‌بينيد.

سِکروپس (1)
 

نخستين پادشاه آتيکا (آتيک) را سکروپس يا ککروپس نام نهادند. او نياي انساني نداشت و خود نيز موجودي نيم انسان بود.
سکروپس، شهريار و پهلوان
از اژدهايي زاده شد
و پايين تنه اش نيز اژدها بود.
مي گويند که او باعث شد تا آتنا از شهر آتن حمايت کند. پوزئيدون نيز به شهر آتن علاقه مند شده بود و براي اينکه ثابت کند که چه ولينعمت بزرگي مي‌تواند باشد، نيزه‌ي سه شاخه اش را با چنان شدتي بر صخره‌ي آکروپوليس کوبيد که صخره شکافت و آب شور از فراز آن فوران کرد و بعدها در چاهي ژرف فرو رفت. اما آتنا از اين هم بهتر کرد. او کاري کرد که يک درخت زيتون در آنجا روييده شد که بهترين و بارورترين درختان بود:
زيتون خاکسترين رنگ درخشان را
آتنا به انسان‌ها نشان داد
که جلال و شکوه شهرِ آتنِ درخشان بود
و تاج آن در آن بلنديها
سکروپس که به مقام داوري يا حَکَم برگزيده شده بود در ازاي اين هديه‌ي نيکو فرمان داد که شهر آتن بايد شهر آن الهه، يعني آتنا، باشد. پوزئيدون سخت برآشفت و خشمگين شد و با فرستادن سيلي زيانبار و مرگ آفرين مردم شهر آتن را کيفر داد. در داستاني که درباره رقابت اين دو خدا سخن رفته است، رأي زن نقش بس مهمي را بازي مي‌کند. آن گونه که براي ما حکايت و روايت کرده‌‌اند، در روزگاران نخستين و کهن زنان نيز همچون مردان رأي مي‌داده‌‌اند. زنان همه به خدايان زن رأي مي‌داده‌‌اند و مردان نيز به خدايان مرد. اما شمار زنان يکي بيش از مردان بود، و در نتيجه آتنا برنده شد. ولي مردان و همچنين پوزئيدون از پيروزي زنان سخت اندوهگين شدند و درست هنگامي که پوزئيدون سرگرم جاري ساختن سيل بود، مردان درصدد برآمدند که حق رأي را از زنان بگيرند. با وجود اين، آتنا شهر آتن را از دست نداد.
بيشتر نويسندگان گفته و نوشته‌‌اند که اين رويداد پيش از آن «توفان و سيل بزرگ» اتفاق افتاده است، و سکروپس که يکي از اعضاي خاندان مشهور آتني بود آن نبود که موجودي نيم اژدها و نيم انسان بود، بلکه انساني کاملاً عادي بود و به خاطر خويشان خود شهرتي بسزا يافته بود. او پسر پادشاهي نامدار و مشهور بود و برادرزاده دو پهلوان يا قهرمان زن در اساطير، و سرانجام برادر سه قهرمان زن ديگر. از اين مهمتر اينکه وي نياي بزرگ تزئوس، قهرمان و پهلوان شهر آتن، بود.
از پدر وي، شاه ارکتئوس (ارختئوس) آتني، معمولاً روايت کرده‌‌اند که در زمان فرمانروايي وي دِمِتر به سوي الوزيس آمد و کشاورزي آغاز و رايج شد. او دو خواهر داشت به نامهاي پروکنه و فيلوملا (فيلومله)، که شهرتشان در دشواريها و ناگواريهايي است که در طول زندگي ديده‌‌اند. داستان زندگي اين دو زن داستاني غم انگيز است.

پروکه و فيلوملا (فيلومله)
 

پروکنه که بزرگتر بود به عقد ترئوس تراسي درآمد که يکي از پسران آرس بود که ثابت کرده بود وارث حقيقي و سزاوار ويژگيهاي اخلاقي نفرت انگيز پدرش است. اين زن و شوهر صاحب پسري شدند که ايتيس نام گرفت و چون پنج ساله شد پروکنه، که در اين مدت در تراس زيسته و از خانواده اش به دور مانده بود، از ترئوس خواهش کرد اجازه بدهد خواهرش فيلوملا به ديدارش بيايد. ترئوس خواهش زن را اجابت کرد و حتي به او گفت که خود به آتن مي‌رود و آن زن را تا رسيدن به تراس همراهي و همپايي مي‌کند. چون ترئوس آن دختر را ديد، به قول معروف نه يک دل بلکه صد دل عاشق وي شد. آن دختر به زيبايي ناياد يا يک پري دريايي بود. ترئوس پدر دختر را به آساني متقاعد ساخت اجازه بدهد دخترش با وي به تراس برود و حتي خود دختر نيز از رفتن به اين سفر شادمان شده بود. در طول سفر همه چيز بر وفق مراد گذشت ولي چون به خشکي پاي نهادند و قرار بود که از راه خشکي به کاخ بروند، ترئوس به فيلوملا گفت که خبر رسيده است که پروکنه مرده است، و در نتيجه دختر را ناگزير ساخت به ازدواج دروغين و ظاهري با وي تن در دهد. اما ديري نگذشت که فيلوملا از واقعيت امر آگاه شد و طبق اندرز ابلهانه‌اي که به وي داده بودند ترئوس را تهديد کرد. او به ترئوس گفت به همه‌ي جهانيان مي‌گويد که او چه کرده است و کاري مي‌کند که همه او را طرد کنند. ترئوس چون اين سخن بشنيد برآشفت و ترس در دل او آشيانه کرد. ترئوس آن زن را گرفت و زبانش را بريد و در کاخي پر از نگهبان رها کرد و خود نزد پروکنه بازگشت و به دروغ به او گفت که فيلوملا در راه سفر درگذشته است.
فيلوملا سخت بيچاره و دردمند و تنها و دربند رها شده بود و نمي‌توانست صحبت کند، و در آن دوران نوشتن و خط هنوز رايج نشده بود. ظاهراً اوضاع به گونه‌اي مي‌نمود که گويا هيچ خطري ترئوس را تهديد نمي‌کرد. گرچه در آن دوران مردم نوشتن نمي‌دانستند، اما بي آنکه سخن بگويند مي‌توانستند داستانسرايي کنند، زيرا هنرمندان شگفت انگيز و قابلي وجود داشتند که تاکنون مانند آنها ديده نشده است. مثلاً، يک آهنگر مي‌توانست سپري بسازد که تصوير يک صحنه از شکار شير بر آن نقش بسته باشد، و دو شير که سرگرم خوردن يک گاو نرند، و گله بانان که سگهاي شکاري شان را به حمله به شير برمي انگيزند. يا اينکه مي‌توانست منظره‌ي برداشت حصول را نقش بزند، صحرا يا کشتزاري را پر از دروکنندگان و علف چينان، و يک تاکستان را نشان بدهد که زنان و مردان جوان انگور مي‌چينند و انگورها را در سبد مي‌گذارند و يکي از آنها هم ني چوپاني بر لب دارد و چيزي مي‌نوازد تا کارگران شاد و سرحال باقي بمانند. زنان نيز کارهاي نماياني مي‌کردند. آنها مي‌توانستند پارچه ببافند و بر پارچه‌هاي زيبايي که مي‌بافند مي‌توانستند شکلها و پيکره‌هاي زنده‌اي نقش بزنند که هر کس که آنها را مي‌ديد مي‌فهميد که اين نقشها چه پيامهايي دارند. فيلوملا هم به همين سبب به بافندگي روي آورد. البته کاملاً آشکار بود که به چه قصد خواسته بود نقاشي کند و روي پارچه نقش بزند. اين زن با استادي و چيره دستي تمام نشست و پرده‌ي ديواري شگفت انگيزي را بافت که تصوير کامل از داستان يا ماجرايي که بر خود وي رفته بود نقش زده بود. بعد آن را به پيرزني داد که همنشين او بود و به او گفت که اين را براي ملکه بافته است.
آن موجود سالخورده که از بردن و تقديم چنين هديه‌ي نفيسي احساس غرور مي‌کرد، آن را به پروکنه داد که در غم از دست دادن خواهر هنوز لباس سوگواري به تن داشت و از نظر روحي مثل پيراهنش سوگوار و غمگين بود. ملکه پرده را باز کرد. تصوير فيلوملا را بر آن ديد که از هر نظر خود وي بود، و در تصوير هم هيچ ترديدي نداشت. او وحشتزده داستاني را که بر آن پرده به تصوير درآمده بود خواند، داستاني که عين نوشته‌اي آشکار و قابل خواندن بود. اکنون ديگر زماني براي گريستن و اشک ريختن يا حتي سخن گفتن باقي نمانده بود. او عزم جزم کرد که خواهرش را به هر بهايي که شده است برهاند و شوهرش را به کيفر لازم و مقتضي برساند.
وي نخست به ديدار فيلوملا رفت، بي ترديد توسط همان پيام رسان سالخوره، و چون از او شنيد که خواهرش نمي‌تواند صحبت کند و پس از شنيدن ماجراهايي که بر او رفته بود، خواهر را با خود به کاخ بازگرداند. چون به کاخ بازگشتند فيلوملا گريستن آغاز کرد ولي پروکنه به انديشه فرو رفت و به خواهرش گفت: «بگذار از اين پس گريه کنيم. من آماده ام به هر عملي دست بزنم تا ترئوس کيفر ستمهايي را که بر تو روا داشته است ببيند». در اين هنگام پسر کوچکش ايتيس وارد اتاق شد، ولي به محض آنکه مادر به پسرش نگاه کرد حس کرد که از او متنفر است. او آهسته و در دل به خود گفت: «تو چقدر به پدرت شباهت داري»، و به نقشه‌اي فکر کرد که در سر پرورانده بود. پس از آن پسرش را با يک ضربه‌ي خنجر کشت و جسد کودک را قطعه قطعه کرد و همه را در ديگي ريخت و ديگ بر آتش گذاشت و همه را به جاي شام به خورد ترئوس داد و خود نشست و به پدري که گوشت تن پسرش را مي‌خورد نگاه کرد. بعد به ترئوس گفت که چه کرده است و او چه خورده است.
ترئوس نخست از فرط شگفت زدگي و وحشت نتوانست از جاي تکان بخورد و اقدامي کند. در نتيجه هر دو خواهر فرصت يافتند بگريزند. اما ترئوس نزديک دوليس به آنها رسيد و درصدد برآمد هر دو را بکشد که خدايان وارد عمل شدند و هر دو خواهر را به پرنده بدل کردند، پروکنه را به بلبل و فيلوملا را به پرستو، که چون زبانش بريده بود فقط صدايي خاص درمي آورد و نمي‌توانست بخواند. پروکنه:
پرنده‌اي با بالهاي قهوه اي
بلبل آوازخوان
که تا ابد مرثيه مي‌خواند:‌اي ايتيس، فرزندم
تو را از دست دادم، از دست دادم.
در ميان پرندگان آواز بلبل بدان سبب دل انگيز است چون اندوهناک ترين است. او کشتن پسرش را هيچ گاه از ياد نبرده است.
ترئوس بينوا نيز به پرنده بدل شد، پرنده‌اي زشت با منقاري بزرگ که مي‌گويند قوش است.
نويسندگان روميِ اين داستان، اين دو خواهر را به طريقي با هم اشتباه گرفته‌‌اند و گفته‌‌اند که فيلوملاي زبان بريده به بلبل بدل شد، که کاملاً اشتباه است. او حتي در اشعار شعراي انگليسي زبان هم هميشه بلبل است.

پروکريس و سفالوس
 

پروکريس برادرزاده آن دو زن نگون بخت بود، و تقريباً مانند آنها بيچاره و شوربخت. او به خوبي و خوشي به عقد و به همسري سفالوس درآمد که نوه‌ي آئولوس، پادشاه يا فرمانرواي بادها، بود. اما چند هفته‌اي از ازدواجشان نگذشته بود که سفالوس توسط اورورا، الهه‌ي سپيده دم، ربوده شد. سفالوس از علاقه مندان به شکار بود و وي را عادت بر اين بود که بامدادان زود برمي خاست و به شکار گوزن مي‌رفت. سپيده دم، اورورا، آن جوان شکارچي را اغلب هنگامي که بامداد رخ مي‌گشود مي‌ديد، و سرانجام دل در گرو عشق وي گذاشت. اما سفالوس همسرش پروکريس را بسيار دوست مي‌داشت. حتي اين الهه‌ي نوراني نتوانست او را به خيانت به همسرش برانگيزد. فقط عشق پروکريس در خانه‌ي دلش آشيانه کرده بود. اورورا که از اين سرسختي و وفاداري که حتي ناز و عشوه و دلربايي وي هم نمي‌توانست در آن رخنه کند سخت برآشفت و سرانجام ناگزير شد او را رها کند و به او بگويد که نزد همسرش بازگردد، ولي به او گفت که بايد مطمئن شود که همسرش نيز در غياب وي مثل خود وي وفادار بوده است و به عشق شان خيانت نکرده است.
چون سفالوس اين پيشنهاد کينه توزانه‌ي آن الهه را شنيد، حسادت در دلش راه يافت. او مدت‌ها از خانه و کاشانه به دور بود، و پروکريس هم زني زيباروي... بنابراين در دل به خود گفت که زماني آسوده خاطر خواهد شد که ترديد را از دل بيرون کند و براي او ثابت شود که همسرش فقط او را دوست مي‌داشته و پايبند عشق ديگري نبوده است. بنابراين خود را به هيئت و صورت ديگري ساخت. برخي گويند که اورورا به او ياري داد ولي در هر صورت تغيير هيئت چنان استادانه بود که وقتي به خانه اش بازگشت هيچ کس او را باز نشناخت. گرچه با خوشدلي پي برد که تمامي اعضاي خانواده سخت خواهان بازگشت او هستند، اما با وجود اين هنوز بر تصميم خود باقي مانده بود. هنگامي که او را به حضور پروکريس بردند، از ديدن چهره‌ي اندوه زده و پريشان حالي آن زن به چنان حالي دچار شد که درصدد برآمد از ادامه‌ي نقش بازايستد. اما چنين نکرد، زيرا سخنان نيشدار و تمسخرآميز اورورا را هنوز از ياد نبرده بود. ناگهان به انديشه افتاد که کاري کند که پروکريس عاشق و دلداه‌ي او شود که اکنون در هيئت مردي بيگانه بود، و پروکريس هم مي‌پنداشت که او واقعاً يک غريبه است. او پيوسته نرد عشق با آن زن مي‌باخت و هميشه به او يادآوري مي‌کرد که شوهرش او را رها کرده است. با وجود اين تا ديري در اين بازي توفيقي نيافت و نتوانست دل آن زن را به دست بياورد. آن زن در برابر خواهشها و تمايلات وي چون کوه ايستاده بود و پيوسته به او پاسخ مي‌داد: «من به او تعلق دارم. او هر جا که رفته باشد عشقم را براي او نگه مي‌دارم.»
اما يک روز که سفالوس دامنه‌ي تمنا و خواهش و وعده و وعيد را از حد گذراند زن به ترديد دچار شد البته به او تسليم نشد ولي به طور جدي مخالفت هم از خود نشان نداد. همين براي سفالوس کافي بود. سفالوس بانگ برآورد و گفت: «اي زن دروغگوي بي آزرم، من شوهر تو هستم. من خود شهادت مي‌دهم که تو خيانت کرده اي.»
پروکريس به او نگاه کرد، بعد برگشت و بي آنکه سخن بگويد آن مرد و خانه اش را ترک کرد. عشقي که از آن مرد در سينه نگه داشته بود به کينه بدل شد، اصولاً از طايفه‌ي مردان منزجر شد و سر به کوه نهاد تا تنها در آنجا زندگي کند. اما ديري نگذشت که سفالوس خود را بازيافت و پي برد که چه نقش زيانبار و ناشيانه‌اي بازي کرده است. او همه جا را به جست و جوي آن زن زير پا گذاشت تا سرانجام وي را بازيافت و خاشعانه از آن زن خواست او را ببخشد، اما پروکريس نمي‌توانست او را بي درنگ ببخشايد، زيرا از کاري که با او کرده بود سخت رنجيده خاطر شده و نفرتي ژرف از او به دل گرفته بود. اما سرانجام توانست زن را به سوي خويش بازگرداند و در نتيجه چند سالي با هم به خوشي و شادي گذراندند.
اما يک روز، طبق عادت معهود، به شکار رفتند. پروکريس زوبيني به سفالوس داده بود که هرگاه آن را به سوي هدفي مي‌افکند هيچ گاه به خطا نمي‌رفت. چون به جنگل رسيدند براي يافتن شکار از يکديگر جدا شدند. سفالوس که تيزبينانه به هر سوي نگاه مي‌کرد چيزي را ميان انبوه درختان در حال حرکت ديد و آن زوبين را به سوي آن رها کرد. زوبين هدف خود را يافت. پروکريس در آنجا بود و بر زمين افتاد و زوبين در قلب درگذشت (2).

اوريتيا (اوريتي) و بورآس (بوره)
 

يکي از خواهران پروکريس، اوريتيا (اوريتي) نام داشت که بورآس (بوره)، باد شمال، بر وي عاشق شد، ولي پدرش ارختئوس (ارخته) و حتي مردم شهر آتن با خواستگاري بورآس از آن دختر مخالفت کردند. با توجه به شوربختيها و ناگواريهايي که پروکنه و فيلوملا در زندگي ديده بودند، و ضمناً چون ترئوس اهريمن صفت و پليد نيز از اهالي شمال بود، آنها از هر خواستگاري که از آن سامان مي‌آمد و زاده‌ي آنجا بود و در آنجا به بار آمده بود متنفر بودند، و به همين دليل با وصلت وي با بورآس يا بوره مخالفت کردند. اما آنها چه آدم‌هاي ناداني بودند که مي‌پنداشتند مي‌توانند چيزي را از دسترس باد بزرگ شمال دور نگه دارند. روزي که اوريتيا (اوريتي) بر ساحل رودخانه با خواهران ديگر خود سرگرم بازي بود، بورآس با وزشي توفان گونه و شديد آن دختر را بربود و با خود برد. اين دختر از بورآس دو پسر به دنيا آورد به نامهاي زِتِس و کالائيس، که هر دو با جاسون به مأموريت جست و جوي پشم طلايي رفتند.
روزي سقراط، آموزگار بزرگ آتني، که صدها و يا شايد هزاران سال پس از نخستين باري که داستان‌هاي اساطيري گفته شدند مي‌زيسته است، با جواني فدروس (فادروس) نام که دوست مي‌داشت قدم مي‌زد. آنها قدم مي‌زدند و از هر دري صحبت مي‌کردند، تا اينکه فدروس پرسيد: «آيا اينجا به همان محلي که مي‌گويند بورآس اوريتي را از ساحل رودخانه ايليسوس ربود نزديک نيست»؟
سقراط پاسخ داد: «در داستان چنين آمده است.»
فدروس حيرت زده پرسيد: «شما مي‌پنداريد که اينجا درست همان نقطه است؟ اين رودخانه آبي زلال و روشن دارد. من گمان مي‌کنم که دوشيزگان حتماً در اين حوالي بازي مي‌کرده‌‌اند.
سقراط پاسخ داد: «من معتقدم که آن محل ويژه حدود سيصد متر پايين تر بوده است و حتي گمان مي‌کنم در آنجا بورآس نوعي پرستشگاه داشته است.»
فدروس گفت: «اي سقراط، به من بگوييد که آيا شما آن داستان را باور مي‌کنيد يا نه»؟
سقراط پاسخ داد: «دانايان ترديد دارند، و اگر من هم ترديد کنم اولين نفر نيستم.»
اين گفت و گو در آخرين سالهاي قرن پنجم پيش از ميلاد روي داده است، و در آن هنگام داستان‌هاي اساطيري ديگر نمي‌توانستند نظر و فکر انسان‌ها را به سوي خود جلب کنند.

کرئوزا (کرئوز) و يون
 

کرئوزا (Creüsa) يا کرئوز خواهر پروکريس و اوريتيا بود که او نيز زني نگون بخت و مصيبت ديده بود. يک روز در کودکي بر پرتگاهي کوهستاني که غاري ژرف نيز در آن بود زعفران مي‌چيد. سراندازش را که از آن به عنوان سبد استفاده مي‌کرد از شکوفه‌هاي زرد رنگ پر کرده بود و آماده شده بود به خانه بازگردد که ناگهان خود را ميان بازوان مردي يافت که ندانست از کجا بر سرش فرود آمده است، انگار که آن مردي نامرئي بود و ناگهان پديدار شده بود. آن مرد زيبايي و شکوه خدايي ويژه‌اي داشت، اما وي که از اين پيشامد سخت به هراس افتاده و پريشان شده بود نفهميد آن مرد چه شکل و سيمايي داشت. آن کودک بينوا فرياد کشيد و مادر را به ياري طلبيد ولي مادرش نمي‌توانست بيايد و به او کمک کند. رباينده‌ي آن کودک آپولو بود. آپولو او را برداشت و با خود به همان غار تاريک برد.
گرچه آپولو خدا بود، اما دختر از او متنفر بود، به ويژه هنگامي که زمان زايمان فرا رسيد و آپولو به ديدار وي نيامد و از کوچکترين کمک هم دريغ کرد. او جرئت نکرد که در اين باره چيزي به پدر و مادرش بگويد. در واقع هر چند که رباينده و فاسق او يک خدا بود و هيچ کس نمي‌توانست با او به ستيز برخيزد، که البته چنين ماجراهاي مشابهي را در بسياري از داستان‌هاي اساطيري مي‌يابيم، ولي چيزي هم نبود که بتواند بهانه يا عذري باشد. اگر دختري اعتراف مي‌کرد بيم آن مي‌رفت که جان خويش را ببازد و کشته شود.
چون زمان زايمان کرئوزا (کرئوز) فرا رسيد، به تنهايي به همان غار تاريک رفت و پسرش را در آن غار به دنيا آورد، اما او را در همان جا رها کرد تا بميرد. اما ديري بعد شوق ديدار پسر او را برانگيخت به آن غار برود تا ببيند بر او چه گذشته است. بنابراين به سوي آن غار رفت. غار خالي بود و در هيچ جاي آن کوچکترين اثري از قطرات خون ديده نمي‌شد. او کاملاً مطمئن شد که هيچ جانور درنده‌اي کودک را نکشته و نخورده است. شگفت انگيزتر اينکه از آن روسري نرمي که کودک را در آن پيچيده بود، و از ردايش که خود بافته بود، هيچ اثري ديده نمي‌شد. اکنون مي‌هراسيد که نکند عقاب يا لاشخوري بزرگ به درون غار آمده و کودک را در چنگال قهّار خود گرفته و او را با آن پارچه و ردا ربوده است. اين تنها توضيح ممکن بود.
کرئوزا پس از چندي ازدواج کرد. شاه ارختئوس، پدر کرئوزا، او را به عنوان جايزه به بيگانه‌اي شوهر داده بود که در جنگ به پادشاه ياري رسانده بود. اين مرد زوتوس نام داشت و بي ترديد يوناني تبار بود، اما اهل آتن يا آتيکا نبود، و به همين دليل او را بيگانه مي‌پنداشتند و چون او و کرئوزا صاحب هيچ فرزندي نشدند آتني‌ها موضوع را مهم تلقي نکردند و آن را نشانه‌ي بدبختي ندانستند. اما زوتوس از اين جهت سخت دردمند بود. او بيش از کرئوزا خواستار پسر بود. آنها بر بنيان اين خواسته به سوي معبد دلفي رفتند که تمامي يوناني‌ها به هنگام نياز و يا هر مشکلي که در زندگي شان پديدار مي‌شد به آن پناه مي‌بردند، تا از خداي پرستشگاه دلفي بپرسند که آيا بچه دار مي‌شوند يا نه.
کرئوزا که شوهرش را در شهر با يکي از کاهنها تنها گذاشته بود به تنهايي به سوي معبد مقدس رفت. در سراي بيرون معبد پسر بچه‌اي زيباروي را در هيئت کاهنان يافت که با آواز و نيايش مي‌رفت تا آن مکان مقدس را با آبي تقديس کند که از ابريقي طلايي به اين سو و آن سو مي‌پاشيد.
پسرک نگاهي پر از مهر و محبت بر آن بانوي زيبا و بزرگوار انداخت و بانو نيز بر او، و بعد هر دو با هم به گفت و گو پرداختند. جوانک گفت که آشکارا مي‌بيند که بانو از والاتباران است و اهل ثروت و مکنت. کرئوزا تلخکامانه پاسخ داد: «اهل ثروت و مکنت! اما بايد گفت که اندوه، زندگي را غيرقابل تحمل مي‌کند». در اين سخنِ وي تمامي اندوه‌ها و شوربختيهايش آشکار بود، و همچنين از وحشت و دردهاي گذشته و از دردي که به خاطر کودکش مي‌کشيد، و از بار سنگين اسراري که طي ساليان دراز بر دوش کشيده بود. اما چون شگفت زدگي ويژه‌اي را در چشمان پسرک ديد، به خود جرئت داد و از او پرسيد او کيست که با همه‌ي خردسالي خود را وقف خدمت صادقانه به اين قدس الاقداس يوناني کرده است. جوانک به او پاسخ داد که اسمش يون است، ولي خود نمي‌داند که از کجا آمده است، اهل کجاست. يک روز پيتونِس، کاهنه و پيشگوي پرستشگاه آپولو، نوزادي را که روي پلکان معبد رها کرده بودند يافت، او را برداشت و مانند يک مادر مهربان او را بزرگ کرد. او هميشه خوشبخت و شاد بوده است و اکنون هم شادمانه و صادقانه در پرستشگاه خدمت مي‌کند و خوشحال است که نه به انسان‌ها بلکه به خدايان خدمت مي‌کند.
آن گاه جوانک جرئت يافت چيزي از آن بانو بپرسد. وي آهسته و با مهرباني تمام از بانو پرسيد که چرا چنين اندوه زده است و چشمهايش از اشک پر شده است؟ هيچ زائري که به اين پرستشگاه مي‌آيد چنين نمي‌کند، بلکه در عوض شادمانه پا به درون معبد مقدس و پاکيزه‌ي آپولو مي‌گذارد که خداي راستي و حقيقت است.
کرئوزا گفت: «آپولو! نه! من از آمدن به معبد او شادمان نيستم.» و چون نگاه سرزنش آميز و شگفت زده‌ي يون را ديد به او گفت که براي ابلاغ يک پيام محرمانه به معبد دلفي آمده است. او گفت که شوهرش هم آمده است تا بپرسد که آيا مي‌تواند اميدوار باشد صاحب فرزندي مي‌شود يا نه، در صورتي که خود وي، يعني کرئوزا، مي‌خواهد از آپولو بپرسد که چه بر سر پسري آمده است که فرزندِ... ناگهان به ترديد افتاد و خاموشي گزيد. اندکي بعد تند و شتابزده گفت: «... يکي از دوستان من بود، زني شوربخت که همين خداي دلفي نشين شما به او ستم کرده است. چون آن کودک که همين خداوند به ستم و به زور به او داده بود زاده شد، مادر او را رها کرد و رفت. حتماً کودک مرده است. اين ماجرا به سالهاي پيش بازمي گردد، ولي مي‌خواهد مطمئن شود و بفهمد که کودکش چگونه مرده است. بنابراين من به اين معبد آمده ام تا به وکالت از سوي آن زن از آپولو بپرسم.»
يون از شنيدن اتهامي که اين بانو بر سرور و خدايش وارد ساخت سخت به هراس افتاد و با لحني تند و پرشور گفت: «اين سخن صحت ندارد. مردي ديگر با او چنين کرده است و اکنون از فرط شرمساري انگشت اتهام را به سوي آپولو دراز کرده است.»
کرئوزا با لحني جدي گفت: «نه، اين کار از آپولو سر زده است.»
يون خاموش شد، ولي اندکي بعد سر تکان داد و گفت: «گيرم که حقيقت داشته باشد، اما کاري که شما مي‌کنيد کاري ابلهانه است. شما نبايد به محراب خداوند نزديک شويد و بکوشيد ثابت کنيد که او خدايي تبهکار و پليد بوده است.
چون با اين سخن کرئوزا متوجه شد که هدف را از دست داده است، به نرمي و ملايمت گفت: «چنين نخواهم کرد. من سخنان و اندرز شما را مي‌پذيرم.»
اکنون احساساتي در درونش جان گرفته بود که خود نمي‌دانست چيست. هنوز هر دو روبروي هم ايستاده بودند و به يکديگر نگاه مي‌کردند که زوتوس نيز با چهره‌اي که از کاميابي مي‌درخشيد به درون معبد آمد. زوتوس آغوشش را براي يون باز کرد ولي جوانک از او فاصله گرفت و دوري کرد. اما زوتوس توانست او را که سخت آزرده شده بود در آغوش بگيرد.
زوتوس بانگ برداشت: «تو پسر من هستي. آپولو اين را به من گفت.»
نفرت شديدي به قلب کرئوزا راه يافت و به همين خاطر آشکارا پرسيد: «پسر تو؟ مادرش کيست»؟
زوتوس آشفته حال پرسيد: «نمي دانم. من مي‌دانم که او پسر من است، ولي شايد خداوند او را به من بخشيده است. در هر صورت او مال من است.
يون با انزجار از آن زن و شوهر فاصله گرفت، و در حالي که زوتوس هم شادمان بود و هم بيمناک، و کرئوزا با دلي آکنده از نفرت از مردان، و آگاه که هيچ نمي‌خواهد پسر زني ناشناخته و پست تبار را بپذيرد، کاهنه‌ي سالخورده‌ي معبد پديدار شد. آن کاهنه، پيشگوي معبد نيز بود. آن کاهنه دو چيز در دست داشت که کرئوزا، با همه‌ي آشفته حالي، با ديدن آنها شگفت زده شد: يکي روسري بود و ديگري رداي دوران دوشيزگي خودش. آن زن مقدس، کاهنه، به زوتوس گفت که کاهن معبد مي‌خواهد با وي صحبت کند. چون زوتوس از آنجا رفت، کاهنه آن دو چيز را به سوي يون دراز کرد و به او گفت: «پسر عزيزم، هرگاه قرار شد با پدري که تازه يافته‌اي به آتن بروي اينها را هم بايد با خود همراه ببري. اينها همان پارچه‌هايي است که وقتي من تو را يافتم در آن پيچيده شده بودي.»
يون گفت: «مطمئناً مادرم اينها را دور من پيچيده بوده است. اينها براي مادرم سند و مدرک است. من او را خواهم جست... هم در سراسر اروپا و هم در آسيا.»
اما کرئوزا آرام آرام به جوانک نزديک شده بود و پيش از آنکه پسرک فرصت يابد ديگر بار از او دوري جويد و خود را کنار بکشد، دستهايش را دور گردن وي حلقه زد، و گريه کنان و در حالي که او را سخت به خود مي‌فشرد، بي وقفه گفت: «پسرم... پسرم!»
يون، که اين ماجرا طاقت را از او گرفته بود، بانگ برداشت: «اين زن حتماً ديوانه شده است!»
کرئوزا گفت: «نه، نه، آن روسري، آن ردا، اينها به من تعلق دارد. من تو را در آنها پيچيدم و رهايت کردم. آن دوستي که من درباره اش به تو گفتم... من چنين دوستي نداشتم، بلکه خودم بودم. آپولو پدر توست. اوه، از من مگريز. من مي‌توانم ثابت کنم. اين روپوشها را باز کن. من مي‌توانم به تو بگويم که چگونه زري دوزي شده‌‌اند. من آنها را با دستهاي خودم بافته ام. دو افعي طلايي را مي‌بيني که به ردا بسته شده‌‌اند. من خودم آنها را بسته ام.»
يون آن جواهرات را يافت و بعد سر برداشت و به آن زن نگريست و شگفت زده گفت: «مادرم. پس اين خداي راستي، خدايي دروغين است؟ او گفته است که من پسر زوتوس هستم.‌ اي مادر، من گيج و سرگشته شده ام.»
کرئوزا هيجان زده و لرزان گفت: «آپولو نگفته است که تو پسر حقيقي زوتوس هستي. او تو را به او هديه داده است.»
ناگهان نوري درخشان از آن بالا بر سر آنها تابيد و هر دو سر برداشتند و به بالاي سر نگاه کردند. آنها نگرانيهايشان را از ياد بردند. پيکري ملکوتي بر فراز سرشان پديدار شده بود، که فوق العاده زيبا، باشکوه و مهيب بود.
آن شبح به آنها گفت: «من پالاس آتنا هستم و آپولو مرا به سوي شما فرستاده است تا به شما بگويم که يون پسر او و شماست. او اين پسر را از آن غاري که تو او را در آن رها کرده بودي نجات داد و به اين مکان آورد.‌اي کرئوزا، او را بردار و با خود به آتن ببر. او شايستگي آن را دارد که بر شهر و سرزمين من فرمانروايي کند.»
الهه اين را گفت و ناپديد شد. مادر و پسر به يکديگر نگاه کردند، در حالي که يون سخت شادمان شده بود. و اما کرئوزا؟ آيا آپولو با اين کاري که کرد توانست دل او را به دست بياورد و رنجها و دردهايش را درمان کند؟ مي‌توان حدس زد، زيرا در داستان چيزي از اين مقوله نيامده است و ما بايد خود حدس بزنيم (3).

پي نوشت ها :
 

1- Cecrops
در زبان يوناني ککروپس تلفظ مي‌شود.
2- در روايتي ديگر آمده است که پروکريس عاشق مينوس شد و به دربار او رفت. مينوس تحت تأثير جادوي همسرش با هر زني که نزديکي مي‌کرد از بدن آن زن مار سر بر مي‌آورد. ولي چون پروکريس اين طلسم را خنثي کرد، مينوس يک سگ به او داد که هيچ شکاري نمي‌توانست از آن بگريزد، و زوبيني که هيچ گاه به خطا نمي‌رفت. سرانجام همين زوبين بود که او را هلاک کرد.
3- در بعضي از داستان‌ها چنين آمده است که کرئوزا پس از يافتن پسرش از شوهرش زوتوس صاحب دو فرزند شد. ضمناً يادآور مي‌شود که در داستان‌هاي اساطيري از چهار کرئوزا ياد شده است که آن سه تن ديگر عبارت‌‌اند از کرئوزا دختر زمين و کرئوزا که دختر پريام بود که پس از سقوط تروا موفق شد بگريزد، و سومين کرئوزا دختر پادشاه کرنت بود که او را گلوسه هم ناميده‌‌اند.

منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.