نخستين پهلوانان یونان
پرومتئوس و يو
در آن روزگاران که پرومتئوس (پرومته) آتش را تازه به آدميان داده بود، و آن هنگام که تازه در کوهستانهاي قفقاز به بند کشيده شده بود، ميهمان شگفت انگيزي به ديدارش آمد. موجودي آشفته حال و گريزپايي سينه خيز که با دشواري تمام از صخره ها، تخته سنگها و پرتگاهها و شکافهاي محل اسارت پرومتئوس بالا آمد. آن موجود شبيه گوسالهي ماده بود، اما مانند دختري سخن ميگفت که ظاهراً از ديد و محنت کُشندهاي به عذاب آمده است. آن موجود از ديدن پرومتئوس شگفت زده شد، و بانگ برآورد:
اين را که ميبينم ـ
هيکلي توفان زده
به صخرهاي به بند کشيده شده.
مگر گناهي از تو سر زده؟
که چنين کيفري ديده اي؟
من کجا هستم؟
با بينوايي سرگردان سخن بگو
بس است ـ به اندازه کافي آزمايش شده ام ـ
اين سرگرداني من ـ اين سرگرداني ديرپاي من.
اما هنوز هم نتوانسته ام جايي بيابم
تا بدبختي ام را در آن رها کنم.
من دختري هستم که با تو سخن ميگويم
ولي شاخ بر سر دارم.
پرومتئوس او را شناخت. زيرا از داستان و ماجراي زندگي او آگاه بود و نام او را نيز بر زبان آورد:
اي دختر، تو را ميشناسم، يو، دختر ايناکوس
تو بودي که قلب خدا را گرمي عشق بخشيدي
و هرا از او متنفر است و اوست که
تو را اين چنين براي هميشه سرگردان ساخته است.
شگفتي از هيجان و آشفتگي يو کاست. او آرام و شگفت زده ايستاد. او نام خود را از دهان اين موجود عجيب، آن هم در جايي چنين خلوت و دور افتاده، شنيده بود. التماس کنان گفت:
اي رنجديده، تو کي هستي که حقيقت را به کسي ميگويي
که رنج و درد کشيده است؟
و پرومتئوس پاسخ داد:
تو پرومته را ميبيني که به فناپذيران (آدميان) آتش داد.
که آن گاه هم او را شناخت و هم از داستانش آگاه شد:
تو ـ که به نژاد انساني کمک کردي؟
تو ـ پرومتئوسِ دلير بردبار؟
آنها آزادانه با هم به صحبت نشستند. پرومتئوس به او گفت که زئوس چه رفتاري با او داشته است، و آن دختر (گوساله) نيز به او گفت که زئوس سبب شد تا او، که شاهزاده خانمي شاد و خوشبخت بوده است، به حيوان بدل شود:
حيواني، حيواني شکمباره و سيري ناپذير
و اين گريزپايي ديوانه وار با جهشهاي ناشيانه،
واي که چه شرم... .
هرا، همسر حسود زئوس، مسبب اصلي و مستقيم بدبختيها و درد و رنجهاي اين دختر بود، اما در واقع زئوس به وجود آورندهي اصلي اين ماجرا به شمار ميآمد. زئوس عاشق آن دختر شد، و نزد او فرستاد:
به اتاق پاک دوشيزگي ام
رؤياهاي شبانه
تا با چرب زباني مرا قانع کند:
«اي دختر خيلي خيلي خوشبخت
چرا تاکنون باکره باقي مانده اي؟
تير عشق در قلب زئوس نشسته است
و در آتش عشق تو ميسوزد.
او ميخواهد با تو عشق را به اسارت درآورد.»
و اين رؤياها هميشه و هر شب وجودم را تسخير ميکرد.
حسادت هرا از عشق زئوس خطرناکتر مينمود و او از اين بابت بيمناک بود. اما با وجود اين، زئوس با اقدامي که از پدر خدايان و آدميان بعيد مينمود کوشيد که با پوشاندن زمين در پردهي ضخيمي از ابري تيره، که توانسته بود روشني را بزدايد و شب تيره بر زمين بگستراند، «يو» و خودش را پنهان کند. هرا به خوبي ميدانست که اين رويداد غيرمترقبه بي دليل نيست، و بي درنگ به شوهرش بدگمان شد. چون نتوانست او را در جايي از آسمان بيابد شتابان به زمين آمد و به ابرها دستور داد پراکنده شوند. اما زئوس را کنار يک گوسالهي مادهي سفيد و زيبا ايستاده ديد ـ که البته «يو» بود. زئوس سوگند ياد کرد که اين ماده گوساله را هيچ وقت نديده است مگر همين حالا که به صورت يک نوزاد از دل زمين سر درآورده است. به گفتهي اوويد، اين خود ثابت ميکند که خدايان از شنيدن دروغ عاشقان خشمگين نميشوند. اما با وجود اين، ثابت ميکند که اين دروغها هميشه هم سودمند و کارساز نيستند، زيرا هرا حتي کلمهاي از سخنان زئوس را باور نکرد. هرا گفت که چه گوسالهي زيبايي است و آيا زئوس ميتواند آن را به او هديه کند؟ گرچه زئوس متاسف و متألم بود، اما بي درنگ دريافت که اگر اين تقاضا را رد کند همه چيز آشکار ميشود. پس چه بهانهاي ساز کند؟ يک ماده گاو ناقابل... زئوس «يو» را ناخواسته و با بي ميلي تمام به همسرش بخشيد و هرا هم ميدانست گوساله را چگونه از شوهرش دور نگه دارد.
هرا گوساله ـ يعني «يو» ـ را به دست آرگوس سپرد که ميتوانست خواستههاي هرا را برآورده سازد، زيرا آرگوس صد چشم داشت. با بودنِ چنين نگهباني که هنگام خوابيدن فقط چند تا از چشمهايش را ميبست و با بقيهي چشمها به پاسداري سرگرم ميشد هيچ کاري از دست زئوس برنمي آمد. او شاهد بدبختي «يو» بود که به حيوان بدل شده بود و از خانه و کاشانه نيز رانده و وامانده. او جرئت نميکرد به ياري آن دختر برود. اما سرانجام نزد پسرش هرمس رفت که پيام رسانِ خدايان بود و به او گفت که بايد راهي براي کشتن آرگوس بيابد. از نظر زرنگي هيچ خدايي به پاي هرمس نميرسيد. چون به زمين رسيد هر نشاني که از خدايي داشت کنار گذاشت و به هيئت و صورت يک روستايي به ديدار آرگوس شتافت و ني زدن را آغاز کرد. آرگوس از شنيدن نواي ني شاد شد و از نوازنده خواست نزديکتر بيايد. او گفت: «تو هم ميتواني بر اين صخره در کنار من بنشيني. ميبيني که اينجا سايه است، و چوپانان سايه را دوست دارند.»
هرمس فرصتي از اين بهتر نمييافت، اما با وجود اين ماجرايي رخ نداد. او به نواختن ني ادامه داد و سپس تا ديرزماني نشست و تا توانست پشت سرهم و يکنواخت به صحبت ادامه داد. شماري از صد چشم آرگوس به خواب رفته و شماري ديگر پيوسته بيدار مانده بودند. سرانجام يک داستان مؤثر واقع شد ـ داستاني درباره «پان» و اينکه او چگونه يک پري به نام «سيرينکس» را دوست ميداشت ولي آن پري يا نيمف از او ميگريخت و هرگاه که نزديک بود او را به دام بيندازد خواهران پري او را به يک دسته ني تبديل ميکردند. پان به او گفت: «با وجود اين، تو مال من خواهي بود» و از همان ساقة ني، که پري به آن بدل شده بود:
ني چوپانان ساخت از
چند ني که با موم به هم چسبانيده بود.
البته اين داستان کوتاه، برخلاف داستانهاي مشابه زياد خسته کننده و کسالت آور نبود، ولي آرگوس آن را خسته کننده يافت. تمامي چشمهايش به خواب رفتند. البته هرمس او را بي درنگ کشت، ولي هرا چشمها را برداشت و همه را بر دم طاووس گذاشت که پرنده مورد علاقه اش بود.
در آن هنگام به نظر ميرسيد که يو آزاد شده است، اما چنين نبود. هرا بي درنگ بر او تاخت و يک خرمگس را مأمور ساخت او را پيوسته بيازارد. خرمگس هم او را با نيش زدنهاي مداوم و بي وقفه ديوانه کرده بود. يو به پرمتئوس گفت:
او هميشه مرا در امتداد ساحل ميراند.
که براي غذا و نوشيدني نميتوانم درنگ کنم.
و نميگذارد بخوابم.
پرومتئوس کوشيد او را دلداري بدهد، ولي فقط توانست او را به آيندهاي دور اميدوار کند. اکنون فقط سرگرداني بيشتر و رفتن به سرزمينهاي وحشت انگيز پيش روي او قرار داشت. بي ترديد آن بخش از دريايي که ساحل آن را ديوانه وار و آشفته حال طي کرده بود به خاطر وي درياي «ايوني» و بوسفور، يعني گدار يا گذرگاهِ ماده گاو ناميدند که يادگار زماني است که وي از آن گذشت، اما آسودگي خاطر حقيقيِ وي زماني فرا ميرسيد که ميتوانست خود را به رودخانه نيل برساند، که در آنجا زئوس ميتوانست او را به همان شکلِ انساني پيشين بازگرداند. يو براي زئوس پسري زاييد که او را اِپافوس ناميد، و از آن پس ساليان دراز به خوشي و به خوشبختي گذراند، و
آگاه باش که از تبار تو فرزندي ميآيد
خجسته بخت و کماندار و دلير
که مرا آزاد خواهد کرد.
هرکول از اعقاب يو است و او از بزرگترين پهلوانان است و کمتر خدايي به نيرومندي او وجود دارد، و کسي بود که پرومته آزاديش را مديون او است.
اروپا (اروپ)
يو تنها دختري نبود که به سبب عشق و دلدادگي زئوس به شهرت جغرافيايي ويژهاي دست يافت. دختر ديگري هم بود، به نام اروپا (Europa) يا اروپ که شهرتي جهانگير داشت. اروپا دختر پادشاه سيدون (Sidon) بود. اما درست برخلاف يو که براي رسيدن به اين شهرت بهاي بسيار سنگيني پرداخت، اروپا (اروپ) فوق العاده خوشبخت بود. اين دختر، غير از آن چند لحظهي هراس و وحشت ناشي از گذشتن از درياي ژرف بر پشت يک ورزا، هيچ ناراحتي و بدبختي و دردي نکشيد. در داستان نيامده است که در آن هنگام هِرا چه ميکرده است، ولي کاملاً آشکار است که در بي خبري به سر ميبرده است و شوهرش رها و آزاد که هر کاري که ميخواهد انجام بدهد.
در يک بامداد بهاري که زئوس بي دغدغه به تماشاي زمين نشسته بود، ناگهان منظره زيبايي را پيش روي خود ديد. اروپا خيلي زود از خواب برخاسته بود و مانند يو از ديدن خوابي ناراحت شده بود، زيرا اين بار برخلاف گذشتهها خواب نديده بود که خدايي عاشق او شده است، بلکه خواب آن دو قارهاي را ديده بود که هر يک در هيئت و صورت يک زن ميکوشيدند او را تصاحب کنند: آسيا ميگفت که وي او را زاييده است پس حق دارد او را تصاحب کند، و آن قارهي ديگر که هنوز بي نام بود، اظهار ميداشت که زئوس دوشيزه را به وي خواهد داد.
چون اروپا از آن خواب شگفت انگيز خود که در سپيده دم ديده بود، يعني هنگامي که معمولاً خواب به سراغ انسان ميآيد، برخاست، تصميم گرفت ديگر نخوابد، بلکه دوستان و همقطاران خود را که همه دختران همسال وي و از طبقهي اعيان و اشراف بودند به سوي خويش فرا بخواند و از آنها بخواهد با وي به مرغزارهاي پر از گل و شکوفهي نزديک دريا بروند. آنجا وعده گاهِ مورد علاقه شان بود، خواه براي رقصيدن يا تن شستن در دهانهي رودخانه يا براي چيدنِ گل.
در اين هنگام همه سبد با خود آورده بودند، چون ميدانستند گلها اکنون کاملاً شکوفا شدهاند. سبدِ اروپا از طلا ساخته شده بود و اشکال و نقوش زيبايي بر آن نقش بسته بود، شگفت انگيز اينکه اين نقوش تصويري از داستان «يو» بود و سفر او هنگامي که به هيئت و صورت گاو ماده درآمده بود، و نيز کشته شدن آرگوس و نوازش دادن وي به دست خداييِ زئوس و مبدل شدن دوباره يو به يک زن. اين تصوير، همان گونه که گمان ميرفت، واقعاً ديدني بود و با کمال شگفتي آشکار بود که شخصي مانند هِفااستوس صنعتگر و هنرمندِ چيره دست کوه اولمپ آن را رقم زده است.
براي پر کردن چنين سبد زيبايي، گلهاي زيباي فراواني ديده ميشد، گلهاي عطرآگينِ نرگس و سنبل و بنفشه و زعفران، و از همه درخشاننتر گل سرخِ وحشيِ بسيار زيبا. دختران که در پهنهي مرغزار پراکنده شده بودند، و يکايک شان زيباترين دوشيزگان زيبارو بودند، سرگرم چيدن گلها شدند. اما اروپا در ميان آنان مثل «الههي عشق» بود که در ميان خواهران زيبارو يا «گريس»ها ميدرخشيد. و درست همين الههي عشق بود که ماجرايي را به وجود آورد که پس از آن روي داد. چون در آن هنگام زئوس از آسمان به اين منظرهي دل انگيز مينگريست، همان الههي عشق که تنها کسي بود که ميتوانست بر زئوس چيره شود، که از قضا با پسر شيطانش «کيوپيد» يا کوپيد ميگشت، يکي از تيرهايش را به قلب زئوس زد و زئوس نيز بي درنگ در همان لحظه ديوانه وار عاشق شيداي اروپا شد. گرچه هرا در آن هنگام از آن محل دور بود ولي زئوس که ميپنداشت بهتر اين است که شرط احتياط را از دست ندهد، پيش از ظاهر شدن بر اروپا خود را به يک ورزا، گاو نر، بدل کرد. البته نه از آن ورزاهايي که شما در آخورها يا در چراگاهها ميبينيد، بلکه از آن ورزاهاي زيبا که تاکنون پا به عرصهي وجود نگذاشته است، به رنگ بلوطي که حلقه يا دايرهاي سفيد بر پيشاني داشت و شاخهايش به شکل هلال ماه بود. اين ورزا به حدي رام و آرام و زيبا بود که دخترها از آمدنش نهراسيدند، بلکه در عوض همه پيرامونش گرد آمدند و او را نوازش کردند و بوي عطر آسماني و بهشتي اش را که از او به مشام ميرسيد بوييدند، بويي که از بوي گلهاي عطرآگين دل انگيزتر بود. اروپا نيز به سوي ورزا نزديک شد و چون دستش را آهسته بر بدنش گذاشت، چنان آوازي سر داد که نواي هيچ ني يا فلوتي به دل انگيزي آن نبود.
ورزا پيش پاي اروپا بر زمين نشست و با اين عمل خواست پشت پهن خود را به آن دختر بنمايد، و اروپا نيز ديگر دختران را فرا خواند تا بر پشت ورزا بنشينند:
بي ترديد همه را ميتواند بر پشت خود بنشاند
به حدّي رام و نجيب است که ميشود نگاهش کرد.
او به ورزا نميماند، بلکه به انساني کاملاً واقعي
که فقط سخن گفتن نميداند.
اروپا لبخندزنان بر پشت ورزا نشست، اما دختران ديگر، هر چند شتابان در پي او آمدند تا سوار شوند، فرصت نيافتند. ورزا بي درنگ به پا خاست و با شتابي زياد به سوي ساحل دريا رفت و بعد نه در دريا بلکه بر سطح آن، بر فراز دريايي پهناور و بيکران، پيش رفت. وقتي که او ميرفت امواج از پيش روي او از حرکت باز ميايستاد و تمامي موجوداتي که در ژرفاي دريا بودند بالا آمدند و سر در پي او نهادند و با او همگام شدند: يعني خدايان شگفت انگيز دريا، مانند نرئيدها که بر پيسوها يا دلفينها سوار بودند، تريتونها شيپورزنان، و ارباب نيرومند دريا که برادر خود زئوس بود.
اروپا، که از ديدن اين همه موجودات شگفت انگيز و از حرکت آب دريا به وحشت افتاده بود، با يک دست شاخ بزرگ ورزا و با دست ديگر پيراهن ارغوانيش را گرفت تا از خيس شدن آن جلوگيري به عمل آورد. و باد:
چين و شکنهاي ژرف (پيراهن) را عين بادبان
کشتي که شکم ميدهد شکم داده بود و او را
نرم نرمک از جا تکان ميداد.
اروپا در دل به خود گفت که اين موجود نميتواند يک ورزاي واقعي باشد، و بي ترديد يک خداست. اروپا ملتمسانه با او سخن گفت و تقاضا کرد به او رحم کند و او را تنها و بي کس در جايي رها نکند. ورزا در پاسخ به او گفت درست حدس زده است که او کيست. بعد به او گفت که هيچ دليلي ندارد از او بترسد. او زئوس است، خداي خدايان و چون او را بسيار دوست ميدارد دست به چنين عملي زده است. او را به جزيره کِرت ميبرد، که جزيره زئوس بود، يعني به همان جايي که مادرش او را پس از تولد آورد و از کرونوس پنهان کرد. و در اينجا بايد براي او:
پسران افتخارآفرين که عصاي سلطنت شان
بر تمام انسانهاي زمين فرمان خواهد راند
بزايد. البته همه چيز آن چنان گذشت که زئوس گفته بود. کرت پديدار شد و در آنجا فرود آمدند، و فصول، دروازه بانان اولمپ، اروپا را براي شب زفاف آماده کردند. پسران اروپا آدميانِ نامداري بودند، نه تنها در اين دنيا بلکه در آن دنيا نيز ـ در آنجا دو تن از آنها به نامهاي مينوس و رادامّانتوس (رادامّانت) در پي گسترش عدل و داد در زمين به مقام قاضيان مردگان رسيدند. اما نام اروپا بهترين نامي است که جاودانه باقي مانده است.
پوليفِموس يا پولي فِمِ سيکلوپ
تمامي اشکال و صور مهيب و شگفت انگيز زندگي که براي نخستين بار آفريده شده بود، مثل موجودات صد دست، غولان يا ژيان ها، و غيره، البته غير از سيکلوپ ها، پس از سرکوب شدن همه از صفحهي روزگار محو شدند. به سيکلوپها اجازه داده شد بازگردند و سرانجام آنها به موجودات مورد علاقهي زئوس بدل شدند. آنها کارگران شگفت انگيزي بودند و آذرخشهاي زئوس را هم ميساختند. اينان نخست سه تن بودند ولي بعد بر شمارشان افزوده شد. زئوس آنها را در سرزميني آباد که تاکستانها و زمينهاي غله زارِ بِکرش بار و بر بسيار به بار ميآورد جاي داد. آنها رمههاي گوسفند و بز بسيار داشتند و در آنجا آرام و راحت ميزيستند. اما با وجود اين خلق و خوي تند و وحشي و احساسات جنگجويانه شان هيچ کاستي نگرفت، و نه قانون داشتند و نه دادگستري، و هر کس هرگونه که خود صلاح ميدانست و هر کاري که ميپسنديد ميکرد. آنجا براي بيگانگان جاي مناسبي نبود.
قرنها پس از به کيفر رسيدن پرومتئوس، و آن گاه که فرزندان و اعقاب انسانهايي که وي ايشان را ياري داده بود متمدن شدند و ساختن کشتيهاي بادباني را نيز آموختند، يک شاهزاده يوناني با کشتي خويش به ساحل اين سرزمين خطرناک رسيد. اين شاهزاده اوديسوس يا اوديسه نام داشت که او را اوليس يا اوليسس هم ميناميدند. او پس از ويران شدن سرزمين تروا راهي سرزمين خود بود. او در خونين ترين جنگ با مردم تروا شرکت جسته بود، اما در آن جنگ خطر مرگ، به اندازهاي نبود که اکنون او را تهديد ميکرد.
درست نزديک همان نقطهاي که جاشوانش کشتي را محکم بسته بودند، غاري رو به دريا و در جايي بلند واقع شده بود. چنين به نظر ميرسيد که افرادي در آن غار زندگي ميکنند، زيرا حصاري نيرومند جلو آن کشيده بود. اوليس يا اوديسه با دوازده نفر راه افتاد تا از آن غار ديدن کند. آنها به غذا نياز داشتند، و او خيکي پر از شراب با خود برد تا در برابر ميهمان نوازيِ ساکنانِ غار به آنها هديه کند. دروازه ورودي حصار جلو غار باز بود و آنها از آن گذشتند و به درون غار رفتند. هيچ کس در آن غار نبود، اما کاملاً آشکار بود که شماري آدم مرفه و خوشبخت در آن زندگي ميکنند. در ديوارهاي اطراف غار آغلهاي پر از برههاي کوچک و بزغاله درست کرده بودند و طاقچههايي حاوي پنير و سطلهاي پر از شير، که براي آدمهاي دريازده مائدهاي خداداد بود، و همه از آنها خوردند و نوشيدند و به انتظار آمدن صاحبخانه نشستند.
سرانجام صاحبخانه هم آمد، غول پيکر و سهمگين، به بلندي يک کوه. چون رمه اش را به درون غار آورد دهانهي غار را با يک تخته سنگ بزرگ بست. بعد به پيرامون خود نگريست، بيگانگان را در آنجا ديد، و با ديدنِ آنها نعرهاي گوشخراش و هراس انگيز سر داد: «شما کي هستيد که بي اجازه به درون خانهي پوليفِموس آمده ايد؟ سوداگر هستيد يا دزدان دريايي غارتگر»؟
آنها با ديدن وي و شنيدن نعره هايش سخت به وحشت افتادند، اما اوديسه گام پيش نهاد، استوار و مردانه، و به او پاسخ داد: «ما جنگجويان کشتي شکستهاي هستيم که از جنگ تروا بازگشته ايم، و پناه آورندگانِ به شما، و از رعاياي تحت حمايت زئوس، خداي نيازمندان.»
اما پوليفموس نعره سر داد، که زئوس را هيچ قدر و بهايي نميگذارد. او خود را بزرگ تر و سترگ تر از همه ميدانست و از هيچ کس نميهراسيد. پس از آن، دستهاي بسيار نيرومندش را دراز کرد و در هر دست يکي از افراد را گرفت و بر زمين کوبيد و کشت و قطعه قطعه کرد و همه را تا قطعهي آخر خورد و بعد با شکم سير و پر روي کف غار دراز کشيد و خوابيد. او در برابر هر حملهاي ايمن بود، زيرا غير از خودِ وي هيچ کس نميتوانست سنگ جلو دهانه غار را بردارد، و اگر آن آدميانِ به وحشت افتاده آن قدر توان يا جرئت مييافتند او را بُکشند، تازه تا ابد درون غار زنداني باقي ميماندند.
در خلال آن شب مخوف و دلهره آور، اوليس يا اوديسه پيوسته به آنچه روي داده بود ميانديشيد، و همچنين به رويدادهاي ديگري که اگر چارهاي نميانديشيد يا راه فراري نمييافت روي ميداد. اما تا آن گاه که روز چهره گشود و رمههاي گردآمده جلو دهانه غار آن سيکلوپ را از خواب بيدار کردند، اوليس يا اوديسه نتوانسته بود راه چارهاي بيابد. او ناگزير بود شاهد مرگ دو تن ديگر از ياران و همراهانش باشد، زيرا پوليفموس به خوردن ناشتايي نشست، يعني همان گونه که شام را هم صرف کرده بود. بعد رمه اش را راه انداخت و از غار بيرون برد و آن تخته سنگ بزرگ را دوباره بر دهانه غار استوار ساخت، درست به همان راحتي که شخصي درِ تيردان خويش را باز کند و ببندد. اوليس که در طول روز در آن غار زنداني بود پيوسته به فکر چاره بود. چهار تن از همراهانش به طرز فجيعي کشته شده بودند. آيا همه شان بايد با اين وضع فجيع نابود شوند؟ سرانجام فکري به خاطرش خطور کرد. الواري بزرگ کنار آغل گوسفندان رها شده بود، به درازا و به ضخامت دکل يک کشتي بيست پارويي. وي از آن الوار قطعهاي مناسب بريد و با کمک افراد ديگرش نوک آن را با چرخاندن در آتش تيز و استوار کرد. آنها تا آمدن سيکلوپ از آن الوار تيرک نوک تيز بزرگي ساختند و در جايي پنهان کردند. يک بار ديگر همان ضيافت وحشتناک برگزار شد. چون خوردن به پايان رسيد، اوديسه يک جام از شرابي که با خود همراه آورده بود به سيکلوپ داد. سيکلوپ آن جام را شادمانه سر کشيد و باز هم از آن خواست، و اوديسه آن قدر شراب به او داد تا خوابِ مستي بر او چيره شد. پس از آن اوديسه و همراهانش آن تيرک را از جايي که پنهان کرده بودند بيرون آوردند و نوک آن را در آتش نهادند تا کاملاً شعله ور شد. نيرويي آسماني جرئتي ديوانه وار در دلشان جاي داد و آنها آن تيرک شعله ور را در چشم سيکلوپ فرو کردند. سيکلوپ نعرهاي هراس انگيز سر داد و برخاست و نوک تيرک را پيچاند و از چشم خود بيرون کشيد. بعد به اين سو و آن سو رفت تا شکنجه گران خويش را بيابد، اما چون نابينا شده بود توانستند از چنگش بگريزند.
سيکلوپ سرانجام درِ سنگي غار را برداشت و بر دهانه غار نشست، با دستهاي گشوده به هر دو سو و با اين انديشه که آن افراد را هنگام فرار از غار بگيرد. اما اوديسه براي اين کار هم نقشهاي کشيده بود. به افراد خود دستور داده بود که هر کدام سه ميش پر پشم انتخاب کند و آن سه را با طنابهاي محکم و ضخيم بافته شده از پوست درخت به هم ببندد و منتظر بماند تا روز چهره بگشايد و آن غول درصدد برآيد رمه اش را براي چرا بيرون ببرد. سرانجام سپيده دميد و هوا روشن شد و چون رمه که جلو در غار گرد آمده بود حرکت کرد که از غار بيرون برود، پوليفموس يک يک برهها را با دست لمس کرد تا مبادا انساني بر پشت آنها سوار شده باشد. او هيچ نينديشيده بود که زير شکم برهها را هم لمس کند، زيرا هر مرد زير شکم برهي مياني دراز کشيده و پشمهاي دراز بره را محکم گرفته بود. چون از در غار وحشتناک بيرون آمدند خود را به زمين انداختند و سرانجام خود را به کشتي شان رساندند و آن را به آب انداختند و در آن نشستند. اما اوديسه به حدي خشمگين بود که نميخواست آنجا را محتاطانه و بي سروصدا ترک کند. وي از کنار ساحل بانگ زنان با آن غول نابينا که در دهانه غار نشسته بود سخن گفت: «اي سيکلوپ، تو هم آن قدر نيرومند نبودي که همه آدمهاي کوچک را بخوري؟ تو کيفر واقعي خود را براي آن بدي و خيانتي که در حق ميهمانان خود کردي ديدي.»
سخن اوديسه تا ژرفاي قلب پوليفموس را سوزاند. او از جاي برخاست و صخرهاي گران از کوه کند و آن را به سوي کشتي انداخت. آن سنگ در يک قدمي کشتي فرو افتاد و چيزي نمانده بود کشتي را درهم بشکند، اما کشتي در پي آن موجي که از فرو افتادن سنگ حاصل آمده بود از جاي حرکت کرد و روي ساحل خزيد. جاشوان با تمام نيرو پارو زدند تا سرانجام توانستند کشتي را به سوي دريا راهي کنند. وقتي که اوديسه ديد همه سالم جستهاند، يک بار ديگر بانگ برآورد: «اي سيکلوپ، اين اوديسه، ويرانگر شهرها، بود که چشم تو را از کاسه درآورد و تو اين داستان را براي آنان که از تو ميپرسند حکايت کن». اما تا آن هنگام از ساحل خيلي دور شده بودند و آن غول نميتوانست کاري بکند. وي نابينا بر ساحل نشست.
اين تنها داستاني است که تا ساليان دراز درباره پوليفموس ميگفتند. قرنها سپري شد و او همچنان همان بود که بود: هيولايي هراس انگيز، بي قواره، کوه پيکر، و با چشمي نابينا. اما سرانجام او نيز دگرگون شد، درست همان گونه که هر چيز زشت و شوم و پليد پس از گذشت زمان تغيير ميکند و نرمخوتر ميشود. شايد بعضي از داستان سرايان دلشان به حال اين موجود بينوا و دردکشيدهاي که اوليس در آن سرزمين به جاي گذاشته بود سوخته است. به هر جهت، در داستان ديگري که درباره اش ميخوانيم، او را موجودي خوشايندتر مييابيم که اصلاً هراس انگيز نيست، بلکه يک هيولاي ساده لوح ساده انديش و مسخرهاي است که خود از زشتي و ناهنجاري خويش آگاه است. از اين رو موجودي بينوا و درمانده است، زيرا دل در گرو عشق پري دريايي افسونگري به نام گالاته يا گالاتئا نهاده است. در اين هنگام در جايي در سيسيل ميزيست و بينايي اش را هم به طريقي باز يافته بود، شايد با معجزهي پدرش که در اين داستان پوزئيدون است، يعني همان خداي بزرگ درياها. اين غول يا ديو دلداده و عاشق ميدانست که گالاته هيچ گاه او را نميخواهد. او نوميد و پريشان روزگار ميگذراند. اما با وجود اين، هرگاه که درد و رنجهايش سبب ميشد در برابر معشوقه سنگدلي کند و به خودش بگويد «تو برو بره ات را بدوش، تو را چه به عاشقي؟»، آن دختر دلير دزدانه نزدش ميآمد و بعد ناگهان باران سيب بر سر رمه اش ميريخت و بانگ برمي داشت و او را عاشقي تنبل و تن آسا ميخواند. اما چون آن غول از جاي برمي خاست، دختر فرار را بر قرار ترجيح ميداد و خندان و شادان از برابر گامهاي کند و سنگين وي ميگريخت و ميرفت. پس از آن، غول بينوا و نوميد بر ساحل دريا مينشست، اما اين بار نميکوشيد مردم را خشمگينانه بکُشد، بلکه سوگوارانه آوازهاي عاشقانه ميخواند تا شايد دل آن پري دريايي را به رحم آورد.
در داستان بسيار جديد ديگري، گالاته مهربانتر شده است، نه بدان سبب که آن دوشيزهي زيبا، ظريف و چون شير سپيد، که پوليفموس در آوازهايش او را اين گونه ستوده است، به عشق آن موجود نفرت انگيز و يک چشم گرفتار آمده است (در اين داستان چشمش در پشت سرش قرار گرفته است)، بلکه آن دختر انديشمندانه و عاقلانه با خود انديشيده بود که چون اين موجود پسر مورد علاقهي خداوند درياهاست، پس نبايد مورد تحقير و توهين قرار گيرد. بنابراين، اين موضوع را با خواهر ديگرش که او نيز يک پري دريايي يا نيمف به نام دوريس بود در ميان گذاشت، ولي آن خواهر، که خود زماني کوشيده بود نظر آن غول يا سيکلوپ را به سوي خود جلب کند زبان به نکوهش و تحقير وي گشود و به او گفت: «چشمم روشن، چه معشوق خوبي برگزيده اي! ـ آن چوپان سيسيلي! همه درباره اش حرف ميزنند!»
گالاته: خواهش ميکنم خودت را براي من نگير! او پسر پوزئيدون است. بفرما!
دوريس: شنيده ام فرزند زئوس است. اما در اين هيچ ترديدي نيست، که او يک وحشي زشت روي و بي تربيت است.
گالاته: دوريس، پس اجازه بده يک چيز به تو بگويم، که من مردانگي خاصي را در او ميبينم. درست است که فقط يک چشم دارد ولي با همين يک چشم طوري ميبيند که گويي دو تا دارد.
دوريس: انگار که تو خود عاشق او شده اي!
گالاته: چه کسي، آن هم من! عاشق پوليفموس! چنين مباد ـ اما البته ميدانم که چرا تو اين گونه سخن ميگويي. تو خود خوب ميداني که او هيچ وقت توجهي به تو نشان نداده است ـ بلکه فقط به من.
دوريس: البته چوپاني يک چشم بايد تو را زيبارو بپندارد! چه افتخار بزرگي! در هر صورت، لازم نيست تو برايش آشپزي کني، چون شنيده ام که از گوشت مسافران غذاهاي لذيذي ميپزد.
اما پوليفموس هيچ گاه نتوانست دل گالاته را بربايد. آن پري عاشق و دلدادهي شاهزادهي جواني به نام آسيس (Acis) شده بود که پوليفموس او را از فرط خشم و حسادت کشت. اما آسيس به خداي رودخانه بدل شد و روي همين اصل داستان يا ماجرا به خوبي و خوشي پايان يافت. اما نگفتهاند که پوليفموس به جز گالاته دوشيزه ديگري را دوست ميداشته، يا دوشيزهاي او را دوست ميداشته است.
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.