بادبادك

خاله يك بازي بلد بود كه من خيلي از آن خوشم مي آمد. بازي «اولش چي بود؛ بعدش چي شد.» شروع كرديم . خاله از من پرسيد: «باغ اولش چي بود؟» من گفتم: «كدام باغ؟»
دوشنبه، 28 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بادبادك

بادبادك
بادبادك


 

نويسنده: مجيد شفيعي




 
خاله يك بازي بلد بود كه من خيلي از آن خوشم مي آمد. بازي «اولش چي بود؛ بعدش چي شد.» شروع كرديم . خاله از من پرسيد: «باغ اولش چي بود؟»
من گفتم: «كدام باغ؟»
چون كه ما باغ نداشتيم و خاله گفت: «باغ دوست بابا بزرگ .»
من گفتم: «اولش يك درخت آلو بود!»
خاله گفت: «چرا؟»
گفتم: «خوب من آلو خيلي دوست دارم!»
بايد زود زود جواب مي دادم. خاله هم همين طور.
نوبت من شد. من از خاله پرسيدم: «خوب خاله جان! بگو ببينم؛ اين مداد من اولش چي بود؟»
خاله تند و سريع گفت: «اولش يك درخت بود؛ درختي كه مي خواست به همه سواد ياد بدهد!»
گفتم : «خاله ! خودش سواد از كجا ياد گرفته بود؟»
خاله گفت: «از جنگل»
گفتم : «جنگل از كجا؟»
گفت: «از آفتاب.»
گفتم : «آفتاب از كجا؟»
گفت: «از خورشيد.»
گفتم: «پس خورشيد يك معلم خيلي خيلي داغ است. نه؟»
خاله گفت: «داغ و دانا!»
گفتم: «پس به اين درخت آلوي دوست بابا بزرگ هم، خورشيد سواد ياد داده؛ هان؟»
خاله گفت: «نه ! تو سواد به درخت آلو ياد دادي!»
گفتم: «من؟»
خاله گفت: «از بس كه رفتي زير درخت آلو؛ كتاب هاي قصه خواندي!»
گفتم: «من كتاب قصه خواندم؛ درخت خوشش آمد؛ آلوهايش درشت و خوش مزه شد.»
خاله گفت: «واي چه قدر خوب! مزه مي دهد!»
من خيلي خنديدم. خاله مثل من حرف مي زد. خاله هم از خنده ي من خنده اش گرفت.
از آشپزخانه صداي ترق تروق و شرشر آب مي آمد. مامان يك پيش بند گل گلي به خودش بسته بود. من از پيش بند مامان خيلي خوشم آمد.
گفتم: «مامان اين ظرف ها اولش چي بودند؟»
مامان گفت: «اولش زيرِ زمين بودند. خواب بودند؛ نمي دانستند چي هستند.»
گفتم: «خب بعدش چي شد؟»
يكهو صداي گريه ي تورج آمد. بيدار شده بود. مامان تندي پيش بندش را باز كرد و دويد به سمت اتاق من و تورج . پيش بند روي صندلي ، كنار پنجره افتاد. پنجره هم باز بود.
خاله گفت: «يك نفر آمد؛ آن ها را برداشت و با خودش آورد روي زمين. سرشان بود؛ گرم شان كرد. آن ها هم چون خيلي دلشان پُر بود؛ يك دل سير گريه كردند.»
گفتم: «از مادرشان دور شده بودند نه؟ پس وقتي گريه شان تمام شد؛ دلشان كه خالي شد؛ شدند ظرف؛ شدند كاسه؛ شدند ديگ؛ همين طوري هم ماندند . نه خاله؟»
يكهو باد از پنجره تو آمد. پيش بند مامان رفت هوا؛ مثل بادبادك! من پيش بند را برداشتم و گفتم: «اين پيش بند اولش بادبادك بوده؛ نه خاله؟»
پيش بند را مثل بادبادك گرفتم توي دستم و از روي مبل ها و فرش و همه چيز، پريدم.
- يوهو ... يوهو ...
صداي گريه تورج هنوز مي آمد.
خاله گفت: «اين اتاق ها براي بادبادك ما خيلي كوچك هستند. توي حياط برويم بهتر است؛ نه؟»
گفتم: «تازه حياط هم كوچك است. تازه ما كه حياط نداريم، خاله!»
خاله از پنجره نگاه كرد. صداي بچه ها از توي حياط مي آمد.
خاله گفت: «اين جا مگر حياط شما نيست؟»
گفتم: «هست؛ ولي خورشيد كه نمي تواند ما را خوب نگاه كند! ماه هم نمي تواند! هر دوتاشان اصلاً ما را نمي بينند! بعضي وقت ها مامان، توي روز هم چراغ روشن مي كند.»
خاله گفت: «يادم افتاد؛ پشت بام!»
من و خاله با هم دويديم روي پشت بام.
خاله گفت: «وسايل بادبادك سازي را كه برايت خريده بودم؛ بياور!»
گفتم: «آخ جون خاله! بادبادك!»
من خيلي وقت بود كه بادبادك بازي نكرده بودم . دلم براي بادبادك حسابي تنگ شده بود. هر چي گفتم كاغذ بادبادك سازي پيدا نكردم. به خاله نگاه كردم. خاله هم به پيش بند مامان نگاه كرد و خنديد.
گفتم: «خاله با اين پيش بند مگر مي شود؟»
خاله گفت: «با هر چيز مي شود بادبادك ساخت. كاغذ نداريم؛ پيش بند مامان را كه داريم! اين يك پيش بند پلاستيكي است. تازه با آهن هم مي شود بادبادك ساخت.» گفتم: «با آهن؟ چه طوري خاله ؟»
خاله گفت: «مثل هواپيما! فقط فرقش اين است كه هواپيما نخ ندارد. از دست نخ آزاد است!»
گفتم: «عجب آهن خوش شانسي! از زير زمين در آمد و رفت هوا!»
خاله خنديد.
با هم دست به كار شديم . من روي يك كاغذ كوچك با مداد نوشتم: «خوشيد خانم سلام! خسته نباشي! خانم معلم ممنونيم!»
خاله هم زير نوشته من نوشت: از طرف مداد و درخت هاي آلو و كتاب هاي قصه بادبادك رفت و رفت تا به ابرها رسيد.
من چه قدر دلم مي خواست خودم را آويزان مي كردم به بادبادك؛ مي رفتم تا به ابرها برسم. فكر كنم آن جا خيلي خنك باشد. من پتوي ابري خنك را خيلي دوست دارم. خيلي مزه مي دهد. بالش ابري هم مزه مي دهد. مامان آمد پشت بام. پيش بندش داشت روي پشت بام ها پرواز مي كرد.
خاله خنده اش گرفته بود.
مامان گفت: «ظرف ها منتظر شما هستند . زود ! زود!»
من و خاله آمديم پايين و رفتيم آشپزخانه . ظرف ها داشتند ما را نگاه مي كردند. شايد هم دلشان مي خواست بروند پشت بام و مثل بادبادك بروند پيش ابرها.
واي ظرف هاي پر دار! پشت سر هم! مثل پرنده ها!
فردا خاله يك پيش بند گُل گُلي نو، براي مامان خريد.
منبع: نشريه مليکا شماره 62



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.