خروش فردوسي

هوز يادم هست: چهار سالم بود، که با نوازش سيمرغ، به خواب مي رفتم. به بانگ شيهه رخش، ز خواب مي جستم. چه مايه شوق به ديدار موي زالم بود! به خواب و بيداري، لب از حکايت «رستم» فرو نمي بستم. تنم ز نعره ديو سپيد مي لرزيد. چه آفرين که به «گُردآفريد» مي خواندم. شرنگ قصه «سهراب» را به ياري اشک، ز تنگناي گلوي فشرده مي راندم. دلم براي «فريدون» و «کاوه» پر مي زند.
چهارشنبه، 14 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خروش فردوسي

خروش فردوسي
خروش فردوسي


 

شاعر: فريدون مشيري




 
هوز يادم هست:
چهار سالم بود،
که با نوازش سيمرغ،
به خواب مي رفتم.
به بانگ شيهه رخش،
ز خواب مي جستم.
چه مايه شوق به ديدار موي زالم بود!
به خواب و بيداري،
لب از حکايت «رستم» فرو نمي بستم.
تنم ز نعره ديو سپيد مي لرزيد.
چه آفرين که به «گُردآفريد» مي خواندم.
شرنگ قصه «سهراب» را به ياري اشک،
ز تنگناي گلوي فشرده مي راندم.
دلم براي «فريدون» و «کاوه» پر مي زند.
حکايت «ضحاکم،
هميشه مايه بيزاري و ملالم بود.
چه روزها و چه شب ها که خواب داروي من،
زلال عشق دلاويز «زال» و «رودابه»،
شراب قصه «تهمينه» و «تهمتن» بود.
شبي اگر سخن از«بيژن» و «منيژه» نبود
جهان به چشمم، همتاي چاه «بيژن» بود.
چه روزها و چه شب ها، در آسمان و زمين
نگاه من همه دنبال تير «آرش» بود.
رخ «سياوش» را،
درون جنگل آتش، شکفته مي ديدم؛
دلم در آتش بود؛
چه روزها که به دل مي گريستم خاموش،
به شوربختيِ «اسفنديار» رويين تن.
چه روزها که به جان مي گداختم از خشم،
به سست عهدي «افراسيابِ» سنگين دل.
به نابکاري «گرسيوز» و فريب «شغاد»
به انچه رفت از ين هر سه بد نهاد به باد!
به پاک مهري «ايرج»،
به تنگ چشمي «تور»،
به کينه توزي «سلم»،
به نوشداروي پنهان به گنج «کيکاووس».
به «اشکبوس»،
به «طوس»،
به پرده پرده آن صحنه هاي رنگارنگ،
به لحظه لحظه آن رويدادهاي شگفت،
به چهره هاي نهان در نهفتگاه زمان،
به «گيو»، «پيران»، «هومان»، «هژير»، «نوذر»، «سام»،
به «بهمن» و «بهرام»،
همين نه چشم و نه گوش،
که مي سپردم تاب و توان و هستي و هوش!
صداي فردوسي
که مي سرود:
«به نام خداي جان و خرد»
مرا به سوي جهان فرشتگان مي برد!
به روي پرده ايوان خانه مي ديدم،
کتاب و پيکر و دستار تاجوارش را
که مثل سايه رحمت، کنار باره توس،
نشسته بود و سخن را به آسمان مي برد!
به روي و موي چو دهقان سالخورده، ولي
به چشم من همه در هيأت پيمبر بود.
فروغ ايزدي از چشم و چهره اش مي تافت.
شکوه معجزه اش،
همين سخن که:
توانايي ات به دانايي ست!
مگر مسيح دگر بود او، که مي فرمود:
اگرچه زنده بود، مرده آن که دانا نيست!
چه سالها که به تلخي سپرد و سختي برد.
نه دل به کام و نه ايام و زهر غم در جام.
نشست و خواند و سرود و سرود و پاي فشرد.
مگر امان دهدش دست مرگ، تا فرجام.
هنوز مي بينم:
بزرگدارِ ادب را که در تمامي عمر،
نگاه و راهش، همواره سوي داور بود.
عقاب شعرش، بالاي هفت اختر بود.
هنر به چشمش، ارزنده تر ز گوهر بود
مذابِ روحش بر برگهاي دفتر بود!
خروش او را از دوردستهاي زمان،
هنوز مي شنوم.
خروش فردوسي،
خروش ايران بود!
خروش قومي از نعه ناگريزان بود!
بدان سروش خدايي دوباره دلها را،
به يکدگر مي بست.
گسستگان را زنجيروهر مي پيوست.
خروش او، که:
«تن من مباد و ايران باد»
طلوع دست به هم دادن اسيران بود.
خروش او خبر بازگشت شيران بود!
خروش فردوسي،
به خاک ريختگان را پيامي از جان داشت
همين نه تخم سخن، بذر مردمي مي کاشت.
نسيم گفتارش،
در آن بهشت خزان ديده مي وزيد به مهر،
سلاله جم و کي را ز خاک برمي داشت.
دوباره ايران را،
مي آفريد،
مي افراشت!
هزار سال گذشت.
بناي کاخ سخن را که برکشيد بلند،
نيافت هيچ ز «باران و آفتاب گزند».
نه گوهري ست که ارجش به کاستي افتد
نه آتشي ست که خاکسترش بپوشاند.
هزار سال دگر، صد هزار سال دگر،
شکوه شعرش خون در بدن بجوشاند!
بزرگ مردا، همچون تو رستمي بايد
که هفت خوان زمان را طلسم بگشايد.
مگر دوباره جهان را به نور مهر و خرد،
هم آنچنان که تو مي خواستي بيارايد!
منبع:یزدان پرست، حمید؛ (1387) نامه ایران؛ مجموعه مقاله ها، سروده ها، و مطالب ایران شناسی، جلد چهارم، به کوشش حمید یزدان پرست، تهران، اطلاعات، چاپ یکم.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.