بازتاب شاهنامه در ادبيات رومي
نويسنده : آلوارو گالمث دفوئنتس
ترجمه: رايزني فرهنگي ايران در مادريد
ترجمه: رايزني فرهنگي ايران در مادريد
شاهنامه کتاب با عظمت، منظوم و حماسي فردوسي از ديرباز به زبان عربي ترجمه گرديده و ترجمه بسياري از حکايتهاي آن از طريق اندلس به مجموعه ادبي روم راه يافته است. در اينجا تنها به ذکر دو مورد از نفوذ شاهنامه در ادبيات روم بسنده مي کنم. اين دو مورد تأثير شاهنامه درادبيات قرون وسطاي فرانسه و تاثير آن در ادبيات قرون طلايي اسپانياست.
اين حيله و دام گستردن براي دشمن پيشتر در تاثر عظيم حماسي فردوسي مطرح شده است. رستم به فرزندش اين گونه تعليم مي دهد: «امروز زمان آن فرا رسيده که با زيرکي و هوشياري عمل نمايي، تو خود را به شکل فروشنده اي درمي آوري و با دلي شاد، کاروان کالا را هدايت مي کني، به گونه اي که نگهبانان شهر تو را نشناسند.» در ادامه، فردوسي تسخير شهر سپند را با استفاده از استراتژي حمل کالا شرح مي دهد.(1) سپس چگونگي «تسخير شهر فولادين» را توضيح مي دهد.
اين داستان فردوسي به وفور در ادبيات عرب راه مي يابد. نشانه هاي بومي بودن و مشخصه هاي ادبيات شرق به شدت در داستان فردوسي مشاهده مي شود. پس ترديدي نيست که سرود فرانسوي از حکايت فردوسي بهره مند شده؛ و اينکه برخي معتقدند که آثار مي توانند «خلاقيت متکثر» داشته باشند، دست کم در اين مورد خاص هيچ مصداق ندارد. علاوه بر اين، در ترجمه هاي عربي حکايت هاي فردوسي نکات برجسته اي وجود دارد که وابستگي سرود فرانسوي به ترجمه هاي عربي را محرز مي سازد. ما برا اثبات مدعاي خود به برخ ايرادات انجام گرفته در اين باره اشاره مي کنيم تا ثابت شود که حماسه گيرمو اورانژ به طور کامل از داستان حماسي فردوسي اقتباس شده است.
گيرمو اورانژ به «بيني بريده» شهرت داشت. ترديدي نيست که او به دليلي صدمه اي که ديده بود و کوتاه شدن بيني اش به اين اسم شهرت يافته بود؛ اما آيا اين مشخصه بي اهميت که شايد تا حدي هم دليلي ضعف او باشد مي تواند دليلي بر خلق سرود حماسي براي وي گردد؟ برخي براي اين که اهميت گيرمو را دو چندان نمايند، دليل مي آوردند که بيني او در حين مبارزه و نبرد با دشمن بر اثر اصابت شمشير کوتاه شده؛ زيرا وي هميشه رو در رو به مصاف دشمن مي رفت و هيچ گاه از پشت به دشمن حمله نمي کرد و اين را دليل شجاعت او مي دانند؛ اما اين هم دليلي بر حماسي بودن وي نيست. حماسي بودن سرود فرانسوي را بايد در فضاي شرقي آن جستجو کرد. در ترجمه هاي عربي که به توصيف تاريخ وزير پرداخته اند و در کتاب الاغاني، مسعودي و ابوالفدا نقل گرديده، آمده است که هنگامي که وزير به پادشاه حيره، خدعه اي را پيشنهاد مي کند، پادشاه به خطر عمليات اشاره مي کند و مي گويد: اگرچه خود را به شکل فروشنده درآورد، توسط ملکه شناخته خواهد شد؛ لذا قيصر به پادشاه زاب پيشنهاد مي کند که بيني اش را ببرد تا شناخته نشود؛ اما پادشاه حاضر به قطع عضو يکي از بهترين افسران خود نمي شود. بنابراين قيصر خود در اقدامي سلحشورانه بيني اش را قطع مي کند. به شهادت آثار ذکر شده، اين عمل وي به ضرب المثل نيز تبديل مي شود: «براي حفظ ضروريات، قيصر بيني اش را بريد.» اين قطع عضو، نه تنها به دليلي تغيير صورت و ظاهر انجام گرفت، بلکه او مي خواست در مقابل دشمن به عنوان انساني مجرم و نه جنگجويي سلحشور ظاهر شود؛ زيرا در حقوق جزايي مسلمانان قطع اعضاي بدن (بيني، گوش، دست) داراي معاني خاص جزايي است.
پس ما بايد در چارچوب اين معاني اجتماعي- حقوقي حماسه گيرمو اورانژ و لقب او را مورد بررسي قرار دهيم. اين خود دليل ديگري بر انتقال داستانهاي شرقي به غرب مي باشد. از سوي ديگر، اگرچه در انتقال داستان شرق به غرب دليل اصلي قطع بيني گيرمو ذکر نمي شود، اما در سرودCharroi de Nimes به آن اشاره مي شود. هنگامي که پادشاه نايمز (Nimes) از او سؤالاتي مي نمايد، وي به اين صورت پاسخ مي دهد:
پاسخ داد گيرمو اورانژ: سرور من!
درباره آنچه مي پرسيد،
بدون آزردگي مي گويم:
وقتي که جوان و مجرد و فقير بودم
سارقي زبردست بودم
چنان هنرمند در حرفه خويش
که کسي همتراز من نبود
صندوق هاي بسته شده را با مهارت مي گشودم
يک بار عده اي حين سرقت مرا دستگير کردند
و بيني ام را با چاقوهايشان بريدند
آن را سزاي اعمالم دانستند
و سپس آزارم کردند...
از آن پس اين شغل را که اکنون مشاهده مي کنيد، آغاز کردم.
همان طور که اشاره شده، قطع اعضاي بدن در ساختار اجتماعي جهان شرق وجود داشته و ربطي به سنن غربي ندارد. اين خود دليل ديگري بر وابستگي حماسه فرانسوي به حماسه شرقي است.
افزون بر اين، داستانهاي حماسي و جوانمردي شرقي- به ويژه شاهنامه فردوسي- سبکي اشاره اي دارند. به خلاف حماسه هاي کلاسيک ژرمني يا آنگلوساکسوني که سبکي اسطوره اي دارند. بدين معنا که در حماسه هاي شرقي، رفتار و احساسات اساطير بر اساس واقعيت هاي انساني پي ريزي شده است. قهرمان داستان به خلق حماسه هاي بزرگ مي پردازد؛ اما در خلوت و تنهايي خويش کاملاً انساني بوده و حتي ضد قهرمان نيز مي باشد. او به خلاف اسطوره هاي غربي، موجودي دور از دسترس که داراي توان و هويتي خارق العاده باشد، نيست. بلکه انساني مانند ديگران است که داراي عيب و نقص نيز هست؛ اما فضايل او از قبيل وفاي به عهد، ايمان، عدالت خواهي، جوانمردي، هوش و ذکاوت، سخاوت و عشق، او را به مقام قهرماني نايل ساخته است و اين فضايل او را به اسوه انساني تبديل مي سازد. در نتيجه قهرمان داستانهاي شرقي اسطوره نيست، بلکه انساني است که با اندکي ايده آل سازي به اسطوره تبديل مي شود. اين قهرمان از واقعيت ها- هر چند که ناخوشايند- باشد نمي گريزد. زندگي او مبارزه ابدي ميان خير و شر است و قهرمان با اراده اي مستحکم و تحمل مشقت ها، مشکلات را حل مي کند. در يک کلام مي توان گفت که قهرماني و ضد قهرماني، شکست و پيروزي و فقر و توانايي در وجود اسطوره شرقي پيمان اخوت بسته اند.
برخي از منتقدان نيرنگ گيرمو اورانژ را مخالف اعمال حماسي دانسته و حتي برخي آن را مضحکانه دانسته اند. در مقام قياس، ترديدي نيست که مکر و نيرنگ جزو صفات قهرمانان نيست؛ اما حقيقت چيز ديگري است.Chorrio de Nimes سبکي حماسي همانند سبکهاي حماسي کلاسيک نبوده و اسطوره اي نيست، بلکه اشاره اي است. پس مجدداً مي توان نتيجه گيري کرد که از ادبيات شرق به ادبيات روم انتقال يافته، همان طور که در اين چند سطر قصد اثبات آن را داشته ايم.
فردوسي تعريف مي کند که پنج سال از پادشاهي خسرو مي گذشت و احدي در جهان به قدرت او نمي رسيد. در سال ششم حاکميت، همسرش مريم- فرزند باسيليوس، که بدون ترديد نام پادشاه باسيليو در کتاب نزندگي روياست»، از همين نام تقليد شده است- از اهالي قسطنطنيه فرزندي به دنيا آورد که بسيار به خسرو شبيه بود؛ اما پس از گذشت سه پاس از شب، اخترشناسان در مورد فرزندش اين گونه پيشگويي کردند: «هيچ کس قادر به ممانعت از سقوط آسمان نخواهد بود. جهان واژگون خواهد شد. بذر نفاق توسط اين کودک کاشته خواهد شد. ملت بر او درود نمي فرستند و او از راه خدا جدا خواهد شد!»
خسرو به گفته پيشگويان ترتيب اثر مي دهد و براي پيشگيري از حوادث بعدي، فرزند خود را زنداني مي نمايد. پس از سالها، پيري دانا که به آزردگي دائمي پادشاه پي مي برد، اين گونه اظهار عقيده مي کند: «خداوند دانا به همه امور است. اگر اين آسمان که به خواستن او به گردش خود ادامه مي دهد، به ناگاه رحمتش را نسبت به بندگان قطع کند، خدا با رحمانيت خويش قادر به تغيير آن خواهد بود. چگونه دانايي مانند تو مي تواند اين گونه صحبت کند؟ به حرف پيشگويان گوش مده! اميد است که پروردگار جهان نگهدار تو باشد و به قدرت او هميشه شاد باشي!»
پادشاه لبخندي زد و به اندرزهاي پيرمرد دانا گوش داد؛ پس دستور داد فرزندش را آزاد نمايند. در اين هنگام شيرويه شانزده ساله بود؛ اما سي ساله به نظر مي آمد. خسروفرمان داد تا به تعليم فرزندش اهتمام ورزند و يک نفر را براي خدمت شبانه روزي به شيرويه گماشت. يک روز پادشاه از طريق همين خدمتگزار متوجه شد که فرزندش در دست چپ پنجه گرگي و در دست راست شاخ گاوميشي را حمل مي کرده و بدين وسيله براي کارزار مبارزي مي طلبيده. خدمتگزار خود را به پادشاه مي رساند و داستان را براي وي بازگو مي کند. رنگ از رخسار پادشاه مي پرد، آرامش خود را از دست مي دهد و سخن پيشگويان در ذهنش زنده مي شود. دل پادشاه از نگراني مي لرزد و روح شادش به اضطراب مي گرايد؛ لذا مجدداً فرمان مي دهد تا شيرويه را زنداني نمايند.
پس از اين واقعه پادشاه دادگر، بيدادگري پيشه کرد. پادشاهي که بر جهان سلطه داشت، اکنون به تاج خود و لقب شاه شاهان قانع نبود. پس به ناعدالتي دامن زد و موجب سقوط ايران و توران شد. مردم بينوا که نيازمند آب و نان بودند، به سرزمين هاي دشمنان مهاجرت کردند؛ لذا سپاهيان، خسرو را رها کردند و شيرويه را از زندان آزاد نمودند. هنگامي که آفتاب برآمد، مخالفان وارد کاخ خسرو شدند و گوشه و کنار کاخ را بازرسي کردند، اما نشاني از وي نيافتند. خسرو گريخته بود و در منزلگاهي در دورست اقامت گزيده بود؛ مکاني که درختي بزرگ بر او سايه مي افکند.
همان طور که مشاهده مي شود، موضوع داستان فردوسي و داستان «زندگي روياست»، کاملاً يکي است؛ اما اگر به بررسي جزئيات داستان نيز بپردازيم، موارد مشابه متعدد در هر دو ديده مي شود: پيشتر گفتيم که نام پادشاه باسيليسو در کتاب زندگي روياست، از نام باسيليوسBasileus شاهنامه تقليد شده است؛ اما از سوي ديگر، در هر دو داستان پس از تولد وليعهد، مادرش فوت مي کند. اگر چه مادر شيرويه به دست نامادري اش (شيرين) مسموم مي شود، اما مادر سگيسموند پس از نفرين فرزندش جان مي سپارد. دليل اين تغيير جزيي در داستان عدم وجود تعدد زوجات در فرهنگ غربي است.
از سوي ديگر، خسرو در مقابل دو قدرت طالع بينان و قدرت الهي قرار دارد. در اينجا کالدرون، پادشاه را در مقابل دو تن از برادرزادگان خود قرار مي دهد. استريا و استولفو دو برادرزاده اي هستند که يکي اهل منطق و ديگري اهل جدال است (موضوعي که منتقدان کالدرون به شدت آن را مورد انتقاد قرار مي دهند).
پس به پيشگويي طالع بينان اعتبار دادم
آنها برايم پيشگويي رنج کردند
رنج و مشقت و درد
تصميم به زنداني نمودن
وحشيي گرفتم که به دنيا آمده بود،
تا برايم يقين شد که طالع بينان
ستارگان را تحت سلطه دارند
...
اين آخرين و سومين باري است
که مي خواهم بدانم تا چه حد قدرت تحمل دارد
به سادگي به اتفاقات پيشگويي شده
اعتبار دادم
اگر چه سلطه بر او را
در ابتداي تولدش فرمان دادم
شايد هيچ گاه بر او سلطه نيابند
چرا که بخت از ما برگشته است
و سلطه به راحتي امکان پذير نيست
در جهان کفر
تنها هوا و هوس تحت سلطه قرار مي گيرند
بدين ترتيب
ميان اين مشکل و آن ديگر
به منطق و جدال متوسل شدم
که احساس را ضايع مي نمايد.
ملاحظه مي شود که در هر دو داستان تفاوتهايي در اين قسمت وجود دارد؛ اما در هر دو استراتژي اتخاذ شده براي کنترل اوضاع کارآمد نيست؛ چرا که در هر دو داستان وليعهد علي رغم نگهداري هاي ويژه، خوي وحشي و سرکش خود را به نمايش مي گذارد. در هر دو داستان وليعهدها مجدداً زنداني مي شوند و اين بار حبس آنها جنبه ابدي دارد؛ اما شورش نظامي عليه پادشاه به فرار آن دو مي انجامد و جالب اينکه در هر دو داستان، در محل اختفاي آنها درخت وجود دارد.
در گوشه اي از کوهستان
ميان شاخه هاي انبوه
پادشاه پنهان است.
از اينجا داستان شاهنامه، به پاياني طولاني و غمبار (تراژيک) نزديک مي شود. وليعهد تازه به قدرت رسيده در ابتدا تنها تمايل دارد که پدرش از فعاليت اجتماعي دور باشد؛ اما در عمل منجر به مرگ پدرش مي شود. شيرويه پس از مرگ پدر براي جبران مافات تلاش مي کند با شيرين ازدواج کند؛ اما شيرين به وليعهد مي گويد که پيش از هر پاسخي مايل است براي آخرين بار شوهر خود را ببيند. هنگامي که سربازان گور وي را مي گشايند، شيرين به درون قبر مي رود و صورت خود را به صورت پادشاه مي گذارد و هر آنچه روي داده برايش شرح مي دهد. سپس جرعه اي از سمي مهلک را سر مي کشد و بدين شکل در کنار پادشاه به حيات خويش خاتمه مي دهد. مشاهده اين جريان، وليعهد جوان را به شدت تحت تأثير قرار مي دهد؛ لذا دستور مي دهد که قبر پدرش را براي هميشه ببندند و آرامگاهي باشکوه براي شيرين بنا کنند. چندي بعد شيرويه نيز درب قبر شيرين را مي گشايد و گونه خود را به رخسار معشوق مي نهد. سپس جام سم را سر مي کشد. بدين ترتيب شيرويه که تحت نفوذ نحسي به دنيا آمد، با بينوايي از دنيا رفت و تاجش را به فرزندش واگذار کرد.
ترديدي نيست که پايان حکايت فردوسي داراي عظمتي تراژيک همانند بهترين تراژدي هاي يوناني و يا نمايشنامه هاي شکسپير است؛ اما کالدرون مي بايست پايان داستان خود را مسيحي گونه نمايد؛ لذا او در پايان، مسير داستان را تغيير داد تا پاياني مسيحي براي داستان خود بيابد. او در پايان مشاوري پير براي پادشاه مي آفرينند که چنين به وي توصيه مي کند:
اگرچه سرور من به خوبي مي داند که تقدير بر اين است
تمامي راه هايي که وجود داشته باشند
از يک مسيحي به دور است که قصور نمايد
راهي براي جبران مکافات وجود ندارد.
اين مسيحي نمودن داستان که کالدرون به انجام آن اجبار داشته، دقيقاً مطلبي است که تأثيرات منفي از نظر ادبي بر داستانش گذاشته است. تغيير مسير داستان، کالدرون را به افراط در نتيجه گيري ها کشانده است. شورش نظاميان عليه پادشاهي دانا، محتاط، خواري پادشاه پس از اختفا به عنوان جاني و به ويژه ضعف او در مقابل فرزندش، نشانه هايي از اين افراطها هستند. فرمانروايي قدرتمند پس از تسليم در مقابل فرزندش مي گويد:
اگر به دنبال من هستي
اي وليعهد، من زير پاي تو هستم
فرشي سپيد زير پاهاي تو
از موهاي سفيد من بباف
پاي خود را بر پشت سر من بگذار
تاج و احترام من به تو تعلق دارد
از شرافت من انتقام بگير
و مرا به اسارت خود درآور
تا تقدير انجام گيرد
و کواکب به وعده خود عمل نمايند!
گفتاري که اگرچه جنبه دراماتيک آن بسيار زيباست، اما بسيار افراطي است. ثانياً تغيير حالت وليعهد از انساني سرکش و نافرمانبر به پادشاهي بخشنده که پدرش را زود مورد عفو قرار مي دهد. بدون ترديد خواننده «زندگي روياست»، اين تغيير ناگهاني از خشونت به احتياط را نمي تواند به راحتي درک نمايد و موجب تعجب او خواهد شد. ثالثاً محاکمه سرباز خائن، در اثر کالدرون اصلاً قابل توجيه نيست؛ زيرا وليعهد خود نيز عليه شاه شورش کرد و حتي رئيس و رهبر شورشيان بود!
در نبرد
آنها که پيروز مي شوند، وفادار هستند
و آنها که شکست مي خورند، خائن اند.
در هر حال، همان طور که اشاره شد، اين تضادها به دليل تلاش نويسنده بر مسيحي نمودن اثر خود، به وجود آمده و خود دليلي ديگر بر وابستگي اثر کالدرون به اثر فردوسي است.
در پايان لازم به ذکر است که الهام گرفتن «کالدرون دلابارکا» از شاهنامه فردوسي، نشان دهنده اين است که نفوذ شرق در اسپانيا با تسخير گرانادا در سال 1492 پايان نمي پذيرد، بلکه از طريق نوشته جات موريسکي تا حدود يک قرن بعد، يعني تا سال 1609 ادامه مي يابد. در قرون طلايي نه تنها کالدرون از فرهنگ شرقي بهره مند مي شود، بلکه نويسندگاني مانند تير سو دمولينا نيز از داستان «يعقوب قصاب» بهره گرفته و اثر مشهور خود با عنوان «محکوميت به دليل بي اعتمادي» را مي نويسد؛ چنان که رامون منندث پي دال آن را مورد بررسي قرار داده است.
تاثير شاهنامه در ادبيات فرانسه
اين حيله و دام گستردن براي دشمن پيشتر در تاثر عظيم حماسي فردوسي مطرح شده است. رستم به فرزندش اين گونه تعليم مي دهد: «امروز زمان آن فرا رسيده که با زيرکي و هوشياري عمل نمايي، تو خود را به شکل فروشنده اي درمي آوري و با دلي شاد، کاروان کالا را هدايت مي کني، به گونه اي که نگهبانان شهر تو را نشناسند.» در ادامه، فردوسي تسخير شهر سپند را با استفاده از استراتژي حمل کالا شرح مي دهد.(1) سپس چگونگي «تسخير شهر فولادين» را توضيح مي دهد.
اين داستان فردوسي به وفور در ادبيات عرب راه مي يابد. نشانه هاي بومي بودن و مشخصه هاي ادبيات شرق به شدت در داستان فردوسي مشاهده مي شود. پس ترديدي نيست که سرود فرانسوي از حکايت فردوسي بهره مند شده؛ و اينکه برخي معتقدند که آثار مي توانند «خلاقيت متکثر» داشته باشند، دست کم در اين مورد خاص هيچ مصداق ندارد. علاوه بر اين، در ترجمه هاي عربي حکايت هاي فردوسي نکات برجسته اي وجود دارد که وابستگي سرود فرانسوي به ترجمه هاي عربي را محرز مي سازد. ما برا اثبات مدعاي خود به برخ ايرادات انجام گرفته در اين باره اشاره مي کنيم تا ثابت شود که حماسه گيرمو اورانژ به طور کامل از داستان حماسي فردوسي اقتباس شده است.
گيرمو اورانژ به «بيني بريده» شهرت داشت. ترديدي نيست که او به دليلي صدمه اي که ديده بود و کوتاه شدن بيني اش به اين اسم شهرت يافته بود؛ اما آيا اين مشخصه بي اهميت که شايد تا حدي هم دليلي ضعف او باشد مي تواند دليلي بر خلق سرود حماسي براي وي گردد؟ برخي براي اين که اهميت گيرمو را دو چندان نمايند، دليل مي آوردند که بيني او در حين مبارزه و نبرد با دشمن بر اثر اصابت شمشير کوتاه شده؛ زيرا وي هميشه رو در رو به مصاف دشمن مي رفت و هيچ گاه از پشت به دشمن حمله نمي کرد و اين را دليل شجاعت او مي دانند؛ اما اين هم دليلي بر حماسي بودن وي نيست. حماسي بودن سرود فرانسوي را بايد در فضاي شرقي آن جستجو کرد. در ترجمه هاي عربي که به توصيف تاريخ وزير پرداخته اند و در کتاب الاغاني، مسعودي و ابوالفدا نقل گرديده، آمده است که هنگامي که وزير به پادشاه حيره، خدعه اي را پيشنهاد مي کند، پادشاه به خطر عمليات اشاره مي کند و مي گويد: اگرچه خود را به شکل فروشنده درآورد، توسط ملکه شناخته خواهد شد؛ لذا قيصر به پادشاه زاب پيشنهاد مي کند که بيني اش را ببرد تا شناخته نشود؛ اما پادشاه حاضر به قطع عضو يکي از بهترين افسران خود نمي شود. بنابراين قيصر خود در اقدامي سلحشورانه بيني اش را قطع مي کند. به شهادت آثار ذکر شده، اين عمل وي به ضرب المثل نيز تبديل مي شود: «براي حفظ ضروريات، قيصر بيني اش را بريد.» اين قطع عضو، نه تنها به دليلي تغيير صورت و ظاهر انجام گرفت، بلکه او مي خواست در مقابل دشمن به عنوان انساني مجرم و نه جنگجويي سلحشور ظاهر شود؛ زيرا در حقوق جزايي مسلمانان قطع اعضاي بدن (بيني، گوش، دست) داراي معاني خاص جزايي است.
پس ما بايد در چارچوب اين معاني اجتماعي- حقوقي حماسه گيرمو اورانژ و لقب او را مورد بررسي قرار دهيم. اين خود دليل ديگري بر انتقال داستانهاي شرقي به غرب مي باشد. از سوي ديگر، اگرچه در انتقال داستان شرق به غرب دليل اصلي قطع بيني گيرمو ذکر نمي شود، اما در سرودCharroi de Nimes به آن اشاره مي شود. هنگامي که پادشاه نايمز (Nimes) از او سؤالاتي مي نمايد، وي به اين صورت پاسخ مي دهد:
پاسخ داد گيرمو اورانژ: سرور من!
درباره آنچه مي پرسيد،
بدون آزردگي مي گويم:
وقتي که جوان و مجرد و فقير بودم
سارقي زبردست بودم
چنان هنرمند در حرفه خويش
که کسي همتراز من نبود
صندوق هاي بسته شده را با مهارت مي گشودم
يک بار عده اي حين سرقت مرا دستگير کردند
و بيني ام را با چاقوهايشان بريدند
آن را سزاي اعمالم دانستند
و سپس آزارم کردند...
از آن پس اين شغل را که اکنون مشاهده مي کنيد، آغاز کردم.
همان طور که اشاره شده، قطع اعضاي بدن در ساختار اجتماعي جهان شرق وجود داشته و ربطي به سنن غربي ندارد. اين خود دليل ديگري بر وابستگي حماسه فرانسوي به حماسه شرقي است.
افزون بر اين، داستانهاي حماسي و جوانمردي شرقي- به ويژه شاهنامه فردوسي- سبکي اشاره اي دارند. به خلاف حماسه هاي کلاسيک ژرمني يا آنگلوساکسوني که سبکي اسطوره اي دارند. بدين معنا که در حماسه هاي شرقي، رفتار و احساسات اساطير بر اساس واقعيت هاي انساني پي ريزي شده است. قهرمان داستان به خلق حماسه هاي بزرگ مي پردازد؛ اما در خلوت و تنهايي خويش کاملاً انساني بوده و حتي ضد قهرمان نيز مي باشد. او به خلاف اسطوره هاي غربي، موجودي دور از دسترس که داراي توان و هويتي خارق العاده باشد، نيست. بلکه انساني مانند ديگران است که داراي عيب و نقص نيز هست؛ اما فضايل او از قبيل وفاي به عهد، ايمان، عدالت خواهي، جوانمردي، هوش و ذکاوت، سخاوت و عشق، او را به مقام قهرماني نايل ساخته است و اين فضايل او را به اسوه انساني تبديل مي سازد. در نتيجه قهرمان داستانهاي شرقي اسطوره نيست، بلکه انساني است که با اندکي ايده آل سازي به اسطوره تبديل مي شود. اين قهرمان از واقعيت ها- هر چند که ناخوشايند- باشد نمي گريزد. زندگي او مبارزه ابدي ميان خير و شر است و قهرمان با اراده اي مستحکم و تحمل مشقت ها، مشکلات را حل مي کند. در يک کلام مي توان گفت که قهرماني و ضد قهرماني، شکست و پيروزي و فقر و توانايي در وجود اسطوره شرقي پيمان اخوت بسته اند.
برخي از منتقدان نيرنگ گيرمو اورانژ را مخالف اعمال حماسي دانسته و حتي برخي آن را مضحکانه دانسته اند. در مقام قياس، ترديدي نيست که مکر و نيرنگ جزو صفات قهرمانان نيست؛ اما حقيقت چيز ديگري است.Chorrio de Nimes سبکي حماسي همانند سبکهاي حماسي کلاسيک نبوده و اسطوره اي نيست، بلکه اشاره اي است. پس مجدداً مي توان نتيجه گيري کرد که از ادبيات شرق به ادبيات روم انتقال يافته، همان طور که در اين چند سطر قصد اثبات آن را داشته ايم.
نفوذ شاهنامه در ادبيات عصر زرين اسپانيا
فردوسي تعريف مي کند که پنج سال از پادشاهي خسرو مي گذشت و احدي در جهان به قدرت او نمي رسيد. در سال ششم حاکميت، همسرش مريم- فرزند باسيليوس، که بدون ترديد نام پادشاه باسيليو در کتاب نزندگي روياست»، از همين نام تقليد شده است- از اهالي قسطنطنيه فرزندي به دنيا آورد که بسيار به خسرو شبيه بود؛ اما پس از گذشت سه پاس از شب، اخترشناسان در مورد فرزندش اين گونه پيشگويي کردند: «هيچ کس قادر به ممانعت از سقوط آسمان نخواهد بود. جهان واژگون خواهد شد. بذر نفاق توسط اين کودک کاشته خواهد شد. ملت بر او درود نمي فرستند و او از راه خدا جدا خواهد شد!»
خسرو به گفته پيشگويان ترتيب اثر مي دهد و براي پيشگيري از حوادث بعدي، فرزند خود را زنداني مي نمايد. پس از سالها، پيري دانا که به آزردگي دائمي پادشاه پي مي برد، اين گونه اظهار عقيده مي کند: «خداوند دانا به همه امور است. اگر اين آسمان که به خواستن او به گردش خود ادامه مي دهد، به ناگاه رحمتش را نسبت به بندگان قطع کند، خدا با رحمانيت خويش قادر به تغيير آن خواهد بود. چگونه دانايي مانند تو مي تواند اين گونه صحبت کند؟ به حرف پيشگويان گوش مده! اميد است که پروردگار جهان نگهدار تو باشد و به قدرت او هميشه شاد باشي!»
پادشاه لبخندي زد و به اندرزهاي پيرمرد دانا گوش داد؛ پس دستور داد فرزندش را آزاد نمايند. در اين هنگام شيرويه شانزده ساله بود؛ اما سي ساله به نظر مي آمد. خسروفرمان داد تا به تعليم فرزندش اهتمام ورزند و يک نفر را براي خدمت شبانه روزي به شيرويه گماشت. يک روز پادشاه از طريق همين خدمتگزار متوجه شد که فرزندش در دست چپ پنجه گرگي و در دست راست شاخ گاوميشي را حمل مي کرده و بدين وسيله براي کارزار مبارزي مي طلبيده. خدمتگزار خود را به پادشاه مي رساند و داستان را براي وي بازگو مي کند. رنگ از رخسار پادشاه مي پرد، آرامش خود را از دست مي دهد و سخن پيشگويان در ذهنش زنده مي شود. دل پادشاه از نگراني مي لرزد و روح شادش به اضطراب مي گرايد؛ لذا مجدداً فرمان مي دهد تا شيرويه را زنداني نمايند.
پس از اين واقعه پادشاه دادگر، بيدادگري پيشه کرد. پادشاهي که بر جهان سلطه داشت، اکنون به تاج خود و لقب شاه شاهان قانع نبود. پس به ناعدالتي دامن زد و موجب سقوط ايران و توران شد. مردم بينوا که نيازمند آب و نان بودند، به سرزمين هاي دشمنان مهاجرت کردند؛ لذا سپاهيان، خسرو را رها کردند و شيرويه را از زندان آزاد نمودند. هنگامي که آفتاب برآمد، مخالفان وارد کاخ خسرو شدند و گوشه و کنار کاخ را بازرسي کردند، اما نشاني از وي نيافتند. خسرو گريخته بود و در منزلگاهي در دورست اقامت گزيده بود؛ مکاني که درختي بزرگ بر او سايه مي افکند.
همان طور که مشاهده مي شود، موضوع داستان فردوسي و داستان «زندگي روياست»، کاملاً يکي است؛ اما اگر به بررسي جزئيات داستان نيز بپردازيم، موارد مشابه متعدد در هر دو ديده مي شود: پيشتر گفتيم که نام پادشاه باسيليسو در کتاب زندگي روياست، از نام باسيليوسBasileus شاهنامه تقليد شده است؛ اما از سوي ديگر، در هر دو داستان پس از تولد وليعهد، مادرش فوت مي کند. اگر چه مادر شيرويه به دست نامادري اش (شيرين) مسموم مي شود، اما مادر سگيسموند پس از نفرين فرزندش جان مي سپارد. دليل اين تغيير جزيي در داستان عدم وجود تعدد زوجات در فرهنگ غربي است.
از سوي ديگر، خسرو در مقابل دو قدرت طالع بينان و قدرت الهي قرار دارد. در اينجا کالدرون، پادشاه را در مقابل دو تن از برادرزادگان خود قرار مي دهد. استريا و استولفو دو برادرزاده اي هستند که يکي اهل منطق و ديگري اهل جدال است (موضوعي که منتقدان کالدرون به شدت آن را مورد انتقاد قرار مي دهند).
پس به پيشگويي طالع بينان اعتبار دادم
آنها برايم پيشگويي رنج کردند
رنج و مشقت و درد
تصميم به زنداني نمودن
وحشيي گرفتم که به دنيا آمده بود،
تا برايم يقين شد که طالع بينان
ستارگان را تحت سلطه دارند
...
اين آخرين و سومين باري است
که مي خواهم بدانم تا چه حد قدرت تحمل دارد
به سادگي به اتفاقات پيشگويي شده
اعتبار دادم
اگر چه سلطه بر او را
در ابتداي تولدش فرمان دادم
شايد هيچ گاه بر او سلطه نيابند
چرا که بخت از ما برگشته است
و سلطه به راحتي امکان پذير نيست
در جهان کفر
تنها هوا و هوس تحت سلطه قرار مي گيرند
بدين ترتيب
ميان اين مشکل و آن ديگر
به منطق و جدال متوسل شدم
که احساس را ضايع مي نمايد.
ملاحظه مي شود که در هر دو داستان تفاوتهايي در اين قسمت وجود دارد؛ اما در هر دو استراتژي اتخاذ شده براي کنترل اوضاع کارآمد نيست؛ چرا که در هر دو داستان وليعهد علي رغم نگهداري هاي ويژه، خوي وحشي و سرکش خود را به نمايش مي گذارد. در هر دو داستان وليعهدها مجدداً زنداني مي شوند و اين بار حبس آنها جنبه ابدي دارد؛ اما شورش نظامي عليه پادشاه به فرار آن دو مي انجامد و جالب اينکه در هر دو داستان، در محل اختفاي آنها درخت وجود دارد.
در گوشه اي از کوهستان
ميان شاخه هاي انبوه
پادشاه پنهان است.
از اينجا داستان شاهنامه، به پاياني طولاني و غمبار (تراژيک) نزديک مي شود. وليعهد تازه به قدرت رسيده در ابتدا تنها تمايل دارد که پدرش از فعاليت اجتماعي دور باشد؛ اما در عمل منجر به مرگ پدرش مي شود. شيرويه پس از مرگ پدر براي جبران مافات تلاش مي کند با شيرين ازدواج کند؛ اما شيرين به وليعهد مي گويد که پيش از هر پاسخي مايل است براي آخرين بار شوهر خود را ببيند. هنگامي که سربازان گور وي را مي گشايند، شيرين به درون قبر مي رود و صورت خود را به صورت پادشاه مي گذارد و هر آنچه روي داده برايش شرح مي دهد. سپس جرعه اي از سمي مهلک را سر مي کشد و بدين شکل در کنار پادشاه به حيات خويش خاتمه مي دهد. مشاهده اين جريان، وليعهد جوان را به شدت تحت تأثير قرار مي دهد؛ لذا دستور مي دهد که قبر پدرش را براي هميشه ببندند و آرامگاهي باشکوه براي شيرين بنا کنند. چندي بعد شيرويه نيز درب قبر شيرين را مي گشايد و گونه خود را به رخسار معشوق مي نهد. سپس جام سم را سر مي کشد. بدين ترتيب شيرويه که تحت نفوذ نحسي به دنيا آمد، با بينوايي از دنيا رفت و تاجش را به فرزندش واگذار کرد.
ترديدي نيست که پايان حکايت فردوسي داراي عظمتي تراژيک همانند بهترين تراژدي هاي يوناني و يا نمايشنامه هاي شکسپير است؛ اما کالدرون مي بايست پايان داستان خود را مسيحي گونه نمايد؛ لذا او در پايان، مسير داستان را تغيير داد تا پاياني مسيحي براي داستان خود بيابد. او در پايان مشاوري پير براي پادشاه مي آفرينند که چنين به وي توصيه مي کند:
اگرچه سرور من به خوبي مي داند که تقدير بر اين است
تمامي راه هايي که وجود داشته باشند
از يک مسيحي به دور است که قصور نمايد
راهي براي جبران مکافات وجود ندارد.
اين مسيحي نمودن داستان که کالدرون به انجام آن اجبار داشته، دقيقاً مطلبي است که تأثيرات منفي از نظر ادبي بر داستانش گذاشته است. تغيير مسير داستان، کالدرون را به افراط در نتيجه گيري ها کشانده است. شورش نظاميان عليه پادشاهي دانا، محتاط، خواري پادشاه پس از اختفا به عنوان جاني و به ويژه ضعف او در مقابل فرزندش، نشانه هايي از اين افراطها هستند. فرمانروايي قدرتمند پس از تسليم در مقابل فرزندش مي گويد:
اگر به دنبال من هستي
اي وليعهد، من زير پاي تو هستم
فرشي سپيد زير پاهاي تو
از موهاي سفيد من بباف
پاي خود را بر پشت سر من بگذار
تاج و احترام من به تو تعلق دارد
از شرافت من انتقام بگير
و مرا به اسارت خود درآور
تا تقدير انجام گيرد
و کواکب به وعده خود عمل نمايند!
گفتاري که اگرچه جنبه دراماتيک آن بسيار زيباست، اما بسيار افراطي است. ثانياً تغيير حالت وليعهد از انساني سرکش و نافرمانبر به پادشاهي بخشنده که پدرش را زود مورد عفو قرار مي دهد. بدون ترديد خواننده «زندگي روياست»، اين تغيير ناگهاني از خشونت به احتياط را نمي تواند به راحتي درک نمايد و موجب تعجب او خواهد شد. ثالثاً محاکمه سرباز خائن، در اثر کالدرون اصلاً قابل توجيه نيست؛ زيرا وليعهد خود نيز عليه شاه شورش کرد و حتي رئيس و رهبر شورشيان بود!
در نبرد
آنها که پيروز مي شوند، وفادار هستند
و آنها که شکست مي خورند، خائن اند.
در هر حال، همان طور که اشاره شد، اين تضادها به دليل تلاش نويسنده بر مسيحي نمودن اثر خود، به وجود آمده و خود دليلي ديگر بر وابستگي اثر کالدرون به اثر فردوسي است.
در پايان لازم به ذکر است که الهام گرفتن «کالدرون دلابارکا» از شاهنامه فردوسي، نشان دهنده اين است که نفوذ شرق در اسپانيا با تسخير گرانادا در سال 1492 پايان نمي پذيرد، بلکه از طريق نوشته جات موريسکي تا حدود يک قرن بعد، يعني تا سال 1609 ادامه مي يابد. در قرون طلايي نه تنها کالدرون از فرهنگ شرقي بهره مند مي شود، بلکه نويسندگاني مانند تير سو دمولينا نيز از داستان «يعقوب قصاب» بهره گرفته و اثر مشهور خود با عنوان «محکوميت به دليل بي اعتمادي» را مي نويسد؛ چنان که رامون منندث پي دال آن را مورد بررسي قرار داده است.
پي نوشت ها :
1- اين ترفند را رستم براي رهايي بيژن از چاه در توران به کار مي برد.