جلوه هايي از سلوک مبارزاتي شهيد عراقي(7)

آشنايي با شهيد عراقي از دوران کودکي و حضور در بسياري از عرصه هاي جدي و دشوار مبارزه، خاطرات قديريان را از اعتبار و ارزش بالايي برخوردار مي سازد که براي پژوهندگان تاريخ معاصر بسيار مفيد تواند بود.
دوشنبه، 19 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جلوه هايي از سلوک مبارزاتي شهيد عراقي(7)

جلوه هايي از سلوک مبارزاتي شهيد عراقي(7)
جلوه هايي از سلوک مبارزاتي شهيد عراقي(7)


 






 

گفتگو با حاج احمد قديريان
 

درآمد
 

آشنايي با شهيد عراقي از دوران کودکي و حضور در بسياري از عرصه هاي جدي و دشوار مبارزه، خاطرات قديريان را از اعتبار و ارزش بالايي برخوردار مي سازد که براي پژوهندگان تاريخ معاصر بسيار مفيد تواند بود.

اولين آشنايي شما با شهيد عراقي چگونه بود؟
 

منزل ما در پاچنار، گذر قلي و درست پشت منزل شهيد عراقي بود و ما از بچگي با هم آشنا بوديم و ارتباط نزديک داشتيم. ما سه چهار سال فاصله سني با هم داشتيم، ولي اين تأثيري در رفاقت ما نداشت. ايشان از همان بچگي جوش و خروش خاصي داشت، آدم دلسوز و رفيقي بود و خيلي زود با ديگران مي جوشيد. واقعاً قوي بود و دلسوز انقلابيون و کساني بودند که دنبال براندازي حکومت پهلوي بودند. از زماني که مبارزات شروع شد، با مبارزين همراهي مي کرد. هميشه سعي مي کرد خودش را فداي ديگران کند. اين روحيه خيلي مهم است. زياد به فکر خودش و زندگي و جمع آوري مال نبود. هميشه مي کوشيد مشکلات بچه ها را حل کند. در خطرها هميشه خودش راجلو مي انداخت و نمي خواست ديگران گرفتار شوند. در زمان پهلوي که مبارزه فوق العاده دشوار بود، هميشه دلسوزانه پيش مي آمد و سعي داشت سينة سپر کند که ديگران لو نروند، سرسختانه مبارزه مي کرد.
در برهه اي که امام راحل به مصوبه انجمن هاي ايالتي و ولايتي اعتراض کردند، اولين کسي که دستگير شد، من بودم و در آن مقطع مرحوم حاج صادق اماني و حاج مهدي عراقي خيلي کمکم کردند. هميشه دنبال اين بودند که سيستم ساواک به هم بريزد، يعني هميشه مأموران رژيم را به چالش مي کشيدند. مثلاً اگر قرار بود اعلاميه پخش شود، جوري پخش مي کردند که اينها گيچ بشوند که اين نيروها کجا بودند و چگونه توانستند اين کار را انجام بدهند. در طرح ترور منصور، شهيد عراقي نقش عظيمي داشت و کسي بود که با کمک مرحوم حاج صادق، سلاح تهيه کرد و اين بچه ها را براي تعليم مي برد. من هم در ارتباط تنگاتنگ و مستقيم با او بودم. بعد از اينکه ترور انجام شد، ايشان خودش در ميدان بهارستان حضور داشت و از آنجا سريع آمد به دفتر من و گفت: «کار تمام شد.» پرسيدم: «چه جوري؟» گفت: «بچه ها او را زدند و من هم سريع آمدم و ديگر خبر ندارم چه شد.» پرسيدم: «حاج مهدي! چرا اينجا آمدي؟ فکر نکردي تعقيبت کنند؟»
به هرحال او را بردم تا سر خيابان نوروز خان و سوار ماشينش کردم و رفت و بعد هم البته دستگيرش کردند. در ترور منصور شهيدان بخارائي، صفار هرندي و نيک نژاد زير نظر مرحوم حاج صادق اماني نقش اساسي داشتند، اما موتور محرکه اين جريان، حاج مهدي بود. وقتي اين عزيزان محاکمه و بعد شهيد شدند، اول صبح روز بعد، من مطلع شدم و به حاج آقا سعيد اماني خبر دادم، البته شب قبل به آنها گفته بودند که بياييد و با آنها ديدار کنيد، ولي اطلاع نداشتند که شب آخر است. صبح من اطلاع پيدا کردم که جنازه اين شهدا را دارند مي برند که در مسگرآباد دفن کنند. من به منزل حاج آقا سعيد اطلاع دادم و خانواده ها آمدند، ولي از مسگر آباد به طرف پايين، نگذاشتند کسي جلو برود. راه را بسته بودند. ما پشت نيروها قرار گرفته بوديم و بچه ها آمدند و در ميدان خراسان جمع شدند که به طرف مسگرآباد حرکت کنند. مسگرآباد قديم که مرحوم خليل طهماسبي در آن دفن است، نزديک است، ولي اينها را در مسگر آباد بالا و نزديک خيابان خاوران دفن کرند. ما مي خواستيم برويم که ديديم پليس، راه را بسته و تير هوايي هم شليک مي کند و نمي گذارد وارد شويم. بچه ها آمدند عقب. آنها شهدا را در جاهاي مختلف و به فاصله حدود 100 متر از يکديگر دفن کردند. ما محل را شناسايي کرديم و قبرهاي اينها را به شکل تپه بالا آورديم که عکس هاي آنها موجود است. اينها را جوري درست کرديم که از مسگر آباد که وارد مي شديم، برجستگي قبر اينها کاملاً پيدا بود. روي قبرهايشان هم آجر گذاشته بوديم که مشخص باشد. ساواک مي آمد آجرها را بر مي داشت و قبرها را صاف مي کرد و ما باز مي رفتيم و همان کار را تکرار مي کرديم. تا زماني که نزديک پيروزي انقلاب شد. مرحوم حاج آقا سعيد اماني در زمان دفن جنازه ها نيت امانت کرده بود، لذا حاج مهدي عراقي ماشين آورد و تعدادي از دوستان، بسيج شدند و نبش قبر و جنازه ها را به ابن بابويه منتقل کردند. گروهک ها سعي کردند با برگزاري سخنراني و انجام تظاهرات، اين شهدا را مصادره به مطلوب کنند که با هوشياري شهيد عراقي و دوستان ديگر، اين توطئه شان عقيم ماند.

از نقش شهيد عراقي در جلسات فدائيان اسلام چه خاطره اي داريد؟
 

من از آن جلسات، يکي دو تا را خوب به ياد دارم. يکي مسجد لرزاده بود که من وقتي وارد شدم، حاج مهدي بازوبندي به من داد و من کنار ستون مسجد لرزاده به عنوان انتظامات ايستاد. ما خيلي توجيه نبوديم، ولي فدائيان اسلام از نظر شکلي سيستمي داده بودند که خيلي قشنگ بود. جوان اصولاً دنبال مبارزه مي گردد، ما هم همين طور بوديم. مثلاً يادم هست وقتي همراه خانواده مان به مسافرت مي رفتيم، شعار مي داديم: «به روح پرفتوح سرسلسله شهداي اسلام، حضرت اباعبدالله الحسين (ع) صلوات» و صلوات مي گرفتيم. همه بر مي گشتند و متوجه مي شدند که ما از فدائيان اسلام هستيم. يادم مي آيد که در جلسات مسجد لرزاده، مرحوم نواب و مرحوم واحدي صحبت هاي آتشين مي کردند و درباره گرفتاري هاي ائمه در حکومت هاي طاغوت زمان خودشان، حرف هايي مي زدند که به حکومت مي خورد و ما جوان ها خوشمان مي آمد.

پس از شهادت مرحوم نواب صفوي تا شروع نهضت امام، گروه شيعيان و مسجد شيخ علي فعاليت هاي نسبتاً منسجمي داشتند. آيا ارتباطي هم با شهيد عراقي داشتيد و به منزل امام هم مي رفتيد؟
 

گروه شيعيان ساختماني روبروي دادگستري و سرخيابان بهشت داشت. ما طبقه پنجم آن ساختمان بوديم و بخشي هم داشتيم که بچه ها تمرين ورزشي مي کردند و کتاب مي خواندند. ما در آنجا جذب گروه شيعيان شديم که مسئول آن آقاي خمسي بود و وقتي او به انحراف کشيده و جدا شد و مرحوم حاج صادق آمدند، از گروه شيعيان جدا شديم و رفتيم به مسجد شيخ علي. در مسجد شيخ علي هم بنده و مرحوم حاج صادق و آقاي خاموشي برنامه ريختيم و مرحوم آقاي يزدي زاده بزرگ، مسجد را ساخت. مرحوم حاج صادق همه را دسته بندي کرده بود. يک دسته را بنده تعليم مي دادم، يک دسته را که سنشان بالاتر بود، آقاي اسلامي تعليم عربي مي داد و يک دسته را هم خود حاج صادق. همه ما را هم خود ايشان درس مي داد، ولي خود اينها پيش مرحوم شاهچراغي درست مي خواند. مرحوم شهيد عراقي به مسجد شيخ علي رفت و آمد داشت، ولي با بچه هاي امين الدوله کار مي کرد و اينها مجموعاً هیأت موتلفه شدند. ما شب هاي جمعه براي دعاي کميل به مسجد امين الدوله مي رفتيم و با آنها صبح هاي جمعه براي خواندن دعاي ندبه به مسجد شيخ علي مي آمدند و ارتباط به اين شکل وجود داشت.

اين ارتباط در دوران آغاز نهضت امام و بيش از شکل گيري هیأت هاي موتلفه اسلامي چگونه ادامه داشت؟
 

حاج مهدي، ميداني ها را تقريباً گرفته بود. دفترش نزديک ميدان خراسان بود و در آنجا کار آجر انجام مي داد، ولي در زمينه مبارزات، يک لحظه کوتاه نمي آمد، يعني در تمام مبارزاتي که پيش مي آمد، گروه حاج مهدي عراقي، گروه هاي بچه هاي بازار دروازه و گروه مسجد شيخ علي با همديگر هماهنگ بودند و در زمينه پخش اعلاميه ها، نقش بسيار مهمي را ايفا کردند. حاج مهدي درزمينه چاپ اعلاميه ها و پخش آنها بسيار کمک مي کرد. ما در خيابان نوروزخان چاپخانه اي به اسم ايرانيان داشتيم. وقتي مرا دستگير کردند و چاپخانه را گرفتند، حتي يک نفر را لو ندادم. ما شب ها در آن چاپخانه بوديم و مرحوم آشيخ فيض الله محلاتي مي آمد و اعلاميه هاي حضرت امام را بررسي مي کرد. ما يک چاپ آن را مي گرفتيم و بعد ايشان مي ديد و غلط گيري مي کرد و به ما مي داد و ما ساعت يک بعد از نصف شب براي چاپ اعلاميه ها مي آمديم که ديگر کسي متوجه نشود، من به حاج مهدي گفتم که ساعت 1 بعد از نصف شب از خانه به چاپخانه آمدن، خيلي کار سختي است. برايم دوچرخه اي تهيه شد و من با آن مي آمدم و دوچرخه را در راهروي چاپخانه مي گذاشتم. يک شب که داشتيم اعلاميه را چاپ مي کرديم، پليس شهرباني آمد و در زد. مسئول آنجا به من گفت: «تو برو توي ميز بخواب». يک ميز کاري داشتند که من رفتم توي ميز خوابيدم و يک پتو هم کشيدم روي خودم. مأمور شهرباني آمد و لگدي هم به ما زد که اين کيست؟ مسؤول چاپخانه گفت: «کارگر ماست. از صبح کار کرده و خسته بود و خوابش برده.» آن بنده خدا اعلاميه امام را چاپ کرد. پشت چاپخانه ايرانيان، انبار عطاري ما بود. صبح که مي شد، اعلاميه ها را داخل کارتن و گوني مي آورديم به انبار و ظهر انتقال مي داديم به زيرزمين منزل مرحوم شهيد اماني در کوچه غريبان و در منزل او مي گذاشتيم و بعد پخش مي کرديم که حاج مهدي در اين زمينه نقش بسيار موثري داشت.
در يکي از دستگيري هاي من در اين مرحله، مرا بردند و حسابي زدند و ده پانزده روزي شکنتجه ام دادند. از من جز پوستي و استخواني نمانده بود و پاي چشم هايم گود افتاده و سياه شده بود. بعد از آزادي، همراه با شهيد اسلامي و اماني و حاج مهدي رفتيم قم خدمت حضرت اما. حاج مهدي به امام گفت: «حضرت آقا! ايشان را بردند و مي خواستند از او اطلاعات بگيرند و تا جايي که جان داشت، زدند.» بعد پشت مرا به امام نشان داد و امام خيلي ناراحت شدند و براي ما چهار نفر دعا کرد که ان شاء الله اين صبر کردن ذخيره آخرت شما باشد. شهيد فضل الله محلاتي در دفتر امام بود. مي گفت وقتي شما چهار نفر از در بيرون رفتيد، عده اي از فضلاي قم آمدند خدمت امام و امام با حالتي شبيه به تغيّر فرمودند: «من در روز قيامت، جواب اين بچه ها را نمي توانم بدهم. اينها را برده و زده و کبوشان کرده اند، باز بلند شده اند و آمده اند اينجا و مي پرسند که چه کاري از دستشان بر مي آيد که انجام بدهند.»

برخي مي گويند که تجربه هاي شهيد عراقي در فدائيان اسلام، هنگامي که ايشان به موتلفه رفت، بسيار به وي کمک کرد. آيا شهيد عراقي در فدائيان اسلام وارد فاز نظامي و عملياتي شد يا مسؤول انتظامات و مراسم ها بود؟
 

ايشان در کار انتظامات و مراسم ها بود و موقعي که قرار شد ترور منصور را انجام بدهند، هنگامي که از مراجع مجوز گرفتند، در حد محدودي کارهاي نظامي نيز انجام دادند، ولي نزديک انقلاب، شهيد بهشتي دستور دادند که بچه ها خودشان را آماده کنند که اگر خداي نکرده کودتائي روي داد، آمادگي مقابله داشته باشيم. اين کار به بنده محول شد که در منزل آقاي رفيق دوست جلسه اي گذاشتيم و با کمک عزت مطهري و آقاي حاج ابولفضل حيدري و بنده و آقاي رفيق دوست، بن کار را بستيم و مسؤوليت را به عهده بنده گذاشتند. البته بعد هم آقاي نظران آمد و تيم بندي کرديم. نزديک به دو هزار نفر را مسلح کرديم و دوره آموزشي برايشان گذاشتيم. دوره ها هم در مسگر آباد انجام مي شدند. بعداً در ميدان تير کار را ادامه داديم. در مجموع 20 سر تيم داشتيم که هرکدام 20، 30 نفر زير مجموعه داشتند و همگي آماده بودند. آقاي بهشتي هم فرمودند که شما بايد در شمال و جنوب و شرق و غرب و مرکز شهر، سلاح دپو کنيد که اگر پيشامدي شد، آماده باشيد. ما مقداري اسلحه کم و کسر داشتيم که از حضرت آيت الله مهدوي کني که آن موقع مسؤول کميته بودند، توسط آقاي ميرزايي هزار قبضه سلاح گرفتيم و تجهيز شديم. الحمدالله آماده بوديم. وقتي انقلاب قوام پيدا کرد، سلاح ها را پس داديم. شهيد عراقي در تمام اين مراحل به ما کمک مي کرد.

از رويداد فيضيه چه خاطره اي داريد؟
 

قضيه فيضيه، قضيه مهمي است. وقتي جريان خانه امام و آن برنامه ها پيش آمد، قرار شد ما يک گروهي بشويم و به منزل امام برويم. صبح به صحن امام رفتيم و بچه ها جمع شدند و با پلاکارد آمديم منزل امام و به ما گفتند که بعدازظهر در مدرسه فيضيه، مراسم هست و قرار است آيت الله گلپايگاني بيايند. حاج مهدي عراقي در منزل امام نقش مهمي داشت. ما هم رفتيم خدمت امام و دست ايشان را بوسيديم. بچه هاي دانشگاهي هم به منزل امام آمده بودند. حاج مهدي عراقي بيرون پنجره ايستاده بود و امام در سکوي پنجره نشسته بودند. حاج مهدي مراقب بود و آقايان تک تک مي آمدند و دست امام را مي بوسيدند و مي رفتند تا بعدازظهر شد. ما از آنجا حرکت کرديم و مرحوم حاج مصدقي و مرحوم حاج قندي و چند تن از آقايان ديگر با ما بودند و حدود 24، 25 نفر شديم. بعدازظهر وارد فيضيه که شديم، مرحوم حاج صادق گفت که ماشين شما سرباز است و داخل فيضيه نياييد و بيرون بايستيد. متوجه شده بود که کماندوها وارد فيضيه شده اند. بيرون هم جمعيت بود. متوجه شديم که داخل فيضيه درگيري است و آمديم و سوار ماشين شديم. ساعت 5 بود و پلاکاردها هم داخل ماشين بودند. ماشينمان از نوع اتوبوس هاي کوچک آن زمان، يعني چيزي بين اتوبوس و ميني بوس بود. سوار که شديم، وسط راه به حاج صادق گفتيم: «معلوم نيست اوضاع از چه قرار است. خوب است که اين چوب ها و پلاکاردها را بيرون بريزيم. آمديم و وسط راه جلوي ما را گرفتند، آن وقت متوجه مي شوند که در قضيه فيضيه بوده ايم.» ايشان پذيرفت. ماشين را زديم کنار و همه اينها را دور ريختيم. اتفاقاً همين که به دروازه تهران رسيديم، پليس آمد بالا و ما متوجه شديم که همه ورودي ها و خروجي هاي قم را بسته اند. از ما پرسيدند: «کجا بوديد؟» مرحوم حاج مصدقي گفت: «رفته بوديم قم براي زيارت و حالا هم داريم بر مي گرديم.» آدرس مرحوم حاج مصدقي و مرحوم قندي ما را گرفتند و ما آمديم. آن شب رفتيم خانه و فردا صبح متوجه شديم که فيضيه، غوغا بوده و ما هم اگر فرار نکرده بوديم، دستگيرمان کرده بودند.

در ماجراي فيضيه و حوادث بعدي، يکي از موفقيت هاي شهيد عراقي در مواجهه ها از آن جهت بود که بدني ورزيده داشت. اين ورزيدگي چگونه حاصل شده بود؟
 

ورزيدگي بدني حاج مهدي مربوط به زورخانه مي شد. ما در پاچنار 2 تا زورخانه داشتيم که همه مي رفتيم و بدن هاي ورزيده اي داشتيم، قصد داشتند پاي مرا بشکند. دو نفر مرا گرفته بودند و نفر سوم مي خواست به کاسه زانوي من بزند که همه آنها را پرت کردم. همه ما بدن هاي ورزيده اي داشتيم و ساواک جدا از ما مي ترسيد.

آيا ارتباط شما از سال 42 که شهيد عراقي دستگير و زنداني شد تا سال 57 با ايشان قطع شد؟
 

خير، ما خانواده هاي زندانيان را اداره مي کرديم. ما خيلي زنداني داشتيم و نمي توانستيم براي ملاقات آنها برويم، چون شناسايي مي شديم. اما ارتباط ما از طريق خانوارها برقرار بود.

اشاره به خانواده ها داشتيد. آيا پس از آزادي شهيد عراقي، ايشان در جلسات خانوادگي که بين دوستان مبارزشان تشکيل مي شد، شرکت داشتند؟
 

حاج مهدي عراقي هدايتگر قضايا بود. همه ما متهم بوديم و مرتباً ما را دستگير مي کردند. خودم من 17 بار دستگير شدم، لذا اينها مي دانستند محرک قضيه کيست. حاج مهدي همه کارها را هدايت مي کرد و البته گاهي هم حضور داشت.

با شهادت حاج آقا مصطفي مبارزات شدت بيشتري يافت و شهيد عراقي نيز که تازه از زندان آزاد شده بود، بيش از پيش فعال شد، آيا اين موضوع مسبوق به سابقه اي از ارتباط شهيد عراقي با حاج آقا مصطفي خميني بود؟
 

کارهاي اجرايي گروه ما در اختيار من و حاج آقا رفيق دوست بود. پول و وجه کار را ايشان تهيه مي کرد و کارهاي جرايي را من مي کردم. حاج مهدي هدايت مي کرد و حاج آقا مصطفي کمک مي کرد، لذا وقتي حاج آقا مصطفي به مکه رفت، در آنجا به حاج آقا اسدالله بادامچيان گفته بود: «وضعيت حاج مهدي چطور است؟» حاج اسدالله گفته بود: «وضعش خوب است» گفته بود: «سلام مرا به ايشان برسانيد.» حاج آقا مهدي کسي بود که اخبار جامعه و اقدامات بچه ها را به اطلاع من مي رساند. رابط هم حاج آقا مصطفي بود. ما هم هروقت مي رفتيم، کنار حاج آقا مصطفي بوديم. اينها فکر مي کردند ما با حاج آقا مصطفي ارتباط داريم و حالا که آمده ايم مکه، اعلاميه آورده ايم که به ايشان بدهيم. ما اصلاً آنجا با حاج آقا مصطفي ديدار نکرديم، ولي موقع برگشتن چمدان هاي ما را گرفتند و ما درگير شديم. يک بار هم موقعي که مي رفتيم، چمدان هاي ما گم شده. خوشبختانه پول هايمان همراهمان بود و رفتيم وسايل ضروري خود را تهيه کرديم، ولي هرچه دوربين و وسايلي از اين قبيل داشتيم، گم شد و هرچه پيگيري کرديم، ديديم ساواک چمدان هاي ما را برده و چون آنها را تکه تکه کرده، ديگر به ما برنگردانده. در هر صورت حاج آقا مصطفي خودش هم در هدايت کارهاي اجرايي بود، همين طور حاج مهدي. پس از شهادت ايشان در جاهاي مختلف از جمله مسجد ارک، مسجد لرزاده، مسجد حاج ابوالفتح و مسجد جامع، سوم و هفتم و چهلم گرفتيم و ما را در همين اثنا دستگير کردند.

بعد از انقلاب هم اين ارتباط داشت؟
 

شهيد عراقي از امام که براي بنياد مستضعفان حکم گرفت. يک روز مرا صدا زد و گفت: «بيا به من کمک کن». گفتم: «چه کمکي؟» گفت: «ما چهار انبار چند هزار متري توي کرج زده ايم و اثاث طاغوتي ها را برده ايم آنجا. کمک کن اينها فروخته بشوند، پول اينها را بدهيم خدمت حضرت امام». در اين زمينه خيلي کمکش کرديم.
وقتي گروه فرقان شروع به کار کرد، تعدادي از آنها را دستگير کرديم و به اوين آورديم و بعد هم شهيد لاجوردي مسؤوليت کار را به عهده گرفت. همان روزها به حاج مهدي گفتم که اينها شما را مي زنند، ولي نمي پذيرفت. موقعي که گروه فرقان آنها را زدند، من در بيمارستان ايرانمهر بالاي سرشان رفتم. آن موقع من نماينده دادستان بودم. بعد گروه فرقان را گرفتند و اين گروه در سال 59، طومارش بسته شد و همه آنها دستگير شدند. تعدادي با همت شهيد لاجوردي هدايت شدند و بعد به جبهه ها رفتند و شهيد شدند و عده اي هم که گودرزي در رأس آنها بود، به درک واصل شدند.
گودرزي مهره سازمان منافقين بود. آنها مي دانستند که شهيد مهدي عراقي بازوي امام است و رابطه تنگاتنگ با امام دارد. ما در تلاش هاي بعدي، حدود 50، 60 گروه را متلاشي کرديم که 10 تا از آنها مستقيماً زير مجموعه سازمان منافقين بودند، يعني گروه هايي بودند که سازمان تحت پوشش آنها کارهايش را مي کرد که يکي هم گروه فرقان بود. وقتي در مسجد اباذر انفجار شد، روي ضبط صوت نوشته بودند هديه گروه فرقان، در صورتي که در مسجد اباذر، جواد قديري بود که الان در پادگان اشرف است و شوهر خواهر عطريانفر است. کاملاً مشخص بود که گروه فرقان، ابزار دست سازمان است. از اين گروهها زياد بودند، از جمله آرمان مستضعفين يا گروهي که مرحوم قدوسي را شهيد کردند و يا افجعه اي که آمد و محمد کچوئي را زد. اينها همه جزو سازمان منافقين بودند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.