طلوع آفتاب نجات
نويسنده:حامد بنکدار
مرور ماجراي ولادت امام زمان(ع)
عده اي دورامام صادق(ع)نشسته بودند و قرآن مي خواندند، قاري خواند:«والشمس و ضحيها...».امام گفت:«خورشيد محمد(ص)است که دين را براي مردم روشن کرد.»قاري خواند:«والقمراذا تليها...».گفت:«ماه علي(ع)است بعد از محمد( ص)».قاري خواند:«والنهار اذا جليها...»گفت:«روز مهدي(عج)است که تاريکي هاي ظلم را مانند پرده مي درد».
کاخ قيصر را تزيين کرده بودند براي عروسي.بزرگان جمع بودند.روحانيون مسيحي، سران لشکر و صاحب مصنبان حکومتي.عروس وداماد وارد شدند و نشستند روي تخت جواهرنشان بالاي تالار.انجيل ها را که باز کردند،زمين لرزيد،جام ها افتاد،پايه هاي تخت شکست.سرپايش کردند، باز شکست.گفتند:«اين ازدواج نحس است».
رفتند، شب خواب ديد.جدش شمعون بود و عيسي(ع)و محمد(ص).خواب ديد آمده اند خواستگاري اش.درخواب «بله»گفت، عقدش کردند براي پسر پيغمبر(ص).مسلمان ها صدايش مي کردند حسن(ع).شاهد عقد عيسي(ع)بودو حواريون و فرزندان محمد(ص).
خواب ديد فاطمه(س)آمده ديدنش.گريه کرد.گفت:«پسرت حسن(ع)يک بار هم نيامده مرا ببيند».گفت:«تا مشرکي نمي آيد، مسلمان شو، مي فرستمش».شهادتين گفت.از فردايش هر شب خوابش را مي ديد؛ خواب پسر فاطمه(س).
بين کنيزان رومي دختري بود که براي هيچ کس نقاب را از صورتش کنار نمي زد.مي رفتند و مي آمدند و قيمت مي گذاشتند، قيمت هاي بالا، بعضي خيلي بالا.دختر به زبان عربي مي گفت:«سليمان هم که باشي، نمي آيم خانه ات، پولت را حرام نکن».چشم هاي صاحبش گرد شد.کم مانده بود داد بزند:«تو کنيزي مثلاً!بالاخره بايد بفروشمت...».
گفت:«عجله نکن،آنکه بايد بخردم مي آيد».
«300 دينار...»
«عربي هم بلد است، بيشتر از اينها مي ارزد.»
«3هزار دينار...»
عمروبن زيد کنيز را نگاه کرد.اشک در چشمهايش حلقه زده بود، تنش مي لرزيد.آرام سرش را به چپ و راست تکان داد.عمرو اخم کرد:«يا از بين اين ها انتخاب کن يا به زور مي فروشمت».مردي ديگر جلو آمد:«از طرف سرورم وکيلم اين کنيز را از تو بخرم».
نامه اي داد دست کنيز؛ نامه اي به خط رومي.اشک هايي که پاي چشمهايش جمع شده بود،غلتيد روي گونه هايش:«مرا به صاحب اين نامه بفروش، فقط به او و گرنه خودم را مي کشم...».فروختن به صاحب همان نامه به 220 دينار.
خانه امام هادي(ع)کجا و قصر قيصر کجا.نرجس تمام قد جلوي امام بلند شد.سلام کرد.امام خوش آمد گفت.پرسيد:«کيسه اي طلا به تو بدهم يا بشارت عزت و شرافت ابدي؟».گفت:«پول نه، بشارت بدهيد.»امام گفت:«تو را به پسري بشارت مي دهم که پادشاه مشرق و مغرب مي شود، زمين را پر از عدل مي کند بعد آنکه از ظلم و جور پر شده باشد».نرجس سرخ شد.سرش را انداخت زير.آرام پرسيد:«پدر اين پسر...؟».شنيد:«همان کسي که جدم رسول خدا تو را برايش خواستگاري کرد».
امام حسن عسکري(ع)فرستاد دنبال عمه بزرگش حکيمه خاتون که افطار را مهمان او باشد؛ افطار نيمه شعبان.بعد که پرسيد چرا، امام جواب داد :«امشب خدا پسري به من مي دهد».پرسيد:«مادرش کيست؟ گفت :«نرجس».پرسيد :«مگر حامله است؟».امام خنديد.
تا سحر چشم از نرجس برنداشت.باورش نمي آمد.انگار نه انگار که قرار است خبري شود.داشت شک مي کرد کم کم.صداي امام از اتاق ديگر بلند شد:«شک نکن عمه، وقتش شده».برگشت.نرجس از درد به خودش مي پيچد.نشست کنارش.دست هايش را دور شانه هاي نرجس حلقه کرد.سوره قدر خواند برايش.صدايي همراهي اش مي کرد.کودک از درون شکم مادر«انا انزلنا»مي خواند.
گفت :«عمه ، فرزندم را بياور».حکيمه قنداق را داد دستش.سر و صورت نوزاد را غرق بوسه کرد.زبان در دهانش گرداند و گفت « حرف بزن».صداي نوزاد در اتاق کوچک امام پيچيد:«و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين ...».
خفقان در حکومت عباسي ها باعث شد حضرت مهدي(عج)بعد از تولد، يک دوره زندگي نيمه مخفي داشته باشد.امام حسن عسکري(ع)تولد پسرش را جز به اصحاب خاص خود نگفت.در اين دروه که تا شهادت امام عسکري(ع)ادامه داشت، تعداد بسيار کمي از شيعيان امام دوازدهمشان را ديدند، بعدش هم غيبت شروع شد.
احمد پسر اسحاق رفت پيش امام عسکري(ع).پرسيد:«زمين که خالي از حجت نمي شود.حجت خدا بعد از شما کيست؟».امام رفت داخل خانه.وقتي برگشت،بچه سه ساله اي روي شانه اش نشانده بود:«اگر پيش خدا و رسولش عزيز نبودي پسرم را به تو نشان نمي دادم.او کسي است که زمين را پر از عدل و داد مي کند،همچنان که پر از ظلم و جور شده باشد.مثل او در اين امت مثل خضر و ذوالقرنين است و او غيبتي طولاني خواهد داشت».
پرسيد:«نشانه اي هم دارد که دلم آرام بگيرد؟».کودک گفت:«من بقيه الله روي زمينم.حالا که ديدي، دنبال نشانه نگرد».احمد خوشحال شد و رفت.
مي خواست با امام عسکري(ع)مناظره کند.خيال مي کرد امام کم مي آورد پيش سؤالهايش.نشست رو به روي امام، کنار يک پرده.هنوز شروع نکرده بود که باد آمد.پرده کنار رفت.پسري پشت پرده بود.سؤال هاي نپرسيده مرد را يکي يکي رديف کرد.دهان مرد باز مانده بود.پسر بچه همه را جواب داد.پرده افتاد.با صداي امام به خود آمد:«چرا نشسته اي؟ مگر امام بعد از من جوابت را نداد؟».
خبر شهادت امام حسن عسکري(ع)که پخش شد، يکي از شيعيان مصر آمد سامرا دنبال امام دوازدهم.از همان دروازه شهر سراغش را گرفت.هرکس چيزي گفت.يکي گفت:«جعفر امام است»، يکي ديگر هم گفت:«غايب شده».بالاخره يکي نشانه خانه امام حسن(ع)را داد، رسيد پشت در.دستش را بالا برد تا در بزند.کسي صدايش زد.دور وبرش را نگاه کرد.کسي نبود.دوباره صدا زد.داشت مي ترسيد کم کم.پرسيد:«کي هستي؟».شنيد:«به مردم مصر بگو مگر پيامبر(ص)را ديده بوديد که به او ايمان آورديد؟».
از همان راهي که آمده بود، برگشت.
قد بلند، چهارشانه، بيني کشيده و باريک با اندامي متناسب.پيشاني بلند و چهره اي گِرد و نوراني، زيبا و گندم گون با دندانهايي سفيد که بينشان گشاده است.خال سياهي روي گونه راستش دارد.جواني متين و با وقار.طاووس اهل بهشت را، مهدي(عج)را اين طور توصيف کرده اند.
منتظرند منتظران، لحظه شماري مي کنند تا بيايد.زنان شبيه مردان و مردان شبيه زنان شده اند.آدم ها سر هيچ و پوچ سيلاب خون راه مي اندازند.دعاها مستجاب نمي شود ديگر.کسي از خدا نمي ترسد اصلا.مردم دين را به دنيا فروخته اند.منتظرند مي دانند که آمدنش نزديک شده، خيلي نزديک.
آسمان مشرق سرخ مي شود.صدايي از آسمان به اسم مي خواندش.مي آيد، زره محمد(ص)به تن، پرچم پيامبر به دوش، شمشير علي(ع)به دست، تکيه مي دهد به حجرالاسود.صدا مي زند:«انا بقيه الله !من از هر کس به محمد و خدايش نزديکترم...».
پي نوشت ها :
مهدي(عج)مانند محمد(ص)
تولدش پنهان بود مثل موسي(ع).در گهواره اش سخن گفت مثل عيسي(ع).خليفه خداست در زمين مثل آدم.عمر طولاني دارد مثل نوح(ع).بشارت آمدنش را داده اند مثل اسماعيل.فرشتگان به ياري اش مي آيند مثل لوط.کفار به دستش هلاک مي شوند مثل هود.در عزاي حسين(ع)گريان است مثل يعقوب.زيباترين خلق است مثل يوسف(ع).حکومتش جهاني است مثل سليمان.صبر دارد مثل ايوب.نام و کنيه اش، نام و کنيه محمد(ص)است و شبيه ترين خلق در خلق و خو به او؛ مهدي(عج).
منبع:نشريه آيه، ويژه نامه دين و فرهنگ.