مادر

زمستان از راه رسيده بود. محمد با دستاني پر از ميوه و شيريني به خانه آمده بود، بچه ها با ديدن پدر از شادي به هوا پريدند. محمد، بچه ها را بوسيد. زکيّه و محبوبه، دختران محمد آقا، براي پدر ناز مي کردند. احمد، اسماعيل و مجتبي، پسران محمدآقا نيز پدر را بوسيدند. پدر همه بچه ها را نوازش کرد. سرماي زمستان گرچه در آن سال خيلي سخت بود ولي با بودن پدر و مادر مهرباني که بچه ها داشتند، سرما در خانه آنها راهي نداشت.
سه‌شنبه، 18 بهمن 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مادر

مادر
مادر


 






 
زمستان از راه رسيده بود. محمد با دستاني پر از ميوه و شيريني به خانه آمده بود، بچه ها با ديدن پدر از شادي به هوا پريدند. محمد، بچه ها را بوسيد. زکيّه و محبوبه، دختران محمد آقا، براي پدر ناز مي کردند.
احمد، اسماعيل و مجتبي، پسران محمدآقا نيز پدر را بوسيدند. پدر همه بچه ها را نوازش کرد. سرماي زمستان گرچه در آن سال خيلي سخت بود ولي با بودن پدر و مادر مهرباني که بچه ها داشتند، سرما در خانه آنها راهي نداشت.
آن شب، محمد آقا مهمان داشت، برادرش رحيم و رسول و همسرش که دايي و زن دايي بچه ها مي شدند و فريبا خواهر خانمش، مهمان آن شب خانه ي محمد آقا بودند.
تلويزيون خانه روشن بود. عمو رحيم از آنهايي بود که جانش فوتبال بود. دايي رسول هم مانند عمو رحيم فوتبالي بود.
زنها مي خواستند سريال تلويزيوني ببيند و بچه ها برنامه کودک را دوست داشتند و محمدآقا هم که تنها به اخبار علاقه داشت.
فاطمه خانم گفت: که بچه ها، برنامه کودک نگاه کنند و پس از آن برنامه هاي ديگر را ببينيم.
و سپس به شوخي گفت: اين محمد آقاي ما هم، يک پا سياستمدار است و اگر وزارت خارجه مي دانست که در اين کشور، محمد آقايي هم هست، او را، فرستاده کشور ما در کره مريخ مي کرد که همه زدند زير خنده.
پس از آنکه برنامه کودک تمام شد، زنها دويدند و کانال فيلم تلويزيوني را آوردند و مرد ها هم نشستند و به بدگويي درباره سريالها که خوب معلوم است اين فيلمها، آخرش دختره شوهر مي کند و پسره هم زن مي گيرد.
سريال تلويزيوني که تمام شد، فاطمه خانم به مردها گفت: بياييد، تلويزيون همه اش براي خودتان.
رسول و رحيم کانال فوتبال را آوردند ولي ديدند که فوتبال به پايان رسيده بود و محمدآقا بي آنکه سختي بگويند به آرامي اخبار را آورد و پاي تماشاي گزارشهاي خبري نشست. شام آماده شده بود و فاطمه خانم سفره را انداخت و همه را به خوردن شام فرا خواند. آن شب به خوبي گذشت. همه شاد و خندان بودند. بيشتر از ديگران، بچه ها شادي مي کردند. در انديشه ي آنها، گويي همه جهان، خانه ي آنها بود، آنها دوست داشتند هر شب توي خانه اشان مهماني باشد. بچه ها خوابيدند و مهمانها هم رفتند.
محمد آقا آن شب يک انگشتر براي فاطمه خريده بود که او را خيلي خوشحال کرد.
فرداي آن روز و روزهاي ديگر گذشت، بچه ها بزرگ مي شدند. محمد آقا، روزها با سختي کار مي کرد و شبها با دست پر به خانه مي آمد. او براي آسايش همسر و فرزندانش، از آسايش خويش مي گذشت و از راه درست، روزي پاک بدست مي آورد.
کار محمدآقا، گرچه سخت بود ولي با جان و دل تلاش مي نمود تا آينده ي خوبي را براي فرزندانش درست کند. فاطمه خانم نيز در بچه داري و خانه داري کم نمي گذاشت و با جان و دل تلاش مي کرد.
او بچه ها را تر و خشک مي نمود، اگر بيمار مي شدند، از خواب و آسايش خود مي گذشت و از آنها پرستاري مي نمود تا بهبود يابند. براستي اين زن و شوهر از آسايش و خورد و خوراک خود مي زدند تا فرزندانشان آينده ي خوبي داشته باشند و نيازي به کسي جز خدا نداشته باشند.
تابستان فرا رسيده بود، هوا داشت گرم مي شد. محمد آقا، آن شب براي خانواده اش يک مژده داشت و آن اين بود که هفته ي آينده براي زيارت امام رضا(ع) به مشهد مي رفتند.
فاطمه و بچه ها خيلي دوست داشتند که به پابوس امام هشتم(ع) بروند براي همين هم بسيار خوشحال شدند.
تا هفته ديگر، هم محمد آقا کارهايش را انجام داد و هم فاطمه خانم رخت و پوشاک بچه ها و خودشان را آماده کرد تا کم و کسري نداشته باشند.
روزجمعه بود که راهي مشهد شدند. فرداي آن روز به مشهد رسيدند و يکراست به مهمانسرا رفتند و پس از کمي استراحت، به زيارت و پابوسي امام بزرگوار خود، علي ابن موسي الرضا(ع) رفتند. فاطمه که آرزوي زيارت امام هشتم(ع) را داشت، خيلي گريه کرد. محمد هم يکي يکي بچه ها را برد تا ضريح را ببوسند.
چند روزي که مشهد بودند، بيشتر به حرم مي رفتند و زيارت مي کردند. آنها جاهاي ديدني و زيارتي ديگر مشهد را هم رفتند که از جمله ي آنها، خواجه ربيع، خواجه اباصلت، خواجه مراد، باغ نادر، آرامگاه فردوسي و جاهاي ديدني ديگر را ديدند.
همه شاد و خوشحال بودند. فاطمه هم کنار ضريح امام رضا(ع) چند تا نذر کرد که اگر برآورده شوند، آنها را انجام دهد. سپس پولهايي را که فريبا و سکينه به او داده بودند، توي ضريح انداخت.
چند روزي مشهد بودند و سپس به سوي شهر خودشان بازگشتند. دايي رسول و عمو رحيم چشم براه آنان بودند تا گوسفندي را که براي نذري خريداري کرده، جلوي پاي آنها قرباني کنند.
زنگ خانه نواخته شد، در را که باز کردند، محمد آقا و خانواده از زيارت بازگشته بودند. گوسفند را جلو پايشان سر بريدند و همگي توي خانه آمدند. نهار را که خوردند، فاطمه خانم، چيزهايي را که خريده بود به بستگانش داد. گوشت قرباني را هم به همسايه ها دادند.
همسايه ها، يکي يکي به ديدن آنها مي آمدند و فاطمه هم به هر کدام از آنها يک چيزهايي مي داد که تبرّک مشهد بود. ديد و بازديد همسايه ها تا شب ادامه داشت. شب که شد، همه رفتند. آنها شام را که خوردند، چون خيلي خسته بودند، به خواب رفتند.
فرداي آن روز رسيد. آسمان پاک و بي ابر بود. آبي آبي و خورشيد اين فرمانرواي بي چون و چراي سپهر، گويا دلش مي خواست کمي گرم تر بتابد.
آن روز آقا اسماعيل، بيمار شده بود، مادر، بچه ها را توي خانه گذاشت و اسماعيل را به درمانگاه برد. پزشک کمي دارو براي او نوشت و پس از آنکه فاطمه، آنها را از داروخانه گرفت، اسماعيل را به خانه آورد و يکي دو روز از اسماعيل، شبانه روز، پرستاري کرد تا او بهبود يافت.
روزها، ماهها و سالها گذشت. بچه ها بزرگ و بزرگتر مي شدند. آنها هم درس خوانده و باسواد گشته بودند و هم مهربان و نيکوکار و همه دلخوشي اشان به بودن در کنار يکديگر خلاصه مي شد. خانه ي محمد و فاطمه، اکنون بجاي پنج فرزند شلوغ و بازيگوش، پنج فرزند باسواد و فهميده داشت که هر کدام از آنها مي توانست يک خانواده را سرپرستي نمايد.
زکيّه و محبوبه هم که بزرگ شده بودند و هر دو باسواد و درس خوانده، خواستگاري کردند.
محسن، خواستگار زکيّه و سعيد، خواستگار محبوبه، جواناني برومند، شايسته و باسواد بودند.
دخترها شوهر کردند. اينک، فاطمه، چشم براه بود تا سال ديگر نوه هايش را در آغوش گيرد و محمد هم ديگر تنها پدر نبود که پدر بزرگ مي شد.
چند ماهي گذشت. احمد به سربازي رفت، اسماعيل در دانشگاه تهران پذيرفته شد و به آنجا رفت. تنها مجتبي نزد پدر و مادر مانده بود. دخترها هم هر روز به مادرشان سر مي زدند. خانه هايش همه توي يک کوچه بود و فاطمه هيچ نگراني نداشت.
يک سال گذشت. زکيّه يک دختر زائيد. پس از زايمان، فاطمه خانم، زکيّه را با فرزندش نزد خود آورد تا چند روزي از آنها نگهداري نمايد.
محسن گوسفندي نذر کرده بود و آن را جلوي پاي زکيه و فرزندش قرباني نمود.
توي خانه همه نشسته بودند که فاطمه خانم رو به محسن کرد و گفت: نام فرزندت را چه مي خواهي بگذاري؟
محسن نگاهي به محمد آقا کرد و گفت: هرچه بابا بگويد.
محمد آقا گفت: دختر شماست، تو بايد آن را نامگذاري کني.
محسن گفت: شما بزرگ ما هستيد، هرچه شما بگوييد، ما هم آن را مي پذيريم.
زکّيه نيز گفت: آره آقاجون، نامگذاري دختر با شماست. محمدآقا هم برخاست و نخست وضو گرفت و سپس قرآن را برداشت و بوسيد، يک حمد و سه قل هو الله گفت و با دل پاکش از خدا ياري خواست، چشمانش را بست و سه بار صلوات فرستاد، قرآن را که باز کرد، سوره کوثر آمد.
همه صلوات فرستادند و نام دختر را کوثر ناميدند. محمد آقا در گوش راست و چپ کوثر، اذان و اقامه را خواند و او را به مادرش داد تا بچه را شير بدهد.
چند ماهي که گذشت، کوثر توي دل همه، جا باز کرده بودند. محمد و فاطمه، اگر يک روز نوه خود را نمي ديدند، نگران مي شدند، محبوبه هم چند ماه پس از زکيّه، يک پسر آورد و محمد آقا، نام او را محمود گذاشت.
ماهها گذشت. احمد از سربازي بازگشت. اسماعيل هم دانشگاهش را به پايان رسانيده بود و به نزد خانواده اش برگشت و مجتبي هم به سربازي رفت.
فاطمه خانم هم بيکار نشست، دستي بالا زد و زينب دختر کربلايي اکبر را براي احمد و سوسن دختر مشهدي باقر را براي اسماعيل خواستگاري کرد.
محمد و فاطمه، ديگر هم داماد داشتند و هم پسرهايشان زن گرفته و نوه دار هم که شده بودند.
يک سال ديگر هم گذشت. مجتبي از سربازي بازگشت و در همان شهر خودشان، در دانشگاه پذيرفته شد.
فاطمه خانم، اين بار نيز دست به کار شد و شيرين دختر مشهدي رمضان را براي مجتبي خواستگاري کرد. مشهدي رمضان، توي همان کوچه نانوايي داشت.
محمد آقا به شوخي گفت: اکنون که با مشهدي رمضان فاميل شديم، نونمان توي روغن است و فاطمه هم خنديد و گفت: پس بپا، نونت آجر نشود و سپس هر دو خنديدند.
زندگي آنها خيلي خوب پيش مي رفت. همه توي يک کوچه و در کنار هم زندگي شيريني داشتند.
رحيم برادر محمد آقا نيز با فريبا، خواهر فاطمه، ازدواج کرد و آنها نيز توي همان کوچه، يک خانه خريدند.
يکي دوسال ديگر هم فريبا دو تا پسر آورد و رسول هم که سه چهار تا بچه دور و برش مي چرخيد باز دوست داشت زنش بچه هاي بيشتري بياورد.
محمد آقا، هفته اي يکبار، پذيراي همه ي دختر و پسرها و بچه هايشان بود. فاطمه هنگامي که نوه ها را ديد، ياد کودکي فرزندان خودش مي افتاد که با شادابي و با رويي باز و خندان بازي مي کردند و به شادي مي پرداختند. انگار همين ديروز بود که بچه هاي خودش داشتند بازي مي کردند.
فاطمه، سرگذشت زندگي اش را بررسي مي کرد و نوه هايش را مي ديد و سپس خدا را سپاس فراوان مي گفت.
آنروز و صدها روز ديگر گذشت. گرد پيري بر چهره محمد و فاطمه، آشکار گشته بود. ديگر محمد آقا، راستي بابا بزرگ پيري شده بود و اندک اندک دردهايش شروع شد. دردهايي که از پي رنجها و سختيهاي شبانه روزي که کشيده بود، مي آمد. همه، دوروبر محمد آقا مي چرخيد، پسرها هم گاهي با زنهايشان به پدر سر مي زدند. يک روز که گرماي تابستان کم جان شده بود و داشت جايش را به برگ ريزان پاييزي مي داد، محمد آقا که چند سالي بيمار بود، به سراي جاويدان شتافت. خانه، آن روز پر از اشک و آه و ناله گرديده بود. گويا دوران شادي فاطمه بسر آمده بود. دخترها کنار مادر، نشسته بودند و گريه مي کردند.
محمد آقا را به خاک سپردند. لبخند مهربان و هميشگي پدربزرگ، همه جاي خانه پيدا بود. فاطمه راه که مي رفت، گريه مي کرد. براستي تنها شده بود. زندگي با مردي مهربان که چند دهه با او بود را نمي توانست يکروزه فراموش کند. همه ي مردم دلشان براي فاطمه خانم مي سوخت. او نيز ديگر پير، و از پا افتاده شده بود. تا چهل روز سوگواري بود. چهلم محمد آقا که به پايان رسيد، فاطمه از همه خواست که رخت سياه از تن بيرون نمايند. محمد آقا يک خانه و چند تکه زمين داشت. او به همه سفارش کرده بود که مادر را تنها نگذاريد و مانند گذشته يار و ياورش باشند.
چند روزي از چهلم محمد آقا نگذشته بود که پچ پچ زنها شروع شد. يک روز همسر اسماعيل به شوهرش گفت: خانه به اين بزرگي و آن همه زمين به چه کار مادر مي آيد، آنها را بفروشيد و با پول فروش خانه و زمينها، يک خانه ي کوچک براي مادر خريداري کنيد که در آن زندگي نمايد و هرچه هم که ماند، آن را ميان فرزندان تقسيم نمايند. اسماعيل چيزي نگفت. کم کم پچ پچ سوسن به زينب هم رسيد و او هم شروع کرد به گفتگو با همسرش احمد.
سه تا پسر که خيلي بچه هاي پاک دل و ساده اي بودند، فريب سخنان زنها را خوردند. با اينکه آنها همه چيز داشتند و هيچ کم و کسري نداشتند به سراغ مادرشان رفتند و شروع کردند به اينکه تو، خانه ي به اين بزرگي به چه دردت مي خورد، بيا خانه و زمينها را بفروش و برخي چيزها را هم بهانه کردند که تو دامادها و دخترهايت را بيشتر از ما دوست داري و چرا توي کارهايت بيشتر با آنها مشورت مي کني و بعد سراغ حسابهاي بانکي رفتند که بگو ببينم پدر، چقدر پول داشته و پولها را چکار کرده است و از اين دست سخنان آنقدر گفتند که مادر اندوهگين شد.
فاطمه خانم، نخست چيزي نگفت، زنها هم به ياري پسرها آمده بودند، فاطمه که ديد زنها داد و فرياد راه انداخته اند، فريادي بر سر آن ها کشيد. در اين ميان، شيرين، همسر مجتبي خيلي با اين کارها، کاري نداشت. او دلش مي خواست که فاطمه، خانه و زمينها را بفروشد. ولي هرگز سخن دل را به زبان نمي آورد ولي آن دو تاي ديگر رودرواسي را کنار گذاشته بودند و بي پرده همه چيز را بازگو مي نمودند. زنها، پسرها را سرزنش مي کردند که نمي توانند کاري بکنند. آنها از پسرها مي خواستند که روي مادرشان فشار آورند تا مادر خواسته هايشان را بپذيرد.
فاطمه که ديد پسرها و زنها، بي شرمي را از حد گذرانده اند، مانند شيري ژيان به خروش آمد و گفت: از خدا شرم کنيد. هنوز کفن پدرتان نپوسيده، اين همه بي شرمي براي چيست؟ چرا بي خود چيزهاي کوچک را بهانه مي کنيد. بگذاريد سالگرد پدرتان را که گرفتيم، آن هنگام خانه و زمينها را مي فروشم و مي ريزم توي گلويتان تا سير شويد.
زينب و سوسن، مانند اسفندي که روي آتش ريخته شود، برافروخته شده و از خانه بيرون رفتند. پسرها هم که گويا همه چيز را از ياد برده بودند، پيري، بيماري و بزرگي مادر را زير پا نهادند و هر چه از دهانشان بيرون مي آمد به او مي گفتند.
مادر که بيمار بود و تازه شوهرش مرده و سوگوار، ديگر توان رفتارهاي زشت و گفتارهاي ناپسند فرزندانش را نداشت، بيهوش روي زمين افتاد، پسرها هم نه تنها نگران نشدند که مادر پير را همانگونه رها کرده و رفتند. دخترها هم که مي ديدند برادرانشان چه کار زشتي کرده اند، به آنها پريدند.
آن روز گذشت. زکيّه و محبوبه مادر را تنها نمي گذاشتند. مادر در بيمارستان بستري شد و او را جراحي کردند. دخترها و دامادها، مادر را ياري مي دادند و پسرها و زنهايشان به ديدن او نيامدند.
زکيّه با اينکه براي زندگي کردن، با همسرش به شهر ديگري رفته بود ولي او مادر را تنها نمي گذاشت و چندين ماه از سال را در کنار مادرش مي گذراند و از او پرستاري مي نمود. همسر زکيّه از بچه ها، نگهداري مي کرد و زکيّه با آسودگي به نزد فاطمه خانم مي آمد تا او تنها نباشد.
يک روز زکيّه به اسماعيل تلفن کرد و گفت: که مادر، بيمار و تنهاست. اسماعيل خنديد و گفت: اگر خيلي نگران او هستي، خانه ي سالمندان بهترين جا براي نگهداري از ايشان است، از من و شما هم بهتر به او رسيدگي مي کنند.
پسرها، پيرو زن هايي شده بودند که گويا عاطفه مادري را از ياد برده بودند.
شبها با زنهايشان به پارک و سينما مي رفتند و هيچ سراغي از مادر پير و بيمار خود نمي گرفتند.
تنها زکيه و محبوبه بودند که از مادر پرستاري مي کردند.
يکسال گذشت. سالگرد پدربزرگ فرا رسيد. در اين مدّت فاطمه خانم، چند ماهي را نزد زکيّه رفته بود و زکيّه هم مدتي را نزد مادر آمده بود و از وي نگه داري مي کرد.
روزي يکي از زنهاي همسايه به فاطمه گفت: اگر من جاي تو بودم پسرها را نفرين مي کردم تا زندگي و روزگار آنها تباه شود ولي فاطمه، هر چند از دست پسرها آزار ديده بود، هرگز آنها را نفرين نمي کرد. سالگرد پدربزرگ که شد، پسرها و زنهايشان، نيامدند.
همه شگفت زده شده بودند، از اين همه زشتي که چرا اينها کارهاي بچه گانه انجام مي دهند. با يک بهانه کوچک که همه اش براي فروش خانه و زمين ها بود، آنها همه چيز را زير پا گذاشتند.
آقا سيّد رضا، روحاني مسجد که با خانواده محمد آقا آشنايي داشت، از راه رسيد و سر خاک محمد نشست و فاتحه خواند. او به فاطمه خانم گفت: پسرها کجايند؟ فاطمه خانم براي اينکه آبروي بچه هايش نرود، چيزي نگفت ولي محبوبه دختر کوچک محمد آقا، گفت: حاج آقا، برادرها، يکسال است که سراغي از مادرشان نگرفته اند و پيدايشان نيست. سيّد پرسيد چه شده است؟
فاطمه هم که ديد ديگر نمي تواند ماجرا را پنهان کند، همه ي بي مهري هايي که از آنها کشيده بود را براي آقا سيّد رضا گفت و شروع به گريه کردن نمود. سيّد خيلي اندوهگين شد. شب که به مسجد رفت، خدمتکار مسجد را فرستاد دنبال پسرهاي محمد آقا تا آنها را به مسجد بياورد. آنها که آمدند، گوشه اي نشستند و سيّد با آنان سخن گفت و آنها را سرزنش کرد، پسرها از شرم سر را پايين انداخته بودند. سيّد خيلي آنها را پند و اندرز داد و زشتي کارشان را به آنان يادآوري کرد. او گفت: که اگر پدر و مادر کافر هم باشند، نبايد به آنها بي احترامي گردد.
سيّد سخن پيامبر اسلام(ص) را به بچه ها گفت که: بهشت زير پاي مادران است. سپس آقا سيّد رضا قرآن را گشود و آيه هايي از قرآن که درباره احترام به پدر و مادر آمده بود، همه را براي آنها خواند تا بدانند که کار بسيار زشتي را انجام داده اند. سيّد سپس گفت که مادر نه تنها در اسلام با ارزش است، بلکه در ديدگاه ديگر اديان جهان و دانشمندان و بزرگان غير مسلمان هم، او بزرگ و گرامي است و سپس چند جمله از دانشمندان ديگر کشورها و آئين هاي غير مسلمان را براي بچه ها خواند.
پسرها، که اين همه آيه و سخن بزرگان را شنيدند، شرمنده گشتند. اشک روي گونه هايشان آمد و به خانه رفتند. شب همگي با دسته گل و شيريني به نزد مادر پيرشان رفتند. مادر آنها را پذيرفت. اسماعيل سرش را روي زانوي مادر گذاشت و گريه کرد. مادر اين درياي مهرباني، دلش براي پسرها سوخت، دستش را روي سر آنها کشيد و همه را نوازش داد. بچه ها نيز دست مادر را بوسيدند. مادر بچه ها را از ته دل بخشيد.
پسرها از مادر خواستند که اگر کاري دارد برايش انجام دهند ولي فاطمه خانم: که شما به زندگي خودتان بپردازيد. فاطمه در تنهايي خويش، زندگي تازه اي را شروع کرد. راستي چه زشت است که فاطمه خانم، چند پسر و نوه دارد، آن هم بغل گوشش و بايد شبها را تنها و بي آنان سپري نمايد. پسرها، گاهي به مادرشان سر مي زدند. دخترها هم تلفن مي کردند و زکيّه هم سالي يکي دوبار نزد مادر مي آمد.
فاطمه خانم، روزها توي خانه مي نشست. گاهي صلوات مي فرستاد، گاهي هم به ياد همسرش، بچه ها و روزگار گذشته که مي افتاد، گريه مي کرد و اشک مي ريخت. دخترها هميشه به مادر، دلداري مي دادند. فاطمه نيز، گاهي نزد محبوبه مي رفت و يکي دو ماهي هم پيش زکيه مي ماند. مادر تسبيح را بدست گرفته بود و توي حياط نشسته بود. او داشت براي تندرستي همه فرزندانش صلوات مي فرستاد. فاطمه خانم بي مهري هاي بچه ها را ناديده مي گرفت و براي آنان از خدا سربلندي اشان را خواستار مي شد. راستي چه مهري دارند اين مادرها که هيچ چيز را نمي شود جايگزين آن نمود.
کوثر نوه دختري فاطمه خانم، نزد مادر بزرگ نشسته بود و داشت کتابي را مي خواند. مادربزرگ گفت: چه مي خواني؟
کوثر گفت: کتابي است درباره مهر مادر و کمي از آن را برايش خواند.
فاطمه، آنچه را که کوثر مي شنيد، بر دلش پاره اي از آتش مي شد و اشکهايش روان مي گشت ولي باز هم بچه ها را دعا مي کرد. فاطمه خانم از آن پس ديگر خيلي زندگي نکرد. يکروز که نشسته بود و داشت ياد محمد آقا را مي کرد، نوايي شنيد که به زيبايي او را مي خواند و مي گفت: “بانوي من، بالهايت را بگشا تا با هم به آسمانها برويم، آنجا فرشتگاني هستند که ارزش تو را بسيار بيشتر از فرزندانت مي دانند”.
فاطمه برگشت، همسرش محمد آقا را ديد که دستش را به سوي او دراز کرده است. فاطمه خانم، فرياد زد “يا قمر بني هاشم(ع)” و روي زمين افتاد. فاطمه را درکنار همسرش بخاک سپردند. پسرها پشيمان بودند ولي ديگر تنها بايد افسوس مي خوردند و راهي نبود تا به مادر پيرشان مهرباني کنند. اسماعيل بر سر خاک پدر و مادر نشسته بود. گاهي پدر و گاهي مادر را مي ديد که او را نگاه مي کنند. اسماعيل، آرام آرام گريه مي کرد و اشکش مي ريخت. گويا نه پدر و نه مادر، از ديدن او خوشحال نبودند و اسماعيل با خواهش و ناله مي خواست که او و برادرانش را ببخشند. پسرها، آن شب به مسجد، نزد آقا سيّد رضا رفتند.
سيّد به آن گفت: تا مي توانيد صدقه بدهيد، کار نيک انجام دهيد و براي پدر و مادرتان در راه خدا به نيازمندان ياري برسانيد، تا شايد خداوند از رفتارهاي ناپسند شما بگذرد. پسرها گه گاهي بر سر خاک پدر و مادر مي آمدند و افسوس مي خوردند که چرا رفتارهاي ناشايست با مادر داشته اند. اسماعيل توي گورستان بود. دلش مي خواست فرياد بزند. چيزي مانند استخوان توي گلويش گير کرده بود. دلش مي خواست به همه ي پسرها و دخترها بگويد، ارزش پدر و مادرهايتان را بدانيد. چون تنها يک پدر و مادر بيشتر نداريد و اگر آن ها را از دست بدهيد، ديگر پدر و مادري براي شما بوجود نمي ايد و مانند ما خواهيد گشت. اسماعيل داشت گريه مي کرد. پيرمردي در کنارش نشست و گفت: براي مرده نمي خواهيد قرآن بخوانم؟
اسماعيل نگاهي به پيرمرد کرد و گفت: چرا، بخوان و سپس دست توي جيب شلوارش کرد و به پيرمرد پول خوبي داد و به او سفارش نمود تا شب براي آنها قرآن بخواند. پيرمرد هم نشست و شروع به خواندن قرآن نمود. اسماعيل رفت. پيرمرد هنوز داشت قرآن مي خواند. بادي به آرامي مي وزيد. درختان خيلي آرام تکان مي خورند. آرامشي زيبا توي گورستان سايه افکنده بود. اينک، فاطمه خانم در کنار همسرش محمد آقا، آرام خوابيده بود. ديگر نه کسي به او سخن بدي مي گفت و نه کسي مي توانست او را آزار دهد.
پيرمرد هنوز داشت قرآنش را مي خواند و هر چند يکبار سکوت کوتاهي مي نمود و دوباره قرآن خواندن را از سر مي گرفت. آفتاب هم کم کم داشت چون اسماعيل از گورستان مي رفت تا آن شب در خانه اي ديگر بخواب برود و فردا دوباره گور محمد و فاطمه را روشن نمايد.
منبع: کاظمی راد، حمید؛ (1389) نیلوفر آبی (ده داستان)، قم، حبیب، چاپ نخست.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط