سبکبالان
حضرت آيت الله خامنه اي علاقه ي عجيبي به جبهه و مبارزه با دشمن داشتند. معظم له مي فرمودند: اول جنگ، وقتي که هفت، هشت يا ده روزي گذشت، ديدم که هر چه خبر مي آيد، يأس آور است... البته من نماينده ي امام در شوراي عالي دفاع و سخنگوي آن شورا بودم. ديدم که از من کاري بر نمي آيد، دلم هم مي جوشد و اصلاً نمي توانم صبر کنم. با دغدغه ي کامل، خدمت امام (ره) رفتم، چون هميشه امام به ما مي فرمودند، خودتان را حفظ کنيد و از خودتان مراقبت نماييد.
من به امام عرض کردم: خواهش مي کنم اجازه بدهيد من به اهواز و يا دزفول بروم: شايد بتوانم کاري بکنم.
بلافاصله گفتند : شما برويد.
من به قدري خوشحال شدم که گويي بال در آوردم.
اين علاقه در وجود حضرت آيت الله خامنه اي، نشان از شجاعت و روحيه ي شهادت طلبي بزرگي دارد.
حجت الاسلام و المسلمين حسن صدري مازندراني
وقتي مي خنديد، زير گونه هايش چال مي شد، چشم هاي بزرگ و مشکي اش جمع مي شد، سرش را هم کج مي گرفت و مستقيم به آدم زل مي زد. نه که دندان هاي جلويش کمي بزرگ بود، وقتي مي خنديد، کمي وحشتناک مي شد؛ گر چه با اين وجود خيلي هم ناز مي شد!
مي گفت کلاس سوم نظري است، ولي داد مي زد که به زور اول نظري هم باشد. صورتش هنوز رنگ و بوي مردانگي هم نگرفته بود. همه صدايش مي کردند: «بچه». اين بچه گفتن هم داستاني دارد.
يک روز که داشت با اسلحه اش کلنجار مي رفت، يک دفعه تيري از آن شليک شد. طفلک يادش رفته بود ضامن را بکشد. تير از کنار گوش سيد محسن رد شده بود. طفلي -سيد محسن- آن قدري که از اين تير ناگهاني کپ کرده بود، شب عمليات کربلاي چهار هول نکرده بود! بدجوري ترسيده بود؛ ما هم خيلي ترسيديم، ولي «بچه» آن جا هم اول خنديد. از کربلايي قاسم هم که سيلي خورد، باز هم مي خنديد...حالا همه «بچه» صدايش مي کردند:
-«بچه»! پاشو بيا ناهار.
- دست به اسلحه نزن «بچه»!
- جا نموني «بچه»!
شب عمليات روبروي آقا مرتضي ايستاده بود والتماس مي کرد. معلوم نبود گريه مي کند يا مي خندد. همان فرم خنديدن را داشت؛ با اين تفاوت که اشک هم روي گونه هايش سر مي خورد. بالاخره قرار شد تا پشت خط بيايد، به عنوان نيروي پشتيباني! وقتي که مي رفتيم، با نيش و کنايه به او مي گفتيم:
_«بچه» ها بايد عقب بمونن تا يه وقت اوخ نشن....
...و باز هم مي خنديد.
آن شب، عمليات لورفته بود و ما پس از غافلگير شدن، با آن آتش سنگين دشمن، عقب نشيني کرديم. وقتي پشت خط رسيدم، ديدم توي سنگ تکيه داده به تل خاک و مثل هميشه نيشش باز است. زل زده بود به من؛ انگاري داشت مي گفت: «جنگ که بچه بازي نيست، يه اسلحه مي گيرين دستتون و راه مي افتين که چي...»! خيلي حرصم گرفته بود. رفتم طرفش، محکم زدم به شانه اش...
- چيه داري مي خندي، خب عمليات لو...
افتاد....افتاد کف سنگر. نور يک منور که داشت بالاي سنگر مي رقصيد، آن نقطه ي اضافي بين چشم هايش را نشانم داد. حالا ديگر مطمئنم که دارد به من مي خندد... «بچه» شهيد شده بود.
محسني
- آقا برو عقب. نمي شه همين طوري بري تو پادگان که!
پياده شد: آخه من...چرا؟
دستم را زدم به کمرم و گفتم: ماشين هايي که مال پادگان نيستند، نمي شه برن تو؛ فرمانده ام گفته.
فرمانده مان ايستاد جلويش و احترام گذاشت. برگشت به طرف من و داد زد: جلوي مسؤول پادگان را مي گيري؟ چشم غره اي هم رفت؛ يعني که بعد به حسابت مي رسم.
آمدم بگويم نمي شناختمش و غلط کردم، که همان مسؤول پادگان دست گذاشت روي شانه ام و گفت:
تشويقي مي گيري، خوب به وظيفه ات عمل کردي!
شهيد رضا اماني
شد کوچه هاي ايران، غمگين ز اشک سارا
من به امام عرض کردم: خواهش مي کنم اجازه بدهيد من به اهواز و يا دزفول بروم: شايد بتوانم کاري بکنم.
بلافاصله گفتند : شما برويد.
من به قدري خوشحال شدم که گويي بال در آوردم.
اين علاقه در وجود حضرت آيت الله خامنه اي، نشان از شجاعت و روحيه ي شهادت طلبي بزرگي دارد.
حجت الاسلام و المسلمين حسن صدري مازندراني
نقطه ي اضافي
وقتي مي خنديد، زير گونه هايش چال مي شد، چشم هاي بزرگ و مشکي اش جمع مي شد، سرش را هم کج مي گرفت و مستقيم به آدم زل مي زد. نه که دندان هاي جلويش کمي بزرگ بود، وقتي مي خنديد، کمي وحشتناک مي شد؛ گر چه با اين وجود خيلي هم ناز مي شد!
مي گفت کلاس سوم نظري است، ولي داد مي زد که به زور اول نظري هم باشد. صورتش هنوز رنگ و بوي مردانگي هم نگرفته بود. همه صدايش مي کردند: «بچه». اين بچه گفتن هم داستاني دارد.
يک روز که داشت با اسلحه اش کلنجار مي رفت، يک دفعه تيري از آن شليک شد. طفلک يادش رفته بود ضامن را بکشد. تير از کنار گوش سيد محسن رد شده بود. طفلي -سيد محسن- آن قدري که از اين تير ناگهاني کپ کرده بود، شب عمليات کربلاي چهار هول نکرده بود! بدجوري ترسيده بود؛ ما هم خيلي ترسيديم، ولي «بچه» آن جا هم اول خنديد. از کربلايي قاسم هم که سيلي خورد، باز هم مي خنديد...حالا همه «بچه» صدايش مي کردند:
-«بچه»! پاشو بيا ناهار.
- دست به اسلحه نزن «بچه»!
- جا نموني «بچه»!
شب عمليات روبروي آقا مرتضي ايستاده بود والتماس مي کرد. معلوم نبود گريه مي کند يا مي خندد. همان فرم خنديدن را داشت؛ با اين تفاوت که اشک هم روي گونه هايش سر مي خورد. بالاخره قرار شد تا پشت خط بيايد، به عنوان نيروي پشتيباني! وقتي که مي رفتيم، با نيش و کنايه به او مي گفتيم:
_«بچه» ها بايد عقب بمونن تا يه وقت اوخ نشن....
...و باز هم مي خنديد.
آن شب، عمليات لورفته بود و ما پس از غافلگير شدن، با آن آتش سنگين دشمن، عقب نشيني کرديم. وقتي پشت خط رسيدم، ديدم توي سنگ تکيه داده به تل خاک و مثل هميشه نيشش باز است. زل زده بود به من؛ انگاري داشت مي گفت: «جنگ که بچه بازي نيست، يه اسلحه مي گيرين دستتون و راه مي افتين که چي...»! خيلي حرصم گرفته بود. رفتم طرفش، محکم زدم به شانه اش...
- چيه داري مي خندي، خب عمليات لو...
افتاد....افتاد کف سنگر. نور يک منور که داشت بالاي سنگر مي رقصيد، آن نقطه ي اضافي بين چشم هايش را نشانم داد. حالا ديگر مطمئنم که دارد به من مي خندد... «بچه» شهيد شده بود.
محسني
عمل به وظيفه
- آقا برو عقب. نمي شه همين طوري بري تو پادگان که!
پياده شد: آخه من...چرا؟
دستم را زدم به کمرم و گفتم: ماشين هايي که مال پادگان نيستند، نمي شه برن تو؛ فرمانده ام گفته.
فرمانده مان ايستاد جلويش و احترام گذاشت. برگشت به طرف من و داد زد: جلوي مسؤول پادگان را مي گيري؟ چشم غره اي هم رفت؛ يعني که بعد به حسابت مي رسم.
آمدم بگويم نمي شناختمش و غلط کردم، که همان مسؤول پادگان دست گذاشت روي شانه ام و گفت:
تشويقي مي گيري، خوب به وظيفه ات عمل کردي!
شهيد رضا اماني
دارا و سارا
شد کوچه هاي ايران، غمگين ز اشک سارا
سارا چفيه پوشيد، با جبهه ها عجين شد
در فکه و شلمچه، دارا به روي مين شد
چندين هزار دارا، بسته به سر سربند
يا تکه تکه گشتند، يا که اسير در بند
دوخته هزار سارا، چشمي به حلقه ي در
از يک طرف و ديگر چشمي زخون دل تر
سارا سؤال مي کرد، دارا کجاست اکنون؟
ديدند شعله ها را در سنگرش به مجنون
خون گلوي دارا، آب حيات دين است
روحش به عرش و جسمش، مفقود در زمين است
در آن زمان رفتند، صدها هزار دارا
دراين زمانه گشتند، ده ها هزار دارا