شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي

واقعيت اين است كه سفرنامه برادران اميدوار صرفا نوشتن اتفاقات يك سفر و ديدن زندگي هاي متفاوت در سراسر جهان نيست؛ گرچه اين موضوعات در اين سفرنامه وجود دارد اما آنها براي نوشتن اتفاقات، پا را از اين فراتر...
دوشنبه، 8 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي

 شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي(1)
شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي


 






 

برادران اميدوار چرا به فكر سفر دوردنيا افتاده اند و چگونه خود را براي اين كار آماده كرده اند؟
 

واقعيت اين است كه سفرنامه برادران اميدوار صرفا نوشتن اتفاقات يك سفر و ديدن زندگي هاي متفاوت در سراسر جهان نيست؛ گرچه اين موضوعات در اين سفرنامه وجود دارد اما آنها براي نوشتن اتفاقات، پا را از اين فراتر مي گذارند و متن شان به يك پژوهش مردم شناسانه بدل مي شود. آنها در طول سفرهاي ماجراجويانه شان به نقاط شگفت انگيز جهان همچون جنگل هاي آمازون، صحراهاي آفريقا، قطب شمال و جنوب و قاره استراليا مي روند و در سخت ترين شرايط اقليمي به جمع آوري اطلاعات و تحقيق مي پردازند. نتيجه سفر اين دو برادر، عكس ها، فيلم ها و لوازم زيادي از زندگي مردم سراسر جهان است كه گوناگوني فرهنگي بشر را نشان مي دهند. نكته جالب در اين بين اين است كه اين دو برادر چرا به فكر چنين سفري افتادند و چگونه خود را براي انجام آن آماده كردند.

سفرنامه برادران اميدوار
 

نخستين جهانگردان پژوهشگر ايراني
كالبد شكافي مشهورترين و عجيب ترين سفر جهانگردان و پژهشگران ايراني
به كوشش: احسان ناظم بكايي
نزديك به 60 سال پيش بود كه دو برادر ايراني سفري را آغاز كردند تا جهان ناشناخته را كشف كنند. عيسي و عبدالله اميدوار، با دو موتور سيكلت تمام دنيا را گشتند تا اولين ايراني هايي باشند كه به معناي واقعي جهانگرد ناميده مي شوند. آنها سفرشان را در دو مرحله انجام دادند كه بيش از 10 سال طول كشيد. بار اول در شهريور ماه سال 1333 سفر را با دو موتور سيكلت به سمت شرق آغاز كردند و از مرز سرخس به جهان خارج پا گذشتند و مهر ماه سال 1340 پس از هفت سال با كوله باري از ديدني ها، اكتشافات، پژوهش ها و خاطرات، از مرز بازرگان به ايران بازگشتند. سه ماه بعد از اين بار با يك اتومبيل سيتروئن 2 سيلندر از راه كويت عربستان، سه سال قاره آقريقا را كنكاش كردند. از سفرهاي ماجراجويانه اين دو برادر ، كتاب، عكس و فيلم كم منتشر نشده. آنها سفرشان را در كتابي به نام «سفرنامه برادران اميدوار» منتشر كردند و فيلم ها و عكس هاي اين سفر را به نمايش گذاشتند. اما واقعيت اين است كه هنوز همه ماجرا گفته نشده و اين سفرناگفته هاي شنيدني زيادي دارد. خوشبختانه هر دو برادر هم اكنون در قيد حياتند و سالم و سرحال؛ عبدالله حالا 79 سال دارد و در پايان سفرنامه ها در كشور شيلي مانده و سردبير دو مجله سينمائي و سياحتي در سانتياگو پايتخت اين كشور است و عيسي برادر بزرگتر كه 82 سال دارد ساكن تهران است. ما براي شنيدن اين ناگفته ها به ديدار عيسي اميدوار رفتيم تا گام به گام با ورق زدن سفرنامه شان، بخش هايي تازه و نو از اين سفر شگفت انگيز را رونمايي كنيم كه تا به حال جايي گفته و شنيده نشده؛ يك جور حاشيه نگاري اين سفرنامه. با او به موزه اش رفتيم و سفرنامه اش را ورق زديم. آن چه در اين بخش مي خوانيد سفرنامه برادران اميدار است به همراه ناگفته هاي آن از زبان عيسي اميدوار. بخش هايي را كه داخل گيومه گذاشته ايم آنهايي است كه بعد يادآوري خاطرات و گفت و گو با عيسي اميدوار به آن اضافه شده و بخش خارج از گيومه از متن كتاب است.
- ما دو برادر بوديم. دو برادر با قلبي به سختي پولاد، با روحي پر شورو اميدوار و با اراده اي استوار و تزلزل ناپذير.
«پدر و مادر ما اصالتا اهل طالقان بودند. ما همگي متولد تهرانيم و در دروازه دولاب ساكن بوديم. آنجا هر شب روي پشت بام مي خوابيديم. آسمان و ستاره هايش مثل بشقاب بودند. پدرم علي اكبر براي چهار پسرش عيسي، عبدالله، موسي و علي اصغر و دو دخترش منصوره و نصرت قصه مي گفت؛ قصه هايي از سرزمين هاي دور، از مردمي كه در تبت دنبال خدايشان مي گردند. پدر و مادرم اهل سفر بودند. بارشان سبك بود و تا عزم سفر مي كردند راه مي افتادند. يادم مي آيد زمان رضاخان كه جاده ها خاكي بود با مادرمان به قم رفته بوديم. بعد گفت برويم كاشان، رفتيم. بعد از آن هم به اصفهان رفتيم. به پدرمان يك تلگراف كوتاه مي زد كه ما رفتيم اصفهان. در همه طول سفر خاك روي سروصورتمان مي نشست اما برايمان جالب بود. در سال هاي كودكي همه چيز برايمان جذاب و تاثير گذار بودند. شانزده سالم بود كه در باشگاه «تيروراستي»، بخش كوهنوردي را راه انداختيم. عاشق كوه و دوچره سواري بودم. تقريبا همه قله هاي ايران را صعود كرديم. سه بار دماوند را فتح كردم؛ يك بار از طرف دره يخار در شمال و يك بار از سمت جنوب دماوند. به غارها سر مي زديم و با تاريخ گذشته آشنا مي شديم. در همان شانزده سالگي اولين سفر با دوچرخه را تجربه كردم. با دو نفر ديگر راهي اهواز شديم اما چون آن دو نفر مدام باهم دعوا مي كردند، من خوشم نيامد و از ارك به تهران برگشتم. همان جا فهميدم كه در سفر خيلي مهم است كه با چه كسي سفر مي روي. من و عبدالله اختلاف سني مان حدود دو سال بود. در مدرسه با هم بوديم و كم كم با هم اخت شديم. در آن سال ها پدرم يك كارخانه بافندگي داشت. او و يكي از دو نفر ديگر، از كساني بودند كه در ايران كارخانه توليد جوراب داشتند. پدرم خيلي آزاده بود. هيچ وقت ما را از كاري منع نمي كرد و اهل توبيخ نبود، فقط نصيحت مي كرد و مي گفت از تجربياتتان استفاده كنيد. اگر در كوهنوردي زخمي مي شديم نمي گفت چرا به كوه مي رويد، مي گفت بيشتر دقت كنيد. با اينكه خانواده ما از نظر اقتصادي نسبتا در رفاه بود اما پدرم ما را مستقل بار آورد. يادم هست با اينكه كارخانه جوراب بافي داشتيم اما جوراب هايمان را وصله مي كرديم. حتي وقتي در 12 سالگي دوچرخه خواستم، سريع برايم نخريدند.»
در آن هنگام كه نخستين گام را به سوي سرزمين هاي دور و ناشناخته بر مي داشتيم به خوبي مي دانستيم در آن راه همه چيز هست. سختي هست. مشكلات هست. درد و ناراحتي و غم و اندوه هست. عذاب و شكنجه و حتي مرگ هم هست. اما اين دانسته ها به هيچ وجه نمي توانستند روح جوان، شادمانه و مصمم ما را درهم بكوبند. چون ما پل هاي پشت سرمان را به كلي ويران كرده بوديم و حالا فقط به آينده مي انديشيديم و چشمان خود را به افق طالع فردا. از وقتي كه مي توانست ما را سرانجام به آرزوهاي ديرينه مان برساند، چشم بر نمي داشتيم. گويي خطر كه در اين راه با ما گام بر مي داشت برادر سوم ما بود اگرچه بهتر است كه او را برادر كوچك تر خود بناميم.
«بعد از اينكه ديپلم رياضي گرفتم، با كمك موسي برادر بزرگ ترم كه در مدرسه صنعتي آلمان ها، راه آهن مي خواند، در بخش اداري تعميرات راه آهن استخدام شدم. چند ماهي آنجا كار كردم اما ديدم اهل يك جا نشستن نيستم. آمدم بيرون. بيست و دو سالم بود كه فكر گردش دور دنيا را با عبدالله در ميان گذاشتم. او هم موافق بود. يك برنامه ريزي سه ساله ترتيب داديم تا آماده شويم. زبان انگليسي ياد گرفتيم. كتاب هاي زيادي خوانديم. در دوران سه سال برنامه ريزي هايمان، يكي از شرايط لازم براي سفر بزرگمان اين بود كه ابتدا خودمان را هم از نظر جسمي و هم روحي مورد سنجش و آزمايش قرار دهيم. بنابراين در سال 1331 من به تنهايي عازم تركيه، سوريه و عراق شدم. در عين حال عبدالله به اتفاق يكي از دوستان به مدت سه ماه دورترين سرزمين هاي ايران را زير پا گذاشتند. بنابراين سفر من و عبدالله تنها آزمايش روحي و جسمي نبود بلكه تجربيات بسيار زيادي از داخل و خارج از ايران براي دو نفر ما در سفراي مطالعاتي مان به همراه داشت. در سال دوم برنامه ريزي مان مادرمان مريض شد. خيلي سخت بود. خواهرم نصرت كه الان استرالياست از او مراقبت كرد.

شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي

در جست و جوي محيط اطراف
 

اين يكي از درخت هاي اطراف منزل است كه من و عبدالله روي شاخه هايش نشسته ايم. ما دو برادر حدود دو سال اختلاف سني با هم داريم. براي همين با هم بسيار همفكر بوديم و از كودكي دور و اطراف خانه به جست و جو مي پرداختيم.

وزنه اي از آجر و گچ
 

اين پسر كوچك با آن وزنه بزرگي كه بالاي سر برده عبدالله است. هر دوي ما از كودكي به ورزش بسيارعلاقه مند بوديم. اين وزنه را هم من با آجر و گچ ساخته بودم و با آن ورزش مي كرديم.

شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي

كوچك ترين هاي كنجكاو
 

ما دو برادر آخرين فرزندان خانواده بوديم كه در اين تصوير كنار هم نشسته ايم؛ من دستانم را دور زانو هايم حلقه كرده ام و عبدالله آنها را روي زانوهايش گذاشته است.

اولين صعود
 

اولين صعود ما همين تپه بود؛ تپه اي خاكي در اطراف تهران كه تقريبا 300 متر ارتفاع داشت. از اوايل كودكي هر دو عاشق جست و جوي و كشف اطرافمان بوديم و پدر و مادر هم در اين راه منع مان نمي كردند.
آن سال ها اوج بحران هاي سياسي در ايران بود. ماجراي مصدق و كودتاي 28 مرداد ماه 1332 پيش آمده بود و ايران چندان ثبات سياسي نداشت. براي همين قيد كمك وزارتخانه ها را زديم. ممكن بود يك مسوول يك روز از ما حمايت كند اما فردايش نفر ديگري جاي او بنشيند و كمك قطع شود. آن وقت ما معطل مي مانديم. حتي وزارت خارجه هم لزومي نداشت كه ماجراي سفر را بداند چون آن موقع در مرزها اين قدر سختگيري نبود و كشورها هم از ورود جهانگرد ها استقبال مي كردند. ما مدتي در باشگاه نيروراستي تمرين كرديم. وقتي تعطيل شد رفتيم باشگاه تاج. خسرواني رئيس باشگاه يك بار ما را با وسايل مان پيش شاه برد. او هم خوشش آمد. همين. كمك خاصي نبود ما هم انتظاري نداشتيم.»
آن روز، يكي از روزهاي مطبوع آفتابي اوايل شهريورماه 1333 بود. نسيم خوشي كه دامن كشان از قله رفيع البرز مي گذشت بر گونه هاي مهرپرور و بر ديدگان اشك آلود و چهره هاي رنگ باخته بستگان و دوستاني كه به بدرقه مان آمده بودند بوسه مي زد. رفته رفته خيابان هاي زيبا و شلوغ تهران از برابر چشمان ما محو شده و جاده ناهموار غبار آلود خراسان پديدار مي شد.
«آن روز صد نفر از اقوام و دوستان و مردم براي مشايعت مان آمده بودند. همه در ميدان خراسان جمع شده بودند. پدرمان هم آمد و صد تومان به ما داد.»
موتورسيكلت هاي ما بسيار سنگين بودند و بار و تجهيزات سفر آنان را سنگين تر مي ساختند تا بدان جا كه گاه كنترل آنها كمي دشوار مي نمود. يكي از موتور سيكلت سواراني كه ما را بدرقه مي كرد در اين باره مي گفت براي پيش راندن اين موتور سيكلت هاي سنگين وزن در جاده هاي سنگلاخ بيش از تجربه به عضلات قوي نياز است.
«ما براي اين موتور سيكلت را انتخاب كرديم كه بتوانيم به همه كوره راه ها سرك بكشيم و راحت بتوانيم سوار كشتي ها شويم. مطمئنا اگر ناخداي يك كشتي مي خواستيم موتور سيكلت هاي ما را حمل كند، اين كار را انجام مي داد. اما اگر سفر را به وسيله اتوميبل آغاز مي كرديم مشكلات زيادي برايمان به همراه داشت و دستمان بسته مي شد. البته برادرمان موسي هم موتور سيكلت بزرگي داشت كه قبل از سفر از آن استفاده مي كرديم.»
سرانجام در كنار يك كاروانسراي ويران و متروك استاديم تا در ميان گرد وغبار، با خويشان مهربان و ياران وفادار خويش بدرود گوييم؛ اگر چه خداحافظي با دوستان ديرين و بستگان عزيز كار آساني نبود اما شور بي پاياني كه ما را به ديدار شگفتي هاي جهان پهناور مي كشاند آن چنان در دوران مان شعله مي زد كه سوزش آن وداع توانفرسا را بر ما هموار مي ساخت.
در اين هنگامه، كاميوني زوزه كشان از گرد راه رسيد، در برابرمان ايستاد و راننده آن كه مضطرب به نظر مي رسيد خبر داد كه در فاصله پنجاه كيلومتري مسافتي از جاده در زير سيلابي تند پوشيده شده و رفت و آمد را بسيار دشوار ساخته.
«خبر بدي بود و براي ما كه تازه آماده رفتن شده بوديم، بسيار ناراحت كننده بود. لحظه اي به هم نگاه كرديم و به ديگراني كه براي مشايعت مان آمده بودند. حالا از همان اول راه نگرانمان مي شدند.

بر فراز كوه و صخره
 

كوهنوردي از علايق ويژه هر دوي ما بود. در اين تصاوير هر دوي ما را مي بينيد كه در حال سنگنوردي و كوهنوردي هستيم. عبدالله هماني است كه روي صخره طناب به دست پايين را نگاه مي كند و تصوير كناري اش هم من هستم در حال سنگ نوردي.

شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي

آماده كشف بزرگ
 

با اجراي برنامه هاي كوهنوردي و كشف غارها، من و عبدالله افكارمان به هم پيوند بيشتري خورد و نزديك تر شديم. ما با هم به سفر مي رفتيم و دنياي اطرافمان را كشف مي كرديم.

شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي

پيش به سوي ناشناخته ها
 

ما دو برادرم سرانجام در شهريور ماه سال 1333 هر دو از زير قرآن رد شديم. با خانواده و دوستان خداحافظي كرديم و سفر خود را براي كشف ناشناخته ها آغاز كرديم .

شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي

غار ظالمگاه
 

تصوير پايين، برادرم عبدالله است در سال 1329 پس از كشف غار «ظالمگاه» در طالقان؛ يكي از برنامه هاي پژوهشي و ماجراجويانه اي كه نهايتا آماده سفرمان كرد.

شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي

شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي

منبع: سرزمين من ش 4



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط