ابوجهل

ابوجهل نام معروفي در تاريخ اسلام است، البته نه نام نيک. ابوجهل معروف است. به مخالفت، با اسلام، مخالفت با پيامبر. او خيلي دوست داشت با ايادي استکباري آن زمان هم پيمان شود و تند تند عليه پيامبر (ص) قطع نامه و تحريم نامه صادر کند و رأي هاي حمايتي را وتو کند. ابوجهل، کلاً تبحر زيادي داشت در مخالفت، برهم زدن نظم مساجد، ايجاد ترافيک، قطع کابل اينترنت، از ميان برداشتن مادر شوهر و..
سه‌شنبه، 16 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ابوجهل

ابوجهل
ابوجهل


 

نويسنده: سيد ناصر هاشمي




 
ابوجهل نام معروفي در تاريخ اسلام است، البته نه نام نيک. ابوجهل معروف است. به مخالفت، با اسلام، مخالفت با پيامبر. او خيلي دوست داشت با ايادي استکباري آن زمان هم پيمان شود و تند تند عليه پيامبر (ص) قطع نامه و تحريم نامه صادر کند و رأي هاي حمايتي را وتو کند. ابوجهل، کلاً تبحر زيادي داشت در مخالفت، برهم زدن نظم مساجد، ايجاد ترافيک، قطع کابل اينترنت، از ميان برداشتن مادر شوهر و..
همين اواخر هم ميوه اي پيدا شده شبيه هندوانه، کدو و بادمجان؛ ولي چون با همه ي انواع ميوه ها تفاوت دارد و خيلي مخالف آن ها و کمي هم زبان نفهم است، اسمش را گذاشته اند: «هندوانه ي ابوجهل.»

حمله
 

ابوجهل: براي حمله به خانه ي محمد امين، گروه اول از سمت راست، گروه دوم از سمت چپ و گروه سوم...
يکي از جيره خواران ابوجهل: «اي ابوجهل! اين همه آدم فقط براي دستگيري يک نفر؟»
ابوجهل: «همان يک نفر دودمان ما را به باد داده؛ ضمناً هيچ کس سؤال نکند.»
يکي از نوکران ابوجهل: «فقط به اين خاطر که مي گويد ما همه برادريم؟»
ابوجهل: «اولاً، آره! دوماً، اصلا به تو چه ربطي دارد؟ مگر تو همان غلامي نيستي که ديروز به يک دينار خريدمت؟ تو غلام يک ديناري، کجا برادر مني؟»
يکي ديگر از نوکران ابوجهل: «خُب مگر چه مي شود؟»
ابوجهل: «تو چه مي گويي غلام دو درهمي؟ تو هم براي من دم در آورده اي؟ اصلاً آن خدايي را که ديروز بهت دادم پس بياور، تو لياقتش را نداري... حتماً شما به حرف هاي محمد امين گوش داده ايد؟»
همان نوکر دو درهمي: «نمي شود ارباب! بچه هايم ديروز دستش را خورده اند، ناقص شده».
ابوجهل: «اي ابله! اصلا امروز حمله تعطيل است؛ بايد کمي از درس بت شناسي براي تان بگويم. ايمان تان ضعيف شده. همه بروند به چادر بت شناسي، قمار، شراب و بددهني هم مال بيرون کلاس است، مثل جلسه ي قبل گند نزنيد. مبصر را هم بايد عوض کنم. آن مبصر فاسد است.»

کلاس بت شناسي عصر جاهليت
 

ابوجهل: «فلسفه ي دين ما با يک سؤالي خيلي مهم شروع مي شود که جوابش پايه ي دين ماست، سؤال را از شما مي پرسم: چه کسي مي تواند بگويد چرا بايد بت ها را بپرستيم؟»
يکي از جاهلان جلوي کلاس: «چون ما بت پرستيم.»
ابوجهل: «نخير! کمي فکر کنيد.»
يکي از جاهلان انتهاي کلاس: «زيرا ما بت پرستيم.»
ابوجهل: «احمق جوابت تکراري بوده؛ حواست کجاست؟ خب، خودم جواب مي دهم. ما بزرگان و دين شناسان هم جواب اين سؤال را نمي دانيم؛ هر وقت کشف کرديم به شماهم مي گوييم. سؤال بعدي که هم خيلي مهم است و هم خيلي آسان اين است که ما چند نوع بت داريم؟»
جاهل جلوي کلاس: «چون ما بت پرستيم؟»
ابوجهل: «يکي سر اين ديوانه را بکند زير آب.»
جاهل وسط کلاس: «ما انواع مختلفي بت داريم.»
ابوجهل: «آفرين! مي تواني نام ببري؟»
جاهل وسط کلاس: «نخير! نمي توانم.»
ابوجهل:«اي ابله! خودم مي گويم: بت سنگي، بت خرمايي، بت چوبي، به تازگي هم خودم يک بت جديد با خمير نان ساخته ام. فقط فعلاً کمي شُل و ول است، بايد خشک بشود.»
جاهل وسط کلاس: «دست شما درد نکند، مي شود يکي هم براي ما بسازيد؟»
ابوجهل: «ساختنش کاري ندارد؛ ولي توي اين کلاس نمي شود، در کلاس بت سازي بهتون ياد مي دهم. خُب کسي سؤالي ندارد؟»
جاهل جلوي کلاس: «چرا ما بت پرستيم؟»
ابوجهل: «حيف که از دست ابوالهُل کاري بر نمي آيد، و گرنه مي گفتم تو را تبديل کند به شتر جَمازه. کلاس امروز تمام شد، فردا کلاس چگونه زنده به گور کردن دختران را داريم؛ حتماً همه بيايند، مي خواهم عملي نشان تان بدهم.»

نامه به عمو

اي نامه که مي روي به رويش
از جانب من ببوس بويش

از ابوجهل به عموجان ابولهب. احوال شما خوب است؟ خانواده روبه راه هستند؟ دخترتان را به سلامتي زنده زنده در گور کرديد؟ عُزّي را صد هزار مرتبه شکر. از خدايان مان، لات و عزي چه خبر؟ دلم براي شان تنگ شده. غرض از مزاحمت، در اين جا تا توانستم عليه محمد امين توطئه کردم و دروغ گفتم و افترا زدم و از شما هم حسابي تعريف کردم. يکي از رؤساي قبايل از محمد امين تعريف کرد، من هم با غلاف شمشير بر دهانش کوبيدم. آن ها هم مرا در اين جا حبس کرده اند! اگر مي شود مقداري از طلاهاي بتخانه ي لات و عزي را براي آزادي من بفرستيد. البته فقط به خاطر آن ضربه محبوس نشدم، بيش ترش به خاطر آگاهي مردم بود. آن ها فهميده اند که با خرماي نامرغوب و ترشيده براي شان خدا درست مي کرديم. گويا پسر يکي از آن ها از خرماي بت ها خورده و گلاب به روي تان اسهال گرفته. اکثرشان آمده بودند و پول شان را طلب مي کردند؛ البته من هيچ پولي به آن ها ندادم، گفتم: پول مال بت خانه است، مال خدايان است، نمي شود پس داد. آن ها هم مرا گرفتند و محبوس کردند. البته فقط به اين خاطر نبود، با اجازه ي شما از پول فروش بت ها 57 کنيز از اين شهر براي خودم خريدم، مردم معترض شدند که چرا با پول خدايان ما اين همه کنيز شخصي خريده اي؟ البته فقط به اين خاطر نبود، مقداري از پول ها را به همراه کنيز در قمار باختم. خلاصه بد گندي بالا آورده ام. عموجان! دستم به دامن تان، هر گلي به اين گند زديد به سر خودتان زده ايد. از طرف من لات و عُزي را ببوسيد. دوست دار شما ابوجهل.
 

در دادگاه
 

قاضي: «دادگاه رسمي است. لطفاً صحبت نکنيد. خب جناب ابوجهل! چرا عليه پيامبر توطئه چيني مي کرديد؟»
متهم: «دروغ است آقاي قاضي، دروغ است. من هيچ وقت با چين و ماچين کاري نداشته ام.»
قاضي: «متوجه نشديد؛ منظورم اين است که چرا جلوي پاي پيامبر سنگ مي انداختيد؟»
متهم: «دروغ است آقاي قاضي، دروغ است، بنده هرگز سنگ نينداخته ام، فقط با شمشير حمله کردم، شايد افرادم سنگ انداخته اند.»
قاضي: «نخير!... چرا متوجه نيستي؟ مي گويم چرا با محمد امين (ص) مخالف بوديد؟»
متهم: «دروغ است آقاي قاضي، دروغ است. ما مخالف نبوديم، موافق بوديم، محمد (ص) مخالف بود. خدا و بت هاي ما را نمي پرستيد، مردم ما را هم گمراه مي کرد، نان ما را هم آجر کرده بود، نمي گذاشت مردم حتي يک سکه نذر بت خانه کنند.»
قاضي: «يعني مردم بايد بت مي پرستيدند تا شما نان بخوريد؟»
متهم: «دروغ است آقاي قاضي، دروغ است... ببخشيد آقاي قاضي، جو گير شدم، مي شود سؤال تان را تکرار کنيد؟»
قاضي: «مي گويم بت پرستيدن مردم چه ربطي به نان خوردن شما داشت؟»
متهم: «ببينيد آقاي قاضي، اگر مردم خدايان ما را مي پرستيدند براي خودشان هم خوب بود. مي توانستند هر وقت گرسنه شدند خداي خرمايي شان را بخورند، يا هر وقت عصباني شدند بزنند خداي سنگي شان را له و لورده کنند. ما هم با نذورات آن ها روزگار مي گذرانديم.»
قاضي: «بي خود نيست که به تو مي گويند ابوجهل، کدام آدم عاقلي خدايش را مي خورد؟»
متهم: «متأسفم آقاي قاضي! خدايي را که نه بشود خورد، نه بشود شکست و نه بشود شست، ديگر به درد نمي خورد.»
متهم: «متاسفم آقاي قاضي! خدايي را که نه بشود خورد، نه بشود شکست و نه بشود شست، ديگر به درد نمي خورد».
قاضي: «نگهبانان بياييد اين ديوانه را ببريد. طبقه هفتم جهنم.»
متهم: «غلط کردم آقاي قاضي! قول مي دهم ديگر خدايم را نخورم؛ ولي اگر نخوريم خرماهايش مي گندد و ترش مي شود. آن وقت بايد خداي مان را بريزيم دور،حيف مي شود. آقاي قاضي چرا از خدمات ما چيزي نمي پرسيد؟»
قاضي: «خب، بگو ببينم چه خدماتي به اسلام انجام داده ايد؟»
ابوجهل: «به اسلام که هيچ خدمتي نکرده ام ولي براي بت هايم....»
قاضي: «نگهبانان ! طبقه ي هفتم نه، طبقه ي دهم جهنم.»
متهم: «غلط کردم آقاي قاضي! خدمت مي کنم، قول مي دهم...
نه...نه...!»
منبع: نشريه مه يار شماره 1



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط