مثل آنها شويم...

شهيد مهدي سامع يکي از بچه هاي شناسايي بود که قبل از عمليات محرم چندين نوبت به شناسايي رفته بود هيچ وقت نديدم مهدي از کارش خسته شود با آنکه وقتي نگاهش مي کردي متوجه مي شدي خستگي از چهره اش مي بارد، شب قبل از عمليات اواخر شب بود که از شناسايي برگشت خيلي خسته بود اما نمي گذاشت خستگي بر او غلبه کند. بچه ها درخواب بودند که مهدي از راه رسيد رو کردم به او و گفتم : شما خيلي خسته اي بخواب چند ساعتي استراحت کن ايشان قبول نکرد. همين طور نشست و مشغول دعا و ذکر بود که خوابش برد.
سه‌شنبه، 23 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مثل آنها شويم...

مثل آنها شويم...
مثل آنها شويم...


 

راوي: مهدي مظاهري




 

نمازي که آخر عمر قضا شد
 

شهيد مهدي سامع يکي از بچه هاي شناسايي بود که قبل از عمليات محرم چندين نوبت به شناسايي رفته بود هيچ وقت نديدم مهدي از کارش خسته شود با آنکه وقتي نگاهش مي کردي متوجه مي شدي خستگي از چهره اش مي بارد، شب قبل از عمليات اواخر شب بود که از شناسايي برگشت خيلي خسته بود اما نمي گذاشت خستگي بر او غلبه کند. بچه ها درخواب بودند که مهدي از راه رسيد رو کردم به او و گفتم : شما خيلي خسته اي بخواب چند ساعتي استراحت کن ايشان قبول نکرد. همين طور نشست و مشغول دعا و ذکر بود که خوابش برد. نيمه هاي شب بچه ها براي نماز شب بيدار شده بودند و مهدي را براي نماز بيدار نکرده بودند گفته بودند خسته است بگذاريد استراحت کند. مهدي براي نماز صبح که بيدار شد با ناراحتي رو کرد به بچه ها و گفت: چرا مرا براي نماز شب بيدار نکرديد؟ بچه ها گفتند: اشکالي ندارد شما خسته بوديد اما مهدي با ناراحتي آهي کشيد و گفت: افسوس که شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد ! فردا شب مهدي به خيل شهدا پيوست. راوي: حميد باقري

به من نيازي نيست
 

در عمليات محرم مجتبي رويگري به شهادت رسيد و پيکر مطهرش را به اصفهان فرستادند. پدر مجتبي راننده آمبولانس بود و در جبهه خدمت مي کرد بچه ها نمي دانستند که چطور خبر شهادت مجتبي را به پدرش بدهند. يکي از برادران پيش قدم شد و رفت خبر شهادت پسر را به پدر داد اما پدر در جواب گفته بود: خدا را شکر که مجتبي به آرزويش رسيد. همانطور که مردم ديگر شهدا را تشييع مي کنند مجتبي را هم تشييع مي کنند به من نيازي نيست که به اصفهان برگردم و ايشان به کارش ادامه و در جبهه مانده بود.
راوي : حميد شيراني

ملاقات خدا
 

شب قبل از عمليات محرم در ميان نيروها نگاهم جذب يکي از برادران شد نزديک رفتم ديدم حسين مؤمني است لباس تميز و مرتبي پوشيده است بوي عطري که به لباسش زده بود به مشامم رسيد دستي به شانه اش زدم و گفتم: کجا؟ مگر نمي داني اينجا جبهه است و عمليات. با اين وضع به کدام سفر مي خواهي بروي، حسين آقا بوي بهشت مي دهي! حسين خنديد مقابلم ايستاد چشم تو چشمم دوخت و گفت: ملاقات با خدا.
منم خنديدم و به شوخي گفتم: انشاء الله کي و چه وقت؟ گفت : فردا شب. فردا شب حواسم به حسين بود و از دور و نزديک او را تحت نظر داشتم. هنوز چند ساعتي از شب نگذشته بود که حسين به ملاقات با خدا رفت.
راوي : رجبعلي چاووشي

سلام مرا به امام برسانيد.
 

در کنار بي سيم فرمانده تعدادي از بچه ها جمع شده بودند با عجله خودم را به آنها رساندم که ببينم چه خبر است ديدم همه ساکت فقط محو شنيدن صدايي هستند که از آن سوي بي سيم مي آيد سرم را بردم نزديک گوش يکي از برادران و گفت: چه خبر است ؟ اين صداي کيه؟ گفت: ساکت باش صداي برادر صداقت است. ساکت باش ببينيم چه مي گويد:
آن سوي بي سيم برادر صداقت به همراه تعدادي از نيروها که جلو رفته بودند در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و هيچ کمکي به آنها امکان نداشت تعدادي از بچه ها مجروح شده بودند و تعدادي شهيد شده بودند اما وقتي به صداي او پشت بي سيم گوش مي دادي سرشار از روحيه بود که مي گفت: مجاهدان مخلص خدا در راه او مي جنگند و جان فدا مي کنند. اين دستم هم مثل آن يکي شده، سلام مرا به امام برسانيد و بگوييد رزمندگان در اجراي اوامر شما کوتاهي نکردند. وضع ما خوب است. مهمات داريم، غذا داريم، متوجه ايد!! اين طرف بي سيم همه به حال شهيد صداقت ناراحت بودند اشک بود که پهناي صورت بچه ها را گرفته بود اما نمي توانستيم به آنها کمک برسانيم. پس از چند لحظه صداي او قطع شد و بعداً فهميديم که در همان لحظه ايشان به شهادت رسيده است.
منبع: نشريه يارا، شماره 7.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.