بچه هاي بازيگوش جنگ ( چاي جنگي)
يادش آمد که مسئول اعزام اعلام کرد حبيب بن مظاهرها و علي اصغرها را جدا کند، ياد حبيب اشکش را جاري کرد. خودش را کربلا مي ديد و قصه تکرار هر روز عاشورا و...
پيرمردان کنار هم و بچه هاي ريزه ميزه هم. نااميد کنار آنان نشستند. بچه ها توي خاک ها بازي مي کردند. بعضي ها اشک مي ريختند.
ببين کارت کجايش ميزند لنگ
که مرگت بر اجل هم آمده ننگ
غرق در اين افکار بود که آشنايي پيدا شد و او را از مخمصه رهاند. از جايش برخاست و دستي به لباسش زد. گرد و خاک آن اخم بغل دستي ها را در پي داشت. همه اسباب و اثاثيه اش را مي شد بار يک خروس کند و تا کابل برود.
با بقيه سوار شد و رفتند نزديک دارخوين، چادرها را سر پا کردند. دو صبحگاهي برقرار شد با خود گفت: مردا تو روزي واسه خودت يال و کوپالي داشتي، تو پادگان از همه جلوتر مي دويدي ! حالا خوب بدو تا ببينند که کم از اين جوجه ماشيني ها نيستي.
ظهر آن روز خواست براي بچه ها چاي درست کند يک راست رفت سراغ تانکر آب و کتري را پر کرد و داشت روي اجاق مي گذاشت که يکي گفت: «حاجي کمک نمي خواهي؟»
پاسخ داد: «يک نعلبکي چاي درست کردن که زحمتي نداره.»
هر کس هر سلاحي داشت، تميز کرده و آماده شليک مي کرد. گلنگدن ها با سر وصدا زده مي شد و ماشه ها هم چليک چليک صدا مي داد.
پيرمرد، تخته مهمات هاي له و لورده را زير کتري گذاشت و با هر والذارياتي بود آتش را روشن کرد. پسرک ريزه ميزه موي دماغ او شده بود. کله ش بوي قرمه سبزي مي داد.
حس کنجکاوي و شيطنتش دست به هم داده بود تا معرکه اي بر پا کند. پيرمرد در آتش مي دميد و دودش به چشم خودش مي رفت.
جوجه رزمنده گفت: اين که تا شب جوش نمياد. بعد دست توي جيبش کرد و لوله اي را بيرون آورد و داد دست پيرمرد و گفت: بيا حاجي اين خرج آر پي جي را زيرش بذار تا جنگي و بشمار سه، جوش بياد. او جواب داد: بچه ها خوابند عجله اي نيس با همين اينا جوش مياد.
پسرک ناقلا اصرار کرد: تو اين گرما خودت زودتر جوش مياري!
رزمنده پير خرج را گرفت و انداخت زير کتري و تا سرش را گردان ديد جا تر است و بچه نيست. چند متر آن طرف تر منتظر بود ببيند دسته گلي که آب داده دست چه کسي مي افتد که صداي انفجار بود که کتري و اجاق و پيرمرد را با هم جوش آورد واز هم پاشيد و به جاي آتش دود سفيد که از اجاق برمي خاست. پيش خود گفت: ديدي چي شد حالا اگه خرقه خالي کرده باشه پريده باشه تو دل حوري ها خوش به سعادتش ولي اون موقع مردم نمي گن شهيد آب جوش شده.
همه وحشت زده و خواب آلود از چادرها بيرون دويدند پيرمرد رنگ صورتش از موي سرش سفيدتر شده بود.
پرسيد: آخ من مجروح شدم؟!
عبدالله گفت: پدر جون تو شهيد شده اي ولي چون داغي متوجه نيستي
بچه ها خنديدند يکي کتري را برداشت و گفت: اينم قوريه فکر نکن حوريه محض اطلاع گفتم.
آر پي جي زن گفت: کار، کار اون خروس قنديه که کنار چادر وايساده با او قدش بهش مياد معاون قبضه باشه تا معاون من.
منبع: نشريه يارا، شماره 7.