خاطره علی نسب::اگر دستی به روی آینه دلمان بکشیم می توانیم با تمام وجود بوی سرسبزی اش را لمس کنیم. حس اش در فضا جاری است. فرصتی برای نوشدن، برای تغییر کردن. همه چیز مهیاست و اگر دل ما دل باشد، چه بخواهیم و چه نخواهیم 88 بار بست و 89 روح گرفت و ما ماندیم و تجربه های شیرین و گاهی تلخ، این بار خواستیم تمام شیرینی ها و تلخی را فدای پیشرفت کنیم و آسوده با جمشید مشایخی و بابک حمیدیان پای حرف دل بهار بنشینیم، بهاری که رنگ نسل بابک حمیدیان است و با کلی دغدغه های جوانی و بهاری که هم جنس جمشید مشایخی است با کلی تاریخ از یاد رفته. گفتیم از بهار بگوییم از طبیعتی که بی توجهی به آن عادتمان شده است. بابک حمیدیان پیشنهاد گپ و گفت با مشایخی را پذیرفت و عصر روز جمعه با یک تنگ ماهی قرمز مهمان خانه استاد شد تا بپرسد چرا بهار ما رنگ و بوی بهار نسل مشایخی را ندارد.
نور، صدا، دوربین، حرکت ؛
بابک حمیدیان. روبه روی جمشید مشایخی!
بگذارید اعتراف کنم هیجان زده ام. زمان دانشجویی آرزویم دیدن بزرگانی چون جمشید مشایخی از نزدیک بود و امروز به بهانه نوروز مهمان خانه تان شدم تا از دغدغه های نسل خودم بپرسم.
همیشه گفتم من خاک پای ملت ایران هستم. چه کردم به جز خدمت در عرصه هنر. هیجان تو، ذوق دیدن من نیست. شوق گفتن از هنر است.
آمدیم تا عید را تبریک بگوییم، ولی راستش را بخواهید می خواهم به دور از کلیشه از حال و هوایی بگویم که امروز سر سفره هفت سین هایمان کم است. انگار چیزی گم کردیم.
اینکه از سفره هفت سین بگوییم و سنت سبزه و سمنو، حرف جدیدی نزدیم. هر سال مصاحبه های نوروزی می کنیم و امروز بابک گله مند است که چیزی کم است. پس این روراستی گپ و گفت را متفاوت می کند.
عیدهای مختلفی را دیدید. به جمشید مشایخی چه گذشت تا به بهار 89 رسید. به موهای سپید. چقدر زیباست موهایی که با هنر سفید شود.
یک سال دیگر هم گذشت و سال 89 هم رسید. راست می گویید موهای سپید، سپید است. غم ها و شادی ها را دیدم. فقر و ثروت ها را دیدم. بدی ها و خوبی ها را دیدم. شهرت و سمت ها را دیدم و تازه فهمیدم کسی نیستم به جز خادم مردم.
زمان برای نسل من خیلی زود می گذرد چشم به هم زدیم و زنگ پایان 88 نواخته شد. همیشه برایم سوال بود که چرا نسل من قدر زمان را نمی داند. نسل شما بیشتر قدر زمان را می دانستند.
این در صورتی است که باید برای ما پیرترها زمان زودتر بگذرد. اما انگار واقعا نسل جدید به راحتی از زمان ها و فرصت ها می گذرد. مگر چند بار زنده ایم؟ دلگیرم از نسلی که حتی برای نوروز باستانی اش هم ذوق ندارد.
پس شما هم لمس کردید که ذوقی برایمان نمانده.
باز هم نمی گویم همه جوانان، ولی بیشتر کسانی که من می شناسم ذوقی برای نوروز ندارند. شاید تقصیر نسل تو نباشد. تقصیر من و پدر و مادرهایتان است که لذت بردن از زندگی را به شما نیاموختند.
مگر خوش بودن آموختنی است؟
نگویید جامعه، نگویید کار و زندگی. هر چیزی جای خودش. باید دید در خانواده ای که بزرگ شدیم چه یاد گرفتیم. هرکدام از ما دیکتاتوری بودیم. دقت کن بابک، چند نفر از افرادی که می شناسی با پدرانشان دوست هستند؟ در بیشتر اوقات حرف، حرف پدر بود. انگار بقیه حق صحبت نداشتند. حرف اول و آخر را پدر می زد.
بیشتر توضیح دهید.
همان روزی که فرزند فلان چیز را می خواست، گفتیم تا فلان کار را نکنی برایت نمی خریم. تشویق کردیم؟ نسل من بیشتر اوقات از نسل تو انتظار داشت که فقط چشم بگوید. چشم گفتن را احترام می دانست. زبان منطق، اعتماد به نفس یاد فرزندان ندادند و امروز تو با همان ادبیات دیکتاتوری سر سفره هفت سین می نشینی. نمی روی تا خودت مفهوم سبزه وتنگ ماهی را بدانی. چون از پدرانت به ارث بردی تقلیدش می کنی.
بیشتر که فکر می کنم می بینم دغدغه نسل امروز فکر نکردن به همین هاست.
دوری از طبیعت نشناختن تاریخ. دوری از روح. اینها مسائلی است که باعث می شود تو و جوانان هم سن تو حس کنند چیزی کم دارند و نوروز پدرانشان را بهتر از نوروزهایی می دانند که نصیب خودشان می شود.
حرف دل من را زدید. منی که امروز خواسته هایم را نمی توانم فریاد بزنم. چون شاید بگویند شعار می دهد.
حرف دلت چیست. بگو. خود را رها کن. این یعنی دوستی با روح.
دوست دارم ساده زندگی کنم. می خواهم به جای کافی شاپ به طبیعت پناه ببرم. اما گاهی این حرف ها پز روشنفکری را به بابک وصله می زند.
درست می گویی. ولی باید برای خودت زندگی کنی. بازیگر هستی. شهرت داری. شاید نتوانی به راحتی در پارک قدم بزنی. از طبیعت دور نباش، نباید از طبیعت دور باشیم که خود را گم می کنیم.
گاهی می خواهم فریاد بزنم دوست من، برای چند ساعت هم که شده گشت و گذار در مراکز خرید را رها کن و سری به کوه بزن. می توان از سرسبزی درختان بیشتر از مارک لباس ها روحیه گرفت.
درکت می کنم. تعجب نمی کنم که مفهوم حرف تو را به پز روشنفکری نسبت بدهند. اما خوشحالم که این طرز فکر را داری.
شاید همه مشکلات از سر بی حوصلگی است که گریبان گیر خیلی از ما شده است؟
بی حوصلگی ما به خاطر دوست نبودنمان با روحمان است. دوست دوستی به روحمان نمی دهیم. از طبیعت ذلت نمی بریم. اگر سفر می رویم با این هدف نمی رویم که یاد بگیریم. می رویم تا بگوییم فلان جا را هم دیدیم. بابک، خوش بودن درونی است. تو می توانی به یکی از روستاهایی بروی که هیچ امکاناتی ندارد ولی از درون لذت ببری.
درست می گویید. اگر برای روحمان ارزش قائل باشیم. به تاریخمان هم احترام می گذاریم.
دوستی با طبیعت روح را قدرتمند تر می کند. به روح و جسم آرامش می بخشد و امروز این ما هستیم که از طبیعت دور هستیم. به فکر روحمان نیستیم. نوشته هایمان را بخوان، فیلم هایمان را ببین، گاهی حتی در ارتباط هایمان روح را در نظر نمی گیریم.
چرا سر سفره هفت سین نوروز کتاب حافظ داریم، ولی امروز بزرگی چون حافظ را نداریم؟
سوال خوبی پرسیدی. چون تاریخمان را گم کردیم. هفت سین می چینیم و نمی دانیم چرا؟ اگر ایران را بشناسیم و تاریخش را بدانیم با ذوق هفت سین می چینیم. حافظ می خوانیم و از شاعران امروزی هم انتظار داریم نه فقط در سطح حافظ بلکه حتی بالاتر از حافظ شعر بگویند. اما امروز دیگر حافظ نداریم. چون حافظ در همان شیراز خودش گشت و گذار می کرد ولی روحش آنقدر بزرگ بود که همه جهان را لمس کند او با طبیعت زندگی می کرد. در واقع روح خود را به پرواز در می آورد برای کشف زیبایی های هستی. ولی امروز شاعرانمان ده ها کشور می روند و هیچ چیز عایدشان نمی شود.
حرف از طبیعت شد. یادش بخیر سال 78 توانستم دماوند را صعود کنم و به این درک رسیدم که بزرگ ترین امکانی که طبیعت آن بالا در اختیار انسان قرار می دهد گریستن برای کوچک بودن انسان در مقابل طبیعت است.
درستش همین است. باید به اصل خویش برگردیم. برای مثال چند نفر از ما می دانیم جایی به نام «ایرا» وجود دارد که در 80 کیلومتری هراز است و از آنجا می توان دماوند را از قله تا کوهپایه دید.
امسال که برف نیامد چقدر دلم گرفت.
بیا قبول کنیم بشر طبیعت را از بین برد بابک. امروز ما در قفس زندگی می کنیم حتی گل ها هم دیگر طبیعی نیستند. انگار به نفع مان شده گل مصنوعی در خانه نگه داریم.
بهمن فرمان آرادیالوگ زیبایی دارد ؛ می گوید هیچ گاه ساعت 5 صبح را از دست نمی دهم چون صدای پرندگان و حال و هوای 5 صبح به یادم می آورد خدا با تمام زیبایی هایش وجود دارد
اگر به خودمان بیاییم امیدهایمان زنده می شد. این دوری از آفرینش، این راحت گذشتن ها باعث می شود ناامیدی گریبانمان را بگیرد و اشتباهی فرا رسیدن سال جدید را جشن بگیریم. با بی حوصلگی می گوییم بهار آمد که آمد حالا که چه؟
شما از ما جوان تر ها جلو هستید. همواره به احساسات خود احترام گذاشته اید و سعی نداشته اید که آنها را مهار کنید.
بابک ما می دانستیم دنبال چه هستیم و شما نمی دانید مشکل شاید این سردرگمی است.
همین است که در حرفه تان هم ماندگار می مانید. ما جوانان این دوره می آیند و می روند.
عشق. فقط همین. برایت یک خاطره تعریف می کنم. قرار بود نقش کمال الملک را بازی کنم. شب خواب کمال الملک را دیدم که رو به من گفت بگو کار نانوا چیست؟ مکث کردم. گفتم خوب پختن نان. گفت: تو می خواهی نقش من را بازی کنی؟ نه تو که نمی دانی کار یک نانوا چیست نمی توانی کمال الملک شوی. گفتم درست است شما کمال الملک ولی من هم در حد خودم هنر را می شناسم. رو به من کرد و گفت حالا درست شد. از هنر بگو.
به نظرتان مفهوم خوابتان چه بود؟
کمال الملک در خواب به من گفت که برو چند خط بکش، طرح را بشناس، تاریخچه زندگی من را بدان. درک کن چه رنج هایی کشیدم تا کمال الملک شدم بعد نقش را بازی کن. باور کنید فردای آن روز رفتم تا انصراف بدهم و نقش را نپذیرم. مسوولیت به دوشم بود.
اگر این مسوولیت پذیری در همه افراد بود دنیا گلستان می شد.
برای مثال اگر تهیه کننده به خاطر پول فردی را بازیگر نمی کرد، اگر پارتی بازی نبود، اگر خیلی از مسائل دیگر در کار ما نبود و... خود تو جوانانی چون شهاب حسینی و.... به خیلی از درجات باید می رسیدند. اما حیف که خودمان را گم کردیم.
آمدیم از شادی بگوییم. اما حق بدهید که گله ها هم جایی باز کنند برای بهتر شدن در سال جدید، وقت برای حرف های کلیشه ای همیشه است.
بهترین مبحثی که می شد درباره اش صحبت کرد. همین دغدغه ها بود. گله هایی که به سمت پرداختن به آن ما را به سمت مثبت بودن سوق مان می دهد. در سال جدید یک قدم به فطرتمان نزدیک تر باشیم.
از اول مصاحبه و وسوسه پرسیدن یک سوال همراه من بود. اینکه آیا دلتان برای جمشید مشایخی ای که برای اولین باری بازی کرد تنگ نشده است. انگار هر چه در این عرصه حرفه ای تر می شوی، تنها تر هم می شوی. من که دلم برای بابک حمیدیان قدمگاه تنگ شده است.دل من هم برای جمشید مشایخی هزار دستان تنگ شده است. برای دست خطی که علی حاتمی به یادگار در کتابی که به من هدیه داد نوشت. کتاب «سلطان صاحبقران» همیشه یادآور روزهایی است که برایم پر از خاطره است.
برایمان دعا کنید. برای من، برای ما، برای همه کسانی که با روح شان دست دوستی ندادند. امیدوارم در سال 89 همه به انسانیت قدم ها نزدیک تر شویم.
یا حق
وقتی در پشت صحنه فیلم «یه بوس کوچولو» گفتم: استاد خیلی خوشحالم جلوی دوربین می توانم دستان شما را بگیرم و گریه کنم. گفت: من هنوز اندر خم یک کوچه ام به من نگو استاد. گذشت و امروز هر وقت آن جمله را مرور می کنم تن و جانم می لرزد. خودمانیم، جوانی امروز یعنی سرگردانی. سرگردان کسی است که به ذات خود احترام نمی گذارد به ذات بهترین مخلوق پروردگار.
برای گپ زدن با استاد جمشید مشایخی بهترین فرصت این بود که از گله های شخصی خودم که این روزها بدجوری مرا در قفس کرده حرف بزنیم. ولی وقتی پیش جمشید مشایخی باشید تازه متوجه می شویم که اگر روزی را بیهوده سپری کنید بزرگترین بازنده تاریخ می شوید و در کنار کمی گله گذاری از سال 88 سمت وسوی گپمان به بهار 89 کشیده شد که تولدی دیگر است......
منبع مجله همشهری 161