نيم قرن فراز و فرود با مادر بزرگ قصه آذربايجان
نويسنده: معظمه حاجي زاده
صحبت از مادربزرگ ها كه به ميان مي آيد ناخودآگاه همه ما به ياد ننه قصه گو مي افتيم. اما مادربزرگ قصه ما، فقط يك قصه گو نبود، او با آن جثه كوچك و ريز نقشش و صورتي به سپيدي گيسوان زيبايش، معلم اخلاق و شيرزني سربلند است. با اين كه حالا كمر استوار او خميده شده، اگر نگوييد غلو مي كنم او يك روان شناس و قاضي بي همتاست، مانند اكثر مادران اين سرزمين. هنگاميكه شروع به سخن گفتن مي كند؛ ما را مي برد به سالهاي دور آن روزها كه فقط كودكي بيش نبود در شهرهاي زيبا و كوچك. مثل همه كودكان آن دوران نه اسباب بازي داشت، نه مدرسه اي بود كه او...، در اين حال و هوا بود؛ چشم به جهان گشود. او در خانه كاهگلي ساده شان ياد گرفت كه مي توان بدون مدرسه رفتن درس زندگي آموخت. خانه آنها به قدري محيط آرام و پاكي داشت كه توانست روح بلند مادر بزرگ با جوي آبي كه از ميان آن مي گذشت و درختان ميوه بي شمار كه سايه دامن هر يك كلاس درسي بود.
او فرزند سوم خانواده بود، او را فاطمه ناميدند. پدرش عاشق اين نام بود و همين طور عاشق دختر مهربانش. نهايت اين عشق را هرگاه كه از پدر حرفي به ميان مي آمد در صورت پيرزن مي توانستي ببيني. مادربزرگ قصه ما حالا در 74 سال زندگي خود از گذشته برايمان خاطره مي گويد، گاهي مي خندد و گاهي به فكر فرو مي رود و بغض مي كند. با همان حيا و سادگي ذاتي مادران اين سرزمين، از ازدواج اش كه حرف مي زند كمي گونه هايش سرخ مي شود، چشم كه مي بندي مي روي به پنجاه سال قبل، سال 1340 او همسر مردي مي شود كه تا آن روز او را نديده بود. بزرگان دو خانواده نشسته بودند و براي اين مراسم به تفاهم رسيده بودند. فاطمه حالا يك عروس جوان است و نازپرورده پدر، از خانه يك روحاني آرام و مهربان كه معتمد شهر است به خانه بزرگ و پر جمعيت كشاورزي مي رود كه با خانه اي قبلي او كه خانه اي متوسط بود تفاوت مي كرد. با اين كه خانواده همسر او نيز از سرشناسان شهر بودند اما خانواده فاطمه با آنها بي نهايت متفاوت بود. عروس نازپرورده ما حالا پاي به خانه اي گذاشته كه بايد تصور آن را هم نداشته، تازه عروس ما به قدري سريع مي تواند خود را با شرايط جديدش وفق دهد كه هنوز كه هنوز است با گذشت نيم قرن از بودنش در اين خانواده، از او به عنوان يك الگوي صبر و گذشت و استقامت ياد مي كنند. كمي كه سمج مي شوم مي توانم از زبان شيرين پيرزن بشنوم كه چگونه به خواستگاري اش آمده بودند. مي گويد كه مادر داماد براي خواستگاري دختر ديگري در محله آنها به آنجا مي رود اما به علت اين كه ديروقت بود از خواستگاري منصرف مي شود و به خانه يكي از اقوامش كه در همسايگي خانه آنها بود مي رود، زن همسايه نيز چون از ماجرا آگاه مي شود حق همسايگي را به جا آورده و بي اندازه از فاطمه جوان و زيبا كه فرزند يك روحاني است تعريف و تمجيد مي كند تا اين كه مادر، داماد را متقاعد مي كند كه به خواستگاري فاطمه بيايد و دختر قبلي را فراموش كند. در اين جا پيرزن سکوتي معنادار مي كند و بعد مي گويد قسمت الهي را هيچ كس نمي تواند تغيير دهد. بعد مي خندد گويي از اين حسن تصادف چندان هم ناراضي نيست؛ زيرا سرنوشت، قصه اي شيرين را براي او رقم زد هر چند كه كمي پر مشقت بود. او قصه اش را با برق شادي كه در چشمان كوچك و چروكيده اش مي توانستي ببيني ادامه مي دهد. از تفاوت خواستگاري هاي آن دوران مي گويد و از بي تكلف بودن مراسم ها، از اين كه خانواده داماد بي خبر براي خواستگاري مي آمدند و اين كه در روز خواستگاري او پدرش را سرزده وارد خانه مي شود و براي گذشتن از ميان خانه و رسيدن به اتاقش مجبور مي شود از ميان مهمانان بگذرد كه همه زن بودند و نقل مجلسشان خواستگاري؛ كاري كه در آن زمان چندان متداول نبود. سپس از تحقيق از خانواده داماد مي گويد كه هر چند حالا بسياري از وقايع را فراموش كرده اما خوب به ياد دارد كه پدر يك روحاني با كمال و فهميده بود برخلاف روال مرسوم آن زمان از دخترش در مورد رضايت براي ازدواج با احمد سوال مي كند كه او آيا قلباً راضي به اين وصلت است يا نه؟ پدر برايش از اصالت و نجابت خانواده احمد و خود او مي گويد و سپس جواب به آنها را منوط به پاسخ و رضايت دخترش مي كند. مادربزرگ قصه مابه اينجاي قصه اش كه مي رسد لبخندي مي زند و آرام مي گويد، از اطمينان قلبي پدر آگاه شدم بله را گفتم و مراسم در عين سادگي برگزار شد. مهريه چهار هزار تومان به اضافه 10 مثقال طلا بود. فاطمه از تهيه جهيزيه اش گفت و اين كه تمام وسايل را خودش با دستش گل دوزي كرده. گل هاي بنفشه زيبايي كه رنگ عشق را به اتاق عروس هديه مي كرد،از گل دوزي رويه رخت آويز گرفته تا متكا و بقچه و ديگر چيزها و... از گاري تزيين شده اي گفت كه جهاز را بردند و تبق هاش شيريني و آيينه و شمعدان كه به خانه داماد مي بردند. زماني كه اين جملات را به زبان مي آورد شادي را در چهره چروكيده اش موج مي زد ديدم. او معتقد بود كه مهريه و شيربها هرگز معيار خوشبختي و زندگي موفق نيست. مادر بزرگ تأكيد مي كرد اين ايمان و سادگي و صداقت است كه دوام يك زندگي را ميسر مي كند. او حتي در ازدواج فرزندان خود نيز بر اين اعتقاد پابرجا بود و ازدواج تك تك فرزندانش نيز در عين سادگي برگزار شد. خانواده داماد مهريه عروس را در همان روز اول به او مي دهند که در سند ازدواج قيد مي شود. هر چند براي عروس ما ماديات هرگز معيار اصلي براي ازدواج نبود و اين ايمان خودش بود كه در كنار صداقت و پشتكارش براي تأمين معاش همسر و فرزندانش او را شيفته اين زندگي كرده بود. جهاز عروس عبارت بود از رختخوابهاي متنوع و متناسب آن دوران، فرش، ظروف چيني و مسي، چرخ گوش دستي، چرخ خياطي، صندوقچه، سماور و... كه جهازيه مناسب در آن دوران بوده. از مادر بزرگ پرسيدم معيارش براي ازدواج چه بود؟ گفت: اعتقاد داشتم مهم ترين معيار براي آغاز زندگي مشترك اين است كه همسري خوش اخلاق و با درك و شعور داشته باشم. كسي باشد كه ايمان و اعتقاد من را قوت ببخشد و ايمان اش از من مستحكم تر و بيشتر باشد. تكيه گاهي باشد براي من. او با لبخندي كه از عمق رضايتش خبر مي دهد، ادامه مي دهد كه، در تمام زندگي ام همسرم به عنوان تكيه گاهي بود، من نيز تلاشم را كردم تا تكيه گاهي مطمئن براي او باشم. ما به گونه اي زندگي كرديم كه نبود هر يك از ما باعث بر هم خوردن و پايين آمدن يكي از كفه هاي توازن زندگيمان مي شد. مادر بزرگ نازنين ما ادامه داد؛ اين بدان معنا نبود كه ما هميشه با هم موافق و هم عقيده بوديم، مواقع زيادي بود كه من در نبود ايشان به تنهايي هر دو نقش را براي فرزندانمان ايفا مي كردم، هرگاه نيز اختلاف نظري پيش مي آمد با گذشت و صبر هر دوميان مديريت زندگي را هدايت مي كرديم بدون هيچ جنجالي. او گفت كه من هميشه با اين حرف فرزندانم روبرو مي شدم كه مي گفتند مامان ما نمي توانيم تشخيص دهيم كه اين حرف را از پدر نقل مي كني يا نظر شخصيتان است.
مادر بزرگمان پس از ازدواج و ورود به زندگي خانوادگي مادر مي شود. اولين فزرند او پسري زيبا است كه شادي را همراه خود به خانواده مي آورد، مادر قصه ما حالا در سال 90 شمسي 6 فرزند دارد، چهارپسر و دو دختر و يك جوان رشيد او... بگذاريد بعد بگوييم نور زندگي او حالا كجاست، بگذريم. فاطمه آن روزگاران را چنين توصيف مي كند: اولين فرزندمان در سال 1341 به دنيا آمد. پسر لاغر و كوچك كه او را كمال الدين نام گذاشتيم، من دوست داشتم كه اولين فرزندم پسر باشد و به تولد او افتخار مي كرد. در آن زمان اوضاع اقتصادي ما چندان بد نبود چون ما از خانواده اي سرشناس شهر بوديم و املاك زيادي نيز داشتيم. مادر بزرگ قصه ما، با نيكي از مادرشوهرش ياد مي كند و اين كه او اسم كوچك عروسش را صدا كرده و به او دخترم مي گفته آنها تا زمان مرگ مادر شوهر، با هم زندگي مي كردند. عروس براي مادر احمد چون دختري عزيز بود و حتي بالاتر و عزيزتر از آنها و محرم اسرار نگفته مادر شوهر.
اين براي فاطمه غنيمتي بود در آن دوران كه عروس در خانه شوهر هيچ جايگاهي نداشت. او در دل قصه زيباي زندگي اش به قصه كوچكي از يكي از دوستانش كه همسايه آنها بود اشاره مي كند و اين كه عروس براي پختن غذا در نبود مادرشوهرش و همچنين در آن زمان يخچالي براي نگهداري نبوده و مواد غذايي همان روز تهيه مي شده گريزي زد و گفت: اين دوست عزيز من از برگ هاي هويج باغچه آش پخته و به فرزندانش مي دهد. عروس هاي آن دوران مصائبي را تجربه كرده اند كه حالا گفتن از آنها به افسانه اي باور نكردني مي ماند. او ادامه مي دهد كه در هفته يك روز مشخص به خانه پدرش مي رفته، در زمستان ها براي اينكه در روزي كه او نيست حرف و حديثي پيش نيايد در طول هفته كارهاي آن روز را انجام مي دادم، يادم هست كه در زمستانهاي سرد هيزم هاي مورد نياز براي بخاري اتاق را جمع مي كردم تا در نبودم مشكلي براي گرم كردن اتاق پيش نيايد. آنقدر هيزم جمع مي كردم كه وقتي باز مي گشتم مي ديدم نيمي از هيزم ها دست نخورده باقي مانده است. فاطمه قصه ما از اين كه بتواند با آرامش خاطر به خانه پدرش برود از انجام اين كارها احساس رضايت مي كرد. مادر بزرگ قصه ما به خاطرات بودن در كنار خانواده همسرش نيز اشاره مي كند و مي گويد: پدر و مادر شوهرم به فاصله چند سال از هم فوت كردند و دو برادر و يك خواهر شوهر مجرد را همانند فرزندانم پذيرفتم و از اين كه آن موقع چنين كاري انجام داده ام به خودم مي بالم. هنوز چندان سني نداشتم كه با داماد كردن برادر شوهرم تجربه مادرشوهر بودن را لمس كردم. مادربزرگ وقتي اين جملات را ادا مي كرد در كلامش آرامش و متانت و عدم غرور را مي توانستم ببينم. او ادامه داد كه براي هزينه ازدواج برادر شوهرش به علت مضيقه مالي پيش آمده در آن زمان مجبور مي شود از پدرش قرض بگيرد و با همان پول خريد لوازم عروس جديد را انجام دهد. فاطمه ادامه داد: جالب آن كه براي خودم هيچ خريدي نكردم با اين كه جاري بزرگ محسوب مي شدم. با اين كه سني نداشتم سعي كردم خودم را جاي مادرشوهر فوت شده ام بگذارم و همان رفتاري را بكنم كه او اگر بود؛ مي كرد. خريد عروسي و جهيزيه مختصر داماد را همه خود به عهده گرفتم و بهترين اتاق خانه را براي آنها آماده كردم تا 3 ماه حتي پخت و پز عروس جديد را نيز خودم انجام مي دادم تا آنها خودشان تصميم به مستقل شدن گرفتند. حالا همان جاري مرا به عنوان مادر خود مي خواند نه يك جاري و فاميل شوهر. او گفت حالا كه به عقب بر مي گردم ياد آن دوران مي افتم، اصلاً احساس ناخوشايند و سرافكندگي نمي كنم من كاري كردم كه اگر امروز هم باز در آن شرايط قرار بگيريم انجام مي دهم اين به من حس افتخار و سربلندي مي دهد شيريني رضايت مندي و موفقيت را لمس مي كنم. مادربزرگ قصه مان ادامه مي دهد كه به خاطر شرايط كاري همسرم رسيدگي به تربيت و تحصيل فرزندان بيشتر بر عهده من بود و در نبود ايشان من هميشه نقطه نظرات همسرم را در تربيت كودكان مد نظر داشتم، تا جايي كه گاهي بچه ها به من مي گفتند، تو چرا از جملات پدر اين همه استفاده مي كني؟
او از احمد به خاطر رزق و روزي حلالي كه به خانه مي آورد بسيار راضي است و مي گويد: مال حلال عمر را طولاني و چهره را شادمان مي كند و قلب را راضي. خدا را شكر كه من هر سه موهبت را در سايه همنشيني با همسرم به دست آوردم. سپس به شهادت فرزند سوم خانواده اشاره مي كند. حرف هايش به اينجا كه مي رسد بغض صدايش را قطع مي كند و اشك در چشمان خسته پيرزن مي نشيند، آرام و با صلابت ادامه مي دهد كه او ثمره روزي حلال بود. نورالدين در آخرين روز ماه شعبان به دنيا آمد. روزي كه مادر بزرگ روزه بوده است. جالب آنكه نورالدين 21 سال بعد در آخرين روز شعبان در كربلاي 8 به شهادت مي رسد. مادربزرگ از روح بلند نورالدين اش مي گويد و از اين كه منتظر آمدن برادر بزرگش جلال الدين از جبهه نشد رفت تا نداي رهبرش را اجابت كند. مادر بزرگ شهادت فرزندش را در شب قبل از آن به خواب ديده بود و براي سلامت برگشتن او روزه نذر مي كند. روز شهادت فرزندش با مادربزرگ روزه بوده است. براي مادر بزرگ ما فرزندش به سلامت بازگشت هر چند او معتقد است در آن زمان با چشمان ناقص ما هرگز اين عظمت را لمس نكرديم. زماني كه خبر شهادت فرزندش را به او مي دهند او با صلابت و استقامتي كه تنها ويژگي مادران آن دوران بود، خدا را شكر مي گويد و اين كه توانسته بود با سلامت امانت خداوند را به او باز پس دهد احساس آرامش مي كرد و خود را مديون لطف الهي مي دانست كه گل زندگي او را به لطف با سلامت افتخار چيده و به گلستان عرش برده است.
به اين جا كه رسيد پيرزن ديگر نتوانست ادامه دهد، چند لحظه به سكوت گذشت و من برخواستم و او را به خاطرات نيم قرن صلابت و گذشت و استقامتش تنها گذاشتم؛ تا در خلوتش آرام گيرد. به صفحات قصه اي كه نوشتم نگاه كردم و ديدم، خداي من اين سرزمين لبريز از قصه اين شير زنان است كه هر كدام رنگ و بوي خاص خود را دارند و در نهايت همه يكسانند. مادراني صبور و آرام اما با قلبهايي بزرگ و دستاني كوچك كه گهواره انقلاب را به سرانگشتان ايمان و عشق خود پرورانده اند و به ثمر نشانده اند و حالا هر يك در گوشه اي آرام زندگي مي كنند. شايد روزي ما به سراغشان برويم و درس زندگي بياموزيم از سال ها تجربه شيرين آنها، شايد هم... خدايا آيا روزي قصه ما نيز به شيريني و نورانيت قصه آنها خواهد بود؟
منبع: نشريه دنياي زنان، شماره 70
او فرزند سوم خانواده بود، او را فاطمه ناميدند. پدرش عاشق اين نام بود و همين طور عاشق دختر مهربانش. نهايت اين عشق را هرگاه كه از پدر حرفي به ميان مي آمد در صورت پيرزن مي توانستي ببيني. مادربزرگ قصه ما حالا در 74 سال زندگي خود از گذشته برايمان خاطره مي گويد، گاهي مي خندد و گاهي به فكر فرو مي رود و بغض مي كند. با همان حيا و سادگي ذاتي مادران اين سرزمين، از ازدواج اش كه حرف مي زند كمي گونه هايش سرخ مي شود، چشم كه مي بندي مي روي به پنجاه سال قبل، سال 1340 او همسر مردي مي شود كه تا آن روز او را نديده بود. بزرگان دو خانواده نشسته بودند و براي اين مراسم به تفاهم رسيده بودند. فاطمه حالا يك عروس جوان است و نازپرورده پدر، از خانه يك روحاني آرام و مهربان كه معتمد شهر است به خانه بزرگ و پر جمعيت كشاورزي مي رود كه با خانه اي قبلي او كه خانه اي متوسط بود تفاوت مي كرد. با اين كه خانواده همسر او نيز از سرشناسان شهر بودند اما خانواده فاطمه با آنها بي نهايت متفاوت بود. عروس نازپرورده ما حالا پاي به خانه اي گذاشته كه بايد تصور آن را هم نداشته، تازه عروس ما به قدري سريع مي تواند خود را با شرايط جديدش وفق دهد كه هنوز كه هنوز است با گذشت نيم قرن از بودنش در اين خانواده، از او به عنوان يك الگوي صبر و گذشت و استقامت ياد مي كنند. كمي كه سمج مي شوم مي توانم از زبان شيرين پيرزن بشنوم كه چگونه به خواستگاري اش آمده بودند. مي گويد كه مادر داماد براي خواستگاري دختر ديگري در محله آنها به آنجا مي رود اما به علت اين كه ديروقت بود از خواستگاري منصرف مي شود و به خانه يكي از اقوامش كه در همسايگي خانه آنها بود مي رود، زن همسايه نيز چون از ماجرا آگاه مي شود حق همسايگي را به جا آورده و بي اندازه از فاطمه جوان و زيبا كه فرزند يك روحاني است تعريف و تمجيد مي كند تا اين كه مادر، داماد را متقاعد مي كند كه به خواستگاري فاطمه بيايد و دختر قبلي را فراموش كند. در اين جا پيرزن سکوتي معنادار مي كند و بعد مي گويد قسمت الهي را هيچ كس نمي تواند تغيير دهد. بعد مي خندد گويي از اين حسن تصادف چندان هم ناراضي نيست؛ زيرا سرنوشت، قصه اي شيرين را براي او رقم زد هر چند كه كمي پر مشقت بود. او قصه اش را با برق شادي كه در چشمان كوچك و چروكيده اش مي توانستي ببيني ادامه مي دهد. از تفاوت خواستگاري هاي آن دوران مي گويد و از بي تكلف بودن مراسم ها، از اين كه خانواده داماد بي خبر براي خواستگاري مي آمدند و اين كه در روز خواستگاري او پدرش را سرزده وارد خانه مي شود و براي گذشتن از ميان خانه و رسيدن به اتاقش مجبور مي شود از ميان مهمانان بگذرد كه همه زن بودند و نقل مجلسشان خواستگاري؛ كاري كه در آن زمان چندان متداول نبود. سپس از تحقيق از خانواده داماد مي گويد كه هر چند حالا بسياري از وقايع را فراموش كرده اما خوب به ياد دارد كه پدر يك روحاني با كمال و فهميده بود برخلاف روال مرسوم آن زمان از دخترش در مورد رضايت براي ازدواج با احمد سوال مي كند كه او آيا قلباً راضي به اين وصلت است يا نه؟ پدر برايش از اصالت و نجابت خانواده احمد و خود او مي گويد و سپس جواب به آنها را منوط به پاسخ و رضايت دخترش مي كند. مادربزرگ قصه مابه اينجاي قصه اش كه مي رسد لبخندي مي زند و آرام مي گويد، از اطمينان قلبي پدر آگاه شدم بله را گفتم و مراسم در عين سادگي برگزار شد. مهريه چهار هزار تومان به اضافه 10 مثقال طلا بود. فاطمه از تهيه جهيزيه اش گفت و اين كه تمام وسايل را خودش با دستش گل دوزي كرده. گل هاي بنفشه زيبايي كه رنگ عشق را به اتاق عروس هديه مي كرد،از گل دوزي رويه رخت آويز گرفته تا متكا و بقچه و ديگر چيزها و... از گاري تزيين شده اي گفت كه جهاز را بردند و تبق هاش شيريني و آيينه و شمعدان كه به خانه داماد مي بردند. زماني كه اين جملات را به زبان مي آورد شادي را در چهره چروكيده اش موج مي زد ديدم. او معتقد بود كه مهريه و شيربها هرگز معيار خوشبختي و زندگي موفق نيست. مادر بزرگ تأكيد مي كرد اين ايمان و سادگي و صداقت است كه دوام يك زندگي را ميسر مي كند. او حتي در ازدواج فرزندان خود نيز بر اين اعتقاد پابرجا بود و ازدواج تك تك فرزندانش نيز در عين سادگي برگزار شد. خانواده داماد مهريه عروس را در همان روز اول به او مي دهند که در سند ازدواج قيد مي شود. هر چند براي عروس ما ماديات هرگز معيار اصلي براي ازدواج نبود و اين ايمان خودش بود كه در كنار صداقت و پشتكارش براي تأمين معاش همسر و فرزندانش او را شيفته اين زندگي كرده بود. جهاز عروس عبارت بود از رختخوابهاي متنوع و متناسب آن دوران، فرش، ظروف چيني و مسي، چرخ گوش دستي، چرخ خياطي، صندوقچه، سماور و... كه جهازيه مناسب در آن دوران بوده. از مادر بزرگ پرسيدم معيارش براي ازدواج چه بود؟ گفت: اعتقاد داشتم مهم ترين معيار براي آغاز زندگي مشترك اين است كه همسري خوش اخلاق و با درك و شعور داشته باشم. كسي باشد كه ايمان و اعتقاد من را قوت ببخشد و ايمان اش از من مستحكم تر و بيشتر باشد. تكيه گاهي باشد براي من. او با لبخندي كه از عمق رضايتش خبر مي دهد، ادامه مي دهد كه، در تمام زندگي ام همسرم به عنوان تكيه گاهي بود، من نيز تلاشم را كردم تا تكيه گاهي مطمئن براي او باشم. ما به گونه اي زندگي كرديم كه نبود هر يك از ما باعث بر هم خوردن و پايين آمدن يكي از كفه هاي توازن زندگيمان مي شد. مادر بزرگ نازنين ما ادامه داد؛ اين بدان معنا نبود كه ما هميشه با هم موافق و هم عقيده بوديم، مواقع زيادي بود كه من در نبود ايشان به تنهايي هر دو نقش را براي فرزندانمان ايفا مي كردم، هرگاه نيز اختلاف نظري پيش مي آمد با گذشت و صبر هر دوميان مديريت زندگي را هدايت مي كرديم بدون هيچ جنجالي. او گفت كه من هميشه با اين حرف فرزندانم روبرو مي شدم كه مي گفتند مامان ما نمي توانيم تشخيص دهيم كه اين حرف را از پدر نقل مي كني يا نظر شخصيتان است.
مادر بزرگمان پس از ازدواج و ورود به زندگي خانوادگي مادر مي شود. اولين فزرند او پسري زيبا است كه شادي را همراه خود به خانواده مي آورد، مادر قصه ما حالا در سال 90 شمسي 6 فرزند دارد، چهارپسر و دو دختر و يك جوان رشيد او... بگذاريد بعد بگوييم نور زندگي او حالا كجاست، بگذريم. فاطمه آن روزگاران را چنين توصيف مي كند: اولين فرزندمان در سال 1341 به دنيا آمد. پسر لاغر و كوچك كه او را كمال الدين نام گذاشتيم، من دوست داشتم كه اولين فرزندم پسر باشد و به تولد او افتخار مي كرد. در آن زمان اوضاع اقتصادي ما چندان بد نبود چون ما از خانواده اي سرشناس شهر بوديم و املاك زيادي نيز داشتيم. مادر بزرگ قصه ما، با نيكي از مادرشوهرش ياد مي كند و اين كه او اسم كوچك عروسش را صدا كرده و به او دخترم مي گفته آنها تا زمان مرگ مادر شوهر، با هم زندگي مي كردند. عروس براي مادر احمد چون دختري عزيز بود و حتي بالاتر و عزيزتر از آنها و محرم اسرار نگفته مادر شوهر.
اين براي فاطمه غنيمتي بود در آن دوران كه عروس در خانه شوهر هيچ جايگاهي نداشت. او در دل قصه زيباي زندگي اش به قصه كوچكي از يكي از دوستانش كه همسايه آنها بود اشاره مي كند و اين كه عروس براي پختن غذا در نبود مادرشوهرش و همچنين در آن زمان يخچالي براي نگهداري نبوده و مواد غذايي همان روز تهيه مي شده گريزي زد و گفت: اين دوست عزيز من از برگ هاي هويج باغچه آش پخته و به فرزندانش مي دهد. عروس هاي آن دوران مصائبي را تجربه كرده اند كه حالا گفتن از آنها به افسانه اي باور نكردني مي ماند. او ادامه مي دهد كه در هفته يك روز مشخص به خانه پدرش مي رفته، در زمستان ها براي اينكه در روزي كه او نيست حرف و حديثي پيش نيايد در طول هفته كارهاي آن روز را انجام مي دادم، يادم هست كه در زمستانهاي سرد هيزم هاي مورد نياز براي بخاري اتاق را جمع مي كردم تا در نبودم مشكلي براي گرم كردن اتاق پيش نيايد. آنقدر هيزم جمع مي كردم كه وقتي باز مي گشتم مي ديدم نيمي از هيزم ها دست نخورده باقي مانده است. فاطمه قصه ما از اين كه بتواند با آرامش خاطر به خانه پدرش برود از انجام اين كارها احساس رضايت مي كرد. مادر بزرگ قصه ما به خاطرات بودن در كنار خانواده همسرش نيز اشاره مي كند و مي گويد: پدر و مادر شوهرم به فاصله چند سال از هم فوت كردند و دو برادر و يك خواهر شوهر مجرد را همانند فرزندانم پذيرفتم و از اين كه آن موقع چنين كاري انجام داده ام به خودم مي بالم. هنوز چندان سني نداشتم كه با داماد كردن برادر شوهرم تجربه مادرشوهر بودن را لمس كردم. مادربزرگ وقتي اين جملات را ادا مي كرد در كلامش آرامش و متانت و عدم غرور را مي توانستم ببينم. او ادامه داد كه براي هزينه ازدواج برادر شوهرش به علت مضيقه مالي پيش آمده در آن زمان مجبور مي شود از پدرش قرض بگيرد و با همان پول خريد لوازم عروس جديد را انجام دهد. فاطمه ادامه داد: جالب آن كه براي خودم هيچ خريدي نكردم با اين كه جاري بزرگ محسوب مي شدم. با اين كه سني نداشتم سعي كردم خودم را جاي مادرشوهر فوت شده ام بگذارم و همان رفتاري را بكنم كه او اگر بود؛ مي كرد. خريد عروسي و جهيزيه مختصر داماد را همه خود به عهده گرفتم و بهترين اتاق خانه را براي آنها آماده كردم تا 3 ماه حتي پخت و پز عروس جديد را نيز خودم انجام مي دادم تا آنها خودشان تصميم به مستقل شدن گرفتند. حالا همان جاري مرا به عنوان مادر خود مي خواند نه يك جاري و فاميل شوهر. او گفت حالا كه به عقب بر مي گردم ياد آن دوران مي افتم، اصلاً احساس ناخوشايند و سرافكندگي نمي كنم من كاري كردم كه اگر امروز هم باز در آن شرايط قرار بگيريم انجام مي دهم اين به من حس افتخار و سربلندي مي دهد شيريني رضايت مندي و موفقيت را لمس مي كنم. مادربزرگ قصه مان ادامه مي دهد كه به خاطر شرايط كاري همسرم رسيدگي به تربيت و تحصيل فرزندان بيشتر بر عهده من بود و در نبود ايشان من هميشه نقطه نظرات همسرم را در تربيت كودكان مد نظر داشتم، تا جايي كه گاهي بچه ها به من مي گفتند، تو چرا از جملات پدر اين همه استفاده مي كني؟
او از احمد به خاطر رزق و روزي حلالي كه به خانه مي آورد بسيار راضي است و مي گويد: مال حلال عمر را طولاني و چهره را شادمان مي كند و قلب را راضي. خدا را شكر كه من هر سه موهبت را در سايه همنشيني با همسرم به دست آوردم. سپس به شهادت فرزند سوم خانواده اشاره مي كند. حرف هايش به اينجا كه مي رسد بغض صدايش را قطع مي كند و اشك در چشمان خسته پيرزن مي نشيند، آرام و با صلابت ادامه مي دهد كه او ثمره روزي حلال بود. نورالدين در آخرين روز ماه شعبان به دنيا آمد. روزي كه مادر بزرگ روزه بوده است. جالب آنكه نورالدين 21 سال بعد در آخرين روز شعبان در كربلاي 8 به شهادت مي رسد. مادربزرگ از روح بلند نورالدين اش مي گويد و از اين كه منتظر آمدن برادر بزرگش جلال الدين از جبهه نشد رفت تا نداي رهبرش را اجابت كند. مادر بزرگ شهادت فرزندش را در شب قبل از آن به خواب ديده بود و براي سلامت برگشتن او روزه نذر مي كند. روز شهادت فرزندش با مادربزرگ روزه بوده است. براي مادر بزرگ ما فرزندش به سلامت بازگشت هر چند او معتقد است در آن زمان با چشمان ناقص ما هرگز اين عظمت را لمس نكرديم. زماني كه خبر شهادت فرزندش را به او مي دهند او با صلابت و استقامتي كه تنها ويژگي مادران آن دوران بود، خدا را شكر مي گويد و اين كه توانسته بود با سلامت امانت خداوند را به او باز پس دهد احساس آرامش مي كرد و خود را مديون لطف الهي مي دانست كه گل زندگي او را به لطف با سلامت افتخار چيده و به گلستان عرش برده است.
به اين جا كه رسيد پيرزن ديگر نتوانست ادامه دهد، چند لحظه به سكوت گذشت و من برخواستم و او را به خاطرات نيم قرن صلابت و گذشت و استقامتش تنها گذاشتم؛ تا در خلوتش آرام گيرد. به صفحات قصه اي كه نوشتم نگاه كردم و ديدم، خداي من اين سرزمين لبريز از قصه اين شير زنان است كه هر كدام رنگ و بوي خاص خود را دارند و در نهايت همه يكسانند. مادراني صبور و آرام اما با قلبهايي بزرگ و دستاني كوچك كه گهواره انقلاب را به سرانگشتان ايمان و عشق خود پرورانده اند و به ثمر نشانده اند و حالا هر يك در گوشه اي آرام زندگي مي كنند. شايد روزي ما به سراغشان برويم و درس زندگي بياموزيم از سال ها تجربه شيرين آنها، شايد هم... خدايا آيا روزي قصه ما نيز به شيريني و نورانيت قصه آنها خواهد بود؟
منبع: نشريه دنياي زنان، شماره 70