عروسي خاله حلزون

حلزون کوچولو صبح زود بيدار شد. دور خودش چرخيد و شادي کرد. چون مامان مي خواست گردن بند مرواريدش را به او بدهد. آنها مي خواستند بروند عروسي؛ ولي مامان هر چه صندوقچه اش را گشت گردن بند را نديد. او ناراحت شد و تيک و تيک و تيک اشک ريخت. حلزون کوچولو وقتي مامانش را ناراحت ديد، غصه خورد. دنبال گردن بند گشت.گل هاي باغچه را جا به جا کرد. بعد از پشت گلدون شمعداني سرک کشيد. کسي توي حياط نبود. آهسته روي لبه ي حوض حرکت کرد. قار قاري تا او را ديد، قارقار کرد.
سه‌شنبه، 15 فروردين 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عروسي خاله حلزون

عروسي خاله حلزون
عروسي خاله حلزون


 

نويسنده: زبيده حاجتي




 
حلزون کوچولو صبح زود بيدار شد. دور خودش چرخيد و شادي کرد. چون مامان مي خواست گردن بند مرواريدش را به او بدهد. آنها مي خواستند بروند عروسي؛ ولي مامان هر چه صندوقچه اش را گشت گردن بند را نديد. او ناراحت شد و تيک و تيک و تيک اشک ريخت.
حلزون کوچولو وقتي مامانش را ناراحت ديد، غصه خورد. دنبال گردن بند گشت.
گل هاي باغچه را جا به جا کرد. بعد از پشت گلدون شمعداني سرک کشيد. کسي توي حياط نبود. آهسته روي لبه ي حوض حرکت کرد. قار قاري تا او را ديد، قارقار کرد.
پريد و حلزون را به نوکش گرفت و به لانه اش برد. قارقاري دهانش آب افتاد و گفت: «به به! چه خوش مزه!»
به آن نوک زد؛ اما نتوانست آن را بخورد، قارقاري خسته شد. چرتش گرفت، چشمانش را بست و خوابيد.
حلزون کوچولو يواشکي سرش را بيرون آورد، توي لانه ي قارقاري پر بود از چيزهاي براق و قشنگ. گردن بند مامانش هم آن جا بود، آن را برداشت و به گردنش انداخت. از لانه ي قارقاري بيرون آمد و آهسته از درخت پايين رفت. غروب به لانه اش رسيد.
مامان تا حلزون کوچولو را ديد، شاخک هايش را تکان داد. دخترش را بوسيد.
بعد هر دو به طرف ساحل به راه افتادند، شايد هنوز به عروسي حلزون ها نرسيده باشند. وقتي کنار دريا رفتي، مي تواني ردّ آن دو را روي ماسه ها ببيني.
منبع: نشريه ماهک شماره 21



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.