نگاهي به واپسين ساخته سانجي ليلا بنسالي

براج ساهاي معلم ميشل مك نالي است؛ دختربچه اي كه كر و لال و كور است. دبراج اولين بار ميشل را در 8 سالگي ملاقات مي كند. اين دختر از هيچ چيز سردر نمي آورد. او خشن است و دستپاچه و نمي تواند دركي از زندگي خود داشته باشد. دنياي او سياه است. دبراج راهنماي ميشل مي شود تا او را از اين تاريكي درآورد و به سوي نور و اميد هدايت كند. او معلم ميشل است، راهبر اوست و سرانجام موفق مي شود. سالياني مي گذرد و ميشل اكه اكنون دختر جواني شده است؛ با كمك دبراج مي تواند بخواند، بشنود و حتي عشق و عاطفه را تجربه كند. اما دبراج دچار بيماري فراموشي مي شود.
سه‌شنبه، 15 فروردين 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگاهي به واپسين ساخته سانجي ليلا بنسالي

 نگاهي به واپسين ساخته سانجي ليلا بنسالي
نگاهي به واپسين ساخته سانجي ليلا بنسالي


 

نويسنده: سارا پاك ضمير*




 

سياه اما سرشار از زندگي
 

 

براج ساهاي معلم ميشل مك نالي است؛ دختربچه اي كه كر و لال و كور است. دبراج اولين بار ميشل را در 8 سالگي ملاقات مي كند. اين دختر از هيچ چيز سردر نمي آورد. او خشن است و دستپاچه و نمي تواند دركي از زندگي خود داشته باشد. دنياي او سياه است. دبراج راهنماي ميشل مي شود تا او را از اين تاريكي درآورد و به سوي نور و اميد هدايت كند. او معلم ميشل است، راهبر اوست و سرانجام موفق مي شود. سالياني مي گذرد و ميشل اكه اكنون دختر جواني شده است؛ با كمك دبراج مي تواند بخواند، بشنود و حتي عشق و عاطفه را تجربه كند. اما دبراج دچار بيماري فراموشي مي شود. سال هاي بعد ميشل، دبراج را در يك آسايشگاه مي بيند. دبراج از زندگي خارج شده و در تنهايي اش هيچ كس را نمي شناسد. اكنون ميشل سعي مي كند معلم و راهبر او شود.
قضاوت در مورد فيلم (Black) واپسين ساخته سانجي ليلا بنسالي، كارگردان و نويسنده نام آشناي هند دشوار است. حقيقت امر اين است كه حتي يافتن مترادفي فارسي براي عنوان فيلم دشوار مي نمايد،‌ چرا كه كارگردان جوان اين اثر گاه از اين واژه به مفهوم سياهي ياد مي كند، گاه آن را نمادي از ظلمت و تاريكي معرفي مي كند و در نهايت از اين واژه به عنوان رنگ مسيري ياد مي كند كه قهرمان فيلم براي رسيدن به روياهايش ناگزير از عبور آن است. سانجي ليلا بنسالي در طول 11سال فعاليت در زمينه فيلمنامه نويسي و كارگرداني بارها و بارها نشان داده كه بازي با واژه ها در زمره بزرگترين دل مشغولي هايش جاي دارد. خط مشي اين نويسنده كه با نگارش فيلمنامه 1942 يك داستان عاشقانه (Love Story 1942) آغاز شد با گذشت زمان پربار تر شده و شكلي متمايز مي يابد. شخصيت هاي بي پناه و آشفته فيلم هاي وي هيچ كدام در انتهاي مسير به آرامش نمي رسند، بلكه تنها تكه هايي از يك پازل را تشكيل مي دهند كه در كارنامه هنري اين فيلم ساز قرار گرفته و معناي واحدي مي يابند.
از آشفتگي انقلابيون فيلم 1942 يك داستان عاشقانه گرفته تا بي پناهي شخصيت هاي ناشنواي فيلم خاموشي و از دلدادگي شخصيت هاي فيلم محبوب من دلم را تقديم كردم (هم دل دي چو كه صنم) گرفته تا ناكامي قهرمان فيلم ديودس، آن چه كه خميرمايه شخصيت ها را تشكيل مي دهد، حضور افرادي است كه براي رسيدن به كمال نيازمند حضور ديگري هستند كه خلأهاي وجوديشان را پر كرده و در مسير كمال آنها همراهي مي كنند. به نظر مي رسد كه گذر زمان تنها موجبات تغيير شكل ظاهري شخصيت هاي فيلم هاي بنسالي را فراهم كرده و ماهيت آنها همچنان ريشه در يك خاستگاه دارد. اگر شخصيت انقلابي فيلم 1942 يك داستان عاشقانه براي رسيدن به كمال مترصد يافتن عشقي با ديدگاه هاي وطن پرستانه مشترك بود، پدر و مادر ناشنوا در فيلم خاموشي در تلاش هستند تا ناتوانيشان را با حضور دختري كه از صدايي زيبا و توانايي ويژه اي در خواندن برخوردار است،‌ جبران كنند. اين عنصر در ساير فيلمنامه هاي بنسالي نيز حضوري چشمگير دارد.
شخصيت هاي ناتمام اين مؤلف در فيلم محبوب من دلم را تقديم كردم تغيير چهره داده و در قالب دختر جواني ظاهر شد كه در خلال شيطنت هاي كودكانه نيازمند شخص ديگري است كه وي را از اين دنيا جدا كرده و با ساير وجوه زندگي آشنا كند، كسي كه بتواند مهرورزي راستين را براي او معنا كند.
اين مسير در فيلم ديودس ادامه مي يابد و مخاطب در اين فيلم با شخصيت هايي مواجه است كه به رغم برخورداري از موهبت عشق، هرگز به كمال مطلوب خود نمي رسند و تنها ارمغان آنها از اين موهبت تجربياتي است كه عطرآگين مهرورزي است. در اين ميان اوج اين تكامل را مي توان در فيلم سياه مشاهده كرد. نويسنده فيلمنامه در اين اثر اشاره به انسان هايي دارد كه به رغم داشتن استعدادهاي نهاني كارآمد نيستند. نمود اين امر دختربچه كر و لالي است كه از هوش فراواني برخوردار است، اما در طول هشت سال زندگي خود هرگز مجال بروز استعدادهايش و حتي امكان برقراري ارتباط با اعضاي خانواده اش را نمي يابد. نمونه ديگر معلمي است كه سي سال از عمرش را صرف آموزش كودكان نابينا و ناشنوا كرده اما هرگز نتوانسته زندگي آنها را با روشنايي وجودش پيوند دهد. اين مسئله در پردازش ساير شخصيت هاي فيلم از جمله سارا، خواهر ميشل نيز نمايان است كه شكل ديگري از سرخوردگي را به نمايش مي گذارد. سانجي ليلا بنسالي براي تنظيم پنجمين فيلمنامه خود به سراغ سوژه اي مي رود كه پيش از اين توسط كارگردان هاي ديگر آزموده شده اند. فيلم سياه در حقيقت الهام پذيرفته از فيلم معجزه گر ساخته آرتور پن است كه در سال 1962 روانه سالن هاي سينما شد. با اين وجود آن چه كه به اين فيلم وجهي متمايز مي بخشد، توانايي كارگردان در ترسيم روابط عاطفي است كه پررنگ تر از نسخه هاليوود ترسيم شده اند.
تنها نگاهي به فعاليت هاي گذشته اين كارگردان/نويسنده كافي است تا دريابيم كه او پيش از ساخت يك اثر، همواره نماهنگ هاي آنها را طراحي كرده و از آنها به عنوان ابزاري براي القاي حس و حال شخصيت ها به مخاطب استفاده مي كند. اما تمايل بنسالي به حذف نماهنگ از فيلم سياه در حقيقت بزرگ ترين چالشي بود كه وي پيش رو داشت و به او كمك كرد تا حس و حال فيلم را تنها به مدد گفت و گو ها به مخاطبان منتقل كند. شخصيت ها در فيلمنامه سياه به گونه اي با يكديگر تنيده شده اند كه به واقع تشخيص شخصيت هاي محوري و اولويت بندي آنها دشوار مي نمايد، اما بيننده در يك نگاه كلي با شخصيت ميشل و دبراج ساهاي مواجه است. ميشل با بازي تحسين برانگيز راني موكورجي در حقيقت تأثير گرفته از شخصيت هلن كلر است. او در سن دو سالگي بر اثر يك بيماري سخت قدرت شنوايي و بينايي اش را از دست مي دهد و در پي آن توانايي اش براي صحبت كردن نيز رو با اضمحلال مي رود. از همان زمان است كه زندگي در محيطي تاريك و بدون كوچترين كورسويي، از وي موجودي تندخو، لجباز و ويرانگر مي سازد. فيلمنامه نويس سياه براي رويات آن چه كه بر شخصيت هاي محوري فيلمش گذشته، از نريشن استفاده مي كند و نه تنها درصدد ترسيم زندگي ميشل در دنيايي بدون نور، رنگ و صداست، بلكه مخاطب را نيز درگير اين دنيا مي كند. او در يكي از نماهاي آغازين فيلم صفحه اي تاريك را در براب چشم بيننده اش قرار مي دهد و از او مي پرصد تا چه مدت مي تواند اين تاريكي و خفقان را تحمل كند: يك لحظه، يك دقيقه، يك ساعت، يك روز ...
ميشل در اين اثر نمادي از انسان هايي است كه با تكيه به نيروي عزم و اراده بر تاريك غلبه كرده و در صدد كسب علم و دانش برمي آيد. با اين وجود آنچه كه بدست مي آورد نمي تواند بر عطشش براي گذراندن يك زندگي عادي غلبه كند، چرا كه روح ماجراجوي وي درصدد آزمودن تمامي چيزهايي است كه معلوليتش از وي دريغ كرده است. تمنيات روحي ميشل در زندگي به خوبي در گفت و گوهايي كه توسط بنسالي تنظيم شده، متبلور مي شود. او به هنگام شنيدن سخنان معلم ادبيات مبني بر اين كه آدم ها با چشم رويا نمي بينند، بلكه با قلب هايشان رويا مي بينند، به اعتراض برمي خيزد و مي گويد: آدم ها با چشم رويا نمي بينند، بلكه با قلب هايشان رويا مي بينند. من نابينا هستم اما با قلبم رويا مي بينم و رويايم اين است كه روزي فارغ التحصيل دانشگاه شوم.» و يا زماني كه در مي يابد خواهر كوچك ترش سارا در آستانه ازدواج است، به وضوح اندوهش را از اين كه نمي تواند عشق را در قالب يك پيوند زناشويي تجربه كند با معلمش در ميان مي گذارد. با اين وجود حضور چنين ناكامي هايي در زندگي ميشل مانع شاد زيستن وي نمي شود. او در عين ناشنوايي به لالايي و آرامش حاصل از آن باور دارد و دلخوش از اين است كه با وجود معلوليت نيز مي تواند براي خانواده اش افتخار آفرين باشد. اگر آرتور پن شخصيت فيلم معجزه گر را در سنين كودكي رهاي مي كند، بنسالي دوران بزرگ سالي اين شخصيت را ترسيم كرده و مسير تكامل وي از يك موجود ترحم انگيز به انساني موفق را به مخاطب نشان مي دهد. در حقيقت يكي از نقاط قوت فيلمنامه بنسالي در اين امر خلاصه مي شود كه شخصيت معلول در فيلم وي موجودي منزوي و ترحم انگيز نيست بلكه گه گاه موجبات خلق صحنه هاي طنز بسياري را نيز فراهم مي كند. كساني كه فيلم تحسين برانگيز خاموشي را تنها به عنوان جرقه اي زودگذر در كارنامه هنري سانجي ليلا بنسالي ارزيابي مي كردند، پس از فيلم سياه به اين باور رسيدند كه ترسيم مشكلات زندگي زناشويي يكي از دغدغه هاي اين كارگردان/نويسنده است. او نه تنها به اين شخصيت ها علاقه بسياري دارد، بلكه جايگاه ويژه اي را برايشان در نظر مي گيرد. گواه اين امر صحنه اي است كه دست ميشل بر اثر برخورد با تيغ زخمي مي شود و معلم با گذاشتن مرهم روي دستش سعي مي كند كه معني واژگان را به وي تفهيم كند. در اين هنگام مادر دختر كه كاتوليك است به معلم مي گويد: «به وي بگو كه در سرنوشتش تيغ هاي بسيار نهفته است» و پاسخ مي شنود: «مگر نه اين كه همين تيغ ها تاج پادشاهي مسيح را زينت دادند.» اصولاً مذهب در فيلمنامه بنسالي نقش پررنگي دارد و نويسنده در جاي جاي اثر هنري اش پروردگار را ذاتي لايتناهي معرفي مي كند كه همواره در اين نزديكي است. شخصيت هاي فيلم هاي او پس از راز و نياز با خداوند به مطلوب خود دست مي يابند و اين امر به رابطه شان با خداوند قوت مي بخشد. اين امر در فيلم سياه با توجه به نيازهاي ميشل نمود بيشتري دارد. او در ابتداي فيلم عنوان مي كند كه مدت داوازده سال از خداوند خواسته كه معلمش را به وي بازگرداند و سرانجام پاسخ راز و نيازهايش را دريافت مي كند. در فيلم هاي بنسالي خدا را مي توان به واسطه زيبايي مخلوقات و عظمت نعمت هايش مشاهده كرد. ريزش باران، بارش برف و شفقت مادر از جمله عناصري هستند كه همواره حضور پروردگار را يادآور مي شوند. بنسالي خسته از روايت ويرانگري هاي يك دختر، اضطراب هاي يك مادر و سردرگمي هاي يك معلم پير در پايان فيلمش آنها را به سوي پرستشگاه پروردگار راهنمايي مي كند؛ باشد كه به آرامش دست يابند. از ديگر شخصيت هايي كه نقش بسزايي در پيشبرد فيلمنامه دارد، ‌مي توان به دبراج ساهاي (با بازي آميتا باچن) اشاره كرد. او مردي است كه بغض هاي فروخورده بسياري دارد و هرگز در خلال فيلم به تنهايي او در سنين ميانسالي و دلايل آن اشاره نمي شود. سال هاي كه به تازگي چشم هايش را جراحي كرده و گله مند اين است كه مدت سي سال از عمرش را صرف آموزش كودكان نابينا و ناشنوا كرده، اما هيچ كدام از آنها با معناي واقعي روشنايي آشنا نشده اند. او در نمايي از فيلم به همكارش مي گويد: آن چه كه مرا آزار مي دهد اين است كه پس از سي سال تدريس، زماني كه مدرسه را ترك كردم ديدم كه دانش آموزانم قادر به تشخيص مكان من نيستند و در جهت اشتباهي ايستاده اند و برايم دست تكان مي دهند.» تعليم و تربيت ميشل به منزله مبارزه طلبي است كه ساهاي نه تنها آن را مي پذيرد، بلكه براي حفظ آن تلاش مي كند. البته او از انگيزه هاي لازم براي اين امر برخوردار است. او در سنين كودكي خواهري با ويژگي هاي ميشل داشته است كه پشت ميله هاي آسايشگاه رواني گم شده و هرگز او را نيافته است. كودكي تلخ و بزرگسالي سترون از اين شخصيت فردي را مي سازد كه غيرممكن برايش مفهومي ندارد. با اين وجود در سالهاي واپسين عمر به بيماري آلزايمر مبتلا مي شود و اينك نيازمند دانش آموز سابق است تا درس هاي گذشته را برايش مرور كند. باورهاي دلبر ساده و در عين حال تأثيرگذار هستند. او اعتقاد دارد كه ميشل هر بار كه زمين بخورد بيشتر اوج مي گيرد و يا اين كه فلسفه اش درباره زندگي در اين امر خلاصه مي شود كه زندگي مانند يك بستني است و پيش از اين كه آب شود بايد از آن لذت برد. آن چه كه در شكل گيري شخصيت ها و پردازش آنها به كارگردان كمك كرده محيط هايي است كه از پيش طراحي شده اند. هرجا كه زندگي ميشل ترسيم مي شود، تصاوير سياه، سفيد و در نهايت خاكستري هستند. اما هم زمان با آشنايي ميشل با واژه ها به طيف رنگ هاي موجود در صحنه افزوده مي شود. اگر ناتواني ميشل در برقراري ارتباط با خانواده اش در رنگ سياه متبلور مي شود، نسيان و فراموشي ساهاي در رنگ كاملاً سفدي نمود مي يابد. درست مانند لوح سفيدي كه براثر گذشت زمان نوشته هايش پاك شده است و ديگر چيزي را به خاطر نمي آورد. در اين بين ذكر اين نكته نيز خالي از لطف نيست كه كارگردان در نماي نخستين معرفي ساهاي او را در اتاقي نشان مي دهد كه تمامي ديوارهاي آن پوشيده از واژه ها و كلمات هستند و شور و شوق اين معلم را در برقراري ارتباط با روح واژه ها نشان مي دهند. فيلم سياه در سياهي شب به پايان مي رسد و شمعي كه در دست شخصيت محوري فيلم است، بارقه هايي از اميد را در دل مخاطب زنده مي كند. مي توان اميدوار بود كه با حضور شمع هرگز تاريكي و ظلمت بر زندگي ميشل و افرادي از جنس وي حكمفرما نمي شود.
منبع: فيلم نگار شماره 36



 

Sara-pair@journalist.com  *
 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط