پیامدهای یک فتوا

اوضاع رشدی بهتر از قبل شده است. توی امریکا می‌تواند روزی دو ساعت پیاده‌روی کند. کی باور می‌کند؟ دو ساعت در روز پیاده‌روی؟ حالا بیش‌تر سخنرانی می‌کند. کمتر سفر می‌رود. با یک دختر جوان هم آشنا شده. بیانیه‌های ضد اسلامی می‌دهد. علیه مسلمان‌ها، علیه چیزی به اسم «خطر بنیادگرایی» سخنرانی می‌کند و توی مطبوعات مطلب می‌نویسد. اما مرده است. حکم اجرا بشود یا نه او مرده است. او را امام ره اعدام کرد. با همان حکم.
شنبه، 19 فروردين 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
  پیامدهای یک فتوا

  پیامدهای یک فتوا
پیامدهای یک فتوا


 





 
از کودکی او داستان‌های مختلفی نقل شده است. یکی گذشته‌ای عادی چون مسلمانی بی‌قید و بند که رشدی به آن افتخار می‌کند؛ و دیگری گذشته‌ای یکسره باعث شرم. شاید یکی از این دو را خودش ساخته باشد و دیگری را برایش ساخته باشند. هرچه هست، برای دنیا رشدیِ قبل از آیات شیطانی چندان اهمیتی ندارد. او را با کتاب آیات شیطانی می‌شناسند. قبل از آن موجود قابل اعتنایی نبوده، دست بالا اینکه یکی دو کتاب عادی نوشته. چه فرق می‌کند کی به دنیا آمده. تاریخ تولدش همان روز نشر کتابش است. روزی که یک مرتد متولد شد.
احمد سلمان رشدی، متولد 19 ژوئن سال 1326 شمسی، برابر 1947 میلادی، در بمبئیِ هند به دنیا آمد. پدرش تاجری مسلمان و ثروتمند بود. اما اعتقادات مذهبی قوی نداشت. گوشت خوک نمی‌خورد چون پیدا نمی‌شد اما الکل چرا؛ مصرف می‌کرد. یه قول خود رشدی: “می‌توانم بگویم خوشبختانه آن‌ها مسلمانان خوبی نبودند و من را طوری که در دنیا مرسوم است تربیت کردند.”
مدرسه که تمام شد رفت دانشگاه کمبریج. در دانشکده‌ی ادبیات رشته‌ی تاریخ و ادبیات را انتخاب کرد. برای اینکه خرجش را دربیاورد در مطبوعات لندن مقاله می‌نوشت. در همان دوران دانشجویی داستان‌نویسی را شروع کرد. سال 1968 عضو یکی از احزاب جنبشِ چپ انگلیس شد؛ در تظاهرات دانشجویان علیه جنگ ویتنام هم شرکت کرد. کم‌کم وجهه‌ای روشنفکری برای خودش دست و پا می‌کرد.
نمایش‌های جدیدِ تماشاخانه‌های آوانگاردِ لندن را می‌دید. فارغ‌التحصیل که شد، چند ماهی رفت پاکستان و دوباره برگشت انگلیس. در لندن سردبیر یک بنگاه تبلیغاتی کوچک شد و نوشتن اولین رمانش را شروع کرد؛ رمان درباره‌ی یک قدیس مسلمان بود ولی کسی انتشارش را قبول نکرد. خیلی سطحی و خام بود.
در 27 سالگی با یک دختر انگلیسی ازدواج کرد. سال 1975 (در 28 سالگی) مجموعه داستان “گریموس” را نوشت. این بار کتابش چاپ شد اما منتقدها روی خوشی به آن نشان ندادند. بالاخره بعد از پنج سال موفق شد. “بچه‌های نیمه شب” اولین رمانش بود که در 1981 چاپ شد؛ اولین تجربه‌ی جدی‌اش. مشهور شد. کتاب مخاطب پیدا کرده بود. همان سال جایزه‌ی “بوکر” را به او دادند. سال 1993 هم “بوکر بوکرها” را برد. بین برندگان بوکر در 25 سالِ نخست اعطای این جایزه، اول شده بود.
رمان فوری به بیش از سی زبان ترجمه شد. داستان تکان دهنده ای بود. منتشر که شد مطبوعات انگلیس غوغا کردند. همه‌جا نقد بچه‌های نیمه‌شب بود. محور کتاب، قصه‌ی استقلال هند است و راوی‌اش یک مسلمان جوان. کتاب در هند جنجال درست کرد. رشدی در کتاب به خانم “ایندیرا گاندی” (نخست وزیر وقت هندوستان) گفته بود “بیوه”. به پر و پای دولت هند هم پیچیده بود.
رشدی هنوز کتاب اصلی‌اش را ننوشته بود. هنوز یک نویسنده‌ی مشهور و محبوب و مسلمان بود. سال 1983 در رمان شرم با سَبکی که افسانه، واقعیت و تاریخ را در هم می‌آمیزد، سیاستمدارهای پاکستان را زیر سؤال برد. سبکش تازه نبود؛ نمونه‌ی شرقی نداشت. از قصه‌های نویسنده‌های امریکای لاتین الگو گرفته بود. نیشش را به همه رساند. سهم “بی‌نظیر بوتو” هم یک لقب جدید شد؛ “باکره‌ی تنکه آهنی”.
انتشار شرم در پاکستان ممنوع شد. کتاب نیم میلیون نسخه در کل جهان فروخت؛ این دومین کتاب رشدی بود. موفقیت کمی نبود. دو کتابِ اولِ کم‌تر کسی این‌قدر پرفروش و البته پرحاشیه می‌شود. ولی رشدی حاشیه را دوست داشت.
سال 1985 بعد از 11 سال از همسر و پسرش جدا شد. در 1987 با “ماریان ویگنز” نویسنده‌ی امریکایی ازدواج کرد. محبوب شده بود. همه‌جا از او و کتابش حرف می‌زدند؛ اما هنوز ارضا نشده بود. رشدی به خودش هم رحم نکرده بود. به ملیتش، به کشورش و به وطنی که چند بار عوضش کرد. چه‌برسد به دیگران و اعتقاداتشان. به هیچ چیز مقید نبود. این را خودش بارها گفته‌بود.
مؤسسه‌ی انتشاراتی “پنگوئن” آمد سراغش. با هم معامله کردند. هردوشان گم‌شده‌شان را پیدا کرده بودند؛ هم رشدی راضی بود هم “گیلدون ریتکن” رئیس انتشارات. صاحبان مؤسسه صهیونیست بودند. انشارات متعددی هم زیر نظرشان بود. این پروژه را سپردند به نشر “وایکینگ”. این بار باید ضد اسلام می‌نوشت.
حرفش برو داشت. نویسنده‌ی مسلمان محبوبی بود. البته مسلمانی که برگشته. باید می‌گفت “من این راه را رفته‌ام؛ کسی نرود؛ همه‌اش دروغ است.” حرفش می‌گرفت. سست ایمان‌ها را از راه به در می‌کرد. صهیونست‌ها روی این حرف‌ها حساب باز کرده بودند. باید کارش را می‌کرد. سفارش تألیف را قبول کرد.
حق‌التألیف بی‌سابقه بود؛ 850000 پوند. کسی چنین رقمی برای تألیف یک رمان نگرفته بود. او انتخاب شده بود و باید آیات شیطانی را می‌نوشت.26 سپتامبر 1988 (4 مهر 1367) کارش را تمام کرد و کتاب را در 547 صفحه تحویل ناشر داد؛ Satanic verses منتشر شد و بلافاصله به عنوان یک اثر ادبی ممتاز شناخته شد. برای تبلیغش کلی هزینه کردند. آن‌قدر که کسی فکر نمی‌کرد کتاب خرجش را دربیاورد.
ولی درآورد. خوب فروش کرد. خیلی از مسلمان‌ها کتاب را خریدند. می‌خواستند ببینند ماجرا چی است. توش چی نوشته. حرف حسابش چی است. حرف حساب نداشت. توهین بود. یک‌سره دروغ بسته بود و تخیلاتش را با آن‌چه بهش گفته بودند سرهم کرده بود و آورده بود توی کتاب؛ توی 9 فصل.
“ساندی تایمز” نوشت “قطعه‌ی هنری بسیار زیبایی است که در قالب رمان نوشته شده و بیش از هر کار دیگری در این روزها ایده‌آل تلقی می‌شود.” روزنامه مال “روبرت مورداک” یهودی است.
توی کتاب گفته بود وحی حقیقت نداشته؛ پیامبر همه‌چیز را جعل کرده و از طرف خدا نیامده. توی همه‌ی کتاب‌هاش توهین کرده بود و این آخری هم استثنا نبود. به پیامبر، اصحابش و فرشته‌ی وحی اهانت کرده بود. شاید همان روز اول باید جلو توهین‌هاش را می‌گرفتند. باید می‌فهمیدند نقشه دارد.

متن آیات شیطانی
 

کتاب را با انفجار شروع کرده. هواپیمارباها جامبوجت “بُستان” را می‌دزدند. هواپیما توی یک کش و قوس، درست بالای دریای “مانش” منفجر می‌شود. از همه‌ی مسافران تنها دو نفر زنده می‌مانند و به طرز عجیبی از انفجار جان به‌در می‌برند. از فاصله‌ی 29000 پایی سقوط می‌کنند اما سالم می‌آیند روی زمین. یکی “جبرئیل” فرشته است و دیگری “صلاح‌الدین چمچا”. جبرئیل ستاره‌ی مشهور فیلم‌های مذهبی هند است.
آمده‌بود دنبال “الی کُن”؛ ملکه‌ی یخ (زن فاتح اِوِرِست). می‌خواست برود لندن. صلاح الدین هم نقش‌های رادیویی بازی می‌کند و توی تلویزیون برای کودکان فیلم بازی می‌کند. استاد تغییر لهجه و تقلید صدا است. رفته بود بمبئی پدرش را ببیند. حالا داشت به انگلیس برمی‌گشت؛ به “کشور میانه رَوی و اعتدال”.
در طول سقوط، هویت صلاح‌الدین چمچا و جبرئیل عوض می‌شود. آن‌ها به دو نماد تبدیل می‌شوند. یکی موجودی شیطانی می‌شود و آن یکی مردی فرشته‌خو. در تاریکی، بالای سر مرد فرشته‌خو هاله‌ی نور دیده می‌شود.
تغییر هویت آن‌ها سریع است. خواننده گیج می‌شود. اول نمی‌فهمد چی شده. چند صفحه جلوتر متوجه می‌شود. درک ماجرا برایش سخت است. می‌خواهد فکر کند و بفهمد چه اتفاقی افتاده اما داستان مجال نمی‌دهد. نمی‌گذارد بفهمد این دوتا چه‌طور تغییر کردند. موجی ایجاد می‌شود که خواننده را با خودش می‌برد. صحنه‌ها دائم عوض می‌شوند. صلاح‌الدین چمچا و جبرئیل مدام درگیر داستان‌های جدید می‌شوند. داستان‌هایی که نامربوط به نظر می‌آیند اما نویسنده ربطشان می‌دهد. زمان نتیجه‌گیری کارش را می‌کند. از موجی که اول داستان درست کرده استفاده می‌کند و خواننده‌ی شوک زده را هرجا که خواست با خودش می‌برد.
صلاح‌الدین چمچا و جبرئیل نقش‌های اصلی داستان‌اند. ماجراهای مختلف کتاب، این دونفر را به هم ربط می‌دهد و سرنوشتشان را در یک مسیر می‌گذارد. کتاب از تز و آنتی‌تز پر است. همه‌چیز تغییر شکل می‌دهد. فکرهایی که به ذهن خواننده می‌رسد تغییر ماهیت می‌دهند. وقتی فکر کند چیز خوبی به‌ذهنش رسیده، چند سطر پائین‌تر، همان ذهنیت به کار شیطانی تبدیل می‌شود. همه چیز دو جنبه دارد. کارهای بد از دید دیگر به بهترین کار تبدیل می‌شوند. آیه‌های شیطانی علیه پیغمبر است، همه‌اش درباره‌ی چه‌گونگی استحاله و تغییر است. می‌خواهد بگوید همه استحاله می‌شوند و تغییر می‌کنند.
می‌گوید این تغییر مربوط به دنیای امروز است و همه باید خودشان را با دنیا و تغییرهاش هم‌آهنگ کنند. این تغییر باید سریع انجام شود، مثل سقوط از آسمان. چون دنیا زود عوض می‌شود. دنیای ما که به گفته‌ی پدرِ الی “پُر از تضاد است. این را از یاد نبر. در این‌جا اشباح، نازی‌ها و قدیسین همه هم‌زمان زندگی می‌کنند و در حالی که در گوشه‌ای از خوش‌بختی به اوج می‌رسی، جهنم در پایان راه انتظارت را می‌کِشد. دنیایی از این وحشی‌تر وجود ندارد.” البته خود رشدی مدت‌ها قبل استحاله شده بود. حالا می‌خواست بگوید “این استحاله طبیعی است و همه دچارش می‌شوند.” هرکس تغییر هویت ندهد از دنیا و سرعتش عقب مانده است. توی کتاب بین خیر و شر یک‌سره درگیری و جنگ است. خوب‌های داستان خیلی‌خوبند و بدهاش زیادی بد. رشدی خوب و بد را به جان هم انداخته تا نتیجه‌ی دلخواهش را به خواننده منتقل کند.
داستان بخش دوم کتاب در شهری به نام “جاهلیه” می‌گذرد. رشدی این قسمت را براساس خرافه‌ای به نام “غرانیق” نوشته است. افسانه‌ی غرانیق جزو اسرائیلیاتِ دین است. همین دست‌آویز رشدی شد. این افسانه‌ای است که با ادله‌ی عقلی و تاریخی مردود شده و خود قرآن هم آن را نقض کرده است.
جالب این است که رشدی آیه‌های استفاده شده در کتابش را از ترجمه‌ی قرآن “مولانا محمدعلی” برداشته است. “محمدعلی” در ترجمه‌اش روایت واقدی از افسانه‌ی غرانیق را قبول ندارد. می‌گوید صحت ندارد. در واقع، منبع تألیف آیات شیطانی کتابی است که آیه‌های شیطانی را رد می‌کند.
نام مکه در کتاب “جاهلیه” است؛ نامِ دِهی در مصر. سال 1960 در عملیات ساخت سد “اسوان” دِه زیر آب رفت. بعداً معبدهاش را در ارتفاع بالاتری بازسازی کردند. در جاهلیه‌ای که رشدی ترسیم می‌کند، همه چیز ماسه‌ای است و آب، دشمنِ شهر است. همه چیز با کوچک‌ترین تلنگری فرومی‌ریزد. این است که اسم آن دِه به ذهن خواننده می‌رسد. جاهلیه هم‌نامِ دِهی است زیر آب؛ در مصر.
آخرِ این بخش، جبرئیل؛ مَلِک مقرّب، اعتراف می‌کند. می‌گوید زبانش در اختیار خودش نیست. گاهی شیطان چیزهایی از زبان او گفته. درست یادش نمی‌آید، شاید چند آیه بوده‌اند.
رشدی این‌جا را با دقت نوشته. نتیجه‌ای که می‌خواهد همین‌جا است. شیطان می‌تواند از زبان فرشته‌ی وحی حرف بزند؛ از زبان ملک مقرب خدا. خواننده فکر می‌کند خدا همان شیطان است و شیطان خدا است یا شاید خدا موجودی است نیمی شیطان و نیمی فرشته یا چیزی شبیه این. همه‌چیز مخلوط می‌شود. مرز خوبی و بدی مدام کم‌رنگ می‌شود. در ادامه‌ی کتاب، فاجعه‌ی “یونیون کارباید” در “بوپال” (هند)، کشتار کودکان در “آسام”، جنگ “فُلکلند”، تظاهرات میدان “گراونر” علیه مداخله‌ی نظامی امریکا در ویتنام، خطر موادمخدر، پدیده‌ی نوظهور افزایش پنج و شش‌قلوها، جنجال زاغه نشینی و خانه‌های موقت در لندن و چند حادثه‌ی معاصر را با طنزی کنایه آمیز تصویر می‌کند.
می‌خواهد کتابش را بزک کند. بهش رنگ آزادی بیان بدهد. راه دفاع را برای خودش باز گذاشته که بعد بگوید فقط اسلام را نقد نکرده است. بگوید این یک بخش کتاب بوده؛ این کتاب نقد همه‌چیز است. نقد دنیا و مردم و عقایدشان است. کسی نباید ناراحت بشود.
منتقدها می‌گویند آیه‌های شیطانی رمان‌های سه‌گانه‌ی رشدی را تکمیل کرده است. ضلع سوم مثلث اهانت است. خودش می‌گوید “در بچه‌های نیمه شب هند را توصیف کرده‌ام. هندِ کودکی‌اَم را، هندِ نسلی که همراه با استقلال هند به دنیا آمد. رمان شرم درباره‌ی پاکستان است؛ کشوری که پدر و مادرم در آن پناه گرفتند. آن‌ها هم از آزار هندوها فرار کردند؛ مثل خیلی از مسلمان‌ها. اما پس از نَقل آنچه تا آن زمان گذشته بود خواستم بخش دیگری از داستان زندگی‌ام را بازگو کنم؛ مهاجرتم به انگلستان. 13 ساله بودم که به این کشور آمدم. غریب بودم و از سرزمین خودم کنده شده‌بودم. این‌جا سرما، تحقیر و نژادپرستی انتظارم را می‌کشید، اما بعدها دنیای دیگری یافتم. دنیایی تازه، با ارزش‌های متفاوت. طرح کتاب آیه‌های شیطانی از این تجربه مایه گرفته است. می‌خواستم رَوَندِ مهاجرت را توصیف کنم. از یک سو آن همه شکستگی و رنج و تحمل و از سوی دیگر کشف و دریافت ارزش‌های نو را بیان کنم.”
بعضی منتقدها، کتاب را با هزار و یک شب مقایسه کرده‌اند. گفته‌اند حماسه‌ی دنیای مُدرن است. سبک رئالیسم جادویی رشدی را هم‌طراز “گابریل گارسیا مارکز” شمردند.
منتقد که نبودند؛ مبلغ بودند. بالأخره گرد و غبار می‌خوابد. جنجال و تبلیغ و دعوا سر این کتاب کم می‌شود. آن‌وقت آینده جایگاه کتاب را معلوم می‌کند و مشخص می‌شود آیه‌های شیطانی در لیست آثار ادبی ماندگار قرن بیستم جایی ندارد.

سبکی که شخصی نیست
 

سلمان رشدی مقلد است. صاحب سبک نیست. به شیوه‌ی رئالیسم جادویی داستان می‌نویسد. نام‌های تاریخی را تغییر می‌دهد و اتفاق‌ها را هرطور دلش خواست عوض می‌کند. هیچ قانون و ضابطه‌ای را هم رعایت نمی‌کند. برای زرنگی سبک خوبی است. مخصوص سوء استفاده است. ساختارش جان می‌دهد برای توهین؛ می‌شود اهانت کرد و بعد حاشا کرد. گفت “این‌ها همه تخیلی‌اند.” می‌شود از زیر اتهام فرار کرد. البته نویسنده می‌داند دروغ می‌گوید. می‌داند به ادبیات خیانت کرده ولی انکار می‌کند.
رشدی مقلد “بورخس” و گارسیا مارکز است. “طبل حلبی” “گونتر گراس” را خوانده و بچه‌های نیمه‌شب را نوشته. خودش می‌گوید طرح رمان را از طبل حلبی الهام گرفته است. آیات شیطانی هم خیلی شبیه “مرشد و مارگریتا” ی “میخائیل بولگانف” روس است. البته عده‌ای آیات شیطانی را کپی مسخره‌ای از “صد سال تنهایی” مارکز می‌دانند. کتاب را بخوانی یاد صد سال تنهایی می‌افتی با این فرق که رئالیسم جادویی رشدی با شیوه‌ی مارکز خیلی متفاوت است. داستان مارکز، بر پایه‌ی تخیل است؛ خیال محض. همه‌چیز توی کتاب، غیر واقعی‌اند. خواننده‌ی صد سال تنهایی می‌داند ده‌کده‌ای به نام “ماکوندو” وجود ندارد. بستر “صد سال تنهایی” هم در لامکان است ولی رئالیسم جادویی رشدی در بستر واقعیت است. همه‌چیز واقعی است و در عین حال می‌شود گفت حقیقت ندارد. همه‌چیز تغییر کرده. رشدی کاریکاتور تاریخ را شرح می‌دهد. همه چیز همان‌طور است که می‌گوید اما تغییرشان داده؛ بزرگ و کوچک شده‌اند. تاریخ را تحریف می‌کند. با اتفاق‌ها و شخصیت‌های واقعی بازی می‌کند و آن‌ها را تغییر می‌دهد. از این نظر کارش پُست مدرن است.
کتاب، سراسر توهین است. تحریف زندگی رسول الله است. می‌گوید نیست، اما هست. اشاره‌هاش به پیامبر است. تشبیه‌هاش این را می‌گویند. خودش می‌گوید “تلاش کرده‌ام در سیر توالی رؤیا گونه‌ی این اثر، برداشتم را از پدیده‌ی وحی و پیدایش یکی از ادیان بزرگ جهان بیان کنم. این برداشت یک فرد غیرمذهبی است که در سراسر زندگی‌اش فرهنگ اسلامی اهمیت اساسی دارد.”
در “شرم” می‌گوید “خوش‌بختانه آن‌چه می‌نویسم، واقع‌گرایی نیست، بلکه نوعی افسانه‌ی امروزی است، بنابراین گفته‌ها را خیلی جدی نمی‌گیرند و در نتیجه لزومی هم ندارد علیه من اقدامی بکنند.” می‌گوید واقعی نیستند. می‌گوید نباید جدی گرفتشان. اعتراف می‌کند که از زیر بار اهانت در برود. خودش را از زیر خشم مسلمان‌ها بیرون بکشد. همین‌جوری به هدفش رسید. حرفش را زد و گفت نباید به کسی بربخورد. رشدی خودش را نویسنده‌ای “ولگار” می‌داند. می‌گوید “ریشه‌ی لاتین” ولگار به معنای مردم است و در رمان نویسی، به مسائل روزمره‌ی مردم اطلاق می‌شود. مسائلی مانند سکس، مرگ، زندگی، شادی، غم؛ خواب و رؤیا.

حکم ارتداد
 

حالا رشدی 41 ساله آرام گرفت. به آن‌چه می‌خواست رسید. با خیال راحت پشت میزش می‌نشت؛ لیوان قهوه‌اش را دستش می‌گرفت. پاهاش را روی میز می‌انداخت و اخبار خودش را در روزنامه‌ها و مجله‌ها می‌خواند. “گاردین”، “لوموند” “تایم” و بقیه‌ی مطبوعات از اسم و عکسش پر شده بود. شاید اتاقش را از بریده‌هاشان پر کرده بود. خودشیفتگی‌ش داشت ارضا می‌شد. خوشحال بود. مصاحبه می‌کرد. برای کتابش جلسه‌ی نقد می‌گذاشتند. سخن‌رانی می‌کرد. تازه خودش را پیدا؛ نه، گم کرده بود.
گاهی هم خبرهای بد می‌رسیدند. تظاهرات و اعتراض؛ ولی کم بود. مهم هم نبود. اعتراض همیشه هست. همین‌ها باعث شهرتش شده بودند. به اعتراض و مخالفت نیاز داشت. داشت زیاد می‌شد. 24 بهمن 67 چهار نفر توی تظاهرات کشته شدند. پاکستانی‌ها و هندی‌ها زودتر از ایرانی‌ها کتاب را دیده‌بودند.
بیست و پنج بهمن 67 امام (ره) فتوا داد. ایران تازه از 8 سال جنگ راحت شده بود. هنوز تکلیف خیلی مسائل مشخص نبود. اسرا، بازسازی، منافقین، غرامت، قائم مقامی و هزار نکته‌ی مبهم وجود دارند ولی در دین پیرمرد، حکم خدا مسامحه برنمی‌دارد. او همه چیز را به‌موقع و در جای خودش انجام می‌دهد. از چیزی هم نمی‌ترسد. به همه هم هشدار می‌دهد و می‌گوید “نترسید!” “از غرب و شرق نترسید!” خودش هم فقط از خدا می‌ترسید.
“باسمه تعالی، انا لله و انا الیه راجعون. به اطلاع مسلمانان غیور سراسر جهان می‌رسانم مؤلف کتاب آیات شیطانی که علیه اسلام و پیامبر و قرآن تنظیم و چاپ و منتشر شده است، همچنین ناشرین مطلع از محتوای آن محکوم به اعدام می‌باشند. از مسلمانان غیور می‌خواهم تا در هر نقطه که آنان را یافتند، سریعاً آن‌ها را اعدام نمایند تا دیگر کسی جرأت نکند به مقدسات مسلمین توهین نماید و هر کس در این راه کشته شود شهید است ان شاء الله.‌ ضمناً اگر کسی دست‌رسی به مؤلف کتاب دارد ولی خود قدرت اعدام آن را ندارد، او را به مردم معرفی نماید تا به جزای اعمالش برسد”. والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته، روح الله الموسوی الخمینی، 25/11/67
البته حکم اعدام برای سب نبی مختص اسلام نیست. کتاب مقدس، سفر خروج، باب 31، آیات 12 تا 16 و همین طور باب 35 آیه‌ی 2، در مورد مجازات بی‌احترامی به مقدسات آمده “خداوند موسی را خطاب کرده و گفت” تو بنی‌اسرائیل را مخاطب ساخته بگو بست‌های مرا نگاه دارید زیرا که این در میان من و شما در نسل‌های شما آیتی خواهد بود تا بدانید که من یهوه هستم که شما را تقدیس می‌کنم پس بست را نگاه دارید زیرا که برای شما مقدس است، هر که آن را بی‌حرمت کند هر آینه کشته شود. بست در دین یهود یک عهد مقدس است. اگر حرمتش توسط یک یهودی شکسته شود، جزای او مرگ است.
رشدی هیجان را دوست داشت اما نه تا این حد. مخالفت خوب بود اما نه تا پای جان. حالا مسلمان‌ها قصد جانش را داشتند. فکرش را نکرده بود. نمی‌دانست این‌طوری می‌شود. حامیانش قول‌های خوبی بهش داده بودند. داشت روی سفارش‌های جدیدش کار می‌کرد. به یک اهانت تازه فکر می‌کرد. اما امام (ره) همه را غافل‌گیر کرد. فتوا داد و اول حکمش هم آیه‌ی استرجاع را آورد.

راهی برای نجات
 

قبلش تظاهرات و اعتراض شده بود ولی وقتی خبر به امام (ره) رسید حکم داد. حالا مگر می‌شد شعله‌ی اعتراض‌ها را خاموش کرد؟ همه، جاخوردند. غربی‌ها نمی‌دانستند فتوا یعنی چه. این کلمه اصلاً توی هیچ زبانی معادل نداشت. مجبور شدند به فرهنگ لغاتشان واردش کنند و حالا معنی‌اش را می‌دانند. خوب هم می‌دانند. بگویی فتوا بهت می‌گویند رشدی. ازش می‌ترسند. با این کلمه مشکل دارند. دست و پاشان را جمع می‌کنند. می‌دانند با کسی شوخی ندارد. مسلمان‌ها جانشان را برای اجراش می‌دهند.
چه کار می‌توانستند بکنند؟ باید ریشه را می‌زدند. باید حکم را زیر سؤال می‌بردند. راهی نبود. نه می‌شد لغوش کرد نه به رویش چشم یست. باید ماجرا را لوث می‌کردند. “تایم” چاپ لندن سناریو را شروع کرد. 27 فوریه‌ی 1989 گفتند امام (ره) ماجراجویی کرده و می‌خواهد اعتبار داخلی کسب کند. دوباره بخوانید گفتند “آیت الله می‌خواهد برای خودش اعتبار سیاسی دست و پا کند.” آن‌هم داخل ایران. امامی را می‌گفتند که کافی بود لب باز کند تا مردم برایش جان بدهند. گفتند “می‌خواهد فرافکنی کند. می‌خواهد آتش انقلابش را روشن نگه دارد. می‌خواهد انفلابش را به بیرون از ایران بکشاند.” این را مجله‌ی “ژون آفریک” 1 در ماه مارس 1989 نوشت. فایده نداشت. کسی حرفشان را قبول نمی‌کرد. خواننده‌ها مسخره‌شان می‌کردند. حرف “گاردین” را هم کسی قبول نکرد. گفته بود “قطع‌نامه‌ی 598 جو غیر اسلامی ایجاد کرده و [آیت‌الله] خمینی می‌خواهد با این حرف‌ها، جو را عوض کند.”
می‌گفتند نظر شخصی آیت الله خمینی است. امام (ره) هم رهبر معنوی است. رهبر معنوی هم آدم بدی نیست. خُب مثل پاپ است دیگر؛ گاهی هم یک چیزهایی می‌گوید. شما جدی نگیرید. تازه جدی هم باشد امام (ره) رهبر عده‌ی کمی از شیعه‌ها است. بقیه‌ی شیعه‌ها و سنی‌ها قبولش ندارند. کمی طول کشید تا فهمیدند ماجرا خیلی جدی است. امام ره آینده را هم پیش‌بینی کرد:
“روحانیون و مردم عزیز حزب‌الله و خانواده‌های محترم شهدا حواسشان را جمع کنند که با این تحلیل‌ها و افکار نادرست، خون عزیزانشان پای‌مال نشود. ترس من این است که تحلیل‌گران امروز، ده سال دیگر بر کرسی قضاوت بنشینند و بگویند که باید دید فتوای اسلامی و حکم اعدام سلمان رشدی مطابق قوانین و اصول دیپلماسی بوده است یا خیر؟ و نتیجه‌گیری کنند که چون بیان حکم، خود آثار و تبلیغاتی داشته است و بازار مشترک و کشورهای غربی علیه ما موضع گرفته‌اند، پس باید خامی نکنیم و از کنار اهانت‌کنندگان به مقام مقدس پیامبر و اسلام و مکتب بگذریم.”
رژیم صهیونیستی گفت به رشدی پناهندگی می‌دهد. گفت “کتاب جدیدش باید به تمام زبان‌ها ترجمه شود.” گفت “اگر نشود خودمان این کار را می‌کنیم.” آمریکا از انتشار کتاب دفاع کرد. انگلیس از فتوای امام (ره) ابراز تأسف کرد؛ وزارت امور خارجه‌ی ایران، سفیر و کاردار چند کشور اروپایی را خواست و توبیخشان کرد. موضع دولت‌هاشان نسبت به فتوا تند بود.
نشست عمومی پارلمان اروپا توی فرانسه بود. قطع‌نامه دادند و از فتوای امام (ره) به شدت ابراز شگفتی کردند. مجمع قانونگذار جامعه‌ی اقتصادی اروپا تهران را تهدید کرد و از 12 کشور عضو خواست به تهران بگویند “اگر این تهدید عملی شود در قبال منافع ایران تدابیر جدی اتخاذ می‌کنند. برای محاکمه‌ی جنایتکارانِ هم از زور استفاده خواهد شد.”
این بخش قطع‌نامه با 61 رأی موافق و 9 رأی ممتنع تصویب شد. به ایران و امام خمینیره توهین می‌کردند. تخریب می‌کردند و بد و بی‌راه می‌گفتند. دروغ می‌گفتند تا خودشان را طرفِ مظلومِ ماجرا نشان می‌دادند. امام (ره) عقب نشینی نکرد. حرفش را پس نگرفت. تهدیدها فایده نداشت. انگار نه انگار.

توبه‌ی رشدی مرگ است
 

دوم اسفند 67. ناشر انگلیسی آیات شیطانی بعد از فتوای امام (ره) بیانیه داد و گفت “ناشر و نویسنده هیچ کدام قصد رنجاندن مسلمانان را نداشته‌اند. ما از درد و رنجی که کتاب مذکور باعث شده خیلی متأسفیم. انتشار کتاب آیات شیطانی که داستان‌سرائی شدیداً خیالی یکی از نویسندگان پیش‌رو دنیا است، بر اساس اصل آزادی بیان که یکی از پایه‌های همه‌ی دموکراسی‌ها محسوب می‌شود، استوار است.”
رشدی هم به شبکه‌ی سی بی اس cbs تلویزیون امریکا گفت “در بخشی از کتاب دو رؤیا وجود دارد؛ که من سعی کرده‌ام در رابطه با ظهور یک مذهب که مسلماً شبیه اسلام است ولی یک عدول خیالی از اسلام است، مطلب بنویسم... آن شخصیت خیالی در حقیقت عقل خود را از دست می‌دهد، دیوانه می‌شود، او یک دیوانه‌ی مطرود است. وقتی یک نفر تا این حد خیال‌بافی می‌کند عجیب است قضاوت شود که این نوشته نوعی حمله به اسلام است. این هرگز نیت من نبوده است.” در 29 بهمن، چهار روز بعد از حکم امام (ره)، سلمان رشدی یک بار دیگر از مسلمانان عذرخواهی کرد. گفت “از این‌که کتابم موجب ناراحتی پیروان صمیمی اسلام شده است عمیقاً متأسفم.”
خبر پیچید. خیلی‌ها فکر کردند ماجرا تمام شده و خوشحال شدند. البته از پیروزی امام (ره) و اسلام خوشحال بودند. ساده بودند. رشدی حرفش را پس گرفته بود دیگر. همین خوب بود. شایعه بین مردم پخش شد. می‌گفتند “امام (ره) می‌بخشدش.” می‌گفتند “اگر بیاید توبه کند امام (ره) حکمش را برمی‌دارد. الان عذرخواهی کرده بعداً هم توبه می‌کند و والسلام. همه چیز بر می‌گردد به اولش.” مردم دودل شده بودند. منافقین هم بیکار ننشستند. دل مردم را می‌لرزاندند. می‌گفتند “مملکت آرامش می‌خواهد. چرا خودمان را با دنیا در بیندازیم؟ تازه جنگ تمام شده. پس کی آرامش داشته باشیم؟” شایعه بود. حرف همه نبود. مردم از امام (ره) انتظار دیگری داشتند. اسلام امام (ره) جور دیگری بود. مانده بودند چه کنند. امام (ره) نگذاشت شک کنند. نگذاشت سست شوند. به همه فهماند شوخی ندارد. خدا با کافرها شوخی ندارد. حکم خدا شوخی‌بردار نیست که یک روز بگوید بکشید؛ فرداش بگوید نه ببخشیدش. گفت “سلمان رشدی اگر توبه کند و زاهد زمان هم گردد، بر هر مسلمان واجب است با جان و مال تمامی همّ خود را به کار گیرد تا او را به درک واصل گرداند.”
امام (ره) اضافه کرد “اگر غیر مسلمانی از مکان او مطلع گردد و قدرت این را داشته باشد تا سریع‌تر از مسلمانان او را اعدام کند، بر مسلمانان واجب است آن‌چه را که در قبال این عمل می‌خواهد به عنوان جایزه یا مزد عمل به او بپردازند.”
امام (ره) نقشه‌شان را فهمیده‌بود. دستشان را رو کرد. عذرخواهی مجدد و رسمی سلمان رشدی هم از خشم جهان اسلام علیهش کم نکرد. رشدی در بیانیه‌ای اعلام کرد “من درک می‌کنم که مسلمانان در بسیاری نقاط جهان به راستی از انتشار رمان من آزرده خاطر شده‌اند. من عمیقاً از این که انتشار کتاب، احساسات پیروان راستین و صادق اسلام را جریحه‌دار کرده متأسفم.” فکر کرده بود عذرخواهی می‌کند و تمام می‌شود. نمی‌دانست حکم ارتدادش قطعی است. جزای مرتد هم مرگ است.

تحریم تهران
 

سوم اسفند همان سال وزرای امور خارجه‌ی کشورهای عضو اتحادیه‌ی اروپایی تشکیل جلسه دادند. اروپایی‌ها هم سفیرهاشان را از تهران بردند. قبلش چند بار تهدید کرده‌بودند. حالا قهر کردند. می‌خواستند ایران منتشان را بکشد. سفیر آلمان اول اسفند 67 رفت؛ دو روز زودتر از بقیه‌ی سفیرها. بعد سفیرهای کشورهای بازار مشترک اروپا رفتند. ایران را بایکوت کرده بودند و منتظر موضع ایران بودند. آن روز آیت الله خامنه‌ای -رییس جمهور وقت- در بلگراد بود. خبر را که شنید مصاحبه کرد و گفت “مسأله‌ی رشدی راه‌حل دیگری ندارد. آزادی بیان و قلم هیچ‌گاه شامل اهانت به پیامبران و مقدسات مردم نمی‌شود.” نمی‌دانستند با کی طرفند. همه‌ی حرف‌ها یکی بود. انگار امام (ره) از زبان همه حرف می‌زد.
حامی اصلی رشدی دولت انگلیس بود. همه‌ی موضع‌گیری‌هاش هم تند و غیر اصولی بود. برای آزادی بیان یقه‌شان را پاره می‌کردند. جان یک نویسنده برایشان خیلی مهم‌تر از روابط سیاسی بود. کی باور می‌کرد؟ این‌ها بازی بود. ما جنگ را برده بودیم. حالا بازنده‌ها نامردی کرده‌بودند؛ به همه‌چیزمان، به عزیزترین کسمان؛ به رسول الله فحش دادند. امام (ره) هم نشاندشان سرجاشان. نمی‌توانستند ببینند دوباره باخته‌اند. باید تا ته بازی می‌آمدند.
نمی‌دانستند طرف، دستش خیلی پر است و همه‌ی فوت و فن بازی را هم بلد است. 9 اسفند، مجلس شورای اسلامی یک هفته به وزارت امور خارجه‌ی ایران اولتیماتوم داد. گفت اگر انگلیس عذرخواهی نکرد. رابطه را قطع کنید. گفت باید بابت کتاب و موضع‌گیری‌های قبلی‌اش عذرخواهی کند. انگلیس به طور غیر رسمی اظهار تأسف کرد ولی گفت کتاب به ما ربطی ندارد. یک نویسنده‌ی انگلیسی کتابی نوشته، ما کاری با او نداریم. ایران هم در 16 اسفند 1367 روابط سیاسی را با انگلیس قطع کرد؛ مجلس دستور داده بود.
امام (ره) رئالیسم سیاسی را قبول نداشت. این که منابع مادی قدرت را ارزیابی کنی و تصمیم بگیری حرف بزنی. این‌ها توی نظریه‌ی سیاسی‌اش جایی نداشتند. با هیچ‌کس تعارف نداشت. این محافظه‌کاری‌ها تأثیری روی سیاست خارجی‌اش نداشت. با این معیارها باید همیشه سلطه‌ی ابرقدرت‌ها را قبول می‌کرد.
نباید کاری می‌کرد که آن‌ها بدشان بیاید. باید باب میلشان حرف می‌زد. باید صبر می‌کرد ببیند آن‌ها چه جایی در تقسیم قدرت به ایران می‌دهند تا به همان اندازه ادعا کند. این‌طور آدمی نبود. این حرف‌ها را قبول نداشت. با این ملاحظات، دنیا جای مستضعفین نبود.

حامیان امام ره
 

فردای حکم، دولت پیام داد. بیانیه از اخبار ساعت 14 پخش شد. دولت عزای عمومی اعلام کرد. انتشار کتاب را به مسلمان‌ها تسلیت گفت و از همه‌ی هسته‌های مقاومت در دنیا خواست تا برای اجرای عدالت اقدام کنند.
آیات عظام تقلید و مراجع شیعه از حکم امام (ره) حمایت کردند. همه‌ی علما و صاحب‌نظران دینی پشت سر امام (ره) صف کشیدند. همه‌شان کتاب را آغاز یک توطئه می‌دانستند و فتوا را درست و به‌جا و لازم الاجرا. خیلی‌های دیگر هم موضع‌گیری کردند؛ داخل و خارج کشور. علامه سید محمد حسین فضل الله هم گفت “حکم اعدام سلمان رشدی مورد اجماع همه‌ی علمای مسلمان است.”

بیانیه‌ی سازمان کنفرانس اسلامی
 

یک ماه بعد ریاض میزبان اجلاس وزرای امور خارجه‌ی کشورهای عضو سازمان کنفرانس اسلامی بود. 46 کشور عضو، حاضر بودند. ساعت 24 روز 25 اسفند 67 کنفرانس تمام شد. بیانیه‌ی پایانی را که خواندند انگلیسی‌ها از همه بیش‌تر عصبانی شدند. بین سران کشورها نفوذ داشتند. بهشان قول داده بودند. تطمیع و تهدیدشان کرده بودند. می‌خواستند پیش‌نویس قطع‌نامه‌ی پیشنهادی شکست بخورد که ایران منزوی بشود و امام (ره) سرشکسته. بعد بگویند کسی حکم را قبول ندارد. نمی‌دانستند امام (ره) نیازی به تأیید و تکذیب هیچ‌کس ندارد. البته قطع نامه تصویب شد و دنیا را تکان داد. کتاب کفر آمیز شناخته شد. کشورهای عضو ورود کتاب را به کشورشان ممنوع اعلام کردند. ورود مؤلف کتاب هم به این 46 کشور ممنوع شد و ناشران موظف شدند کتاب را از گردش‌کارشان خارج کنند. فروش و پخش کتاب هم در کشورهای عضو سازمان ممنوع اعلام شد.
جایی از قطع‌نامه آمده “کنفرانس اعلام می‌دارد که همه‌ی کشورهای اسلامی کوشش‌هایی را به‌صورت منفرد و دسته جمعی و به‌طور فعال و هم‌آهنگ در راه تضمین احترام به اسلام و ارزش‌های متعالی آن و پاس‌داری از مقدسات اسلامی در همه‌جا به‌عمل خواهند آورد.” تصویب هم نمی‌شد فرقی نداشت. حکم خدا صادر شده بود و امام (ره) منتظر رد یا تأیید هیچ‌کس نبود.

زنده ماندن در تاریکی
 

سلمان رشدی باید مخفی می‌شد. زندگی اصلی او تازه شروع شده بود. راهی نداشت. حامیانش همه‌ی راه‌ها را امتحان کرده بودند. تیرشان به سنگ خورده بود. یک بسته قرص ویتامین D دادند دستش و یک سوراخ نشانش دادند تا بخزد توش و تا نگفته‌اند بیرون نیاید. ممکن بود دیگر آفتاب را نبیند. همین طور هم شد. سه سال نتوانست از مخفیگاهش بیرون بیاید. اعتراض‌ها تمام نمی‌شدند؛ هرروز بیانیه و تطاهرات علیه رشدی و کتابش بیش‌تر می‌شد.
ماریان ویگنز در مرداد سال 68 از رشدی طلاق گرفت. طاقتش تمام شده بود. از زندگی نکبتی با او خسته شد. روزگارشان سیاه شده‌بود. با فرار و ترس از مرگ زندگی می‌کردند. رهاش کرد و رفت.
روزنامه‌ی تایمز در سالگرد فتوا نوشت “مؤسسه‌ی انتشاراتی پنگوئن تاکنون میلیون‌ها دلار صرف اقدامات امنیتی خود کرده است. آن‌ها در سراسر اروپا و امریکا نشرهای وابسته‌ی زیادی دارند که در خطر خشم مسلمان‌ها هستند.”
انگلیس یک سال بعد یعنی در 1990 دانشجویان ایرانی را اخراج کرد. ترسیده‌بود. گفتند “دانشجوها می‌خواهند رشدی را پیدا کنند و بکشند.”
سه سال بعد سفیرها برگشتند. امام (ره) نبود شکستشان را ببیند، اما مردم دیدند. فهمیدند بی‌خود پشت سر پیرمرد سینه نمی‌زده‌اند. پرچم اسلام را بلند کرده بود. حرف‌هاش دنیا را می‌لرزاند. حالا هم اروپایی‌ها یکی یکی آمدند. کم آورده بودند. نمی‌توانستند ایران را از معادلات سیاسی و اقتصادیشان حذف کنند. غلط کردم‌نامه‌هاشان را گرفتند دستشان و برگشتند. چاره‌ای نداشتند. رهبر هم بخشیدشان و راهشان داد.

چیزی شبیه زندگی
 

باید کاری می‌کردند نباید رشدی می‌مرد. خودشان داشتند می‌کشتندش. ازش هیچ خبری نبود. سال 1991 بردندش امریکا. رفت دانشگاه کلمبیا سخنرانی کند. با هواپیمای جنگی بردند و آوردندش. آرام آرام از سوراخش بیرون آمد. کتاب جدید نوشته بود. می‌رفت کشورهای اروپایی کتابش را رونمایی کند. سال 91 به دانمارک، نروژ، فنلاند، آلمان و فرانسه سفر کرد. تیم حفاظتیش قوی بود. آخرین تجهیزات امنیتی را داشتند. اسکاتلندیارد انگلیس اتومبیل و هواپیما و محافظ‌های کاربلد برایش گذاشته بود. با این حال با ترس با محافظ سفر می‌رفت. می‌خواست نشان بدهد زنده است. انتظار داشت بعد از سه سال بی‌خبری و سکوت خیلی تحولیش بگیرند اما خبری نبود. فنلاندی‌ها ازش استقبال خوبی نکردند.
دور جدید سفرهاش را سال 93 شروع کرد. به پرتقال و بعد هم آلمان رفت. یک ماه بعد به جمهوری چک رفت و با رئیس جمهور ملاقات کرد. نخست وزیر چک از این دیدار انتقاد کرد. رشدی بعد از چک به اسپانیا سفر کرد.
سفرها را عادی نشان می‌داد. می‌خواست بگوید مثل مردم عادی زندگی می‌کند. مثل همه سفر می‌رود. خودشان دستش را رو کردند. مهر 72 گاردین نوشت “از دو سال قبل British Airways به دلایل امنیتی ورود رشدی را به پروازهاش ممنوع کرده است.” ماجرا که برملا شد، رشدی به شرکت هواپیمایی نامه نوشت و ازشان خواست رفتارشان را اصلاح کنند. آن‌ها هم در جواب نوشتند “آقای رشدی عزیز! جان مسافران عادی برای ما بیش‌تر از جان شما اهمیت دارد.” می‌ترسیدند هواپیماهاشان ربوده شوند یا امنیت پروازهاشان به خطر بیفتد. آن‌وقت مشتری‌هاشان می‌رفتند. حضور رشدی در هواپیماهای فورد این شرکت تا سال 1998 ممنوع بود. شرکت هوایپمایی “Air Canada” هم سفر رشدی را با پروازهای خود غیر ممکن اعلام کرد. نمی‌توانستند هزینه‌ی امنیت پروازهاشان را از بقیه‌ی مسافران بگیرند.
آبان سال 72 دانمارک، نروژ، فنلاند، ایسلند، سوییس و سوئد (کشورهای جزایر اسکاندیناوی) بیانیه دادند. وزرای خارجه‌شان پای بیانیه را امضا کردند. از ایران خواسته بودند رشدی را ببخشد. لحن بیانیه‌ها عوض شده بود. اولین بیانیه‌ی اروپایی‌ها کاملاً توهین آمیز بود. حالا از ایران خواسته بودند فتوا را لغو کند. خُب نمی‌فهمیدند فتوا یعنی چه، مرجع یعنی چه، لغو فتوا یعنی چه. مرتد یعنی چه. فقط خواستند وجهه‌ی بشردوستانه به خودشان بگیرند.

دیدار با رئیس جمهور آمریکا
 

از هلند رفت امریکا. آن‌جا یک اتفاق جالب افتاد. با بیل کلینتون (رئیس جمهور وقت ایالات متحده) ملاقات کرد؛ جلسه‌شان 15 دقیقه بیش‌تر طول نکشید اما همه‌ی دنیا فهمیدند. رشدی رفته بود سخنرانی کند. مصاحبه‌ی مطبوعاتی کرد، دکترای افتخاری بهش دادند و آخر سر هم با رئیس جمهور امریکا دیدار کرد. حرف و حدیث زیاد شد. گفتند رشدی پیشنهاد ملاقات را داده، کلینتون مایل نبوده و هزار حرف دیگر. سیاستمدارهای امریکایی از کلینتون انتقاد کردند. توی رسانه‌های خودشان نوشتند به‌عنوان رئیس‌جمهور ابرقدرت دنیا نباید با یک نویسنده‌ی منفور دیدار می‌کرده. برای حفظ شأن آقای رئیس جمهور، نه برای حرمت گذاشتن به مسلمان‌ها. رشدی خواست برای خودش محبوبیت جعل کند.
کاخ سفید قضیه را باز کرد. گفتند ماجرا جور دیگری بوده. “کلینتون از دفترش آمده بیرون و رفته پیش وزیر خارجه که دیده رشدی آن‌جاست؛ همین. اتفاقی بوده. دیدار و حرف رسمی خاصی در کار نبوده.” می‌خواستند آقای پرزیدنت را تبرئه کنند. رشدی رفت آلمان و از آن‌جا برگشت انگلیس و دوباره مخفی شد.

در حسرت یک سفر
 

هرچه سخنرانی می‌کرد؛ سفر می‌کرد و کتاب جدید می‌نوشت نمی‌توانست خودش را به خودش برگرداند. دلش آن رشدی‌ای را می‌خواست که فروخته شده بود. زجر می‌کشید اما راهی نداشت. به یکی از رسانه‌ها گفت “اگر جمهوری اسلامی حکم مرا لغو کند به عنوان اولین اقدام یک اتومبیل می‌خرم و با آن به سفر می‌روم.” تمام آرزوش شده بود پیاده‌روی، سوار ماشین شدن و رانندگی کردن. امام (ره) رشدی را کشته بود. او با همان حکم مرده بود.
از کتاب‌های جدیدش استقبال نمی‌شد. لوموند نوشت “رشدی به علت بی اهمیتی مخاطبان به کتاب‌های جدیدش عصبانی است.” سیاستمدارها کاری به راش نمی‌کردند. خبرهاش دیگر تیتر اول هیچ خبرگزاری‌ای نبودند. کتاب‌هاش را می‌برد این‌ور و آن‌ور می‌خواند بلکه کسی یادش بیاید او کیست. فایده‌ای نداشت. همه جا هم درهای سالن را می‌بستند. همه را چک می‌کردند و سالن را زیر و رو می‌کردند. به هرچیزی مشکوک می‌شدند مراسم را لغو می‌کردند. مردم خوششان نمی‌آمد از این بازی‌ها.

24 ساعت با سلمان رشدی
 

مجله‌ی فرانسوی “لییر” زندگی 24 ساعته‌ی رشدی را روی کاغذ آورد. خلاصه‌اش تنهایی است و زندگی مخفی. نوشت “5 سال اول بعد از حکم حتی دوشب پشت سر هم روی یک تخت نخوابیده. 5 ماه اول بعد از حکم شب و روز بین 56 خانه‌ی مختلف جاش را تغییر می‌داده. چون نشانی ثابت و مشخصی ندارد دولت بهش کارت شرکت در انتخابات نمی‌دهد. او در آن ایام تنها طی 20 روز 13 بار محل خواب خود را تغییر داد. همسرش از وی جدا شد و در مطبوعات وی را” فردی بزدل نامید. در همان 5 سال اول فقط یک‌بار برای خرید بیرون رفته.
یک بار هم دندانش درد گرفت و کل اسکاتلندیارد پلیس انگلیس جمع شدند تا به سلامت ببرندش دکتر و برش‌گردانند. نوشت کفش‌هاش نو و واکس زده‌اند چون اصلاً باشان پیاده راه نمی‌رود. رشدی دیگر سینما نمی‌رود. آقای روشنفکر که دوران دانشجویی تمام تآترهای جدید لندن را می‌دید حالا آرزوی رفتن به سالن تآتر روی دلش مانده. یک تلفن کاملاً محرمانه تنها ارتباطش با دنیای خارج است که البته حق ندارد بیش‌تر از چند دقیقه در روز ازش استفاده کند.

حال من خوب است ولی تو باور مکن
 

برای گفت‌وگوی تلویزیونی رفت هلند. فضای سالن به شدت امنیتی بود. همه‌جا پر بود از محافظ مسلح. رفت روی سن و توی یکی از دو مبل چرمی بزرگ سیاه رنگ فرورفت. بشاش‌تر و گستاخ‌تر از دفعه‌ی قبل بود. می‌خواست بگوید همه چیز تمام شده و داستان آن حکم مال گذشته است. اما این دفعه حتی محل برگزاری جلسه تا 24 ساعت قبل از برگزاری مشخص نبود.
پاسخ‌های صریح، طنز آمیز و گاه طعنه آمیز سلمان رشدی در طول مصاحبه، مجری را دست‌پاچه می‌کرد. ادبیات، موضوع محوری گفت‌وگو بود و هر دو مراقب بودند موضوعات دیگر وارد بحث نشود. سعی کردند وانمود کنند فتوایی وجود ندارد و همه چیز عادی است و این آدم‌های مسلح از اداره‌ی پلیس مرخصی گرفته‌اند بیایند رشدی را ببینند و درباره‌ی کتاب‌هاش بیش‌تر بشنوند. حال و هوا هم خوب است. جوّ سالن هم اصلاً امنیتی نیست. ما خوبیم. شما خوبید. همه خوبند. آخر سر هم مجری پرسید “چی تو را به هلند آورد؟” و سلمان رشدی جواب داد “بریتیش ایر ویز!”

هزینه‌ی حفاظت
 

محافظت از رشدی بعد از حکم امام (ره) بر عهده‌ی “اسکاتلند یارد” قرار گرفت. هزینه‌های محافظتش در سال تا 10 میلیون پوند هم رسیده بود. شاهزاده چارلز (ولیعهد انگلستان) گفت “سلمان رشدی سربازی پرخرج برای مالیات دهندگان انگلیسی است.” صدای رشدی درآمد. گفت “دولت انگیس خیلی بیش‌تر از پولی که برای محافظت از من هزینه می‌کند را از محل مالیات بر درآمد فروش کتاب‌هام برداشته است.” این زندگی رشدی است در لندن. خودش توی یکی از کتاب‌هاش به ذلت سال‌های اول انتشار آیات شیطانی اشاره می‌کند. “روزی که ناشر نروژی مورد اصابت گلوله قرار گرفت، یکی از بدترین روزهای عمر من است”. می‌گوید “از زمان صدور فتوا تاکنون، هر سال در روز 14 فوریه، کارت‌هایی را از ایران به مناسبت روز والنتاین دریافت می‌کند که به او یادآوری می‌کند ایران هنوز فتوای اعدام او را فراموش نکرده است.”

آمریکا وطن بعدی رشدی
 

با انگلیسی‌ها قهر کرد. رفت امریکا. وطنش را بازهم عوض کرد. عادت داشت. تعصب نداشت. این چیزها به راش مهم نبودند. حالا داستان کتابش داشت سر خودش می‌آمد. درمانده شده بود. آمریکایی‌ها بهش بها دادند. آن‌جا مملکت مهاجرها است؛ کسی امریکایی نیست. هرکس برود آن‌جا، می‌شود امریکایی. رییس انجمن قلم امریکا هم شد. در انگلیس می‌خواست آیات شیطانی را تجدید چاپ کند. به ناشر گفت “بدون جلد گالینگور و روی کاغذ کاهی چاپش کنید.” می‌خواست قیمتش را بیاورد پایین که همه بخرند. ناشر زیر بار نرفت. کتاب را هم با خودش برد امریکا. همان جوری که می‌خواست چاپش کرد. قیمتش آن‌قدر پایین آمد که همه می‌توانستند بخرند. می‌شد بخری و باش پنجره پاک کنی.
امریکایی‌ها سیستم حفاظتی‌اش را تغییر دادند. جای محافظ‌های زیاد و حصارهای امنیتی، سیستم‌های پیشرفته گذاشتند. حالا هرجا می‌رفت مردم فکر می‌کردند در امان است. یکی دو نفر با چند صد سنسور و دستگاه جاسوسی که مردم عادی نمی‌دیدندشان مراقبش بودند.

شوالیه‌ی فراری
 

ژوئن سال 2007، الیزابت دوم، ملکه پادشاهی انگلیس به پاس خدمات رشدی به عالم ادبیات، بهش لقب شوالیه داد. وزارت امورخارجه‌ی ایران با محکوم کردن این اقدام گقت “مدال دادن به یکی از منفورترین چهره‌ها در جهان اسلام، نمونه‌ی بارزی از ضدیت با اسلام در میان مقامات ارشد انگلیس است.”
وزیر امور مذهبی پاکستان هم گفت “اگر انگلیس به حمایت‌های خود از نویسنده‌ی مرتد کتاب آیات شیطانی ادامه دهد کشورهای اسلامی روابط خود با این کشور را قطع می‌کنند.”
رشدی در مورد دریافت لقب شوالیه گفت “در عین تواضع، از دریافت چنین لقب پرافتخاری بسیار هیجان‌زده‌ام و بسیار خرسندم از این‌که کتابم این‌گونه شناخته شده است.”
انگلیس لقب “سر” و نشان “شوالیه گری” (Knighthood) را به کسانی اعطا می‌کند که کارها و خدمات برجسته و ارزشمندی برای دولت انگلیس انجام داده باشند.
در بحبوحه‌ی جنگ جهانی اول نیز نشان را به عباس عبدالبها رهبر بهائیان ایران داد. زمانی که قوای استعماری انگلیس در حال نابود کردن دولت مسلمان عثمانی و تسخیر سرزمین‌های فلسطین بود تا مقدمات تأسیس دولت اسرائیل فراهم شود فرمانده سپاه انگلیسی اشغالگر فلسطین، زیر پرچم انگلیس این نشان را به عبدالبها داد.

از چشم محافظش
 

سال 2008 محافظ سابق رشدی خاطراتش را نوشت. اسم کتاب در خدمت اعلی‌حضرت (on her majestys service) است. رشدی گفت علیهش شکایت می‌کند. وکیلش با آسوشیتدپرس مصاحبه کرد و گفت “نامه ای به انتشارات جان بلیک ارسال کرده و در آن متذکر شده‌ام که این کتاب به هیچ وجه نباید چاپ شود تا دروغ‌های موجود که از ذهن بیمار” رون ایوانز محافظ سابق موکلم بیرون آمده درون جامعه جاری نشود.
رشدی به روزنامه‌ی گاردین انگلیس گفت “مطالب کتاب رون ایوانز همگی جعلی است زیرا او مرا فردی پست فطرت، نجس، بی‌نهایت ناخوشایند و خودبین و گستاخ معرفی کرده است.”
ایوانز در کتاب گفته “رشدی به حدی از انتشار کتاب آیات شیطانی ترسیده است که به مدت 10 سال از ما به عنوان محافظانش می‌خواست که شب‌ها در منزلش بمانیم و تا صبح مواظب او باشیم و مبلغ اضافه کاری ما را نیز شخصاً تقبل می‌کرد اما برای دریافت کل مبلغ همیشه مشکل داشتیم.”
حتی گاهی اوقات که مجبور بودیم او را تنها بگذاریم، به حدی مضطرب و نگران بود که چند بار مجبور شدیم از روی اجبار او را درون کمد دیواری پنهان نماییم، درب را قفل کنیم و کلید آنرا با خود ببریم. او خودش را روشنفکر می‌داند حال آنکه واقعیت چیز دیگری است. او هنگام انجام وظیفه، خودش را به حالت مستی می‌زد و به خواسته های ما اصلا توجهی نداشت. رشدی گفت “من از سوی مسلمانان دنیا تهدید می‌شوم آنگاه رون ایوانز به من و محافظانم که همگی به ملکه انگلیس ارادت دارند اهانت می‌کند.”

مجریان حکم
 

1. یک دانشجوی ایرانی تازه آمده بود لندن برای تحصیل. امام (ره) که حکم داد با بقیه‌ی هم‌فکرها شروع کردند نقشه کشیدن. آتش زدن کتاب‌فروشی را خودش مطرح و خودش هم اجرا کرد. دستگیرش کردند و دولت انگلیس هم دانشجوهای ایرانی را از دانشگاه‌هاش اخراج کرد.
2. مصطفی محمود مازح عضولبنانی بود. دو سه روز مانده به سال نو قمری گفت می‌رود بیروت، اما نرفته بود. ساحل عاج هم نرفته بود. برادرهاش آنجا بودند. رفته بود “جبل صافی” آموزش نظامی ببیند. کار با مواد منفجره را یاد گرفت. پنجاه روز بعد جسدش را بردند فرانسه؛ تکه‌های باقیماندهی بدنش را تحویل خانواده‌اش دادند. خواهرش از روی دندان‌هاش شناختش و برش گرداند لبنان. اجازه ندادند تشییعش کنند.
سال 1998 رشدی توی هتل پدینگتون بود. مصطفی می‌دانست. اما نمی‌دانست کدام طبقه است. از یک خدمتکار پرسید. تا آمد برود گرفتندش و بستندش به صندلی. با مواد منفجره‌ی خودش شهید شد.

همراهان رشدی
 

سال 1991 یک ژاپنی کتاب را ترجمه کرد. استاد دانشگاه بود. حکم امام (ره) اجرا شد و وسط حیاط دانشکده‌اش توسط یک مسلمان ژاپنی اعدام شد. سال 1993 مترجم ایتالیایی (اِتور کاپریولو) توسط مسلمانان ایتالیایی مجروح شد و زنده ماند اما دیگر ترجمه نکرد.
سال 72 (1993) “عزیز نسین” مترجم ترک، کتاب را به ترکی ترجمه کرد. بعد از نمازجمعه، ده هزار نفر در شهر سیواس ترکیه تظاهرات کردند. حکم امام ره شامل حال مترجمان هم می‌شد. رشدی به تلویزیون BBC گفت عزیز نسین بدون اجازه‌ی او کتاب را ترجمه کرده است اما چند روز بعد مصاحبه کرد و از نسین طرفداری کرد. گفت “من و عزیز نسین هردو در یک جبهه علیه اصول‌گرایی مذهبی می‌جنگیم.” سال 1994 ترور ناشر نروژی (ویلیام نیگارد) هم نافرجام ماند. او کتاب “تسلیمه نسرین” پزشک مرتد بنگلادشی را هم منتشر کرد. توی نمایشگاه کتاب فرانکفورت گفت “انتشار این کتاب پاسخ او به حامیان فتوای رشدی است.”
سال 1994 عزیز نسین هم کتاب را به ترکی برگردانده بود. به دادگاه کشاندندش اما فرار کرد و رفت آلمان. در آخرین روزهای سال 2011 هم رفیق تقی مترجم آذربایجانی آیات شیطانی به جزای عملش رسید.

حالا
 

حالا اوضاع رشدی بهتر از قبل شده است. توی امریکا می‌تواند روزی دو ساعت پیاده‌روی کند. کی باور می‌کند؟ دو ساعت در روز پیاده‌روی؟ حالا بیش‌تر سخنرانی می‌کند. کمتر سفر می‌رود. با یک دختر جوان هم آشنا شده. بیانیه‌های ضد اسلامی می‌دهد. علیه مسلمان‌ها، علیه چیزی به اسم “خطر بنیادگرایی” سخنرانی می‌کند و توی مطبوعات مطلب می‌نویسد. اما مرده است. حکم اجرا بشود یا نه او مرده است. او را امام ره اعدام کرد. با همان حکم.

منبع:hamshahrimags.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :bahramtavakoli




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما