نگاهي به فيلمنامه «داستان سرراست»
نشان سبزي برادري
تو اي جاده، بر تو گام مي گذارم و به اطرافت خيره مي شوم، مي دانم که تو همه آن چيزي نيستي که نشان مي دهي، مي دانم که ناديده هاي تو بسيارند.
-والت ويتمن
اولين نکته اي که بعد از خواندن فيلمنامه داستان سرراست، نظر ما را به خود جلب مي کند، قرارگيري اين فيلم در دنياي کارگردان مؤلفي چون ديويد لينچ است. بزرگي اسم لينچ باعث مي شود که هر چقدر هم بخواهيم، صرفاً يادداشتي از فيلمنامه برداريم، خواه ناخواه، لينچ به چنين نوشته اي الصاق مي شود. با اين حال شکي نيست که لينچ در شکل گيري چنين فيلمنامه اي تأثيرگذار بوده است؛ گيرم که در تيتراژ فيلم، با نام دو نفر ديگر روبه رو باشيم. البته يکي از آن دو مري سوييني است که يار غار لينچ به حساب مي آيد. جالب است که فيلمنامه بر اساس يک مقاله نوشته و خاستگاهي واقعي دارد. استناد به واقعيت، تقريباً در جهان ذهني لينچ جايي ندارد؛ اما اين بار مري سوييني با فيلمنامه اي درست و سنجيده، اين توانايي را به دست آورده تا يکي از مستقل ترين کارگردانان در حال حاضر سينما را از راه به در کند؛ اما اين يک انحراف نيست و هوشمندي لينچ در گزينش چنين فيلمنامه اي، او را به شکلي متفاوت نمايان ساخت و چيزهاي بسياري گفته شد که مثلا لينچ از کيارستمي تأثير گرفته است که اگر چند سال پيش بود، به اين گفته مي خنديدم، اما حالا به گمانم حرف درستي مي آيد. داستان سرراست، از يک سو، به لحاظ شيوه روايي به آثار کيارستمي پهلو مي زند و از ديگر سو، تماتيکي مشابه را پيش مي گيرد: شناخت از جهان پيراموني و جايگاه آدمي در آن.
داستان سرراست، فيلمنامه اي مبتني بر کشف و شهود است. اتفاقات در آن نقشي پر رنگ ندارند، اما وجود هر کدام از آن خرده حوادث، براي پيش روي ماجرا و داستان، امري لازم به حساب مي آيند. از نگاهي شهودي، آلوين استريت و مري سوييني در يک جايگاه قرار دارند؛ آدم هايي که مسيري مستقيم را در پيش مي گيرند تا در طي طريقي سالکانه، روحشان را جلا دهند و تن را از وجود کينه و نفرت خالي کنند. فيلمنامه همه بار خود را بردوش آلوين مي گذارد و پيرمردي مفلوک (به ظاهر) را در آستانه آخرين سال هاي عمر وا مي دارد تا کشش دراماتيک و جذابيتي نمايش براي بيننده خلق کند که الحق نيز موفق است. آن چه که داستان سرراست از آن تغذيه مي شود، وجود آلوين و نوع شخصيت اوست. مرموز بودن آلوين و عدم پيش بيني واکنش هاي او به حوادث و حرف هاي آدم هاي اطرافش، براي بيننده، اگر نه به اندازه يک فيلم پر تعليق، اما در حد کششي کامل، عمل مي کند. جالب است که اولين بار او را مي بينيم زمين خورده است. مي شود حدس زد که او از اين پس زمين گير خواهد شد و در موضعي انفعالي در برابر اتفاقات قرار خواهد گرفت که اين مسئله براي آدم مرکزي يک فيلمنامه، در حکم انجام يک عمل احمقانه از سوي فيلمنامه نويس است، چرا که با گرفتن حرکت از قهرمان اثر، انرژي لازم در فيلمنامه از بين مي رود. (هر چند که در پنجره عقبي نيز با چنين قهرماني روبه رو هستيم که البته آنجا، مکانيسم خاص خود را دارد.) از سويي ديگر، دقايقي بعدتر متوجه مي شويم که او به ندرت حرف مي زند و اين باز هم، ارتباط بيننده را با او قطع مي کند. اما آلوين چيز ديگري دارد که اين دو نقص ظاهري را کنار مي زند؛ قدرت اراده و همت بالا که تعبير عاميانه و به زعم دخترش، مي شود کله شق بودن. آلوين با برخورداري از چنين خصوصيتي بيننده را به خود جذب مي کند و او را به طرف خود فرا مي خواند، طوري که تماشاگر درطول سفر به وحدتي با او مي رسد. خواندن فيلمنامه داستان سرراست، مثل گذر از طبيعت بکري است که مري سوييني آن را براي آفريده و آلوين نيز ما را به آن دعوت مي کند. قطعاً همراهي با يک سفير صلح نبايد چيز کمي باشد. داستان سرراست، به واقع، يک داستان سرراست و راحت است؛ بدون هيچ پيچيدگي اي، بدون هيچ گره اي و بدون هيچ چيز آزاردهنده اي؛ کاملاً شفاف و رو به جلو اما در عين حال گيرا و جذاب؛ خارج از شهرنشيني، سروصدا، آلودگي، انحراف، سبعيت و پيامدهاي آسيب رسان تکنولوژي. دعوتي براي زندگي در طبيعت، باران، آفتاب، مزارع کشاورزي و سفر. اصول فيلمنامه نويسي مي گويند که فيلمنامه بايد نقاط عطف، گره افکني و گره گشايي داشته باشد و اينها را براي فيلمنامه، ضروري مي دانند. اما واقعاً اين گره ها و نقاط عطف در کجاي فيلمنامه داستان سرراست قرار دارند و واقعاً چگونه آلوين از موقعيتي پايدار به وضعيتي ناپايدار مي رسد و بعد بازگشت به نقطه آغازين. قطعاً داستان سرراست، خالي از چنين روندي است، اما با اين حال نمي توان از کنار آن به راحتي گذشت و جذابيتش را ناديده گرفت. توضيح اين جذابيت، در توان من نيست و به گمانم، هر گونه کوشش براي واشکافي مکانيسم آن و چگونگي کار کردش، راه به باطل است و از بين برنده لذت تماشاي آن. در واقع تماشاگر نيز بايد خود را کشف و شهود موجود در فيلمنامه سيلان دهد و از نگاهي مکانيکي به آن پرهيز کند، چرا که جاده سرراست هيچ گونه اصول روايي را بر نمي تابد.
سير حرکتي آلوين به گونه اي است که سلوکي عارفانه را به ياد مي آورد؛ حرکت منزل به منزل او، به تدريج تعالي را براي او به ارمغان مي آورد. البته او به گونه اي رفتار مي کند که علاوه بر اين که از محيط اطرافش براي پاک شدن روحش کمک مي گيرد، بلکه در هر منزل بر آدم هايي که با آنها روبه رو شده، تأثير مي گذارد. در واقع اگر چه در اين راه، طبيعت معلم او مي شود، او نيز معلم ديگران مي شود. براي مثال، مي توان به رابطه او و دختر فراري از خانه اشاره کرد که با مهرباني پذيرايش مي شود و چيزي را به او مي آموزد که در واقع تماتيک فيلمنامه را نيز شامل مي شود. احترام به خانواده به عنوان نهادي محافظ آدمي در برابر بحران هاي پيراموني. سوييني با جسارت و صادقانه داستاني را مي آورد که ما بارها آن را ديده ايم؛ همان داستان قديمي و تکراري چوب ها و آن دسته چوب که نشانگر اتحاد برادران يک خانواده است. اما زيبايي اين داستان در کارکرد و تأثيري است که بر دختر مي گذارد. کلام جادويي آلوين، کار خودش را مي کند و تا صبح نشده، دختر به ارزش خانواده پي مي برد و دسته چوبي را براي آلوين به يادگار مي گذارد. و يا ارتباط آلوين و دني به گونه اي پيش مي رود و آلوين، چنان تأثير عميقي بر دني مي گذارد که او قادر به خداحافظي نمي شود. و يا مي توان از تأثير او و برادران دوقلو گفت که با جمله «يه برادر، يه برادره» آنها را حيران مي کند. به طور کلي داستان سرراست ناظر بر ارزش هاي برادرانه است. ارزش هايي که ما، گاه آنها را به خاطر غرورت و نخوت، فراموش مي کنيم و کنار مي گذاريم، اما داستان سرراست مي گويد که اين ارزش ها، موهبت هايي ابدي/ازلي اند که هيچ گاه از وجود آدم بيرون نمي روند، گيرم که گاه از ما دور مي شوند. در فصول پاياني وقتي با داستان تلخ زندگي آلوين مواجه مي شويم (کشته شدن اتفاقي دوست او به دست آلوين)، تازه متوجه مي شويم که چرا او اصرار دارد حتماً لايل را ملاقات کند. اکنون او مي داند که نديدن برادرش مي تواند به مثابه کشتن تدريجي برادر باشد. آخرين تصوير فيلمنامه، تصويري به يادماندني است. هر دو برادر روبه روي هم قرار مي گيرند و بدون اين که حرفي بين شان ردو بدل شود، به هم نگاه مي کنند. اکنون آلوين دوباره مي تواند به آسمان پر ستاره نگاه کند تا به دوران کودکي اش بر گردد.
منبع: ماهنامه فيلمنامه نويسي فيلم نگار 31