بررسي شخصيت پردازي در فيلمنامه «يك بوس كوچولو»
نويسنده: مهرزاد دانش
نماد پردازي به جاي شخصيت پردازي
يك بوس كوچولو
سعدي و شبلي در جاده هستند كه شخصيت هاي داستان نبش قبر (كمال و دوستش) را كنار جاده مي بينند و آنها را سوار مي كنند. شبلي آن دو شخصيت را به سعدي معرفي مي كند. پس از اين سعدي و شبلي به ديدار مقبره كوروش مي روند، عده اي از جوانان هم به آنجا آمده اند و از ديدار تصادفي؛ استاد شبلي خوشحال مي شوند. حال شبلي لحظه لحظه رو به وخامت مي گذارد و در نهايت در جنگلي پس از ديدار دوباره فرشته از دنيا مي رود. جاي بوسه فرشته روي گونه شبلي پليسي را كه خود سعيد آنها را فراخوانده، به تعجب وا مي اندازد و گمان حضور زني به همراه آنها را براي پليس تقويت مي كند. همين مي شود كه پليس به سعدي مشكوك شده و او را به پاسگاه مي برند. در پاسگاه زني كه ظاهر همان فرشته را دارد، با نامه اي رسمي سر مي رسد و اين نامه جواز خروج سعدي از پاسگاه است.
به دستور زني كه جواز آزادي سعدي را به همراه داشت، اتومبيلي كه راننده آن يك مرد است تحت اختيار سعدي قرار مي گيرد تا او را بر سر مزار پسرش برساند. سعدي بر سر مزار پسرش، همسرش را كه سال ها پيش او را ترك كرده مي بيند. آن دو با هم بحث مي كنند. ظاهراً پس از گذشت سال ها زن نتوانسته او را ببخشد و به تفاهم نمي رسند. سعدي براي بازگشتن چند قدم از مزار پسرش دور مي شود، اما بر زمين مي افتد و جان مي سپارد. به نظر مي رسد مرد راننده اي كه او تا مقصد رسانده، فرشته مرگ او بوده.
در يك بوس كوچولو، با سه نوع شخصيت سر و كار داريم؛ نخست شخصيت هاي عيني مثل شبلي، سعدي، امير حسين، زن همسايه، دختر و همسر سعدي و... دوم شخصيت هاي ذهني مثل كمال و دستيارش و سوم شخصيت هاي ماورايي مثل فرشته مرگ. تعامل اين سه حوزه شخصيتي با يكديگر كه در فيلمنامه بسيار روي آن تأكيد مي شود، با توجه به خاستگاه بسيار متفاوت هر يک از آنها، مناسباتي پيچيده را اقتضا مي كند. فرمان آرا در اين فيلمنامه، همانند آثار قبلش (بوي كافور عطر ياس و خانه اي روي آب)، اين فضاي سيال را چنان ترسيم مي كند كه هدف بين دنياي متفاوت ياد شده را در هم مي شكند. به عنوان مثال شبلي به عنوان يك شخصيت عيني در حال نگارش متني است كه از طريق آن وارد دنياي شخصيت هاي ذهني او مي شويم و در همين حال با دق الباب منزلش، شخصيت سوم وارد مي شود كه بعداً درمي يابيم همان فرشته مرگ است و بين او و شبلي گفت و گويي راجع به شكر درمي گيرد. چندين صحنه بعد، زماني كه شبلي و سعدي در حال رانندگي در جاده هستند، شخصيت هاي ذهني سوار اتومبيل شبلي مي شوند و بدين ترتيب تداخل موقعيت هاي شخصيتي در فيلم هر نوع مرزبندي را در اين ميان از بين مي برد. شايد اين جريان سيال عيني-ذهني-متافيزيكي باعث شود كه امكان تفكيك موقعيت هاي شخصيت چندان به سهولت انجام نپذيرد، اما لاجرم هر يك از اين آدم ها را مي بايست بر حسب موقعيت خاص خودشان مورد ارزيابي قرار داد. از آدم هاي عيني شروع مي كنيم كه فيلمنامه در ميان آنها بيشتر از بقيه روي شبلي و سعدي تكيه مي كند. دو نويسنده هم سن كه صرفاً در همين نويسندگي و سال خوردگي وجه اشتراك دارند و تمايز بينشان درواقع مؤلفه هاي شخصيتي هر يك را شكل مي بخشد. برخي از اين تمايز ها را مي توان در يك جدول به اختصار از نظر گذراند:
شايد بتوان اين جدول را با افزودن مؤلفه هاي بيشتري كه مربوط به منش شخصيتي هر يك از دو شخصيت سعدي و شبلي است، گسترش بخشيد، اما به نظر مي رسد كه همين چند مورد معدود نيز براي نيل به اين نكته كه دو شخصيت مزبور با چه ميزان با يكديگر فاصله دارند، كفايت كند. فاصله مزبور حكايت از نوعي قطب بندي شخصيتي بين شبلي و سعدي مي كند كه يكي را در منتها درجه مثبت و ديگري را در آخرين درجه طيف منفي قرار مي دهد. همين جاست كه مشكل اساسي اثر ايجاد مي شود: مگر مي شود چنين قطب بندي هاي افسانه اي را در يك موقعيت رئال پيدار كرد؟ عمده اطلاعات جدول بالا از بطن گفت و گوهايي كه بين سعدي و شبلي و ساير آدم ها انجام مي شود، استخراج شده است و همين نشان مي دهد كه حتي اين شخصيت ها در يك موقعيت درام و داستاني كه نمايشگر كنش ها و منش هايشان است، قرار نگرفته اند، تا دست كم از اين طريق، ويژگي هاي خويش را به ذهن مخاطب القا كنند، بلكه صرفاً از طريق متن گفت و گوها، جزئيات شخصيتي خود را آشكار ساخته اند و همين مسئله به ساده انگاري در شخصيت پردازي فيلمنامه يك بوس كوچولو دامن مي زند. گفت و گوي طولاني بين سعدي و شبلي و همچنين سعدي و دخترش و يا سعدي و افسر پليس، نمونه هايي از همين شيوه انتقال و توزيع اطلاعات شخصيتي است كه در سطحي ترين شكل قرار است خوب بودن شبلي و بد بودن سعدي را فرياد بزند. اما برآيند اين خوبي و بدي در وجود شخصيت ماورايي اثر است كه رقم مي خورد؛ فرشته مرگي كه با تجسم سازي در دنياي مادي شبلي و سعدي قرار است به نوعي بازتاب اعمال و رفتار و پندار آنها را متجلي كند. فرشته مرگ زماني كه سراغ شبلي مي رود، در هيئت زني زيبا ظاهر مي شود كه صحبت از شكر و شيريني مي كند و موقع مرگ نيز در كمال احترام و ادب، صرفاً با بوسه اي جان او را مي ستاند. اما همين فرشته مرگ در مواجهه با سعدي نشانه هايي از قبيل دستمال سياه را سر راهش قرار مي دهد و به جاي جنگل خرمي كه محل مرگ شبلي بود، يك قبرستان متروك را مكان جان سپردن سعدي تعبيه مي كند و حضور يك پيرزن زشت و با سكرات موت سعدي قرين مي شود. به نظر مي رسد اين شخصيت ماورايي به نوعي برگرفته از برخي باورهاي مذهبي باشد كه دال بر كيفيت ظهور ملك الموت بر سر موعد مرگ آدميان است كه بسته به نوع اعمالشان در دنيا، متفاوت است. اما به كارگيري اين باورها در يك اثر سينمايي ظرافت هاي خاص خود را مي طلبد و اين كه بر سطح ماجرا اكتفا شود، حاصلش همين مواجهه كودكانه با پديده پيچيده مرگ است كه در فيلمنامه يك بوس كوچولو رقم مي خورد. شبلي چون آم خوبي است، فرشته مرگش هم زيباست و سعدي چون آدم بدي است، فرشته مرگش زشت است. اين جمله برآيند نهايي كل اثر است كه در واقع ساده انگاري در شخصيت پردازي آن را نشان مي دهد. علت اين كه چرا آدم هاي يك بوس كوچولو اين قدر ساده ترسيم شده اند، شايد برگردد به وجه نمادين آنها كه قرار است هر يك از دو شخصيت سعدي و شبلي دال بر دو مدلول واقعي دردنياي خارج از متن اثر باشند. در اين نوشتار، اشاره اي به مدلولات نخواهيم داشت، چرا كه از موضوع بحث خارجمان مي كند، ولي نفس اين قضيه بيشترين ايراد را به شخصيت پردازي فيلمنامه وارد ساخته است، زيرا فرمان آرا عملاً براي خود محدوديت هايي را ايجاد كرده است كه به همسان سازي بين سعدي و شبلي با شخصيت هاي ما به ازايشان در جهان فرامتن اثر مربوط مي شود و نگاه ارزش گذارانه فرمان آرا به آن دو آدم واقعي خارج از متن فيلمنامه، تأثير منفي خود را بر شيوه شخصيت پردازي نهاده است. اگر به عنوان مثال چارلي چاپلين در ديكتاتور بزرگ سعي كرده بود با ارائه شخصيت هاي نمادين، به شخصيت هاي واقعي سياسي در دو كشور فاشيست اروپايي اشاره كند، به دليل لحن كميك اثر و استفاده از ذهنيت مخاطب آشنا به آن دو رهبر فاشيست، حاصل كارش پذيرفتني بود. اما در يك بوس كوچولو نه لحن فيلم كمدي است و نه مخاطب عام آشنايي چنداني با مدلولات واقعي فرمان آرا دارد و همين جريان در ارتباط با آدم هاي فيلم نوعي خلأ ايجاد مي كند. از سوي ديگر شخصيت فرشته مرگ نيز حضوري منسجم ندارد. ظهور هر از چند گاه او در برخي صحنه ها حكايت از اين دارد كه مرگ در اطراف همه ما در حال پرسه زدن است و منتظر موعد مرگمان است تا فوري مأموريت خود را انجام دهد. اما معلوم نيست كه چرا حضورش نزد سعدي (كه آدم بدي است) همان ويژگي هاي حضورش نزد شبلي (كه آدم خوبي است) را دارد. مگر فرشته مرگ سعدي نبايد پيرزن زشت رو باشد. پس چرا تا قبل از مرگ به صورت دختر زيبا نزد وي ظاهر مي شود و هشدار مرگ را مي دهد؟ عجيب تر از همه، آثار بوسه مرگ است كه از قرار معلوم با عنايت به ماهيت متافيزيكي فرشته مرگ نبايد به چشم آدم هاي عيني ديگر بيايد،چرا كه آن بوسه متعلق به جهان متافيزيك است و نه دنياي مادي آدم هاي زميني؛ ولي با تمام اين احوال افسر پليس به راحتي اثر بوسه را مي بيند. آيا اين روند موجبات خدشه دار ساختن شخصيت فرشته مرگ را فراهم نمي آورد؟ جالب اينجاست كه اين اثر بوسه به چشم سعدي نمي آيد، چرا؟ آيا اين بدان علت است كه او آدم بدي است؟ اگر چنين است، پس چرا و چطور خود فرشته زيباروي مرگ را در برخي صحنه زيارت مي كند؟ آيا اين نوع شخصيت پردازي مصداق يك بام و دو هوا نيست؟
اما با وجود نقض در شخصيت پردازي آدم هاي عيني و ماورايي، پردازش شخصيت آدم هاي ذهني خوب صورت گرفته است. كمال تجسم مردي آزمند است كه بدون عبرت گرفتن از مرگ پدر همسرش، خود به همان وادي مشغول مي شود كه زماني پدر همسرش در آنجا سرگرم بود. غافل از اين كه سرانجام چاله مرگ او را نيز به كام خود خواهد بلعيد. جزئيات ايجاز گونه اي كه فيلمنامه از كمال و شاگردش در اختيار مخاطب قرار مي دهد، آن قدر در متن اثر و تار و پود آن به خوبي تنيده شده است كه جايي براي شعار سازي و تيپ سازي باقي نمي گذارد و اگر ابهامي نيز در ميان باشد، در تعامل اين شخصيت هاي ذهني با شخصيت هاي عيني فيلمنامه است. اگرچه نفس اين تعامل، جزو يكي از جنبه هاي قوي اثر است و هر چقدر كه ارتباط فرشته مرگ با اين آدم هاي عيني كليشه اي از آب درآمده است، برعكس پيوند بين دنياي ذهني و عيني شبلي، به شدت تأمل آفرين شده است. پيوندي كه از همان آغاز اثر به صورت مؤكد بر ذهن مخاطب تأثير خاص خود را مي گذارد، در ميانه اثر با حضور كمال و دستيارش در اتومبيل شبلي تداوم مي يابد و در پايان اثر نيز با غرق شدن كمال در خاك گور به اوج مي رسد و عملاً تبديل به موتيفي تكرار شونده و پرمعنا مي شود كه مايه هاي مضموني فيلم را نيز تقويت مي كند.
منبع: فيلم نگار شماره 41.