نگاهي به فيلمنامه «هشت پا»
نويسنده: حسام الدين مقامي كيا
عموجان كورلئونه
شايد براي آن كه از فيلمي مثل هشت پا خوششان بيايد، كمي از هم ملاحظه و رودربايستي كنيم. از هشت پا نه مي شود نتيجه اخلاقي گرفت نه مفاهيم روشنفكرانه استخراج كرد، نه به سياست مي زند و نه قابل تعميم به جامعه ماست. هشت پا هيچ كدام اينها نيست و اتفاقاً چون همين اصل را از همان ابتداي فيلم تا عنوان بندي پاياني اش رعايت مي كند و به قاعده خودش پايبند است، فيلم خوبي است. (مشروط بر اين كه ما هم احتياط و رودربايستي را كنار بگذاريم.) قضيه خيلي ساده است؛ هيچ گربه اي در دنيا زير وزنه چند تني زنده نمي ماند و حتي با انفجار ديناميتي كه در چند سانتي متري اوست جان سالم به در نمي برد، ولي منطق تام و جري مي گويد: اين گربه (تام) تا دنيا دنياست زنده مي ماند حتي با انفجار ديناميت در دهانش. در واقع قرار است ما به منطقي كه براي فيلممان وضع مي كنيم وفادار بمانيم و داود نژاد در هشت پا چنين كرده است. البته كه اين هشت نفر (اعضاي باند سرقت) مثل تام عمر جاودان ندارند. آنها با يك گلوله نقش زمين مي شوند. در عوض از نظر شخصيتي تا دلتان بخواهد آدم هاي خاص و ويژه اي هستند، با رفتارهاي مخصوص خودشان. فكرش را بكنيد، افتتاحيه فيلم از اين قرار است؛ دختر ژوليده اي (بيتا) در ميان اتاق تنگ و ترش، آشفته و شلخته اش از رختخوابي كه انگار هيچ وقت از روي زمين جمع نشده بلند مي شود، دماغش را با سر و صدا در دستمالي كه از لا به لاي ريخت و پاش هايش بيرون كشيده تخليه مي كند، در اتاق را باز مي كند و وارد تراسي مي شود مشرف به داخل يك سوله بزرگ كه مجسمه هاي نيمه كاره چندين متري در آن قرار دارد. لحظه اي بعد او را مي بينيم كه بين مجسمه ها ماهرانه با شمشير، تمرين رزمي مي كند. همين افتتاحيه گوشي را دست بيننده مي دهد كه با چه نوع فيلمي طرف است و اين سكانس در واقع سنگ بنا مي شود براي منطق جاري در فيلم.
اگرچه ما با آدم هاي هشت پا غريبه هستيم، ولي آنها در اجتماعي كه فيلمنامه نويس خلق كرده آدم هاي نايابي نيستند و در عين حال از يك جنس اند. همه آنها موجوداتي هيستريك و دمدمي مزاج اند كه گاهي هم به خنگي مي زنند. با تمام شباهت هايي كه اين هشت نفر به هم دارند، زير و بم هاي يك شخصيت مستقل هم براي هر كدام از آنها تعريف شده، آهو، دخترك خرپول فراري است كه دائماً توي حس است و ساده لوحي از سر و رويش مي بارد. دختركي -به سختي بتوان گفت - فراري كه در عين آرا و پيرايش زبان كه باز كند و مثلاً بگويد: «ريلاكس باش جونم!» مي فهمي كه بي سوادي و بي كلاسي او تمامي ندارد. يا مثلاً حسن آقا يكي ديگر از اين گروه هشت نفره، مردي است كه خانواده دارتر و با معرفت تر كه از عاشق پيشگي اش رودست مي خورد. نمونه اين حسن آقا به اضافه آهو، زيور و دو نامزد آنها را از آنجا كه كمتر درگير فعاليت هاي مخوف(!) عموجان (سردسته گروه) هستند و چندان در جيمز باند بازي ها دخالت ندارند، شايد بتوانيم دور و اطراف خودمان هم پيدا كنيم، ولي پيدا كردن بيتا و رويا، دختران شمشير زن ماشه كش، خيلي دور از ذهن است.
داودنژاد براي آن كه منطق خود را بچيند، شهري خلق مي كند كه اصلاً حال و هواي شهر ما را ندارد؛ از نماهاي خارجي شهر كمتر خبري هست و اگر هم هست سعي شده كمترين نشانه هايي كه شهر يا اجتماعي خاص را تداعي كند حذف شوند. او حتي شخصيت اصلي پليس را يك زن در نظر مي گيرد. با آن كه پوشش اين پليس خودش تداعي هاي خاص دارد، ولي همين كه بزن بهادر فيلم، يك زن است، براي بيننده فضاي جديدي را مي سازد كه داودنژاد را به مقصودش براي رسيدن به يك رخدادگاه يا شهر فرضي نزديك تر مي كند. در اين شهر فرضي، ديگر كشته شدن يك گانگستر به وسيله دو شمشير زن عجيب نيست. تمرين تيراندازي با تير جنگي در يك مهماني هم همين طور و تعقيب و گريز و هفت تيركشي هم.
هشت پا يك پازل است. فيلمنامه نويس اصلاً سراغ شكست زمان نرفته، قصه ظاهراً خيلي خطي است و نويسنده در عوض پازلش را با سيلي از كدهاي اطلاعاتي ساخته و اين اطلاعات را آن قدرچكه چكه و پراكنده و تلگرافي به مخاطب مي دهد كه كنجكاوي مخاطب را هرچه بيشتر برمي انگيزد و او را تشنه و تشنه تر مي كند. اين تزريق اطلاعات زماني جذاب تر مي شود كه اساساً فيلم با «معلوم»ها شروع نمي كند. همه چيز از همان اول كار مجهول است. يعني فيلمنامه نويس عمداً آگاهي مخاطب از ماجراهاي قبلي را نديد مي گيرد و قصه را از همان وسط ماجرا تعريف مي كند. اطلاعات، ذره ذره از لابه لاي گفت و گوها نشت مي كند.
مثلاً امير (رضا داودنژاد) در ابتداي فيلم از علاقه رفيقش به دختري به نام آهو صحبت مي كند و خب كمي بيش از حد معمول طول مي كشد تا بفهميم آهو كدام يك از چهار دختر داخل ماجراست و كجاي اين جريانات ايستاده است. وقتي پيشوند «دون» كنار نام كورلئونه و ذيل تيتر «پدرخوانده» قرار مي گيرد، همان اول ماجرا كه دون كورلئونه را در اثر درخشان كاپولا صدا مي زنند، هوش سرشاري نمي خواهد كه بفهميم طرف، سردسته كله گنده مافياست. ولي كمي طول مي كشد تا بفهميم كسي كه چند دختر و پسر جوان «عمو جان» صدايش مي زنند خنده ها و خوش و بش هايش هم كم از عموهاي واقعي ندارد، يك گانگستر بي رحم است. همين طور، تا اواسط فيلم بايد منتظر بمانيم تا روشن شود كه دو جوان اخراجي از گروه آيا واقعاً عاشق آهو و زيور هستند يا اين هم بخشي از بازي هاي كودكانه و در دنياي گانگسترهاي فيلم است. داود نژاد اين پازل سازي را به روابط بين شخصيت ها هم سرايت مي دهد؛ هر كدام از اين آدم ها ارتباط خاصي با هم دارند وكدهاي خاصي با هم رد و بدل مي كنند. مثلاً عموجان در مهماني اي كه در سوله برگزار مي شود، زيرزيركي به رويا مي گويد: تو معلوم نيست رفيق مني يا رفيق بيتا اگه مي خواهي رفيق من باشي بايد بيتا رو دور بزني. و شما تا 20 دقيقه آخر فيلم، زماني كه هنوز رويا بيتا را قال نگذاشته و پول ها را تحويل عموجان نداده كشف نمي كنيد كه عموجان از چه نوع رفاقتي و از چه سبك دورزدني صحبت مي كند. حتي وقتي در دقايق پاياني فيلم و زماني كه دو جوان اخراجي با زيور و آهو در پارك ملاقات مي كنند، خودتان هم از اين كه با جمله زيور به ياد مي آوريد در اين بلبشوها و سيل اتفاقات، هنوز زيور، نامزد آهو را نديده، تعجب خواهيد كرد. يعني با همه اين رفت و آمدها هنوز دو سه نفر از دار و دسته هشت نفره ما با هم رو در رو نشده اند.
خب، به اين ترتيب يك اتفاق مثبت فيلم اين مي شود كه مخاطب، شش دانگ، فيلم را مي پايد. تا مبادا قطعه از اين پازل از چشمش پنهان بماند و گشايش رمزهاي فيلم مقدور نشود. ولي فيلمنامه نويس از اين حس كنجكاوي مخاطب يك سوء استفاده كوچك مي كند و مقدار معتنابهي اطلاعات سوخته ولي به ظاهر مهم در اختيار مخاطب مي گذارد. مثلاً حسن آقا گاهي با آه و حسرت اشاره هايي به يك شخص سوم مي كند؛ فقط اشاره هايي كه انتظارمان تا آخر فيلم براي روشن شدن كيستي و چيستي اين شخص به نتيجه نمي رسد. يا مثلاً آشنا درآمدن پليس زن و حسن آقا - كه احتمالاً و فقط از روي حدس مي توان گفت همسر سابقش بوده و همان شخص ثالث است - مسئله اي است كه در عين جذابيت و معماگونگي هيچ جاي اين پازل پيچيده را تكميل نمي كند. حساس كردن موضوع از جانب محافظ عموجان هم كه به پليس مي گويد: «دستتان به بالاتر از او نمي رسد»، جزئي از همان اطلاعات تحريك كننده بي عاقبت است و همين طور ماجراي وكيل كه دو جوان در خانه پدر زيور پيش مي كشند.
منطق فيلم مي گويد كه نبايد منتظر يك پايان خيلي انديشمندانه و نتيجه گرا باشيم. به خصوص كه پليس اگرچه در فيلم حضور دارد، ولي به عنوان يكي از طرفين دعوا مطرح نيست. حضور پليس، شهر فرضي ما را باورپذيرتر مي كند (و شايد هم به گرفتن مجوز نمايش فيلم كمك مي كند!) اين آدم هاي الكي خوش هفت تيركش و اين ساختار پازل گونه، به شدت آدم را ياد قصه هاي عامه پسند مي اندازد؛ با اين تفاوت كه اين گانگسترها، معصوم تر از آن هستند كه بتواني تصور كني پليس را بكشند. براي همين هم هست كه در پايان فيلم وقتي قصد مي كنند خل بازي هايشان را به نهايت برسانند، به جاي درگيري با پليس خشاب هايشان را در سر و سينه هم خالي مي كنند تا هم سارقان و قاتلان به سزاي اعمالشان رسيده باشند، هم پاي پليس بيشتر از حد نظارت و كنترل بازيگوشي هاي اين گروه عجيب، به ماجرا باز نشود.
منبع: فيلم نگار شماره 41.