با قرآن آشنا شويم، داستان فيل سواران
فيل سواران به فرماندهي « ابرهه» به شهر مكه آمدند. آن ها مي خواستند خانه ي كعبه را خراب كنند تا ديگر مردم به زيارت آن جا نروند. حضرت عبدالمطلب به ديدار ابرهه كه پادشاه يمن بود رفت. ابرهه از عبدالمطلب خوشش آمد. ابرهه در دل گفت هرچه اين پيرمرد بگويد انجام مي دهم؛ اما عبدالمطلب به جاي اين كه از او بخواهد به شهر حمله نكند، گفت شتران مرا بده. ابرهه خيلي تعجب كرد؛ اما عبدالمطلب گفت خانه ي كعبه خدايي دارد. عبدالمطلب به شهر برگشت. مردم را خبر كرد و دستور داد به كوه ها بروند. خودش نيز كنار خانه ي كعبه رفت و تا صبح دعا كرد. روز بعد ابرهه به لشگرش دستور داد تا به شهر حمله كنند؛ اما فيل ها تكان نخوردند. در اين هنگام مردم ديدند كه دسته ي بزرگي از پرندگان به سوي شهر مي آيند.
خورشيد كم كم خودش را از پشت كوه ها بالا كشيده بود. ناگهان عبدالله ديد ابر سياهي از سوي دريا پيدا شد. عبدالله خوب نگاه كرد. ابر سياه به سرعت به سوي شهر مكه مي آمد. عبدالله فهميد كه خبر تازه اي شده است. با خود گفت:« اين نبايد ابر باشد. انگار همه جاي آن بالا و پايين مي رود!» لكه ي بزرگ و سياه، نزديك تر شد. عبدالله فهميد كه اشتباه نكرده است. لكه ي سياه، پرندگان كوچكي بودند كه همه با هم داشتند پرواز مي كردند. عبدالله پارچه ي سفيدي را كه به سرش بسته بود از روي سر برداشت و در هوا چرخاند. سپس دستش را دور دهانش گذاشت و فرياد زد:« پدر! پدر! پرنده ها به اين سو مي آيند... مي آيند...» صداي او در كوه پيچيد و به گوش عبدالمطلب رسيد. عبدالمطلب با عجله برخاست و به پسرانش گفت:« زود باشيد. بايد به نزد عبدالله برويم.» و خودش به سوي قله ي كوه راه افتاد. ديگر چيزي نمانده بود كه ابر سياه به شهر برسد. عبدالمطلب چند قدم برمي داشت، سرش را بلند مي كرد و به آسمان نگاه مي كرد. ابر سياه هنوز بالاي سر او نرسيده بود و او درست نمي توانست آن ها را ببيند. عبدالمطلب پسرش را صدا زد و گفت:« عبدالله، درست نگاه كن. آيا آن ها همان ابرهاي هميشگي اند كه از سوي دريا مي آيند؟»
عبدالله فرياد زد و گفت:« نه پدر! آن ها ابر نيستند. انبوهي از پرندگان كوچك اند كه دارند كوچ مي كنند».
عبدالمطلب آهسته با خودش گفت:« كوچ! حالا كه وقت كوچ نيست!»
صداي عبدالله دوباره بلند شد:« پدر! چلچله، آن ها چلچله اند. مثل يك لشگر بزرگ به سوي ما مي آيند».
عبدالمطلب حالا ديگر بالاي كوه رسيده بود و داشت پرنده ها را نگاه مي كرد. پس از آن كه پرنده ها را خوب نگاه كرد با شوق و ذوق گفت:« ببينيد پرنده ها چه كار مي كنند. حالا كه وقت كوچ نيست. اميدوارم آن ها مأموران پروردگار بزرگ باشند. اگر به سوي كعبه آمدند و طواف كردند، ديگر شك نكنيد كه براي نابودي « ابرهه» آمده اند».
يكي از پسران عبدالمطلب خنديد و گفت:« پدر! چه مي گويي؟ اين پرندگان كوچك به جنگ فيل ها و سربازان خواهند رفت؟»
عبدالمطلب گفت:« خداي بزرگ هر كاري مي تواند انجام دهد».
پرندگان به شهر رسيدند و در برابر نگاه هاي شگفت زده ي پسران عبدالمطلب به سوي خانه ي كعبه رفتند و از همان بالا دور كعبه چرخيدند. عبدالمطلب خنديد و گفت:« نگفتم، نگفتم . اين ها مأمورند. اين ها مأموران كوچك خداي بزرگ اند». هنوز عبدالمطلب داشت حرف مي زد كه لشگر بزرگ پرندگان از هم باز شد و جلودارانِ آن ها به سوي سرزمين «مِني» پر كشيدند و رفتند.
در ميان لشگر ابرهه جنب و جوش تازه اي پديدار شده بود. سربازان فيل ها را رها كرده بودند و آماده مي شدند تا بدون فيل ها بروند. ناگهان يكي از سواران فرياد زد:« آن جا را ببينيد». و با دستش بالاي كوه هاي دوردست را نشان داد. همه ي سرها به سوي آسمان چرخيد.
- چه ابر سياه و بزرگي.
يكي گفت:« اين ابر چه قدر تند حركت مي كند.»
ديگري گفت: « اين كه ابر نيست. طوفان سياهي است كه گرد و غبار را به آسمان بالا برده است».
- طوفان! نه طوفان نيست. طوفان كه در آسمان نيست. طوفان روي زمين حركت مي كند.
- لشگر بزرگ ملخ هاست.
- پرنده اند. دسته هاي بزرگ پرندگان كه دارند كوچ مي كنند.
- كوچ؟ حالا كه فصل كوچ پرندگان نيست.
- انگار چلچله اند.
- چرا به سوي ما مي آيند؟
ابرهه و فرماندهان او نيز توجه شان جلب شده بود. همه ايستاده بودند و به آسمان مي نگريستند. گروهي هنوز گرم گفت و گو بودند كه دسته ي بي شمار پرندگان پهناي آسمان را پوشاندند. دشت زير پاي لشگريان در تاريكي فرو رفت و ناگهان باراني از سنگ ريزه بر سر آن ها باريدن گرفت.
صداي ناله ي سربازان با صداي بال پرندگان كوچك درهم آميخته بود. هر پرنده سه سنگ ريزه با خود آورده بود. يكي به منقار داشت و دو تا نيز در پنجه هاي كوچكش. هر سنگ كه رها مي شد درست به سرِ سربازي مي خورد و او را از پاي در مي آورد.
نظم و ترتيب سپاه بزرگ ابرهه برهم خورده بود. عده اي مي گريختند و گروهي زير دست و پا مي رفتند. ابرهه گيج و درمانده شده بود. در ميان سپاهش مي چرخيد و فرياد مي زد؛ اما هر لحظه فرياد هولناكي از سربازي برمي خاست و توي دلش را بيش تر خالي مي كرد. ناگهان درد شديدي در سرش حس كرد؛ گويي نيزه اي به مغز سرش فرو رفت و آن را شكافت! خودش را به گردن اسبش آويزان كرد و از معركه گريخت. چند نفر از فرماندهان و سربازان نيز با او هم راه شدند و از سرزميني كه مرگ و وحشت از آسمانش مي باريد گريختند.
بيابان پشت سرشان پر از مردگاني شده بود كه تا لحظه اي پيش همگي به ويراني و نابودي خانه ي مقدس خدا فكر مي كردند. ابرهه و هم راهان اندكش سرانجام با حالي زار و بيمار به يمن رسيدند؛ ولي ابرهه ديگر نه سپاهي داشت و نه ديگر پادشاه مقتدري بود كه مردم را مجبور مي كرد به كليساي او بروند. چند روز بعد نيز ابرهه در حالي كه هنوز لرز و وحشت در چهره ي او موج مي زد از دنيا رفت.
منبع: پوپك، شماره 191.
خورشيد كم كم خودش را از پشت كوه ها بالا كشيده بود. ناگهان عبدالله ديد ابر سياهي از سوي دريا پيدا شد. عبدالله خوب نگاه كرد. ابر سياه به سرعت به سوي شهر مكه مي آمد. عبدالله فهميد كه خبر تازه اي شده است. با خود گفت:« اين نبايد ابر باشد. انگار همه جاي آن بالا و پايين مي رود!» لكه ي بزرگ و سياه، نزديك تر شد. عبدالله فهميد كه اشتباه نكرده است. لكه ي سياه، پرندگان كوچكي بودند كه همه با هم داشتند پرواز مي كردند. عبدالله پارچه ي سفيدي را كه به سرش بسته بود از روي سر برداشت و در هوا چرخاند. سپس دستش را دور دهانش گذاشت و فرياد زد:« پدر! پدر! پرنده ها به اين سو مي آيند... مي آيند...» صداي او در كوه پيچيد و به گوش عبدالمطلب رسيد. عبدالمطلب با عجله برخاست و به پسرانش گفت:« زود باشيد. بايد به نزد عبدالله برويم.» و خودش به سوي قله ي كوه راه افتاد. ديگر چيزي نمانده بود كه ابر سياه به شهر برسد. عبدالمطلب چند قدم برمي داشت، سرش را بلند مي كرد و به آسمان نگاه مي كرد. ابر سياه هنوز بالاي سر او نرسيده بود و او درست نمي توانست آن ها را ببيند. عبدالمطلب پسرش را صدا زد و گفت:« عبدالله، درست نگاه كن. آيا آن ها همان ابرهاي هميشگي اند كه از سوي دريا مي آيند؟»
عبدالله فرياد زد و گفت:« نه پدر! آن ها ابر نيستند. انبوهي از پرندگان كوچك اند كه دارند كوچ مي كنند».
عبدالمطلب آهسته با خودش گفت:« كوچ! حالا كه وقت كوچ نيست!»
صداي عبدالله دوباره بلند شد:« پدر! چلچله، آن ها چلچله اند. مثل يك لشگر بزرگ به سوي ما مي آيند».
عبدالمطلب حالا ديگر بالاي كوه رسيده بود و داشت پرنده ها را نگاه مي كرد. پس از آن كه پرنده ها را خوب نگاه كرد با شوق و ذوق گفت:« ببينيد پرنده ها چه كار مي كنند. حالا كه وقت كوچ نيست. اميدوارم آن ها مأموران پروردگار بزرگ باشند. اگر به سوي كعبه آمدند و طواف كردند، ديگر شك نكنيد كه براي نابودي « ابرهه» آمده اند».
يكي از پسران عبدالمطلب خنديد و گفت:« پدر! چه مي گويي؟ اين پرندگان كوچك به جنگ فيل ها و سربازان خواهند رفت؟»
عبدالمطلب گفت:« خداي بزرگ هر كاري مي تواند انجام دهد».
پرندگان به شهر رسيدند و در برابر نگاه هاي شگفت زده ي پسران عبدالمطلب به سوي خانه ي كعبه رفتند و از همان بالا دور كعبه چرخيدند. عبدالمطلب خنديد و گفت:« نگفتم، نگفتم . اين ها مأمورند. اين ها مأموران كوچك خداي بزرگ اند». هنوز عبدالمطلب داشت حرف مي زد كه لشگر بزرگ پرندگان از هم باز شد و جلودارانِ آن ها به سوي سرزمين «مِني» پر كشيدند و رفتند.
در ميان لشگر ابرهه جنب و جوش تازه اي پديدار شده بود. سربازان فيل ها را رها كرده بودند و آماده مي شدند تا بدون فيل ها بروند. ناگهان يكي از سواران فرياد زد:« آن جا را ببينيد». و با دستش بالاي كوه هاي دوردست را نشان داد. همه ي سرها به سوي آسمان چرخيد.
- چه ابر سياه و بزرگي.
يكي گفت:« اين ابر چه قدر تند حركت مي كند.»
ديگري گفت: « اين كه ابر نيست. طوفان سياهي است كه گرد و غبار را به آسمان بالا برده است».
- طوفان! نه طوفان نيست. طوفان كه در آسمان نيست. طوفان روي زمين حركت مي كند.
- لشگر بزرگ ملخ هاست.
- پرنده اند. دسته هاي بزرگ پرندگان كه دارند كوچ مي كنند.
- كوچ؟ حالا كه فصل كوچ پرندگان نيست.
- انگار چلچله اند.
- چرا به سوي ما مي آيند؟
ابرهه و فرماندهان او نيز توجه شان جلب شده بود. همه ايستاده بودند و به آسمان مي نگريستند. گروهي هنوز گرم گفت و گو بودند كه دسته ي بي شمار پرندگان پهناي آسمان را پوشاندند. دشت زير پاي لشگريان در تاريكي فرو رفت و ناگهان باراني از سنگ ريزه بر سر آن ها باريدن گرفت.
صداي ناله ي سربازان با صداي بال پرندگان كوچك درهم آميخته بود. هر پرنده سه سنگ ريزه با خود آورده بود. يكي به منقار داشت و دو تا نيز در پنجه هاي كوچكش. هر سنگ كه رها مي شد درست به سرِ سربازي مي خورد و او را از پاي در مي آورد.
نظم و ترتيب سپاه بزرگ ابرهه برهم خورده بود. عده اي مي گريختند و گروهي زير دست و پا مي رفتند. ابرهه گيج و درمانده شده بود. در ميان سپاهش مي چرخيد و فرياد مي زد؛ اما هر لحظه فرياد هولناكي از سربازي برمي خاست و توي دلش را بيش تر خالي مي كرد. ناگهان درد شديدي در سرش حس كرد؛ گويي نيزه اي به مغز سرش فرو رفت و آن را شكافت! خودش را به گردن اسبش آويزان كرد و از معركه گريخت. چند نفر از فرماندهان و سربازان نيز با او هم راه شدند و از سرزميني كه مرگ و وحشت از آسمانش مي باريد گريختند.
بيابان پشت سرشان پر از مردگاني شده بود كه تا لحظه اي پيش همگي به ويراني و نابودي خانه ي مقدس خدا فكر مي كردند. ابرهه و هم راهان اندكش سرانجام با حالي زار و بيمار به يمن رسيدند؛ ولي ابرهه ديگر نه سپاهي داشت و نه ديگر پادشاه مقتدري بود كه مردم را مجبور مي كرد به كليساي او بروند. چند روز بعد نيز ابرهه در حالي كه هنوز لرز و وحشت در چهره ي او موج مي زد از دنيا رفت.
منبع: پوپك، شماره 191.